حضرت فاطمه زهرا(س) و دفاع از ولایت
نام و یاد بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) در دوران دفاع مقدس در جبههها و پشت جبههها جاری بود و هر لحظه از شبانه روز انوار آن بانوی بزرگوار احساس میشد. در زمانها و مکان های خطرناک از جمله در اوج عملیاتها و در هنگامی که به قول بچه بسیجیها «کار» گره میخورد و تمام امیدها قطع میشد، یاد و توسل به این کوثر الهی بود که گرهها را باز میکرد و راه را میگشود.
ایام فاطمیه در جبهههایی که انوار فاطمی در آن منتشر میشد دیدنی بود و عرض ارادتهای رزمندگانی که به عشق زیارت کربلای فرزندش حضرت سیدالشهدا اباعبدالله الحسین (ع) و با لبیک به خمینی کبیر (ره) به جبههها آمده بودند مثال زدنی است. ارادت ایثارگران دفاع مقدس نسبت به بیبی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) زبانزد خاص و عام بود.
هرگاه رمز «یازهرا» در بیسیمها میپیچید، دلها به غربت و مظلومیت مدینه گره میخورد.
بسیجیان عارف، به فراز حضرت زهرا (س) در دعای توسل که میرسیدند، اشک از چشمهایشان جاری میشد.
"نام و یاد بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) در دوران دفاع مقدس در جبههها و پشت جبههها جاری بود و هر لحظه از شبانه روز انوار آن بانوی بزرگوار احساس میشد"دلهایشان هوای بقیع میکرد. بر پیشانی بندهایشان نام مبارک زهرا (س) میدرخشید و قلبهایشان خانه عشق به آن بانوی بزرگ بود و شعارشان این بود: «میروم تا انتقام سیلی زهرا (س) بگیرم».
این ارادتها گاهی در سنگرهای جبهه بود و گاه از کنج اردوگاهایی که آزادگان سرافراز ما در آن غربت میکشیدند. ارادتهایی که هیچ گاه بیپاسخ نماند و همواره دست کریمانه حضرت زهرا (س) به یاری این بزرگمردان میشتافت.
در این روزها که با نام و ذکر شهادت جانسوز این عزیز حق گره خورده است، ضمن عرض تسلیت سالروز شهادت مظلومانه کوثر نبوی، نگاهی داریم به نمونههایی از این توسلها و ارداتهای رزمندگان و توجهات و اجابتهای حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا (س).
نام زهرا را برای دخترانش برگزید
شهید حاج محمدجعفر نصر اصفهانی، عشق و علاقه و اعتقاد زیادی به حضرت زهرا (س) داشت، به همین دلیل میخواست نام دختر اولش را «فاطمه» بگذارد. از آنجا که نام من هم فاطمه بود، به خانه ما آمد و از من پرسید: «اجازه میدهید نام دخترم را فاطمه بگذارم؟»
من که علاقه بسیار زیاد او را نسبت به آن حضرت میدانستم، پاسخ دادم: «مادر! من هم از این نامی که برای فرزندت انتخاب کردهای، بسیار خوشحالم». چند سال بعد، دختر دوم خود را هم «زهرا» نام نهاد.
برگرفته از کتاب ره یافته عشق ـ صفحه ۱۲۱
محفل نورانی
روز جمعه بود. من و چند تن از دوستان شهرستانی در دانشکده مانده بودیم.
"ارادت ایثارگران دفاع مقدس نسبت به بیبی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) زبانزد خاص و عام بود"شهید حاج محمد جعفر نصر اصفهانی، هم که از روز قبل نگهبان بود، پیش ما بود. شهید به ما گفت: «هیأتی به نام «هیأت فاطمیون» هست. اگر میخواهید محیط برای شما خستهکننده نباشد و بیکار نباشید، شما را به این هیأت میبرم. به سود شما هم خواهد بود».
ما دو، سه نفر، صبح از دانشکده راه افتادیم به طرف میدان «حر».
در آنجا یک راننده منتظر ما بود. سوار ماشین شدیم و ما را به هیأت فاطمیون بردند. چنان تأثیری در ما گذاشت که روزهای بعد اگر جعفر آقا هم نبود، به نحوی خودمان را به آنجا میرساندیم و از این محفل روحانی بهره میبردیم.
جالب اینجا بود که اگر در آن هیأت نامی از بیبی فاطمه زهرا (س) میآمد، شهید نصر به گریه میافتاد و حالتی معنوی به او دست میداد.
بر گرفته از کتاب ره یافته عشق ـ صفحه ۱۱۸
تا زنده ام ، این قضیه را برای کسی بازگو نکن
چند شب پیش از عملیات، شهید احمد جولاییان همراه با یکی از دوستانش برای انجام آخرین شناسایی به محور دشمن رفته بود.
"هرگاه رمز «یازهرا» در بیسیمها میپیچید، دلها به غربت و مظلومیت مدینه گره میخورد"درست در همان محوری که قرار بود امشب در آن عملیات اجرا شود، در حالی که نهر ابوعقاب پر از موانع بود، احمد و دوستانش خیلی آرام و با احتیاط وارد نهر شدند و به هر زحمتی که بود، از موانع گذر کردند و خود را به عمق دشمن رساندند.
سنگرهای کمین عراقیها را شناسایی کردند و پس از شناسایی کامل در حال برگشت، هر دو در سیمهای خاردار و لابلای موانع گیر کردند. اسلحه کلاشی که پشت سرشان بود و برای احتیاط برده بودند، طوری در سیمهای خاردار گیر کرده بود که حتی نمیتوانستند تکان بخورند. در آن ساعت، آب جزر شده بود، با دشمن نیز بیش از چند متر فاصله نداشتند. هر قدر تلاش کردند که خود را رها کنند، نتوانستند.
دریافتند که لحظه موعود فرا رسید، راه بازگشتی نیست. در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، یکدیگر را در آغوش گرفتند و حلالیت طلبیدند.
آن روزها ایام فاطمیه بود، به حضرت زهرا (س) متوسل شدند. دوست احمد به هر زحمتی از شر سیمهای خاردار نجات پیدا کرد؛ اما وضعیت احمد، بسیار دشوارتر بود و امکان رهایی او وجود نداشت. از احمد خداحافظی کرد و به سوی نیروهای خودی برگشت.
"بسیجیان عارف، به فراز حضرت زهرا (س) در دعای توسل که میرسیدند، اشک از چشمهایشان جاری میشد"احمد تصمیم گرفت هر طور شده از این گرفتاری نجات پیدا کند، چون اگر اسیر میشد، ممکن بود زیر شکنجه و شلاق، حرف بزند و عملیات لو برود. دوست احمد در حالی که به عقب برمیگشت، احساس کرد چیزی به سرعت به طرفش میآید. با خود گفت: «بدبخت شدم! عراقیها هستند! حتما احمد را گرفتهاند و حالا به طرف من میآیند».
به زیر آب رفت، تا او را نبینند. وقتی آهسته از زیر آب بیرون آمد، کسی به طرف او میآمد.
خطاب به او فریاد میزند: «قف! لاتحرکوا! (ایست! بیحرکت!)».
احمد خود را در آغوش او انداخت و هر دو چند دقیقه با صدای بلند گریستند. پرسید: «احمد! چطوری نجات پیدا کردی؟».
ـ «نمیدانم چه شد! هر قدر تلاش کردم که خودم را از شر سیمهای خاردار خلاص کنم، نتوانستم. وضعیتم لحظه به لحظه بدتر میشد. نمیدانستم چه بکنم.
"بر پیشانی بندهایشان نام مبارک زهرا (س) میدرخشید و قلبهایشان خانه عشق به آن بانوی بزرگ بود و شعارشان این بود: «میروم تا انتقام سیلی زهرا (س) بگیرم»"موانع در حال تکان خوردن و بسیار خطرناک بود، چون توجه دشمن را به سمت من جلب میکرد. از همه کس و همه جا ناامید، به ائمه ـ علیهم السلام ـ متوسل شدم. یکی یکی سراغ آنها رفتم. یک لحظه یادم آمد که ایام فاطمیه است. دست دعا و نیازم را به طرف حضرت فاطمه (س) دراز کردم و با تمام وجودم از ایشان خواستم که نجاتم بدهند.
گریه کردم. دعا کردم. در همین حال احساس کردم یکی پشت لباسم را گرفت، مرا بلند کرد و در آب اروند پرتم کرد. آن حالت را در هشیاری کامل احساس کردم».
احمد این ماجرا را برای دوستش تعریف کرد، او را قسم داده بود که تا زنده است، آن را برای کسی بازگو نکند.
"این ارادتها گاهی در سنگرهای جبهه بود و گاه از کنج اردوگاهایی که آزادگان سرافراز ما در آن غربت میکشیدند"(*)
***
مرحوم حجتالاسلام و المسلمین سیدعلیاکبر ابوترابی در خصوص ارادت و عشق آزادگان عزیز در دوران اسارت خاطرات فراوانی دارد که سه خاطره از آنها را به نقل از کتاب حماسههای ناگفته تقدیم میکنیم:
به حق فاطمه زهرا (س) این آب را از دستم بگیر
در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان میگفتیم، اما به گونهای که دشمن نفهمد.
روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان میگویی؟ بیا جلو»!
یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او».
آن بعثی گفت: «او اذان گفت».
برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه میکنی. من اذان گفتم».
مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».
برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.
"ارادتهایی که هیچ گاه بیپاسخ نماند و همواره دست کریمانه حضرت زهرا (س) به یاری این بزرگمردان میشتافت"
وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است».
به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره ۱ و ۲) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش میبارید.
آن مأمور بعثی، گاهی وقتها آب میپاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) میدادند که بیشتر آن خمیر بود.
ایشان میگفت: «میدیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه میشوم. نان را فقط مزه مزه میکردم که شیرهاش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی میآمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند، آب میآورد، ولی میریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار میکرد».
"نام زهرا را برای دخترانش برگزیدشهید حاج محمدجعفر نصر اصفهانی، عشق و علاقه و اعتقاد زیادی به حضرت زهرا (س) داشت، به همین دلیل میخواست نام دختر اولش را «فاطمه» بگذارد"
میگفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک میشوم. گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخار میکنم که مثل فرزندتان آقا حسین بن علی اینجا تشنهکام به شهادت برسم».
سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا! افتخار میکنم. این شهادت همراه با تشنهکامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.
دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم.
تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است.
در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب میآورد و میریخت روی زمین. او از پشت پنجره مرا صدا میزد که بیا آب آوردهام.
اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق میکند و دارد گریه میکند و میگوید: بیا که آب آوردهام.
"اگر میخواهید محیط برای شما خستهکننده نباشد و بیکار نباشید، شما را به این هیأت میبرم"
او مرا قسم میداد به حق فاطمه زهرا (س) که آب را از دستش بگیرم.
عراقیها هیچوقت به حضرت زهرا (س) قسم نمیخوردند. تا نام مبارکت حضرت فاطمه (س) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و میگوید: «بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق میکند».
همینطور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم.
لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمیکنم.
گفت: دیشب، نیمهشب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا (س) شرمنده کردی.
"چنان تأثیری در ما گذاشت که روزهای بعد اگر جعفر آقا هم نبود، به نحوی خودمان را به آنجا میرساندیم و از این محفل روحانی بهره میبردیم"الان حضرت زهرا (س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آوردهای را به دست بیاور گرنه همه شما را نفرین خواهم کرد.
یا فاطمه! به فریادم برس!
در اردوگاه موصل، پیرمرد بزرگواری بود که بعد از نماز صبح مینشست و دعا میخواند. بعثیهای پلید هم اگر کسی بعد از نماز صبح بیدار میماند و تعقیبات میخواند، خیلی معترضش میشدند.
به هر حال، آمدند و معترض حاج حنیفه شدند.
به او گفتند: «پیرمرد! این چیه که تو بعد از نماز صبح مینشینی و وراجی میکنی؟» (با لحن نابخردانه خودشان).
حاج حنیفه که دید اینها خیلی پایشان را از گلیمشان درازتر کردهاند. گفت: «میدانید بعد از نماز صبح من چه کسی را دعا میکنم؟» گفتند: «چه کسی را دعا میکنی؟» گفت: «به کوری چشم شما، بعد از نماز صبح مینشینم و رهبر کبیر انقلاب، امام خمینی را دعا میکنم».
نگهبان بعثی این حرف را شنید و رفت. موقع آمار، در که باز شد، حاج حنیفه را بردند و حسابی کتک زدند و او را انداختند داخل زندان.
"جالب اینجا بود که اگر در آن هیأت نامی از بیبی فاطمه زهرا (س) میآمد، شهید نصر به گریه میافتاد و حالتی معنوی به او دست میداد"
دو نفر دیگر هم در زندان بودند. یکی از آنها علیرضا علیدوست بود که اهل مشهد است. ایشان میگفت: «ظهر که زندانبان غذا آورد، ما دیدیم غذا برای دو نفر است، با دو تا لیوان چای. گفتیم: ما سه نفریم. گفت: این پیرمرد ممنوع از آب و غذاست.
چهار روز به این پیرمرد یک لقمه غذا و یک قطره آب ندادند. هرچه ما اصرار کردیم، امکان نداشت. زندانبان میایستاد تا ما این لیوان چای را بخوریم و بعد که خاطرجمع میشد، میرفت.
روز چهارم دیدیم که حاج حنیفه دیگر توانایی اینکه نمازش را روی پا بخواند، ندارد. او نشسته نمازش را خواند و به جای اینکه بعد از نماز، تعقیبات بخواند، دراز کشید و همینجور شروع کرد با فاطمه زهرا (س) از تشنگی خودش صحبت کردن.
"بر گرفته از کتاب ره یافته عشق ـ صفحه ۱۱۸تا زنده ام ، این قضیه را برای کسی بازگو نکنچند شب پیش از عملیات، شهید احمد جولاییان همراه با یکی از دوستانش برای انجام آخرین شناسایی به محور دشمن رفته بود"عرض میکرد: فاطمه جان! از تشنگی مردم، به فریادم برس!
ما به بعثیان پلید التماس میکردیم، ولی حاج حنیفه گرسنه و تشنه، چشمش را به روی عراقیها بلند نمیکرد، تا چه برسد به اینکه زبانش را باز کند.
عزتش را اینطور حفظ میکند ولی از آن طرف، تشنگی خودش را با فاطمه زهرا (س) در میان میگذارد.
علیدوست میگفت: «روز چهارم آنقدر از تشنگی نالید تا اینکه چشمهایش بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفت. ما دو نفر، متوسل به فاطمه زهرا (س) شدیم و عرض کردیم: یا فاطمه! عنایتی کنید تا ما بتوانیم امروز یک لیوان چای برای حاج حنیفه نگه داریم.
بالاخره تصمیم گرفتیم از دو لیوان چای، نصف یک لیوان را من سر بکشم و نصف دیگر را آن برادر، طوری که زندانبان عراقی متوجه نشود و یک لیوان چای را مخفیانه در یک قوطی بریزیم.
به هر حال، آن روز توانستیم یک لیوان چای را نگه داریم.
زندانبان رفت و ما منتظر بیدار شدن حاج حنیفه بودیم که این لیوان چای را به او بدهیم. بعد از لحظاتی، دیدیم بیدار شد، اما با چهرهای برافروخته و شاداب. بلند شد و شروع کرد به خندیدن و صحبت کردن. دیدیم، این، آن حاج حنیفه نیست که با ضعف و ناتوانی نمازش را نشسته خواند و دراز کشید و به همان حالت، با فاطمه زهرا (س) عرض حاجت میکرد و از تشنگی مینالید.
"سنگرهای کمین عراقیها را شناسایی کردند و پس از شناسایی کامل در حال برگشت، هر دو در سیمهای خاردار و لابلای موانع گیر کردند"
به هر حال، آرام آرام سر صحبت را باز کردیم و گفتیم: امروز به برکت توسل شما، ما توانستیم یک لیوان چایمان را نگه داریم.
حاجحنیفه خندید و گفت: خیلی ممنون! خودتان بخورید. نوش جانتان! الان در عالم خواب، فاطمه زهرا (س) هم از شربت سیرابم کردند و هم از غذا سیرم نمودند و آن طعم شیرین شربتی که از دست مبارک حضرت زهرا (س) خوردم، هنوز کام مرا شیرین نگه داشته است. من این چای تلخ شما را نخواهم خورد.
حاج منصور زرنقاش و شهدا در حرم آقااباعبدالله الحسین (ع) مشرف بودند.
یکی از برادران عزیزی که در بند اسارت دشمن درآمد، مرحوم آزاده، شهید حاج منصور زرنقاش بود.
ایشان در اردوگاه ۱۱ یا ۱۳ که من در آنجا نبودم، خدمتگزار جمع اسرا بود. قبل از اسارت کارواندار حج بودند، در نتیجه، در اسارت هم شروع میکند همانطور به خدمتگزاری و عهدهدار مسئولیت خدماتی میشوند.
دشمن ایشان را شناسایی میکند و به هر حال، زیر شکنجه دشمن، ایشان مریض میشوند و کمتر از یک ماه که میگذرد همان شب به شهادت میرسد.
همان شب که شب شهادت ایشان است، یکی از برادرانمان در آن اردوگاه خواب میبیند که بیبی فاطمه زهرا (س) وارد اردوگاه شدند.
"اسلحه کلاشی که پشت سرشان بود و برای احتیاط برده بودند، طوری در سیمهای خاردار گیر کرده بود که حتی نمیتوانستند تکان بخورند"سه نفر از خانمها هم ایشان را همراهی میکنند. خانم فاطمه زهرا (س) مستقیم تشریف آوردند به همین آسایشگاهی که شهید حاج منصور زرنقاش در آن به شهادت رسیده بودند.
حضرت فاطمه زهرا (س) میفرمایند که «حاج منصور از ماست و میخواهیم او را با خودمان ببریم».
این گذشت تا شبی که نوبت کربلا به اردوگاه رسید. در اردوگاه ۱۷ که دو قسمت داشت، قسمت A و قسمت B با هم حدود یک کیلومتر فاصله داشتیم که سعی کرده بودیم به بهانههای گوناگون از طریق مسابقه و ورزش و هر راهی که میشد با هم ارتباط داشته باشیم.
خود من هم همینطور زیاد دعوت میشدم که بروم آن قسمت اردوگاه.
حاجمنصور زرنقاش شیرازی بود و برادرمان حاج موزه همشهریاش بود. در همان شبی که نوبت کربلا به اردوگاه ۱۷ رسید، حاج موزه فرمودند: «خواب دیدم در حرم آقا امام حسین (ع) مشرف شدهایم و همه شهدا هم جمعند. در بین شهدا دیدم حاج منصور زرنقاش هم در حرم آقا مشرف هستند. خوشحال شدم.
صورتش را بوسیدم و گفتم: «حاج آقا منصور اینجا چه کار میکنی؟» فرمود: «از همان شب اول بیبی فاطمه زهرا (س) مرا آوردند در حرم فرزندش آقا امام حسین (ع)».
* برگرفته از کتاب اروند خاطرات ـ صفحه ۲۰۸
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران