گزارش دیگری از تظاهرات شنبه در میدان ونک
گزارش دیگری از تظاهرات شنبه در میدان ونک » نسخه قابل چاپ » ارسال به بالاترین » ارسال به فیس بوک روز شنبه ۳/۵/۸۸ روز همبستگی ملی. میدان ونک. گردهمایی . جوانان ، دختر و پسر، پیر و جوان، کوچک و بزرگ و جالب تر اینکه خانمهایی در حال خرید نان و سبزی بی اینکه نیازی به آنها داشته باشند، تنها برای حضور در خیابان چه بسا بار سنگین بهانه هایشان را چندین بار در مسیر تعیین شده با خود بکشانند! اما مهم نیست، بودن و ماندن در جمع همدردان و یاران خود دلیل فراموشی سنگینی بارهاست ... دختران کتانی پوش و پسرانی که شاید هنوز جوانی نکرده اند.
"گزارش دیگری از تظاهرات شنبه در میدان ونک » نسخه قابل چاپ » ارسال به بالاترین » ارسال به فیس بوک روز شنبه ۳/۵/۸۸ روز همبستگی ملی"دست در دست هم با لبخند و مشت هایی که جرئت ندارند زیاد بالا ببرند. نشان دادن علامت پیروزی و نوارهای سبز رنگ روی مچ دست که در مواردی هم استتار شده اند. کوله پشتی و ماسک های آویزان روی گوش تا زیر چانه برای روز مبادا – روز مبادای ما گاز اشک آور و دود است!- هنوز خیابان از قدم منحوس لباس شخصی ها و چماقداران پر نشده بود. میشد به راحتی الله اکبر و مرگ بر دیکتاتور گفت. میشد فریاد زد.
جمعیت کوچک و جوان همینطور پیش میرفت. مردم از صدای الله و اکبر و شعار به پشت بام ها و بالکن ها ریختند. بعد به میان تظاهر کنندگان رفتند. عده بیشتر شده بود. برادرم میگفت به دختر سیزده چهارده ساله ای که به سوی جمعیت میدوید گفتیم مواظب باش نرو .
"کوله پشتی و ماسک های آویزان روی گوش تا زیر چانه برای روز مبادا – روز مبادای ما گاز اشک آور و دود است!- هنوز خیابان از قدم منحوس لباس شخصی ها و چماقداران پر نشده بود"گفت : "به من نگید نرو، انقدر میرم تا اینارو به زار بیارم!" تبليغات خبرنامه گويا advertisement@gooya.com --------------------------------- ماشین ها بوق میزدند و با جمعیت همصدا میشدند. شاید یکساعتی به همین منوال گذشت. تماشای حضورشان در عین ترس از وقوع فاجعه، شادی آور نیز بود. تا اینکه ... بوی گندی پیچید، آسمان سیاه شد.
رنگ سبز روشن تبدیل شد به سبز آمیخته با قهوه ای و سیاه و رنگهای در هم و برهمی از نوع لجن ! ناگهان از کجا آمدند ! نمیدانم. شاید از آسمان فرو میریزند ! شاید سنگ هایی هستند که در هنگام پائین آمدن از آسمان یکباره با قدرت خدایشان تبدیل به انسان که نه، حیوان هم نه،... چه بگویم ... تبدیل به هیولاهای تشنه ای میشوندکه فقط خون انسان سیرابشان میکند . باتوم و چوب در دست.
"برادرم میگفت به دختر سیزده چهارده ساله ای که به سوی جمعیت میدوید گفتیم مواظب باش نرو "چوب های بلند و قطور. از چهارده ساله تا هفتاد ساله. بی هیچ نظم و هیچ معیاری در انتخابشان توسط مثلا" سازمان یا فرمانده شان – زدن و کشتن مردم که معیار نمی خواهد- مشتی بی آبرو، بی شرم، بی وجدان، به پیاده روها ریختند، با موتور ، باتوم ها و چوبهایشان را در دست میچرخاندند و به هر عابری که میرسید میزدند. عده ای نیز به خیابان ریختند و پسر جوانی را که در حال شعار دادن بود گرفتند، با لگد و مشت به جانش افتادند. ضربه باتوم ها امانش ندادند.
به زمین افتاد، غرق در خون و عرق، چشمانش ورم کردند، دهانش پر از خون بود، دستی جنایتکار و کثیف ، روئیده از لجنزار، سر پسر را از پشت گرفت و انقدر روی آسفالت خیابان کوبید که از حال رفت. ماشین مرگ آمد، دست و پایش را گرفتند و در ماشین انداختند. میگفتند پسرک حتما" مرده است ! دوستانش فریاد میزدند. بغض کرده بودند. نتوانستند کاری برایش بکنند.
"رنگ سبز روشن تبدیل شد به سبز آمیخته با قهوه ای و سیاه و رنگهای در هم و برهمی از نوع لجن ! ناگهان از کجا آمدند ! نمیدانم"نتوانستند... پسر جوان دیگری در حالیکه داشت از این فجایع با تلفن همراهش فیلمبرداری می کرد، تا خواست فرار کند دستگیر شد، به زور کتک و چماق و با دستهای بسته بردند تا بفهمد موبایل دوربین دار داشتن، آنهم در این آشفته بازار چه مزه ای دارد !!! دخترها میترسیدند و جیغ میزدند . به سرعت میدویدند. سوار ماشین ها میشدند. چندتایی گریه میکردند و میگفتند: " نکنه شناسایی شدیم ! " دختر جوانی با موهای بلندش که از زیر شالش بیرون بود نیز از کتک و باتوم بی نصیب نماند، دست کثیف دیگری موهای بلند و خوشرنگ دخترک را دور مچ خود پیچید ، عقده هایش انگار بیشتر سر باز کردند! لگدی به کمر دختر زد و داخل ماشین پرتابش کرد! او را هم بردند ، به ناکجا آبادی که لابد بعد از چند روز جنازه هایی تکه و پاره از آن بیرون میآید و تحویل جامعه و امت اسلام و مسلمین میشود !!! خیابان خلوت شد، سرو صدا خوابید.
بوق زدن هم ممنوع ! همه چیز، همه چیز ممنوع ! عده ای گفتند: " جانهایمان را که از سر راه نیاوردهایم. " درست گفتند. حیف نیست جان آدم را اینطور بگیرند !؟ چند روز بعد دوباره سوگواری، دوباره داغ و اشک و دوباره پدر و مادرانی با دلهایی پر از انتقام و نفرت و نگاههایی پر از حسرت به تصویر فرزندانشان، فرزندانی که در این آب و خاک به دنیا آمدند، برای این آب و خاک مبارزه کردند و کشته شدند و شگفتا که این امت مومن و حقیر !!! از جسد های خاکی و بی آزار هم میترسند. مراسم ختم و مسجد و تسلیت و ... هرگز.
"شاید از آسمان فرو میریزند ! شاید سنگ هایی هستند که در هنگام پائین آمدن از آسمان یکباره با قدرت خدایشان تبدیل به انسان که نه، حیوان هم نه،.."اگر فکر کردند اشک ها درخفا ریخته میشود و مزارها مخفی میماند، کور خوانده اند. دور نیست این راه، تاریک هم نیست
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران