آمریکا چند شرکت مرتبط با هواپیمایی ماهان، معراج، کاسپین و پویا ایر را تحریم کرد
محمدتقی سیداحمدی یا آنگونه که رفقایش او را خطاب میکنند «رفیق مَمَد» هرچند موهایش را دیگر سفید کرده اما هنوز در سر سودای جوانی دارد، او همچنان به آرمان دوران جوانیاش، به سوسیالیسم وفادار است. هرچند در دورانی که سرکوبگران سابق «چریک پیر» لقب میگیرند نام او در میان این همهمه گم باشد. سیداحمدی که مبارزه را در سالهای ابتدایی دههی چهل از محفلهای مذهبی و نهضت آزادی ایران در مشهد آغاز کرده است، در همان محافل با امیرپرویز پویان آشنا میشود و بعد از طریق اوست که در جریان آغاز جنبش مسلحانهی ایران و تاسیس چریکهای فدایی خلق در کوران ماجرا قرار میگیرد. کارگر زحمتکشی که به میانجی شور جمعی و ارادهی رزمنده به چریکی مبارز تبدیل میشود. با او در مورد فعالیت محافل مذهبی و نهضت آزادی در مشهد، چگونگی گرایشش به مارکسیسم و جنبش مسلحانه، پیوندهای تشکیلاتی و مبارزاتی با اولین هستههای چریکهای فدایی خلق و فصل خونبار زندان و اعدام گفتوگو کرده ایم و البته در تمام این گفتوگو یک نام به وضوح درخشان است: امیرپرویز پویان، آن جان شیفتهی جوان.
رفیق ممد چطور شد که با مشی مسلحانه و جریانی که داشت آن را تدارک میدید آشنا شدید؟ فکر میکنم شما پیش از جریان سیاهکل با رفقا در تماس قرار گرفتید.
"هرچند در دورانی که سرکوبگران سابق «چریک پیر» لقب میگیرند نام او در میان این همهمه گم باشد"روند این آشنایی چطور بود؟
من در یک کارگاهِ وزارت راه کار میکردم، به عنوان جوشکار و افزاربند درجهی یک. آنجا حقوقی میگرفتم به اضافهی فوقالعادهیی برای جادهسازیای که به خارج از شهر میرفتم. در وزارت راه نزدیک به صد کارگر و صد راننده مشغول کار بودند. در کنار اینها انجمن اسلامی هم داشتیم، شبهای جمعه دورههای قرآن داشتیم و صبحهای جمعه هم سخنرانی میگذاشتیم و از شخصیتهای مختلف دعوت میکردیم. آن موقع سه انجمن در مشهد بود.
یکی کانون نشر حقایق که محمدتقی شریعتی پدر علی شریعتی مسئولش بود، دومی انجمن تبلیغات اسلامی بود که بیشتر حجازی و بازاریها بودند، یکی هم انجمن تعلیمات اسلامی بود که ما بودیم. من و طهماسبی و پرویز خرسند که بعدن آمد و عدهی دیگری بودیم که از شخصیتهای ضددولتی برای سخنرانی دعوت میکردیم. در این انجمن بود که من با امیرپرویز پویان[1] و پرویز خرسند[2] و یک سری افراد دیگر آشنا شدم.
علت آشنایی هم این بود که ما قرار داشتیم قبل از اینکه سخنران شروع کند دانشآموزها و دانشجوها بیایند و اگر مقالهیی نوشتهاند آن را بخوانند. یکی از این مقالهخوانها که مقاله هم مینوشت امیرپرویز پویان بود که ١٥-١٦سال هم بیشتر نداشت. پرویز خرسند هم که بزرگتر بود به همین دلیل میآمد.
"روند این آشنایی چطور بود؟من در یک کارگاهِ وزارت راه کار میکردم، به عنوان جوشکار و افزاربند درجهی یک"از آن طرف هم در وزارت راه ما به خاطر حقوق فوقالعادهمان اعتراض و اعتصاب داشتیم. هیاتمدیرهیی تشکیل داده بودیم که من عضو هیاتمدیره بودم. البته ما نمیتوانستیم اعتصاب کنیم ولی میتوانستیم استعفا بدهیم، بنابراین همهی اعضاء استعفا نوشتند و دادند دست من که اگر بنا شد استعفا بدهیم همه دستهجمعی استعفا بدهیم. خلاصه مبارزهیی آنجا شروع شد به خاطر اینکه وقتی میرفتیم خارج از شهر ٢٥٠ تومان فوقالعاده میگرفتیم و این را کرده بودند ١٥٠ تومان. کار به آنجا رسید که ما کارگرها نامه نوشتیم و وزیر راه را دعوت کردیم، وزیر هم آمد، منتها وقتی آمد و توی سالن سخنرانی کرد با توپ وتشر با ما برخورد کرد.
قراربود دو نامه هم به او بدهیم. کسی که مسئول دادن نامهها بود به من اشاره کرد که چکار کنم، گفتم نامهها را نده. بعد هیاتمدیره اعتراض کرد که چرا نامهها را ندادید، گفتم چون این با توپ پر آمده بود، اینطور نمیشود با اینها برخورد کرد، باید فکر دیگری بکنیم. ما دعوتش کرده بودیم که بیاید و باید از ما میپرسید شما برای چه من را دعوت کردید ولی آمده میگوید: شماها یادتان رفته چقدرالتماس کردید که استخدام بشید؟ چقدر پارتیبازی کردید، همهتان اینطور استخدام شدید اما حالا علیه رییستان شکایت میکنید؟ خب به چنین کسی چه میخواهی بگویی؟ خلاصه از هیاتمدیره که هشت نفر بودیم بعضی گفتند کار درستی کردی و باید شیوهی مبارزهمان را عوض کنیم و عده ای هم میگفتند باید نامه را میدادی.
تنها اینها نبود. مثلن وقتی شاه میخواست با ماشین از فرودگاه به مشهد بیاید، ساختمان وزارت راه در مسیر قرار داشت، میآمدند ما را مجبور میکردند که برویم و برای او کف بزنیم.
"آنجا حقوقی میگرفتم به اضافهی فوقالعادهیی برای جادهسازیای که به خارج از شهر میرفتم"ما هفت_هشت نفر بودیم که نمیرفتیم. آنها هم میگفتند عواقبی دارد، ما میگفتیم هرچه باشد میپذیریم. خوشبختانه چون من وضع کاریام خوب بود اولن میدانستم اینها به کار من نیاز دارند و ثانین اگر بیرونم کنند هزار جای دیگر کار پیدا میکنم. این بود که با آن هفت_ هشت نفر محکم میایستادیم وهیچوقت نرفتیم. اینطور درگیریها هم بود.
یا مثلن برای انتخابات میگفتند بیایید رای بدهید، ما میگفتیم ما در هیچ انتخاباتی شرکت نمیکنیم، اینور و آنور که باید شناسنامههایتان را بیاورید و نشان بدهید، منتها ما باز هم هفت_هشت نفری بودیم که نمیرفتیم ولی بقیهی کارگرها میرفتند. تا یک روز که نمیدانم چه انتخاباتی بود سوار سرویس شدیم و دیدیم یک نفر که اسمش یادم نیست ولی ما به او میگفتیم قلی، خیلی عصبانی است و میگوید این چه کاری است؟ چرا ما را مجبور میکنند رای بدهیم؟ خلاصه آمد و توی کارگاه داد و بیداد راه انداخت، بعد رفت نزد سرپرست و یک نامه نوشت و تقاضا کرد که سههزار تومان به من مساعده بدهید، گفتند تو چرا سههزار تومان مساعده میخواهی؟ گفت: میخواهم بروم زنم را طلاق بدهم بعد بیایم رای بدهم، چون به زنم گفتم بیا برویم از طرف اداره گفتهاند باید رای بدهیم او هم گفته گور پدر تو و ادارهات، من رای نمیدهم، حالا شما اگر میخواهید من رای بدهم این پول را بدهید که من طلاقش بدهم تا بعد بیایم و رای بدهم. نقل این ماجرا مثل توپ پیچید. خلاصه اینطور درگیریها را داشتیم.
در همین ایام در انجمن تعلیمات اسلامی که بیشتر دانشآموزان به جلسات آن میآمدند با پویان و خرسند بیشتر آشنا شدم. با اینها یک جبههی اسلامی درست کردیم و شروع کردیم به اعلامیههای مذهبی چاپ کردن، چون در واقع مذهبی بودیم.
"در کنار اینها انجمن اسلامی هم داشتیم، شبهای جمعه دورههای قرآن داشتیم و صبحهای جمعه هم سخنرانی میگذاشتیم و از شخصیتهای مختلف دعوت میکردیم"پرویزخرسند هم دو_سه کتاب نوشت و منتشر کرد. اینها فعالیتهایمان بود. منتها توی این فعالیتها دو بار در شب عید کار سیاسی مشخصی انجام دادیم. شب عید زمانی بود که شاه هر سال میآمد مشهد که برود زیارت، سال اول درست شبی که این وارد میشد ما اعلامیههایی علیه شاه که در آن روایتی از نهجالبلاغه نوشته شده بود را پخش کردیم. خلاصه این سروصدا کرد ولی نه آنچنان، ساواک هم کمی پیگیری کرد اما متوجه نشد کار چه کسی بوده است.
سال دوم هم باز همینطور، روایتی در نهجالبلاغه هست که میگوید اگر مردم با شاه ظالمی روبهرو شدند، خود مردم باید این شاه را بردارند و شاه دیگری را انتخاب کنند. ما این را چاپ و پخش کردیم. اینبار پخش اعلامیهها خیلی سروصدا راه انداخت و ساواک هم خیلی پیگیری کرد تا اینکه فهمید کار چه کسانی است. درنتیجه خرسند، امیرپرویز پویان، قاسمی و یک نفر دیگر را دستگیر کردند. خرسند را تبعید کردند تهران که در مشهد نباشد، پویان را چهار روز یا چهارده روز نگه داشتند و آن دو نفر دیگر را هم مرخص کردند.
این مربوط به چه سالی است؟
حول و حوش ۱۳۴۰، پویان زیر سن قانونی بود.
"یکی کانون نشر حقایق که محمدتقی شریعتی پدر علی شریعتی مسئولش بود، دومی انجمن تبلیغات اسلامی بود که بیشتر حجازی و بازاریها بودند، یکی هم انجمن تعلیمات اسلامی بود که ما بودیم"او را در پادگان زندانی کرده بودند. وقتی بیرون آمد پرسیدیم چکار میکردی؟ میخندید و میگفت روی زمین پادگان شن زیادی ریخته بودند، من را به همراه زندانیان دیگر هر روز صبح میبردند توی حیاط و میگفتند سنگهای درشت را جدا کنید. بالاخره این جبههی اسلامیِ ما به این ترتیب نتوانست کار کند. چون خیلی مبتدی بودیم، نه کار مخفی بلد بودیم، نه کار علنی. همهجا هم میرفتیم.
در همین رابطه دنبال من هم گویا آمده بودند. من هفتهای دو بار به عنوان فوقالعاده میرفتم خارج از شهر و وقتی خارج از شهر بودم دو نفر به وزارت راه آمده بودند، نگهبان هم گفته بود که نیست. معلوم هم نشد که آیا ساواکی بودند یا نه. ولی یک بار من به خاطر اینکه عضو هیاتمدیره بودم از طرف کارگاه به ساواک معرفی شدم. ما میخواستیم صندوق تعاونی درست کنیم و بیستهزار تومان پول جمع کرده بودیم، بیستهزار تومان هم باید اداره میداد و بیستهزار تومان هم بانک وام میداد.
"من و طهماسبی و پرویز خرسند که بعدن آمد و عدهی دیگری بودیم که از شخصیتهای ضددولتی برای سخنرانی دعوت میکردیم"شصتهزار تومان آن زمان پول زیادی بود و میتوانستیم با آن تعاونی خیلی بزرگی مثل تعاونی ارتش یا تعاونی فرهنگیان درست کنیم. ما بیستهزار تومان را جمع کرده بودیم ولی اداره پول نمیداد، تا اداره هم پول نمیداد و تایید نمیکرد بانک هم وام نمیداد. این شد که یک روز صبح من را صدا زدند و گفتند که این نامه را باید ببری ساواک. خلاصه من فهمیدم که چه خبر است. نامه را برداشتم و رفتم، اتفاقن یک اعلامیه هم توی جیبم بود، رفتم نشستم توی تاکسی، در مسیری که داشتم میرفتم یک دوستی داشتم که قصاب بود، به تاکسی گفتم اینجا ترمز بزن، رفتم اعلامیه را دادم به او و گفتم من را به ساواک معرفی کردهاند، تو در جریان باش و اگر من تا شب نیامدم تو به خانهی من خبر بده که آنجا هستم.
خلاصه که اطلاع داشته باشید و به بچههای دیگر هم خبر بده. بعد رفتم ساواک و تقریبن پنج-شش ساعت بازجویی شدم. دکور اتاق را خیلی وحشتناک درست کرده بودند و کلی هم پرونده آورده بودند. دیدم تمام فعالیتهایی که ما در سطح شهر انجام داده بودیم را آنجا دارند. مثلن بخواهم یک نمونه مثال بزنم یادم نیست چه روزی بود که نه نفر از ما دورهم در خیابان بودیم و بعد رفتیم خانهی یکی از بچهها که چای بخوریم و گپی بزنیم، خرسند و امیرپرویز پویان هم بودند.
"در این انجمن بود که من با امیرپرویز پویان[1] و پرویز خرسند[2] و یک سری افراد دیگر آشنا شدم"پسر این خانواده با ما بود ولی پدرش بازاری بود و توی خانه عکس شاه را به دیوار زده بودند. وقتی پرویز خرسند به مبل تکیه داد چشمش افتاد به عکس شاه، پرویز هم خب هم شاعر بود و هم نویسنده. یکدفعه گفت که «به زیبایی تو چون یوزی/ به خوشبویی تو چون گوزی/ نمیدانم تو ای کسکش/ چرا اینقدر پفیوزی». حالا در ساواک میدیدم این هم هست. معلوم میشد یا یکی از آن نه نفر جاسوس بوده یا یکی رفته جایی تعریف کرده، بلاخره از جایی ساواک فهمیده بود که من در همچین جلسهای هم بودهام.
خلاصه من گفتم که الان مشکل ما در وزارت راه این است که ما طبق فرمان شاهنشاه پول جمع کردهایم تا تعاونی درست کنیم، ما داریم اوامر شاه را اجرا میکنیم و این به نفع ما هم هست، ولی رییس وزارت راه در استان خراسان مخالفت میکند. مامور ساواک گفت: غلط میکند موافقت نمیکند، مگر میتواند؟ ما گوشش را میگیریم و پرتش میکنیم بیرون. شما تعاونیتان را تشکیل بدهید، پول هم به شما میدهند، هیچ مشکلی هم نیست، منتها میدانی که ما اینجا بیخودی نیستیم و باید بدانیم که شما چکار میکنید. تو فعالیتهایی که آنجا میشود را چه با نوشته، چه با تلفن به ما برسان. گفتم: من اصلن سواد ندارم و اهل این حرفها نیستم.
"علت آشنایی هم این بود که ما قرار داشتیم قبل از اینکه سخنران شروع کند دانشآموزها و دانشجوها بیایند و اگر مقالهیی نوشتهاند آن را بخوانند"او هم میگفت: نمیشود. خلاصه همان روز میخواستند از من قول همکاری بگیرند، من هم میگفتم من اینکاره نیستم و بلد نیستم و سواد ندارم و در نهایت از زیر آن در رفتم. گفتند: تو الان در وزارت راه هستی، افزارمند درجه یک هستی، بهترین حقوق را میگیری، از همهی جوشکارها درآمد بیشتری داری. من آن زمان ۴۸۰ تومان حقوق میگرفتم. این را بدان آنجا هم که تو هستی با تایید ما هستی.
اگر قبول نکنی، کارت آنجا متزلزل میشود. من هم گفتم: نمیتوانم. آنها هم گفتند: پس منتظر عواقبش باش. بعد رفتم پیش یکی از بچهها که چند باری ساواک رفته بود و برای او همهچیز را توضیح دادم و گفتم تهدید به اخراجم کردهاند، گفت: هیچ گهی نمیتوانند بخورند، خیالت راحت باشد، اینها توپ تو خالیاند و همینطور هم شد. دیگر آنقدر آنجا به من فشار آمد که دیدم جای ماندن نیست، همان موقع ارتش هم اعلام کرده بود که مربی جوشکار احتیاج دارد، من هم استعفایم را نوشتم و رفتم توی ارتش.
"یکی از این مقالهخوانها که مقاله هم مینوشت امیرپرویز پویان بود که ١٥-١٦سال هم بیشتر نداشت"منتها من امیرپرویز پویان و پرویز خرسند را در جریان همهی این اتفاقات قرار میدادم. در ضمن وزارت راه استعفای من را قبول نمیکرد. میگفتند: تو نمیتوانی استعفا بدهی و استعفایت را قبول نمیکنیم، بعضیها هم میگفتند: تجربه اینطور است که امروز استعفا دادهاند و پسفردا آمدهاند استعفایشان را پس گرفتهاند. تو برو یک هفتهای فکر بکن. من دوباره بعد از یک هفته استعفایم را بردم و آنها قبول نکردند، از آن طرف هم میخواستم قرارداد امضا کنم که استخدام ارتش شوم و در یک زمان نمیشد استخدام دو جا شد، این بود که رفتم با پویان و خرسند و چند نفر دیگر مشورت کردم و یک نفر گفت که تلگرافی استعفا بده که مدرک هم داشته باشی.
تلگرافی که خواستم استعفا بدهم رفیقمان امیرپرویز پویان استعفای من را نوشت و به این ترتیب تلگرافی استعفا دادم و از فردای استعفا هم دیگر به وزارت راه نرفتم. منظورم این است که نه تنها پویان بلکه بچههای دیگر هم در جریان کار من در این موسسه قرار میگرفتند که وضع اینطور است.
فعالیتها به همین منوال ادامه داشت و اوضاع داشت سر و سامان میگرفت که یک نفر از تهران، اگر درست به یاد بیاورم به نام فلاح آمد که افسر وظیفه بود ولی عضو نهضت آزادی هم بود. حالا نمیدانم چطور پویان را پیدا میکند. به هر حال یک روز پویان آمد پیش من و گفت: یک نفر از نهضت آزادی به اینجا آمده و میخواهد فعالیتهایی بکند، من هم گفتهام یک رفیقی دارم که او هم میتواند با ما همکاری کند. من هم قبول کردم.
"البته ما نمیتوانستیم اعتصاب کنیم ولی میتوانستیم استعفا بدهیم، بنابراین همهی اعضاء استعفا نوشتند و دادند دست من که اگر بنا شد استعفا بدهیم همه دستهجمعی استعفا بدهیم"خلاصه ما دو نفری رفتیم و آقای فلاح هم دید که ما آمادگی داریم. قرار شد یکسری اطلاعیه از تهران به دست ما برسد و ما هم آنها را پخش کنیم، من و پویان این اطلاعیهها را پخش میکردیم. به جاهای مختلف میدادیم. به بعضی جاها هم کلی اطلاعیه میدادیم، پنجاه نسخه، صد نسخه و بعد آنها خودشان این اطلاعیهها را پخش میکردند. خلاصه این کار را انجام میدادیم و یکسری جلسات هم بود که من و پویان توی یکی از این جلسات هم شرکت میکردیم.
حالا برای اینکه پویان را شما بهتر بشناسید، یک روز ساعت تقریبن ۱۱-۱۲ بود که ما میخواستیم اعلامیهها را ببریم و پخش کنیم و به افراد مختلف بدهیم. نصف را پویان برداشت و نصف دیگر را من. قرار این بود که بعد از پخش اعلامیهها در مسجد بنا همدیگر را ببینیم، وقتی به مسجد رسیدیم دیگر آفتاب غروب کرده بود و خیلی هم خسته شده بودیم. به من گفت: تو نماز خواندی؟ گفتم: نه، ولی حالا که دیگر غروب شده، بعدن قضایش را میخوانم، فکر کرد و گفت: آخر ما رفتیم کاری برای اسلام انجام دادیم ولی در عوض یک کار واجبش را انجام ندادیم، اگر میخواستیم برویم دنبال نماز کلی دردسر بود و نمیشد، حالا من نمیدانم قضیه از لحاظ دینی چه میشود و میروم و میپرسم. گفتم: حالا نمیخواهد بپرسی کی جواب میدهد؟ گفت: نه، من آدمهایی را دارم که جواب میدهند.
"خلاصه مبارزهیی آنجا شروع شد به خاطر اینکه وقتی میرفتیم خارج از شهر ٢٥٠ تومان فوقالعاده میگرفتیم و این را کرده بودند ١٥٠ تومان"بعد از دو ماه یادم نیست به چه مسئلهای برخوردیم که گفتم: راستی پویان تو قرار بود بروی بپرسی، چی شد؟ قاهقاه خندید و گفت: پرسیدم، اگر بخواهم دستهبندی کنم تمام آیتاللههای مترقی گفتند هیچ اشکالی ندارد. البته من رفتم به یک نفر مسئله را گفتم، اوهم گفته ما که نمیتوانیم برویم به آیتالله بگوییم تو رفتی اعلامیه پخش کردی، یکجوری گفته بودند که به خاطر یکسری مسائل اجتماعی و لازم برای اسلام بوده که ربط به جمعیت پیدا میکند و این حرفها. آنها هم البته فهمیده بودند چون میدانستند که این جوانها دارند فعالیتهایی میکنند. خلاصه با درک آن زمان ما تمام آیتاللههای مترقی گفته بودند که اشکالی ندارد، بعدن قضای نمازشان را میخوانند ولی تمام آیتاللههای مرتجع گفته بودند که نماز ستون دین است و شما نباید این کار را بکنید. منظورم کنجکاوی پویان بود.
من این کنجکاوی را نداشتم، افراد دیگر هم نداشتند.
به هر حال در نهضت آزادی بودیم و این کارها را انجام میدادیم تا زمانی که سران نهضت آزادی را دستگیر کردند و بنابراین دیگر اعلامیهیی از تهران نمیآمد، در عوض آخرین پیامی که آمد این بود که برای کمک به خانوادههای زندانیان پول میخواهیم. من و پویان با فلاح نشسته بودیم که من گفتم برای پول باید بروی سراغ بازاریها، از ما هیچچیزی نصیبت نمیشود. ما قبلن و در اوج فعالیتهایمان با برخی افراد جلساتی داشتیم که مثلن یکی از آنها کارگر چمدانسازی بود، یکی برادرش فرشفروش بود، یکی برادرش پارچهفروش بود، یکی در بازار کارگر بود، این تیپها بودند. من به فلاح پیشنهاد دادم که ما میتوانیم با چنین افرادی جلسات کارگری هم داشته باشیم. ما الان با این کارگرها دورهی قرآن داریم ولی میتوانیم با پنج-شش نفر از آنها جلسات دیگری هم بگذاریم.
"کار به آنجا رسید که ما کارگرها نامه نوشتیم و وزیر راه را دعوت کردیم، وزیر هم آمد، منتها وقتی آمد و توی سالن سخنرانی کرد با توپ وتشر با ما برخورد کرد"فلاح فکری کرد و گفت: من باید بپرسم. من گفتم: پرسیدن ندارد ولی حالا تو اگر میخواهی بپرسی برو بپرس. فلاح رفت و بعد از مدتی خبر آورد که نه ما نمیتوانیم جلسات کارگری داشته باشیم. پرسیدیم: چرا؟ او هم نتوانست توضیحی بدهد. بعد با پویان که بیرون آمدیم من گفتم: چرا مخالفت کردند؟ اینها هم مثل ما چند نفر آدمند، چه فرقی میکند؟ امیر گفت: من هم نمیدانم.
به این نتیجه رسیدیم که به هرحال آنها رهبرند و بهتراز ما میدانند. بعد ازاین دوران پویان دیپلمش را گرفت و رفت تهران.
شما هرگز در جلسات مشهد مسعود احمدزاده[3] و بچههای دیگر مشهد را نمیدیدید؟
نه من آنها را نمیدیدم. آنها یکسری جلسات دیگری داشتند که پویان هم در آن جلسات شرکت میکرد. در واقع من یک کارگر بودم که توی اینها بُر خورده بودم و تنها کارگر جمع بودم که با اینها رفتوآمد داشتم. بعضی رفقای کارگر من هم راضی نبودند که من با اینها رفتوآمد داشته باشم.
"بعد هیاتمدیره اعتراض کرد که چرا نامهها را ندادید، گفتم چون این با توپ پر آمده بود، اینطور نمیشود با اینها برخورد کرد، باید فکر دیگری بکنیم"چون ما یکسری کلاسهای شبانه و دورهی قرآن داشتیم، ولی خرسند و این بچهها اهل دورهی قرآن نبودند، مسلمان بودند، فعالیت میکردند، کتاب مینوشتند، سخنرانی میگذاشتند ولی اهل اینکه بروند توی دورهی قرآن بنشینند نبودند. در هر حال مجموعهی این فعالیتها تا جایی ادامه داشت که ١٥خرداد ١٣٤٢ اتفاق افتاد و میشود گفت که آن زمان دیگر به پایان رسید. بعد که دیگر نهضت شکست خورد و پویان هم رفت تهران ما دیگر به غیر از همان جلسات نهضت آزادی چیزی نداشتیم که آن جلسات هم ارتباطی با نهضت آزادی نداشت، خودمان دور هم جمع میشدیم و شام و ناهار میخوردیم. فعالیت سیاسی نداشتیم و خیلی مایوس بودیم. مثلن فرض کنید ما آن زمان میگفتیم اسلام گفته از شما حرکت از خدا برکت، من خودم به این نتیجه رسیده بودم و در جلسات هم میگفتم: ما که حرکت کردیم ولی برکتی ندیدیم، پس چی شد؟ آنها میگفتند تو کفر میگویی، میگفتم نه واقعیت این است.
خودم تنهایی میرفتم دور و بر حرم، همینطور به گنبد نگاه میکردم و فکر میکردم پس چی شد؟ چرا اینها هیچ کاری نکردند؟ تا اینکه پویان رفت تهران. من هم چون زنم تهرانی بود به تهران مسافرت میکردم و آنجا پویان را میدیدم. او هم وقتی میآمد مشهد به خانهی من میآمد و با هم بودیم. همزمان با این من تغییراتی را در پویان میدیدم. یک شب گفت: این جلسات نهضت آزادی که داشتید چه شد؟ گفتم: دیگر میرویم شام و ناهار میخوریم.
"مثلن وقتی شاه میخواست با ماشین از فرودگاه به مشهد بیاید، ساختمان وزارت راه در مسیر قرار داشت، میآمدند ما را مجبور میکردند که برویم و برای او کف بزنیم"گفت: من هم میخواهم یک روز بیایم. یک شب رفتیم آنجا که در آنجا بحثی در گرفت وخیلی داغ شد، من هم خیلی سر در نمیآوردم. در جلسهی بعدی آنها گفتند که پویان طرفدار چین شده، من گفتم: ولی چیزی از چین نگفت اما آنها اینطور تشخیص داده بودند. به هر حال در دورانی که من هم در کارم توی کارگاه وهم در فعالیت سیاسی خیلی مایوس شده بودم، پویان آمد و [حمید] توکلی[4] را به من معرفی کرد و یواش یواش کتاب خواندن مطرح شد و مسائل مارکس و جامعهی سوسیالیستی مطرح شد و تمام تناقضاتی که من قبلن داشتم حل شد.
حمید توکلی را به چه عنوانی به شما معرفی کرد؟
آن زمان من دیگر با دانشجوها ارتباطی نداشتم، چون همه هم رفته بودند توی لاک خودشان. یک بار که پویان به مشهد آمد به من گفت: تو خیلی تنهایی.
گفتم: آره! با کسی در تماس نیستم و دورهی قرآن هم دیگر نمیروم، حوصلهی این دوره را ندارم. گفت: بیا یکی از بچهها هست که میخواهم تو را به او معرفی کنم و بعد حمید را به من معرفی کرد. حمید هم میآمد خانه و مینشستیم با هم کتاب میخواندیم. توی این کتاب خواندنها بود که حمید کتاب «چگونه انسان غول شد»[5] را به من داد، یا یک کتابی که در مورد مسیحیت بود، به اضافهی کتابهای دیگری که با هم میخواندیم. در واقع یواش یواش من با تز مارکسیسم آشنا شدم و تناقضاتم انگار حل شد.
"خوشبختانه چون من وضع کاریام خوب بود اولن میدانستم اینها به کار من نیاز دارند و ثانین اگر بیرونم کنند هزار جای دیگر کار پیدا میکنم"زمانی هم که گفتند مبارزهی مسلحانه از تهران شروع میشود، من در ارتش جوشکاری درس میدادم و ماهی٨٣٠ تومان هم حقوق میگرفتم که خیلی خوب بود، منتها گفتند هرکسی توی شهرستان بماند ارتباطش قطع است و اگر میخواهی مبارزه کنی باید به تهران بیایی. من هم مجبور شدم استعفا بدهم. در ارتش هم که بودم چند بار من را برای سینجیم به ساواک برده بودند و کلی از گذشته سوال و جواب کرده بودند. خلاصه خیلی تحت فشار بودم و احساس یاس میکردم به همین دلیل وقتی مبارزهی مسلحانه مطرح شد انگار یک راهحلی بود، یک فرجی بود، و یک پاسخی بود به مثلن همان وزیر راه که ما شکایت کردیم از دست رییس اداره در استان خراسان و وقتی او آمد به جای اینکه به شکایت ما رسیدگی کند از او پشتیبانی میکرد. اینها همه تاثیر میگذاشت و زمانی که مبارزهی مسلحانه مطرح شد برای من پذیرش آن خیلی ساده بود.
مبارزهی مسلحانه را چه کسی با شما مطرح کرد؟ حمید توکلی در جلسات مطالعاتی با شما در مورد مشی مسلحانه صحبتی میکرد؟
در مورد مشی مسلحانه نه، اوایل در مشهد در مورد مشی صحبتی نمیکرد.
اوایل حمید به خانهی ما میآمد. بعدن بچهها یک خانهیی اجاره کرده بودند که دیگر میرفتیم و در آنجا جلسه میگذاشتیم. چون مادرم و دیگران احساس خطر میکردند. من میفهمیدم که این خانه، خانهی تیمی است. هرچند فقط من و حمید میرفتیم توی جلسه و هیچکس دیگهیی را نمیدیدم اما یکبار که رفته بودم جلسه به حمید گفتم اگر بناست ما همدیگر را نبینیم من الان میدانم که در آن یکی اتاق پنج-شش نفر هستند.
"در همین ایام در انجمن تعلیمات اسلامی که بیشتر دانشآموزان به جلسات آن میآمدند با پویان و خرسند بیشتر آشنا شدم"گفت: چطوری؟ گفتم: از کفشهایشان که پشت در گذاشتید معلوم است. حمید گفت: نکتهی خوبی را گفتی. از اینجا بود که یواش یواش مسئلهی مبارزهی مسلحانه را مطرح کردند. البته از بعد ١٥خرداد هم مسئلهی مبارزهی مسلحانه بین بعضیها مطرح شده بود. همان بعد از ١٥خرداد من و پویان میخواستیم کاری را انجام بدهیم و بین خودمان گفتیم این قاسمیفرد هم تیپ خوبی است، قاسمیفرد یکی از کسانی بود که ما با او در جریان فعالیتهای نهضت آزادی ارتباط داشتیم.
پویان رفته بود سراغ او که برای همکاری دعوتش کند، قاسمیفرد گفته بود: ببین! اگر اسلحه تهیه میکنید که برویم کوه من هستم اگر نه من دیگر حوصلهی این کارها را ندارم. البته بعد از پنج-شش سال که مبارزهی مسلحانه شروع شد قاسمیفرد دیگر نیامد و مارکسیست هم نشد. یعنی بعد از ١٥خرداد یکچنین روحیهیی بین بچههای مشهد بود که اینطور نمیشود مبارزه کرد، رژیم میزند و از بین میبرد. خب در وزارت راه که شرایط آنطور بود، در ارتش هم که من رفتم گفتم: بله من یک زمانی کارهایی کردم ولی حالا اصلن ازدواج کردهام و بچه دارم و واقعن هم میخواستم مبارزه را کنار بگذارم منتها وقتی پویان آمد و این مسائل را مطرح کرد و آن تناقضاتی که من داشتم رفع شد، دیگر انگار یک دنیای جدیدی به روی من باز شد.
رفیق ممد شما در آن زمان چند سال داشتید؟
من متولد ١٣١٥ هستم، تقریبن سی ساله بودم که با مارکسیسم آشنا شدم. به هر حال در آن شرایط برای من مطرح کردن مبارزهی مسلحانه چیز عجیب وغریبی نبود بلکه از قبل هم میگفتیم که با این رژیم نمیشود اینطوری مبارزه کرد.
"با اینها یک جبههی اسلامی درست کردیم و شروع کردیم به اعلامیههای مذهبی چاپ کردن، چون در واقع مذهبی بودیم"خب خیلی تجربه کسب کرده بودیم. نهضت آزادی را میدیدم، جبههی ملی را میدیدیم. بچههای جبههی ملی در مشهد بودند و آنها را میدیدم و در جریان همهی مسائل آنها هم بودیم. زمان کودتای٢٨ مرداد من ١٧ساله بودم و آن جریان را هم دیده بودم. مجموعهی اینها باعث میشد که مطرح شدن مبارزهی مسلحانه برای تیپهایی مثل من خیلی چیز عجیب وغریبی نباشد.
به شما چه توضیحی در مورد اینکه مبارزهی مسلحانه باید از تهران شروع شود دادند؟
گفتند: نیروی ما کم است.
ما نیروی گستردهیی نیستیم و نمیتوانیم از همهی شهرستانها شروع کنیم. ما همهی نیروهایمان را میبریم به تهران و از تهران شروع میکنیم. بالاخره ما میدانیم که تجربهی این رژیم از ما خیلی بیشتر است، ما تجربهی مبارزاتی نداریم. احتمال دارد دستگیر شویم. احتمال دارد کشته شویم.
"شب عید زمانی بود که شاه هر سال میآمد مشهد که برود زیارت، سال اول درست شبی که این وارد میشد ما اعلامیههایی علیه شاه که در آن روایتی از نهجالبلاغه نوشته شده بود را پخش کردیم"اینجا دیگر مطرح شده بود که عمر چریک شش ماه است. میگفتند: منتها ما باید کاری بکنیم که این خطی که دنبال میکنیم بعد از ما که میرویم بماند و عدهی دیگری آن را دنبال کنند، اگر ما بتوانیم این کار را بکنیم یعنی موفق بودهایم.
اینها را حمید به شما میگفت یا پویان؟
اینها را پویان میگفت. بعد که پویان از ارتباط من در تهران بیرون رفت، به جای او سعید آریان[6] آمد و ادامهی بحثها با او بود، مثلن یادم است زمانی که سعید آریان رابط من بود، واقعهی سیاهکل اتفاق افتاد.
شما هنوز مشهد بودید یا به تهران رفته بودید؟
نه من دیگر در تهران مستقر شده بودم. در واقع از سال ١٣٤٨ من به تهران رفتم.
خانهی شخصی داشتید یا در خانهی تیمی بودید؟
من با زن و بچهام رفتم و در خانهی خودم بودم. در ضمن من هیچوقت مسلح نبودم، البته آموزش مسلحانه دیدم، با اصغر عربهریسی[7] به بیابان رفتیم و تمرین اسلحه کردم ولی هیچوقت مسلح نبودم، هیچوقت سیانور هم نداشتم.
چون زن و بچه داشتم نمیتوانستم بروم توی خانهی تیمی و بعد هم اینکه من قرار بود تدارکاتی باشم و بروم یک کارگاه باز کنم، کارگاه خیلی بزرگی که یک مینیبوس بتواند وارد آن بشود. ما نشستیم با سعید آریان و پویان صحبت کردیم که یک کارگاه خیلی بزرگ میگیریم که یک مینیبوس بتواند داخل آن بشود و این مینیبوس در واقع بیمارستان سیار ما خواهد بود. چون ما که نخواهیم توانست زخمیهایمان را به بیمارستان ببریم، منتها پزشک و تمام امکانات پزشکی را داخل یک مینیبوس آماده میکنیم و اگر زخمی داشتیم او را به مینیبوس منتقل میکنیم و مینیبوس را هم میآوریم داخل کارگاه، آنجا میماند و معالجهاش که تمام شد میرود. اما بعد که حساب کردیم دیدیم که چنین کارگاهی باید خیلی کارگر داشته باشد و ما هم که نمیتوانیم کارگر غیرتشکیلاتی بیاوریم. به مشکل خوردیم و قرار شد چند کارگاه مجزا بگیریم.
"خلاصه این سروصدا کرد ولی نه آنچنان، ساواک هم کمی پیگیری کرد اما متوجه نشد کار چه کسی بوده است"کارگاهی که من گرفتم فقط برای تدارکات بود. به هر حال کارگاه را باز کردیم. منتها از آنجایی که من قبل از اینکه بیایم تهران مادرم فهمید که من برای چه دارم به تهران میروم، آمد تهران و به برادر و پسردایی و دایی من گفته بود که این برای کار به تهران نمیآید بلکه میآید دوباره همان فعالیتهایش را ادامه بدهد و شما مواظب این باشید، آنها هم گفته بودند تو خاطرت جمع باشد ما ششمیخ هوایش را داریم. خلاصه من به اینها گفتم که میخواهم مغازه باز کنم و مغازه را به نام خودم باز کردم، فامیلها هم هیچوقت فکر نمیکردند که مغازه هم قسمتی از مبارزه است، باور کردند که من واقعن برای کار به تهران آمدهام. در هر حال در این کارگاه هر وسیلهیی که بچهها میخواستند نقشهی آن را میکشیدند و بعد من قطعه را درست میکردم و برای آنها میفرستادم.
قطعات دائمیای که ما میساختیم یکی پلاک ماشین بود و یکی هم میخ. میخ را برای این میخواستند که هنگام فرار روی زمین بریزند و ماشینها را پنجر کنند. اینها را دائمی باید میساختیم و تحویل میدادیم. یکسری چیزهای دیگر هم بودند که میساختیم و تحویل میدادیم. پلاک ماشینها را من اسکلتش را میساختم، منتها دستگاه پرس نداشتیم که آن شمارههای برجستهی روی پلاک را هم درست کنیم، بنابراین اسکلتش را من میساختم و میدادم به رفیقمان اصغر عربهریسی، او اسکلتها را در خانه به جواد سلاحی[8] تحویل میداد، جواد سلاحی هم پلاستیکهایی تهیه کرده بود که میبرید ومیچسباند روی فلز و بعد رنگ میکرد که عین پلاکهای راهنمایی رانندگی میشد و تا کسی به پشت آن دست نمیکشید نمیفهمید تقلبی است.
شما در این کارگاه تنها کار میکردید؟
نه، من که رفتم گفتند توی کارگاه یک جای مخفی درست کن.
"سال دوم هم باز همینطور، روایتی در نهجالبلاغه هست که میگوید اگر مردم با شاه ظالمی روبهرو شدند، خود مردم باید این شاه را بردارند و شاه دیگری را انتخاب کنند"طرحی هم داشتند برای جای مخفی و آن هم این بود که زمین را بکنیم و آنجا یک اتاق بزرگ درست کنیم. من میتوانستم اسکلتش را درست کنم ولی احتیاج به بنّا داشت. گفتم: من یک بنّای خیلی ماهر میخواهم که بتنی که میریزد صدا را منعکس نکند و محکم باشد. پویان گفت: باشد. بعد از دو هفته وقتی دیدمش گفتم: پس بنّا چه شد؟ خندید و گفت تا دلت بخواهد مهندس داریم ولی بنّا نداریم.
بعدن اصغر عربهریسی از تبریز پیدا شد که شاگردبنّا بود. اصغر آمد و ما هم طرح اسکلت را آماده کردیم. شش تا موزاییک را انتخاب کردم، چهارتا یکطرف و دوتا یکطرف دیگر که وقتی یک چیزی روی این دوتا فشار میدادی، این چهارتا میآمدند بالا و بعد از این سوراخی میتوانستی بروی آن پایین، بعد هم درش را میگذاشتی و درزش را هم با موم میپوشاندی که اصلن معلوم نمیشد. زمانی که من را دستگیر کردند آمدند و همهی کارگاه را زیر و رو کردند ولی این را نتوانستند کشف کنند. از این مکان من خبر داشتم، عربهریسی خبر داشت، پویان وسعید آریان هم خبر داشتند ولی هیچکدام از ما اتاق را لو ندادیم.
"اینبار پخش اعلامیهها خیلی سروصدا راه انداخت و ساواک هم خیلی پیگیری کرد تا اینکه فهمید کار چه کسانی است"بعد از آزادی رفتم و دیدم که آنجا اصلن یک زیرزمین شده، دوتا کارتون هم آنجا داشتیم که نمیدانم چه اتفاقی برایشان افتاد. آن مغازه هم الان تبدیل به نمایشگاه اتوموبیل شده است.
وقتی شما تهران بودید رخداد سیاهکل اتفاق افتاد. شما میدانستید این رخداد به فعالیتهایی که شما میکنید ربط دارد یا هنوز برای شما روشن نبود؟
از قبل که نمیدانستم، زمانی که سیاهکل اتفاق افتاد من ماجرا را در روزنامه خواندم. همان بعدازظهر یا فردای آن روز با سعید آریان قرار داشتم. رفتم سر قرار و اولین سوالم این بود که آقا این قضیهی سیاهکل چیست؟ گفت: من هم نمیدانم، ولی یکچیز را میتوانم به تو بگویم، اینها رفقای آیندهی ما هستند.
گفتم: چه کسانی هستند؟ گفت: از رفقای ما نیستند ولی این را میدانم که از رفقای آیندهی ما هستند و همینقدر اطلاعات دارم. حالا یا اطلاعات بیشتری داشت ونباید میداد یا خودش هم واقعن همینقدر میدانست. بعد که ما رفتیم زندان برای من روشن شد که قضیه چطور بوده.
قبل از سیاهکل هم رفقای جریانی که شما عضو آن بودید عملیات بانک ونک[9] را انجام داده بودند...
بله رفقا این عملیات را انجام داده بودند.
شما در جریان این عملیات بودید؟
بله، من در جریان بودم. البته قبل از اینکه عملیات بانک را انجام بدهند که به من نگفته بودند، منتها میدانستم پولهایی که به من میدادند برای خرید مغازه و دستگاههای کارگاه پولهای بانک است. به یاد دارم یک روز که پویان برای من پول آورده بود و داشتیم راه میرفتیم، گفت: من گرسنهام.
"خرسند را تبعید کردند تهران که در مشهد نباشد، پویان را چهار روز یا چهارده روز نگه داشتند و آن دو نفر دیگر را هم مرخص کردند.این مربوط به چه سالی است؟حول و حوش ۱۳۴۰، پویان زیر سن قانونی بود"مریض هم بود. رفته بود دکتر و دکتر گفته بود: تو احتیاج به تقویت داری. به هر حال رفتیم توی یک قهوهخانه نشستیم و نان و چای شیرین و پنیر سفارش داد که بخورد. گفتم: تو که مریضی، پول هم که داریم. چرا نمیروی غذای خوب بخوری؟ برو چلوکباب بخور.
گفت: نه! نمیتوانم بروم این پول را بدهم چلوکباب بخورم، با چه زحمتی، با چه سختیای ما رفتیم این پول را مصادره کردهییم برای مبارزه. گفتم: خب تو الان یک مبارز حرفهیی هستی، کار نداری و نمیتوانی بروی کار بکنی، دکتر هم که این را به تو گفته. گفت: آره راست میگویی ولی خودم نمیتوانم قبول کنم. به این ترتیب دیگر مطمئن شدم که مصادرهی بانک کار گروه ما بوده هرچند وقتی در روزنامه خبر را خواندم هم حدس زده بودم.
شما گفتید از یک زمانی به بعد سعید آریان مسئول شما شد. شما در این مدت پویان را هم میدیدید؟ در واقع میخواهم بدانم فرم سازماندهی تشکیلات به چه نحوی بود.
من اول که آمدم تهران پویان با من در ارتباط بود.
"وقتی بیرون آمد پرسیدیم چکار میکردی؟ میخندید و میگفت روی زمین پادگان شن زیادی ریخته بودند، من را به همراه زندانیان دیگر هر روز صبح میبردند توی حیاط و میگفتند سنگهای درشت را جدا کنید"یادم نیست چند وقت طول کشید. یکبار هم همدیگر را گم کردیم، یعنی قراربود برود برای من موتور بیاورد ولی رفت و نیامد. من مانده بودم چه کار کنم. برگردم بروم مشهد از توکلی قرار بگیرم؟ اصلن توکلی هنوز در مشهد است یا او هم به تهران آمده؟ خلاصه با خودم فکر کردم من قبلن که به تهران میآمدم پاتوقی داشتم که میرفتم آنجا و خبر میدادم که من آمدهام، پویان هم به آنجا رفت و آمد میکرد و از این طریق ارتباط ما برقرار میشد. تصمیم گرفتم به آنجا سری بزنم و ببینم اوضاع از چه قرار است.
وقتی رفتم آنجا دیدم پویان هم آنجاست، رفتم جلو و سلام واحوالپرسی به شکلی که جلوی آن رفیقمان انگار من تازه از مشهد رسیدهام، خلاصه روبوسی کردیم و از آنجا آمدیم بیرون. هر دوی ما به این نتیجه رسیده بودیم حالا که همدیگر را گم کردهایم از این تجربهی قدیمی استفاده کنیم.
پس یعنی پویان آدرس خانهی شما را نداشت و فقط باهم قرار داشتید؟
بله، هیچکس از رفقا آدرس خانهی من را نداشت. منتها این یک مدتی بود، بعد که پویان رفت سعید آریان آمد. همزمان نبود. بعد هم که اصغر عربهریسی آمد، او رابط من شد ولی در این دوران هنوز من ارتباط دیگری هم با سعید آریان داشتم.
"من هفتهای دو بار به عنوان فوقالعاده میرفتم خارج از شهر و وقتی خارج از شهر بودم دو نفر به وزارت راه آمده بودند، نگهبان هم گفته بود که نیست"به این دلیل که میخهایی که من میساختم باید به دست همهی تیمها میرسید و کارگاه هم نمیتوانست با همهی تیمها ارتباط داشته باشد. فقط تیمی که اصغر عربهریسی در آن سازماندهی شده بود از این طریق به دستش میرسید، ولی بقیه را سعید میبرد. من به طور مستقیم با سعید آریان قرار داشتم. قرارهای دو هفته یکبار یا ماهی یکبار. ضمن اینکه کارگاه را هم بلد بود چون من و سعید آریان با هم رفتیم و این کارگاه را گرفتیم که توجیه بهتری داشته باشد.
ولی اصغر عربهریسی از ارتباط من با سعید آریان خبر نداشت. سعید آریان یا خودش در کمیتهی مرکزی بود و یا با کمیتهی مرکزی ارتباط مستقیم داشت. میخهایی را که از من میگرفت میبرد تحویل کمیتهی مرکزی میداد و کمیتهی مرکزی هم تقسیم میکرد بین تمام تیمهایی که میرفتند برای عملیات. بنابراین من دو رابط داشتم یکی با کمیتهی مرکزی از طریق سعید آریان و یکی هم از طریق اصغر عربهریسی با جواد سلاحی و تیم او. این شرایط تا آخری که من دستگیر شدم به همین منوال بود.
"ما میخواستیم صندوق تعاونی درست کنیم و بیستهزار تومان پول جمع کرده بودیم، بیستهزار تومان هم باید اداره میداد و بیستهزار تومان هم بانک وام میداد"آن اول که ما میخها را ساختیم گفتیم برای هر عملیاتی لااقل صدتا میخ لازم دارند، بعد از اولین باری که رفتند و عملیات کردند سعید آریان که سر قرار آمد، از دور میخندید و وقتی رسید من را بغل کرد و بوسید و گفت: خیلی عالی است، دهتا از میخها را ریختیم، ماشینهایشان همه پنچر شدند.
رفیق ممد شما در چه تاریخی دستگیر شدید؟
من دوم خرداد هزار و سیصد و پنجاه دستگیر شدم. یعنی یک روز پیش از اینکه پویان و رفقای دیگر کشته شوند.
شما در مورد فرم تشکیلات چقدر اطلاع داشتید؟
ما در مشهد بودیم که حمید مطرح کرد که به نظر تو اسم تشکیلات ما چه باشد. من هم هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نمیرسید. گفتم این همه اسم در تاریخ هست، تاریخ را بخوانید ببینید چه اسمی از مشروطه به اینورکه این همه مبارزه کردهاند، مناسب است. تا اینکه آمدم تهران و همچنان مسئلهی اسم مطرح بود، به یاد دارم یک بولتنمانند داخلی داشتیم که مناف ملکی هم یک مطلبی در رابطه با کارگرهای قالیبافی نوشته بود که چون خودش هم کارگر قالیباف بود، مطلب خیلی جالبی بود.
این نوشتهها میآمد، کتاب هم که کماکان میخواندیم اما در مورد اینکه سیستم تشکیلاتی چطور است و چه شکلی دارد صحبتی نمیشد که همه بدانند چه شکلی دارد. من فقط میدانستم که با اصغر و سعید در ارتباطم و خانههای تیمیای هم وجود دارد که رفقا با هم در آن خانهها زندگی میکنند.
شما اصغر عربهریسی و سعید آریان را که از قبل نمیشناختید در دوران فعالیت تشکیلاتی با اسم مستعار میشناختید یا با اسم خودشان؟
با اسم مستعار میشناختم اما الان یادم نمیآید که چه اسمهایی بود. بعد هم به مدت خیلی کوتاهی عبدالله افسری[10] هم آمد که خیلی زمان کوتاهی بود و بعد همهی ما دستگیر شدیم.
یعنی عبدالله افسری جایگزین عربهریسی شد؟
نه، با هم بودند. به کارگاه میآمد و سه نفری کار میکردیم. منتها عبدالله افسری خیلی در جریان کارها قرارنمیگرفت چون محصل بود و تازه داشت جذب سازمان میشد.
شما به چه ترتیب دستگیر شدید؟
ماجرای دستگیری من از این قرار بود که اصغر عربهریسی گاه ماموریت پیدا میکرد که برود تبریز و برگردد، میرفت تبریز، کاری را انجام میداد و برمیگشت.
"شصتهزار تومان آن زمان پول زیادی بود و میتوانستیم با آن تعاونی خیلی بزرگی مثل تعاونی ارتش یا تعاونی فرهنگیان درست کنیم"مثلن میگفت من دو روز نمیآیم، حالا اینکه چه ماموریتی دارد را نمیگفت. یکبار سر دو روز نیامد و ما مانده بودیم چکار کنیم، نکند دستگیر شده باشد، خلاصه با کمی تاخیر آمد و گفت مشکلی پیش آمد که دیرتر از موعد آمدم. چندبار این اتفاق افتاد و انگار برای ما عادت شد، ولی آخرین باری که دیر کرد دستگیر شده بود. وقتی دستگیر میشود توی خانهی او یکسری وسائل پیدا میکنند و از روی آن وسائل میفهمند که اصغر یک کارگاه دارد. خانهی عربهریسی توی میدان خراسان بود و کارگاه در مشیریه توی همان خیابان خراسان بود.
اصغر نمیگوید کارگاه کجاست، نمیدانم چه میگوید ولی آدرس کارگاه را نمیدهد. ما وقتی دیدیم این دیگر خیلی دیر کرده چند روزی کارگاه را بستیم و رفتیم. منتها چند روز قبل اصغر یک ساک آورده بود و گفت: این ساک را میگذارم اینجا و بعد میآیم میبرم. گفتم: قرار بود چیزی توی کارگاه نگذاریم. حتا روزنامهی اطلاعات را هم که میگرفتیم، میخواندیم و بعد دور میانداختیم.
"ما بیستهزار تومان را جمع کرده بودیم ولی اداره پول نمیداد، تا اداره هم پول نمیداد و تایید نمیکرد بانک هم وام نمیداد"دستور تشکیلاتی این بود. اما اصغر گفت: چارهای ندارم و اینها را باید اینجا بگذارم. من با خودم گفتم حالا که تاخیر این بیش از حد شده بروم ببینم داخل ساک چیست و ساک را از کارگاه به جای دیگری ببرم. رفتم کارگاه و ساک را باز کردم، دیدم کلی اطلاعیه و اعلامیه و اسناد به اضافهی ششهزار تومان پول و لباسهایشان داخل ساک است. وقتی من داشتم اینها را جابهجا میکردم که از کارگاه ببرم بیرون ریختند توی کارگاه و من را گرفتند.
بعدن معلوم شد وقتی در خانهی اصغر آن وسائل پیدا میشود و در خانهی جواد سلاحی هم پلاکها را پیدا میکنند، میفهمند که اینها باید یک کارگاه داشته باشند. بنابراین دنبال کارگاه میگردند و در تمام آن منطقه و شاید در تمام تهران مامورها را میفرستند که بروید سراغ کارگاهها تا این کارگاه را پیدا کنید. واقعیت این است که کارگاه ما هم مشکوک بود. درست است که به لحاظ ظاهری توجیه کرده بودیم ولی ما تازه به اینجا آمده بودیم. من تازه که امده بودم میرفتم توی قهوه خانه با مردم حرف میزدم و دیزی میخوردم.
"مثلن بخواهم یک نمونه مثال بزنم یادم نیست چه روزی بود که نه نفر از ما دورهم در خیابان بودیم و بعد رفتیم خانهی یکی از بچهها که چای بخوریم و گپی بزنیم، خرسند و امیرپرویز پویان هم بودند"بغل کارگاه یک ریختهگری بود که گاهی اوقات با بچههای ریختهگری نهار مشترک میخوردیم، این کارهای توجیهی را کرده بودم ولی ما مشتری آنچنانی نداشتیم. مثلن صندلی فلزی میساختم و میگذاشتم جلوی در برای فروش ولی در واقع هدف ما فروش صندلیها نبود. مضافن بر اینکه ما کارگاهی بودیم که تازه پنج-شش ماه بود آمده بودیم و ساواک هم دنبال اینطور کارگاههای ناشناخته بود. در نتیجه به کارگاه ما شک میکنند. در ضمن کارگاه به نام خودم بود و من هم که در ساواک مشهد پرونده داشتم.
اینها همه چیزهایی بود که ما نمیتوانستیم در آن زمان حدس بزنیم. نمیدانستیم به این گستردگی تمام کارگاههای تهران یا حداقل کارگاههای آن منطقه را تحتنظر میگیرند.
ولی در رابطه با قرارها. من یک مدتی در مقطع بیست و هشت مرداد با جوانان حزب توده هم در ارتباط بودم، آن زمان در کارخانهی پنبهپاککنی کار میکردم و آنجا میرفتیم با اینها اطلاعیه به در و دیوار میچسباندیم و شعار روی دیوار مینوشتیم. یکسری تجاربی از آنجا داشتم. یا در دوران نهضت آزادی هم همیشه با پویان قرارهایی میگذاشتیم و بنابراین تجاربی داشتیم.
"پسر این خانواده با ما بود ولی پدرش بازاری بود و توی خانه عکس شاه را به دیوار زده بودند"در نتیجه ما قرارهای خیایانی را از اینجا شروع کردیم که توی فلان خیابان جلوی فلان مغازه یا پلاک میایستیم، رفیقمان میآید و با هم میرویم. بعد دیدیم که این نوع قرار خیلی بد است. بعد با سعید آریان قرار گذاشتیم در یک خیابانی که گذر از آن یک ربع طول میکشید، من از یک طرف وارد شوم و او هم از یک طرف دیگر و وسط خیابان همدیگر را میدیدیم، یکی مسیرش را عوض میکرد و با هم میرفتیم. بعد دیدیم این هم خیلی خوب نیست. یک خیابان را انتخاب میکردیم، من آهسته راه میافتادم و چون سعید آریان خیلی قدبلند بود او پنج دقیقه بعد وارد میشد و به من میرسید و هر دو در یک جهت راه میرفتیم.
این آخرین تاکتیکی بود که برای قرارها پیدا کرده بودیم ولی در زمینهی قدرت رژیم آنچنان تجربهای نداشتیم.
زمانی که بازداشت شدید شما را کجا بردند؟
من را شهربانی بازداشت کرد، بردند به شهربانی و بلافاصله بستند به تخت و شکنجه شروع شد. حرف من هم این بود که من کاسبی بودم خارج از محدوده و درآمدی نداشتم، پویان هم با من آشنا بود و از این طریق اینها آمدند و پول خوبی به من میدادند، من هم برای اینها میخ و پلاک میساختم. از اول توی شهربانی حرفم این بود و تا آخر هم همین ماند. شهربانی این حرفها را باور کرده بود. به ویژه با توجه به سنم که از همهی آنها بیشتر بود.
"وقتی پرویز خرسند به مبل تکیه داد چشمش افتاد به عکس شاه، پرویز هم خب هم شاعر بود و هم نویسنده"مثلن ده سال از پویان بزرگتر بودم و فقط هم پویان را میشناختم.
آن روز که توی کارگاه بودید عبدالله افسری را با شما نگرفتند؟
آن روز توی کارگاه نبود. با وجود این به هرحال کلی من را شکنجه دادند و پاهایم را حسابی شَل و پَل کرده بودند. سعید که نبود و پویان هم کشته شده بود البته من خبر نداشتم اما علت اینکه من تقصیرها را انداختم گردن پویان این بود که او به هر حال تحت تعقیب بود.
بله! پویان یک از آن نه نفر صدهزار تومانی بود.[11]
دقیقن و امنترین کسی بود که میتوانستم معرفی کنم که کمتر شکنجه ببینم. البته کمتر که شکنجه نشدم ولی به هر حال من روی حرفم ماندم و آنها هم دیدند که چیز بیشتری به دست نمیآورند. اما دستگاههایی که من در کارگاه ساخته بودم من را لو داد.
هر قطعهیی را که من ساخته بودم وقتی میآوردند میگفتم که من ساختهام ولی چیزهایی را میآوردند که من نساخته بودم و میگفتم من نساختهام. آنها فهمیدند که من در این مورد راست میگویم. چون قطعههای دیگری هم بود که در جای دیگری، حالا یا کارگاه دیگری یا در خانههای تیمی، ساخته شده بود. به هر حال اینها به من اعتماد کردند که من دارم در مورد همهچیز راست میگویم. یا مثلن در مورد سالهای چهل هم که میپرسیدند باز میگفتم من فقط پویان و خرسند را میشناختم.
"یکدفعه گفت که «به زیبایی تو چون یوزی/ به خوشبویی تو چون گوزی/ نمیدانم تو ای کسکش/ چرا اینقدر پفیوزی»"البته خیلی روی گذشته تاکید نمیکردند و بیشتر مسئلهشان اتفاقات جدید بود. این بود که شهربانی توجیه من را پذیرفت. درنتیجه ما نه نفر بودیم که جرممان سبک بود و ما را ازبقیه جدا کردند.
این نه نفر چه کسانی بودند؟
الان یادم نیست، من بودم و یک نفر به نام بهروز دولتآبادی[12] که معلم بود و تار میزد. متاسفانه اسم بقیه را به یاد ندارم. ما را جدا کردند و گفتند اینها را خود شهربانی به دادگاه میفرستد تا محاکمه بشوند.
حداکثر حکم من به لحاظ قانونی سه سال بود این را از طریق بازجوها و بعد وکیل تسخیریام فهمیدم ولی ملاقات بی ملاقات، اصلن ملاقات نداشتم. ما را از کمیته منتقل کردند به یک ساختمانی با اتاقهای بزرگ، در اتاقها هم باز بود و ما راحت آنج
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران