ولایت فقیه؟ پاسخ به پرسش های ایرانیان - ابوالحسن بنی صدر

اخبار روز - ۱۱ مرداد ۱۳۹۲

  هموطنی نقدی بر دلایل بیست گانه بر تضاد ولایت فقیه، از مشروط و مطلق، با قرآن و حقوق انسان و حقوق جمعی هر جامعه، ارسال کرده است. روشی که بر می گزینم، نقد این نقد است. این روش بهترین روش است زیرا پوشش ناحق را از حق بر می گیرد و حق همان که هست آشکار می شود.این نقد، بیشترین توجه خوانندگان را طلب می کند. چراکه نقد نقد کننده بی آنکه ابهامی برجا بگذارد، معلوم می کند ولایت مطلقه فقیه زمینه در طرز فکرهائی دارد که، در آنها، قدرت (= زور) نقش دارد و «ولایت بر» «قدرت بر» معنی می دهد. بدین قرار، نقد کننده به هر ایرانی فرصت می دهد طرز فکر خود را بشناسد.

"  هموطنی نقدی بر دلایل بیست گانه بر تضاد ولایت فقیه، از مشروط و مطلق، با قرآن و حقوق انسان و حقوق جمعی هر جامعه، ارسال کرده است"امیدکه نقد نقد به ایرانیان امکان دهد طرز فکر خود را نقد کنند:

٭ نقد اول و نقد آن:

  همانطور که گفتید اصل بر این است که هیچ کس بر هیچ کس ولایتی ندارد. اما نکته این است که مگر خداوند مالک و صاحب همه جهانیان نیست. او نمی تواند در امور مردم تصمیم بگیرد و از جمله تصمیماتش این باشد که گوش به فرمان پیامبر باشید؟ اگر پاسختان این است که خدا می تواند دخالت کند اما این کار را نکرده است. آیات قرآن را چه کنیم که خلاف این را می گویند؟

۱ - نقد قول ناقد: اگر صحیح است که کسی بر دیگری ولایت ندارد و این حق از حق علی الاطلاق، خداوند، صادر است، نقض آن، ناحق می شود و ناحق از خداوند صادر نمی شود. اگر بخواهیم تناقض را با محروم کردن انسانها از استقلال و آزادی خویش حل کنم و بگوئیم انسانها فاقد اختیار هستند، تناقض دیگری ببار می آید و آن، برانگیختن پیامبران برای انسانهائی است که از خود اختیاری ندارند.

نقض کتاب نیز هست زیرا بی اختیار را کتاب به چه کار می آید؟ نقض مسئولیت انسان و معاد نیز هست. این تناقض بازهم بزرگ تری را ببار می آورد و آن اینکه خداوند آفریدگار می داند که در جهانی که او آفریده است، محدود کننده ای جز زور نیست. پس اگر اصل و حقی را که آفریده او است، نقض کند، این کار را با حاکم کردن زور بر حق باید بکند. اما سلطه زور بر حق، خداوند را بی محل می کند. زیرا رابطه با قدرت (= زور) جانشین رابطه با خداوند می شود.

"این روش بهترین روش است زیرا پوشش ناحق را از حق بر می گیرد و حق همان که هست آشکار می شود.این نقد، بیشترین توجه خوانندگان را طلب می کند"بنا بر این، رفع تناقض به اینست که خداوند حق را با ناحق نقض نفرماید و نمی فرماید. به سخن دیگر، خداوند انسانها را مجبور به اطاعت از تصمیم های پیامبران نمی کند.

  ناقد به این آیه استناد می کند برای این که ثابت کند خداوند مردم را مکلف به اطاعت از پیامبران می کند:

۲.۱ - آیه ۶۴ نساء:

و ما ارسلنا من رسول الا لیطاع باذن الله

ترجمه : "و ما هیچ پیامبری را نفرستادیم مگر برای آنکه به اذن خداوند از او فرمانبرداری کنند."

در این آیه این عبارت آمده است که "به اذن خدا از او اطاعت کنند" یعنی اینطور فرض شده که انگار اطاعت کردن از کسی، اذن خداوند را می خواهد و خداوند این اذن را به رسولان الهی داده است.

معنی اطاعت از ایشان یعنی اینکه اگر امری کردند نباید از آن سر باز زد.

صریحتر از آیه قبل این آیه است:

۲.۲ - آیه ٣۶ احزاب:

وَ ما کانَ لِمُوْمِنٍ وَ لا مُوْمِنَهٍ إِذا قَضَی اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَهُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ یَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبیناً

ترجمه: هیچ مرد و زن با ایمانی حق ندارد هنگامی که خدا و پیامبرش امری را لازم بدانند اختیاری (در برابر فرمان خدا) داشته باشد و هر کس نافرمانی خدا و رسولش را کند به گمراهی آشکاری گرفتار شده است!

در این آیه خداوند حق تصمیم گیری را در مواردی که حکم خدا و حکم رسولش صادر شده است از مردم سلب کرده است و این یعنی اعمال ولایت.



خب این دو آیه را چگونه معنی می کنید؟ اگر می خواهید بگویید این دستورات مربوط به مقام اجرا است نه تصمیم گیری و مردم در تصمیم گیری امور خویش مورد مداخله قرار نمی گیرند، جواب مفصلش در بند بعد خواهد آمد و آنجا خواهیم گفت که هیج دلیلی وجود ندارد که اطاعت از رسول را فقط مختص به مقام اجرا بدانیم.

این جمله درست است که اگر آیه ای را در تناقض با آیه دیگر معنی کنیم باید تجدید نظر کنیم.

۲ - حتی اگر منطق صوری را بکار بریم، یعنی به صورت بسنده کنیم و وجود کلمه اطاعت و نبود اختیار از امر پیامبر را در دو آیه، همان بپنداریم که ناقد پنداشته است، هنوز، آیه ها گویای نصب پیامبران به حکومت نیستند:

۱/۲. اگر آیه ها به این معنی باشند که خداوند به پیامبر ولایت بمعنای حکومت کردن بر مردم را داده باشد، این بخشش، نقض می کند خلقت او را که به شرح بالا، انسان خود انگیخته یا برخوردار از استقلال و آزادی خلق شده است. نقض می کند اصل را و حاکم می کند قدرت را بر حق (به شرح بالا).

"چراکه نقد نقد کننده بی آنکه ابهامی برجا بگذارد، معلوم می کند ولایت مطلقه فقیه زمینه در طرز فکرهائی دارد که، در آنها، قدرت (= زور) نقش دارد و «ولایت بر» «قدرت بر» معنی می دهد"افزون بر این، نقض می کند اصل انتخابی بودن «ولی امر» را، یعنی نقض می کند آیه ۱٨ از سوره فتح را که، بنا بر آن، پیامبر منتخب مومنان بوده است و خداوند به این انتخاب رضا داده است. بنا بر این که خداوند، در مورد پیامبر (ص)، اصل را بر انتخاب می گذارد، خود این اصل را نقض نمی فرماید.

 نصب الهی، ناقض اصل دیگری می شود که، بنا بر آن، زنان و مردان مومن اولیاء یکدیگر هستند. همین جا خاطر نشان کنم که آیه ۷۱ سوره توبه ناقض اصل کسی بر دیگری ولایت ندارد می شود، اگر ولایت بر یکدیگر، حکومت بر یکدیگر معنی دهد. رفع تناقض به اینست که ولایت رابطه ای خالی از اعمال قدرت (= زور) بر یکدیگر باشد و شرکت در رهبری یکدیگر بر حق دوستی و دیگر حقوق ( = رابطه حق با حق) معنی دهد.



  اینک که حل تناقض به اینست که برگزیدن ولی، حق مردم باشد، این پرسش محل پیدا می کند:

الف - استعداد رهبری ذاتی حیات هر آفریده، از جمله انسان است. این استعداد قابل انتقال نیست.

ب – تصمیم را صاحبان استعداد رهبری می گیرند. آیا دارندگان استعداد رهبری، می توانند به کس و یا کسانی اجازه دهند به جای آنها تصمیم بگیرند؟ در کتاب ارکان دموکراسی به تفصیل به این پرسش پاسخ داده ام. در این جا، به این اندازه بسنده می کنم که در دموکراسی های بر اصل انتخاب نیز، چون حق رهبری و اختیار و مسئولیت عضو جامعه برخوردار از حقوق شهروندی قابل انتقال نیستند، نظر سازان ملت را فرض کرده اند تا که منتخبان مردم، بنام ملت اعمال حاکمیت کنند.

"امیدکه نقد نقد به ایرانیان امکان دهد طرز فکر خود را نقد کنند: ٭ نقد اول و نقد آن:   همانطور که گفتید اصل بر این است که هیچ کس بر هیچ کس ولایتی ندارد"باوجود این، جهت عمومی تحول به این سمت است که تصمیم را مردم می گیرند و اجرا را منتخبان تصدی می کنند. بدین قرار، ناممکن ممکن می شود و تناقض حل می شود اگر تصمیم را «شورا» بگیرد (امرهم شوری بینهم) و اجرا را منتخب یا منتخبان مردم تصدی کند یا کنند.

  تا این جا، خداوند خلقت خویش را نقض نفرموده و به هیچ پیامبری ولایت بمعنای حاکمیت نبخشیده است چه رسد به «قدرت بر». پس پیامبرانی که خود چنین حاکمیتی را نداشته اند، نمی توانسته اند آن را به دیگری انتقال دهند. به سخن دیگر، ولایت فقیه هیچ منشاء دینی ندارد.

منشاء فلسفی دارد به شرحی که در جای خود شناسانده خواهد شد. در خور یادآوری است که نه تنها در قرآن، کلمه ای از حاکمیت و «قدرت بر» پیامبر نیست، بلکه فراوان آیه ها هرگونه حاکمیت او را، بر پیروان خود، از او سلب می کند.

۲.۲. با وجود این، در آیه ۶۴ سوره نساء، سخن از اطاعت از پیامبران است و ناقد این طور پنداشته است که «معنی اطاعت از ایشان یعنی اینکه اگر امری کردند نباید از ان سر باز زد ». پرسش اولی که پیش می آید اینست: آیا اگر پیامبر خلاف حق هم حکم کرد باید از او اطاعت کرد؟ آیا اگر زور گفت هم باید اطاعت کرد؟ هرگاه پاسخ مثبت باشد، اصل پیامبری و قرآن که «حق المبین» توصیف شده است، باطل می گردد.

"او نمی تواند در امور مردم تصمیم بگیرد و از جمله تصمیماتش این باشد که گوش به فرمان پیامبر باشید؟ اگر پاسختان این است که خدا می تواند دخالت کند اما این کار را نکرده است"چرا که به پیامبر جواز ارتکاب خلاف حق داده شده است. رفع این تناقض به اینست که پیامبران جز ابلاغ پیام حق به انسانها وظیفه ای ندارند. بدین قرار، اطاعت از خداوند و رسول او، به معرفت بر حقوق ذاتی خویش (موضوع پیام) و عمل به این حقوق تحقق پیدا می کند. این عمل به «معروف» می باید همراه باشد با اجتناب از منکر که امر زور و اطاعت از امر زور است (آیه ٣۰ سوره حج و آیه های ۴ و ۷۲ سوره فرقان و آیه ۲ سوره مجادله).

۲/٣.

امر مهمی که ناقد از آن غافل است اینست که اطاعت از شخص پیامبر، نیست، از پیام پیامبر است. غفلت از این مهم است که روزگار مسلمانان را چنین نکبت بار کرده است. اگر اطاعت از شخص پیامبر مراد بود، آیه ناقض بسیاری از آیه های قرآن می شد که، در آنها، تمامی منصبها که شخص پیامبر را مصدر امر و نهی و فعال مایشاء می گردانند، از او سلب شده اند. در این جا، از کتاب توتالیتاریسم نقل می کنم منصبهائی را که قرآن از پیامبر سلب می کند (شماره ها به خوانندگان امکان می دهند در مأخذ کتاب، مأخذها را بیابند):

  قرآن در سلب مالکیت و اختیار تصمیم از قدرت های توتالیتر، پس از سلب ربوبیت و مظهریت خدا از شاخص قدرت، امر (۱۷) را از آنِ خدا شمرد و گفت: پیامبر نیز حق ندارد خودکامه قانون بگذارد و البته افراد نیز حق ندارند حلال را حرام وحرام را حلال کنند (۱٨) و تن دادن به حکومت توتالیتر را پیروی از طاغوت شمرد (۱۹) و با استقرار اصل شورا، بجای اصل اطاعت، بنا بر قاعده تخلیف امر و رهبری سیاسی جامعه ها را از آنِ اعضای آنها شمرد (۲۰) ، حکم و قضاوت را از آنِ خدا دانست (۲۱ ) و مقرر کرد که قضاوت مقید به قسط و عدل و خالی از هوی باشد (۲۲) و آن را تابع اصول بیست گانه و حافظ حقوق و منزلت های انسان گرداند(۲٣). مراجعه به طاغوت بعنوان دادرس را ممنوع کرد (۲۴).

"نقض کتاب نیز هست زیرا بی اختیار را کتاب به چه کار می آید؟ نقض مسئولیت انسان و معاد نیز هست"حق را از آنِ خدا دانست (۲۵) و با سلب «حق را ناحق و ناحق را حق کردن»، رابطه انسان و حق و بیشتر از آن رابطه قدرت با حق را بگونه ای بنیادی تغییر داد: دیگر این حق نیست که باید با قول و فعل این و آن شخصیت، این و آن مقام سنجید، بلکه قول و فعل این و آن مقام است که باید با حق سنجید (۲۶). حق خواست و هوای قدرتمداران نیست (۲۷) و ذاتی هیچ شخص قدرتمدار و مقام و سازمان قدرت محوری نیست. با آنها در تضاد نیز هست. حق ضابطه است. هرقول و فعلی را به آن باید سنجید.

با برقراری اصل خطاپذیری انسان و مصون نبودن پیامبران از خطا(۲٨)، اصل معصومیت کلیسا و شخص پاپ و ... و سازمان های سیاسی و رهبری آنها – شکل جدید نظریه معصومیت کلیسائی که بیشتر نزد احزاب و رهبری های توتالیتر رایج است- را از اعتبار انداخت.

  هدایت انسانها نیز که ملک طلق کلیسا و کنیسه شمرده می شد- در زمان ما احزاب و «شخصیت»های توتالیتر آن را ملک طلق خود می شمارند- را تنها از آنِ خدا دانست و به پیامبر گفت تو نمی توانی کسی را هدایت کنی (۲۹) :

  إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَکِنَّ اللَّهَ یَهْدِی مَن یَشَاء

 هرآینه تو هدایت نمی کنی کسی را که دوست داری، این خداوند است که هدایت می کند آن کس را که می خواهد.

  و این هدایت شامل همه و همه می شود: از شاکر و کافر، همه و همه، از هدایت خداوندی برخوردار می شوند (٣۰) و انتخاب راه با انسان است. آن کس که به راه خدا نمی رود، فاسق است، به حال خود رها می شود (٣۱).

"این تناقض بازهم بزرگ تری را ببار می آورد و آن اینکه خداوند آفریدگار می داند که در جهانی که او آفریده است، محدود کننده ای جز زور نیست"رهائی انسان، از این لحاظ که او، هنوز و در اغلب نقاط جهان، «تحت نظر» دستگاه های تفتیش عقاید دینی و ایدئولوژیک و غیر اینها قرار دارد، در شمار بزرگترین ضربه ها بر توتالیتاریسم های گوناگون است. ضربه بس بزرگ بر استبدادهای فراگیری است که هنوز و باز انسانیت از آن رنج می برد.

  قرآن به مثابه روش مبارزه با توتالیتاریسم از این موضوع مهم غافل نماند که، علم به تدریج حاصل می شود. بنابراین، در دفاع از آزادی و حق انسان، هدایت مطلق را نفی می کند تا آدمیان بدانند هیچکس به علم الیقین نمی رسد. هر کس بطور نسبی هدایت می شود و باید بتدریج بر علم خویش بیفزاید تا به یقین برسد.

تا آن زمان، بر او است که بداند دانش او نسبی است و نباید از آنچه بدان علم ندارد پیروی کند (٣۲). به سخن دیگر نه تنها متعرض کسی نمی توان شد به این دلیل که هدایت نشده و یا در شک است، بلکه شک ضرور تلقی شده و از شک علمی تقدیر می شود (٣٣).

  با سلب خدائی از «مجسم»ها و «مظهر»ها و گرفتن حق قانون گذاری و امر و حُکم و قانون از آنها، نوبت به سلب ولایت می رسد. می دانیم که در تمامی استبدادهای فراگیر قدیم و جدید، اصل بر اطاعت از رهبری و ولایت «تکوینی و تشریعی» و حقوق تامه رهبری بر مردم است. بناگزیر در مشی توحید و در مبارزه با استبداد فراگیر، چاره جز سلب ولایت از غیر خدا نیست (٣۴):

  وَمَا لَکُم مِّن دُونِ اللَّهِ مِن وَلِیٍّ وَلَا نَصِیرٍ

 برای شما از غیر خداوند یاوری و یاری کننده ای نیست.

"پس اگر اصل و حقی را که آفریده او است، نقض کند، این کار را با حاکم کردن زور بر حق باید بکند"

  ولایت نسبی نیز، بر قاعده تخلیف و بحکم «امرهم شوری بینهم»، از آنِ جمهور و تمامی اعضای یک جامعه گشت.

  و بالاخره می دانیم که استبداد فراگیر، زور و قوه را اصل می شناسد و بر محور آن قوام می گیرد و بدون تمرکز و انباشت قدرت، دوام نمی جوید. توتالیتاریسم دینی، بنام خدا، خود را صاحب اصلی و اصیل مُلک و قوه می شناسد و توتالیتاریسم جدید بنام ایدئولوژی و سازمان و حزب و ... خود را صاحب مُلک و قوه می گرداند. قرآن، قوه را از آنِ خدا می داند (٣۵) و برای بیرون آوردن آدمیان از ترس و وهم یک قاعده اجتماعی مهم را به آنها می آموزد و آن مرگ قدرت های استبدادی از هر نوع است(٣۶ ) قرآن روشی است که، با آن، آدمیان می توانند با تحمل حداقل خسران، از دست بزرگترین قدرت های استبدادی رها گردند.

پیروزی انقلاب ایران دلیل درستی این روش نیست؟

  قرآن، پس از آنکه امور بالا را، یک به یک، از قلمرو ولایت تامه این و آن بیرون می برد، در نفی ولایت توتالیتر از بالاترین مقام دینی و جلوگیری از تحول اسلام به ضد خود، خطاب به پیامبر، صفاتی را که بنا بر شرح پیشین کلیسا ذاتی مسیح و خود، بمثابه تجسم تثلیث، می شناخت از پیامبری سلب می کند (٣۷):

۱ - پیامبران ارباب بشر نیستند،

۲ - پیامبر بگو که، من بشری مثل شما هستم،

٣ - من پدر شما مسلمان ها نیستم من مسلط بر شما نیستم،

۴ - من وکیل بر شما نیستم،

۵ - من مالک خیر و شر شما نیستم،

۶ - من مسلط بر شما نیستم،

۷ – من صاحب امر نیستم،

٨ – من هدایت کننده شما نیستم،

۹ – بر من جز ابلاغ پیام نیست.

 و برای این که حجت را تمام کند، مقرر می کند: بر مومنان است که از خداوند و رسول او اطاعت کنند. اما اگر از او رو برتافتند، بر پیامبر جز «بلاغ مبین» نیست ( تغابن، آیه ۱۲ ). بدین قرار، پیامبر بهیچ رو صاحب «ولایت بر» بمعنای «قدرت بر» نیست. اگر خداوند او را صاحب چنین ولایتی می گرداند، بنده زور و خوارش کرده بود.

"این جمله درست است که اگر آیه ای را در تناقض با آیه دیگر معنی کنیم باید تجدید نظر کنیم"راستی اینست که او را از رجس (ناپاکی)چنین «ولایتی»، مبرّا فرمود. چنین ولایتی کاربردی جز در بکار بردن زور ندارد.

۲/۴. آیه ها که ناقد به آنها استناد کرده است، هر دو، به قضاوت مربوط می شوند. آیه ٣۶ سوره احزاب در باره قضاوت خداوند و رسول او است و در دنباله آیه ۶۴ سوره نساء، آیه ۶۵ همان سوره، رستگاری را در این می داند که طرفین نزاع، قضاوت را نزد پیامبر ببرند و به حکم قاضی که او است تسلیم باشند.

در این دو آیه،

الف- دعوا دو طرف دارد و

ب – قاضی می باید به حق رأی دهد و

ج – طرفین دعوا می باید از حکم قاضی پیروی کنند. درخور توجه ناقد و همگان است که در این آیه ها و آیه های دیگر، دو اصل را خاطر نشان می کند: عدالت برقرار می شود، از جمله، به این که قاضی طاغوت نباشد و الگوی حقمداری باشد و به حق حکم دهد. اما اگر قاضی عادل نبود و به حق قضاوت نکرد، بدو شکایت نباید برد.

۲/۵. و اینک نوبت آنست که به تفاوت زبان آزادی با زبان قدرت (= زور) بپردازم: زبان قرآن، زبان آزادی است، زبان لااکراه است.

"افزون بر این، نقض می کند اصل انتخابی بودن «ولی امر» را، یعنی نقض می کند آیه ۱٨ از سوره فتح را که، بنا بر آن، پیامبر منتخب مومنان بوده است و خداوند به این انتخاب رضا داده است"در این زبان، اطاعت از حق که به عمل به حق تحقق پیدا می کند، با اطاعت در زبان قدرت یک معنی نمی دهند. در اصل، اطاعتی پیروی کردنی است که سبب فراخ دستی می شود. اما چون کلمه را در زبان قدرت بکار بری، اطاعت تنگدستی ببار می آورد.

  برای مثال، هرگاه دو تن عمل به حق دوستی کنند و بایکدیگر دوست شوند، یعنی رابطه آنها از زور خالی و از حقوق پر شود، ولایتشان بر یکدیگر، فراخنائی می شود که ،درآن، هر دو فعال و مبتکر و خلاق می شوند. دست آورد بر دست آورد می افزایند.

اما همین دو دوست وقتی زور در کار می آید، عرصه را بر یکدیگر تنگ می کنند، در تخریب یکدیگر، تخریب بر تخریب می افزایند. بسا جمع ها که، به یمن دوستی، بارور شده اند و چون پای خصومت بمیان آمده است، نخست از دوستی به دشمنی گرائیده و سپس متلاشی گشته اند. بدین قرار، وقتی بنا بر پیروی از حق دوستی است، طاعت استطاعت می آورد و چون جای به پیروی از قدرت (= زور) و قدرتمداری سپرد، تنگدستی ببار می آورد.

  بنا بر این که قرآن، کتاب حق است (قرآن، سوره های بقره آیه های ۱۷۶ و ۲۱٣ و آل عمران، آیه ٣ و نساء، آیه ۱۰۵ و مائده ۴٨ و ...) و دین نیز دین حق است، زبان قرآن زبان حق و نه قدرت است. پس کلمه هایی که در قرآن بکار می روند، خالی از بار زور هستند.

"بنا بر این که خداوند، در مورد پیامبر (ص)، اصل را بر انتخاب می گذارد، خود این اصل را نقض نمی فرماید"از این رو است که هر بار، از ایمان آورندگان خواسته است از خداوند و رسول او اطاعت کنند، خاطر نشان کرده است که به یمن این پیروی، حق به حقدار می رسد، تحقق این پیروی به عمل به حق است، ستم از میان بر می خیزد و عدل میزان می شود. آدمی متقی می گردد ( از زور خالی و از حق پر می شود) و سلم و صلح برقرار می شود. زور بی محل می شود. رحمت خداوندی جانشین شقاوت زور باوری و زورمداری می گردد. اسراف و تبذیر بی محل می گردند و چون تولید و مصرف به اندازه می شوند، تنگدستی از میان بر می خیزد: طاعت استطاعت ببار می آورد.

(آیه ها در باره اطاعت و طاعت و استطاعت).

 بدین قرار، اطاعت بمعنای پیروی کردنی که فضای اندیشه و عمل آدمی را می گشاید، رابطه ایست میان انسان ذی حقوقی که با حق علی الاطلاق، رابطه برقرار می کند. این رابطه فراخنای اندیشه و عمل انسان را هستی بی کران نمی کند؟ این اطاعت، با اطاعت آدمی از مدعی ولایت مطلقه ای که ولایت را اختیار مطلق بر او معنی می کند و اطاعت از امر و نهی اش، تنگنای عقیم کننده اندیشه و عمل او است، یکی است؟ این ولایت همان ولایت خداوندی است؟ ولایت فقیه حق را ناحق کردن کاملی نیست؟

٣ – تفقه در دین و آنچه آیه می گوید:

اما در دنباله مطلب:

٣.۱ - ابتدا بخشی از آیه ۱۲۲ سوره توبه را آوردید و مدعی شدید که این آیه شریفه می فرماید: «عده ای از مردم لازم است دین را یاد بگیرند و به دیگران بیاموزند و نفرموده است که عالمان دین وقتی دین را یاد گرفتند بر مردم حکومت هم بکنند پس ولایت فقیه قرآنی نیست.

برای اینکه بتوانیم صحت ادعای شما را ارزیابی کنیم ابتدا باید یک بار آیه را به طور کامل بخوانیم:

وَ ما کانَ الْمُوْمِنُونَ لِیَنْفِرُوا کَافَّهً فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَهٍ مِنْهُمْ طائِفَهٌ لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ وَ لِیُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَیْهِمْ لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ

ترجمه استاد فولادوند:

و شایسته نیست مومنان همگی [برای جهاد] کوچ کنند. پس چرا از هر فرقه‏ای از آنان، دسته‏ای کوچ نمی‏کنند تا [دسته‏ای بمانند و] در دین آگاهی پیدا کنند و قوم خود را- وقتی به سوی آنان بازگشتند بیم دهند- باشد که آنان [از کیفر الهی‏] بترسند؟

پاسخ:
اولا، خطاب اصلی آیه به مسلمین صدر اسلام است که نباید همگی از مدینه خارج شده و به میدان جهاد بروند بلکه عده ای هم باید در محضر پیامبر بمانند و دین را فرا بگیرند که وقتی مجاهدین برگشتند این تعالیم را به آنها بیاموزند.

" نصب الهی، ناقض اصل دیگری می شود که، بنا بر آن، زنان و مردان مومن اولیاء یکدیگر هستند"خطاب اصلی آیه با مسلمین زمان پیامبر است و در آن زمان هم حاکم جامعه اسلامی، رسول گرامی اسلام بود و معنی ندارد که گفته شود شما گروه حاضر در مدینه وقتی علم دینی را یاد گرفتید به مردم یاد دهید و بر مردم حکومت هم بکنید تا شما بگویید نگفت پس ولایت فقیه شرعی نیست. زیرا نمی شد بگوید.

خلاصه، جواب این بود که اگر به تمام آیه شریفه دقت شود و اینکه آیه در چه فضایی نازل شده است و مخاطب اصلیش چه کسانی هستند جایی برای استدلال شما باقی نمی ماند.

ثانیا: به فرض که اصلا آیه همانطور که دلخواه شماست معنی می داد و آنطور که نظر شماست می فهماند ولکن استدلال شما همچنان ناتمام است زیرا از نظر قائلین به ولایت فقیه، ولایت فقیه بخشی از تعالیم موجود در دین است که از بیاناتی که ائمه علیهم السلام در زمان حیات و حضور خویش بیان کرده اند قابل استنباط است و مستندات و شواهدی را هم ارائه میدهند و اگر چنین باشد، وظیفه این عالمان دینی که به چنین نتبجه ای رسیده اند چیست؟ آیا این دستور را به مردم برسانند یا نرسانند؟ به نظر می رسد که طبق آیه شریفه آنها باید همه تعالیمی را که از دین می دانند به مردم بیاموزند و دیگر این بر عهده خود مردم است که اگر می خواهند به آن تعالیم عمل کنند و از جمله اینکه برای تشکیل حکومت به سراغ عالمان دین رفته و از ایشان تبعیت کنند یا نکنند.

 خلاصه، ولایت فقیه طبق نظر قائلان، بخشی از همین دین است که آنها باید به حسب امر آیه شریفه برای مردم بیان کنند.چنانکه بخش دیگری از وظایف ایشان اجتهاد کردن و فتوی دادن در احکام دین است که از جانب ائمه علیهم السلام به ایشان ابلاغ شده است و بخشی از دین محسوب می شود.



 امام رضا (ع): علینا القاء الاصول الیکم و علیکم التفریع (وسائل الشیعه ج ۲۷ ص ۶۲)

ترجمه: برعهده ماست که قوانین را برای شما بیان کنیم و برعهده شماست که مسائل را از آن نتیجه بگیرید.

در نتیجه استدلال شما برای رد قائلین به ولایت فقیه مفید نیست زیرا بر اساس نظریه ولایت فقیه، این مسأله از بیانات ائمه علیهم السلام استنباط می شود و این بیانات جزء دین است که باید به مردم رسانده شود لذا در رد ولایت فقیه باید به دنبال استدلال دیگری باشید. مضافا به اینکه همانطور که در ادامه خواهد آمد ایشان قرائنی هم از قرآن شریف اقامه می کنند.

● نقد نقد:

٣/۱. ترجمه غلط البته ناقد را به اشتباه می اندازد.

"همین جا خاطر نشان کنم که آیه ۷۱ سوره توبه ناقض اصل کسی بر دیگری ولایت ندارد می شود، اگر ولایت بر یکدیگر، حکومت بر یکدیگر معنی دهد"طباطبائی در المیزان، آیه را این سان ترجمه کرده است:

«مومنان همگی نتوانند سفر کنند، چرا از هر گروه از ایشان دسته ای سفر نکنند تا در کار دین، دانش اندوزند، و چون بازگشتند قوم خویش را بیم دهند، شاید آنان بترسند»

  دقیق تر بخواهی، در آیه سخن از رفتن به جائی به قصد رسیدن به مقصودی است. اگر جز این بود، نمی فرمود لازم نیست همه بیایند. گروهی بیایند و موضوع آیه را که دین است بیاموزند و در بازگشت، به دیگران بیاموزند. باوجود این، دو «شأن نزول» برای آیه ذکر شده اند:

- حمزه بوبکر مترجم قرآن به زبان فرانسه از میان شأن های نزول، این شأن نزول را به حقیقت نزدیک تر یافته است: آیه در باره بدوی ها است. آنها، برای آموختن دین، دستجمعی به مدینه می آمدند و مایه آزار سکنه شهر می شدند.

آیه از آنها می خواهد بجای آنکه همه آنها به مدینه بیایند، یکچند از آنان بیایند و پس از آموختن دین بازگردند و به طایفه خود دین را بیاموزند.

- طباطبائی، صاحب المیزان بر اینست که آیه مربوط به اهل مدینه نیست. مربوط به اهالی دیار دیگر است. از آنها می خواهد همه به جهاد نروند. یکچند از آنها به مدینه بیایند و اصول و فروع دین را بیاموزند.

"رفع تناقض به اینست که ولایت رابطه ای خالی از اعمال قدرت (= زور) بر یکدیگر باشد و شرکت در رهبری یکدیگر بر حق دوستی و دیگر حقوق ( = رابطه حق با حق) معنی دهد"او دو امکان را قائل می شود: مراد می تواند این باشد:کسانی که نزد پیامبر می آیند، پس از آموختن اصول و فروع دین، بازگردند و به افراد قوم خود وقتی از جهاد باز می گردند، بیاموزند. و یا مراد می تواند عبارت باشد از: پس از آموختن اصول و فروع دین نزد قوم خویش بازگردند و آنها را انذار دهند.

 بنا بر این،

الف - فایده ذکر تمامی آیه در برداشت از شأن نزول و مراجعت کنندگان مورد نظر آیه است و نه چیز دیگر.

ب - وگرنه، بر کسی که اصول و فروع دین را می آموزد - به قول طباطبائی نه فقهی که اینک در احکام عملی خلاصه شده است – وظیفه جز انذار نیست.

٣/۲.

دو نظری که ذکر شدند، مقصود آیه را می رسانند:

الف – روشن معلوم می کنند که مخاطب اهل مدینه نیستند. زیرا آمدن به مدینه از سوی اهل مدینه، بی معنی است.

ب – پیامبر، در اغلب غزوه ها شرکت می کرد. اگر منظور اهل مدینه بود، تکلیف این مردم وقتی پیامبر به جهاد می رفت، چه بود؟ آیا فقیه ولایت می یافت؟ نه و نمی یافت.

ج – آیه روشن می کند مراد رفتن به جبهه نیز نیست.

"  اینک که حل تناقض به اینست که برگزیدن ولی، حق مردم باشد، این پرسش محل پیدا می کند: الف - استعداد رهبری ذاتی حیات هر آفریده، از جمله انسان است"زیرا، در آیه، نه از جهاد، که از دین و آموختن آن، سخن بمیان است.

د – قرآن جای جای تصریح می کند که شفاف و بدون اعوجاج است. پس آیه می باید خود معنائی روشن داشته باشد. ترجمه فولادوند و نیز ترجمه المیزان، باوجود این که معلوم می کنند برداشت ناقد یکسره نادرست است، شفاف نیستند. از این رو است که صاحب المیزان دو احتمال می دهد.

حال این که معنی سر راست و شفاف آیه اینست که لازم نیست ایمان آورندگان، جملگی، به راه بیفتند. کافی است شماری از آنها بیایند و در دین تفقه کنند و در بازگشت به نزد آنها، انذارشان دهند باشد که حذر کنند.

ه – هر دو ترجمه با اصول راهنمای دین سازگار نیستند. از این رو تناقض ساز هستند: طباطبائی از آیه به این نتیجه می رسد که، بنا بر آیه، بر طلاب علوم دینی جهاد واجب نیست. اما آیا پیامبر و علی و صحابه آنها فقهای در دین نبودند و به جهاد نمی رفتند؟ نگرش در دین بر اصل ثنویت تک محوری است که تبعیض برقرار می کند و کار این تبعیض ها به ولایت بمعنای «قدرت بر» و کار آن به ولایت مطلقه فقیه بمعنای «قدرت مطلق بر» مردم می کشد.

"آیا دارندگان استعداد رهبری، می توانند به کس و یا کسانی اجازه دهند به جای آنها تصمیم بگیرند؟ در کتاب ارکان دموکراسی به تفصیل به این پرسش پاسخ داده ام"

٣.٣ . اما آیا ائمه به ولایت فقیه قائل شده اند و فقیهان جز اظهار آموخته خود تکلیفی ندارند؟ پاسخ اینست: به شرحی که گذشت، پیامبر را بنا بر نص قرآن (آیه ۱٨ سوره فتح) مردم برگزیده اند و خداوند رضا داده است. دارندگان ولایت (= برقرار کردن رابطه حق با حق) جمهور مردم هستند. ولایت فقیه، نه تنها، در قرآن، نصی بر وجود آن نیست، بلکه ناقض آیه های قرآن، بسا تمامت قرآن است. بنا بر این،

الف – پیامبر و امام نمی توانند خلاف نص قرآن، مقامی را جعل کنند و نکرده اند.



ب – دو روایتی که به استنادشان قائل به ولایت فقیه شده اند، جز این نمی گویند که مسلمانان در امور حادث به آنها که دانش دین دارند، مراجعه کنند. آقای منتظری صاحب کتاب ولایت فقیه نیز پذیرفت که با استناد به این دو روایت نمی توان ولایت فقیه را ثابت کرد.

ج – ملااحمد نراقی که، در المستند، به ولایت فقیه قائل شده است، جز اثبات مشروعیت سلطنت فتحعلی شاه قاجار، البته با اجازه فقیه، در سر نداشته است. نوشته او، از آنجا که لباس شرع پوشاندن بر نظر ارسطو است، تا بخواهی، تناقض در بردارد.

د – افزون بر ۹۰ درصد فقها مخالف ولایت فقیه هستند.

"باوجود این، جهت عمومی تحول به این سمت است که تصمیم را مردم می گیرند و اجرا را منتخبان تصدی می کنند"برخی صحبت از بیشتر از ۹۰ درصد کرده اند. در زمانی که آقای خمینی ولایت فقیه را باز گفت، در سطح مراجع وقت، جز او، یکی نیز موافق نبود. به سخن دیگر، خوئی و شریعتمداری و خونساری و گلپایگانی و مرعشی و میلانی و حکیم و شاهرودی و صدر مخالف بودند. طرفه این که خمینی، خود نیز، در نوفل لوشاتو به ولایت جمهور مردم قائل شد. آنچه او در نوفل لوشاتو گفت، تنها نظری که نظر پیشین او را نقض کرد، نبود، بیشتر از آن، تعهد در برابر جهانیان بود.

یادآور می شود که در انقلاب مشروطیت نیز، سه مرجع وقت، آخوند ملاکاظم خراسانی و میرزا عبدالله مازندرانی و میرزا محمد حسین نجد میرزا خلیل تهرانی، در تلگراف خطاب به محمد علی شاه، تصریح کردند که «ضروری مذهب است که حکومت مسلمین در عهد غیبت حضرت صاحب‌الزمان‌ ( عج ) با جمهور مردم است ». پرسیدنی است: اگر ولایت فقیه حکمی از احکام دین بود و آن طور که آقای خمینی مدعی شده است، «اهمّ احکام الهی است و بر جمیع احکام شرعیه الهیه تقدم دارد»، خود او می توانست در برابر جهانیان به ولایت جمهور مردم قائل شود؟ سه مرجع دوران مشروطیت می توانستند به محمد علی شاه خاطر نشان کنند که ولایت جمهور ضروری دین است؟ و آقای منتظری می توانست ولایت مطلقه فقیه را از مصادیق شرک بخواند؟ و فیلسوف گرانقدری چون ملاصدرا تقلید از مجتهد را نیز جایز نشمرد چه رسد به ولایت مطلقه او و در باره فقیه چنین گوید: «و همچنین از برخی تابعین، در توصیف فقیه، آمده است: « فقیه کسی است که بصیرت در دین داشته باشد و در عبادت پروردگار مداومت کند و ازتعرض به اعراض مردم دوری جوید و از نصایح مشفقانه به جامعه خود، خویشتن داری نکند»؟

٣/۴. اما ترجمه قول امام رضا، غلط است. ترجمه صحیح اینست: القای اصول به شما بر عهده ما و تفریع بر عهده شما است. شگفت این که اصولی که قرآن تبیین می کند و آیات قرآن منطبق بر آنها هستند و هرگاه آیه ای چنان معنی شود که با اصول دین نخواند، لاجرم متناقض می شود و در بند تناقض با آیه های دیگر می افتد، یکسره، کنار گذاشته شده اند.

"بدین قرار، ناممکن ممکن می شود و تناقض حل می شود اگر تصمیم را «شورا» بگیرد (امرهم شوری بینهم) و اجرا را منتخب یا منتخبان مردم تصدی کند یا کنند"سهل است جای توحید به ثنویت تک محوری سپرده شده است و دیگر اصول با این اصل که اصل الاصول استبداد فراگیر است، تطبیق داده شده اند.

  اما اگر قول آقای خمینی از مصادیق شرک (از جمله بنا بر نظر آقای منتظری ) نباشد و آن باشد و «اهم احکام دین» باشد، یا خود اصلی از اصول است که ناچار امام رضا می باید القاء کرده باشند. برفرض که قول قول امام رضا باشد، معظم له می فرماید برما است القای اصول به شما. پس باید اصول باشند تا که القاء شوند. اما آن امام در کجا از ولایت مطلقه فقیه سخن بمیان آورده است؟ و اگر ولایت فقیه فرعی از فروع دین است، آن اصولی که برابر آنها، این فرع تفقه شده است، کدامها هستند؟ این واقعیت که از ملااحمد نراقی تا خمینی و منتظری، هیچیک نتوانسته اند جای ولایت فقیه را معین کنند، یکی دیگر از دلایل قوی بر بطلان آن نیست؟ ملااحمد نراقی که خمینی و منتظری از او پیروی کرده اند، نه به قرآن استناد می کند و نه دلیل نقلی بر ولایت فقیه اقامه می کند.

زیرا نه آیه ای گویای ولایت فقیه وجود دارد و نه دلیل نقلی. بدین خاطر است که با اقامه «دلیل عقلی محض می خواهد ولایت فقیه را ثابت کند. فرض را هم بر این می گذارد که هیچ شخص و یا طبقه ای برای تصدی امر حکومت از سوی شارع معین نگشته است» (حکمت و حکومت از فیلسوف و فقیه گرانقدر مهدی حائری، صفحه ۲۰۱ ). دورتر به استدلال او بر بطلان ولایت فقیه باز می گردیم و قول غزالی را می آوریم که فقیه بمعنای متخصص در فن فتوا، بعدها پیدا شد و نمی توانست موضوع حکمی از احکام دین باشد.

  با اینکه نقد نقد ناقد، تردید در بطلان ولایت فقیه را بی محل می کند، نقدهای دیگر او را نیز با همین روش، نقد خواهم کرد.



اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

منابع خبر

اخبار مرتبط