یادمه وقتی منِ دخترکِ ۱۰ ساله برادرکمو راهی می کردیم که از ایران بره به این امید بودم که خیلی زود داداشی مو می بینم و تازه قراره برام یه اسبِ دریایی بخره! اما این امید با مرگ هومنکم تموم شد و الان درست ۲۰ سال از مرگش گذشته!

یادمه وقتی منِ دخترکِ ۱۰ ساله برادرکمو راهی می کردیم که از ایران بره به این امید بودم که خیلی زود داداشی مو می بینم و تازه قراره برام یه اسبِ دریایی بخره! اما این امید با مرگ هومنکم تموم شد و الان درست ۲۰ سال از مرگش گذشته!
اخبار روز
اخبار روز - ۷ مرداد ۱۳۹۴


 
 باور کن
می شود در بهار مرد
وقتی باغ قدیمی
دوباره زنده می شود
مگر هومن جز این کرد ؟
سبا خویی

چند روزی بود که نمی دونستم چه م شده؟ فقط می دونستم خوب نیستم! انگار ضمیر ناخوداگاهم نمی خواد یاداوری کنه ۲۰ سال از مرگ هومن گذشته!
هنوز موندم چرا من یکی همیشه باید طعمِ دوری و غربت رو به جان داشته باشم. چه وقتی تو ایران بودم غربتی بودم چه وقتی اینجا هستم غربتی ام؟!
مردادماه واسه من ، واسه بابا، واسه همه ی خانواده غمی داره که اسمش هست"مرگِ هومن"!
۱۰ سال حسرتِ دیدارشو کشیدم وآخرش با خبرِ مرگش روبرو شدم؛ اونم درست مردادماه ۱٣۷۴ در تهران!
یادمه وقتی منِ دخترکِ ۱۰ ساله برادرکمو راهی می کردیم که از ایران بره به این امید بودم که خیلی زود داداشی مو می بینم وتازه قراره برام یه اسبِ دریایی بخره!
اما این امید با مرگ هومنکم تموم شد و الان درست ۲۰ سال از مرگش گذشته!
خوب یادم میاد اون روزی رو که رفتم سرِ کار در تهران ، نگاهِ همکارانم با من حرف می زد و من بی خبر از دنیا وعالم پچ پچه ها رو نمی فهمیدم!
هومن چند روز قبلش نامه ای داده بود اون روزا اینترنت و ایمیل و... نبود نامه بود فقط نامه و تلفن! و نوشته بود واسمون که درسش تموم شده در لندن دکترای برق گرفته و می خواد استاد بشه داداشی ی من!
و من چه خوش بودم ... خوشی که خیالی بیش نبود .
بالاخره یکی از همکارام ازم پرسید:"خانم خویی ؛ از برادرت خبر داری؟! وا رفتم! یعنی چی؟! گفتم :بله درسش تموم شده می خواد استاد بشه... و در پاسخ شنیدم :روزنامه کیهان هوایی لندن رو دیدی؟
روزنامه رو گذاشتن جلوم...
هومنِ خویی پسرِ شاعر فراری اسماعیل_خویی درگذشت!
این که من چه فریادی اون لحظه کشیدم بماند، داد زدم دروغه دروغه! این اشتباه خبرنگاراس
و مثه دیوانه ها دویدم به سوی خیابان تا کیوسکی پیدا کنم وبه پدرم زنگ بزنم! بابا اما فقط به خاطر این که دلمون نشکنه و غصه نخوریم به من دروغ گفتن.

"نبود نامه بود فقط نامه و تلفن! و نوشته بود واسمون که درسش تموم شده در لندن دکترای برق گرفته و می خواد استاد بشه داداشی ی من! و من چه خوش بودم .."پای تلفن منو آروم کردن وگفتن بابایی دروغه هومن رفته آمریکا!
چند روزی مثه خل ها به در و دیوار می کوبیدم از هر جایی می خواستم واقعیت رو بدونم و آخرش فهمیدم هومن با مرگی مرموز در مردادماه ۱٣۷۴ مرده بود! واسه ما دیگه فرقی نمی کنه کشته شده یا خودکشی کرده شواهد پلیس نشون نمی ده خودکشی ... چون کسی که خودشو می کشه نمی تونه دست وپای خودشو ببنده.
اما من یکی دلم می خواد باور کنم که هومن به همه ی آرزوهاش رسید و آخرش به هیچ رسید...
وای ولی به من که هنوز حسرتِ دیدارشو دارم!
دخترکِ ۱۰ ساله سبولی با امیدِ این که خیلی زود به خانواده ش می پیونده با برادرش تو اون روزای جنگ و بدبختی وفقر و تنهایی و دربدری اسفندماه ۱٣۶۴ خداحافظی کرد و این که بعدش ما چی کشیدیم وچقدر فراق دیدیم بماند برای داستانِ زندگی م!
ولی هنوز این داغ، این مرگِ سرد و زشت ، این غربتی که دارم تمومی نداره!
امروز بر سرگورش رفتم، زار زدم؛ گریستم و رو به خدایی که اگر هست گفتم :آهای هی، ای خدا چرا من؟! چرا ما؟!
مگه من چه گناهی کردم به جز به دنیا اومدنی ناخواسته که این همه ‫‏رنج‬ بهم دادی؟!
تا کی باید مثه ایوب پیمبرت باشم و صبر کنم؟! و عشق بورزم و شکرگزار...
اصن چرا تو ای خدا وقتی داشتی شانس قسمت می کردی منِ خر رو بردی تو صفِ مهربونی دادن و خوب بودن که عذاب و درد و فراق و تنهایی رو هم بهش میدی؟
حالا هم نشستم تو غربت و باز دارم خبرِ مرگ عزیزامو میشنوم! این یعنی چی؟!

هومن زاده ۱ فروردین ۱٣۴٣ در لندن بود که اگر می بود من الان خوشبختترین خواهرِ روی زمین بودم!
ای کاش حسرتِ عمه شدن رو اینجوری به دل نداشتم!
الانم سوگواری ی ۲۰ سال نبودنشو نمیتونم با پدری بیمار و غمگین و پر درد انجام بدم ؛ باز باید مثه یه ‫تلخک‬ مثه یه ‫دلقک‬ بخندم و از درون گریه کنم و امید داشته باشم که روزی جهانی داشته باشیم آروم؛ بدون سیاستی کثیف و با مردمانی مهربان!

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

منابع خبر

اخبار مرتبط