از فاو تا راین؛ روایت یادها و خاطره‌های سرزمین حماسه

از فاو تا راین؛ روایت یادها و خاطره‌های سرزمین حماسه
کلمه
کلمه - ۱ خرداد ۱۳۹۴

چکیده :خاطره قاب عکس قاسم برای مادر پیری که حالا در بهشت زهرا خوابیده و هنوز هم منتظر است، خاطره هایی که یادآورند، یاد آور و تمثال مولانا و حسین ابن علی، اصحاب کهف، سیاوش، ابراهیم و پریای دریایی اروند رود. یاد مسعود شادکام برای برادر زاده اش و سرفه های خشک شیمیایی ها که از نردبان آسمان بالا رفتند و به خاطر هر چیز کوچک و پاک به خاک افتادند....

کلمه- گروه خبر: این همه حماسه، این همه بزرگمرد و شیرزن، پهلوان، این همه قلندر. چه می کند با دل ما افسانه های حقیقی این سرزمین جادویی، آشوب، آشوب می کنند، آشوب کرده اند این ۱۷۵ نفر، دل آشوب ما جماعت ایرانی را آشوب تر.

هر گوشه ای می روی، هر صفحه از شبکه های اجتماعی را که می خوانی آشوب می شود دلت. از زیبایی احساس ها می خندی و از تلخی فاجعه می گریی، همه جا پر خاطره شده، خاطره آنهایی که نیستند خاطره آنهایی که نامشان تمام کوچه های شهر به نامشان است.

خاطره قاب عکس قاسم برای مادر پیری که حالا در بهشت زهرا خوابیده و هنوز هم منتظر است، خاطره هایی که یادآورند، یاد آور و تمثال مولانا و حسین ابن علی، اصحاب کهف، سیاوش، ابراهیم و پریای دریایی اروند رود. یاد مسعود شادکام برای برادر زاده اش و سرفه های خشک شیمیایی ها که از نردبان آسمان بالا رفتند و به خاطر هر چیز کوچک و پاک به خاک افتادند.
شبکه های اجتماعی این روزها دفترچه خاطراتند.

"یاد مسعود شادکام برای برادر زاده اش و سرفه های خشک شیمیایی ها که از نردبان آسمان بالا رفتند و به خاطر هر چیز کوچک و پاک به خاک افتادند"باید خاطره ها را تک تک خواند، باید یکی یکی جلو برویم تا انتهایی ندارد این یاد ها، اینجا سرزمین حماسه است، سرزمین بزرگمردان و شیرزنان:

لالایی برای قاسم
یکم: تا سه چهار سالِ اول، زنگ خانه را که می‌زدند، پا‌برهنه می‌دوید توی حیاط. قرار نداشت؛ عکسش را همه‌جا، از صف‌نانوایی و جلسه‌ی‌قرآن و عزا و عروسی می‌برد با خودش. غروب‌ها، حیاط را آب و جارو می‌کرد و می‌نشست روی پله‌ی سومِ خانه و به درخت‌های کهنه‌ی نارنج خیره می‌ماند. با زن‌های محل، حلوا درست می‌کردند وشیرینی پنجره‌ای می‌دادند دست بچه‌های محل که عصرها کوچه را می‌گذاشتند روی سرشان. شب که می‌آمد توی اتاق، آرام زیر لب، برای قاسم لالایی‌های غمگین شمالی می‌خواند و تصورش می‌کرد که گوشه‌ی زندانِ عراقی‌ها مانده است و دارد از لای پنجره‌یِ کوچکِ سلولش ماه را نگاه می‌کند.

با بغض، چشمان خیس‌اش را پاک می‌کرد و دست می‌کشید روی قاب عکس قاسم.
دوم: ده سال که گذشت، عکس قاسم را گذاشته بود روی طاقچه. نه نامه‌ای، نه زنگی، نه خبری. غروب‌های پنج‌شنبه، دخترش می‌آمد دنبالش و می‌رفتند امامزاده ابراهیم؛ سرِ قبر محسن. رفیق بودند. با هم اعزام شده بودند کربلای چهار.

"قرار نداشت؛ عکسش را همه‌جا، از صف‌نانوایی و جلسه‌ی‌قرآن و عزا و عروسی می‌برد با خودش"حالا دو سال بود محسن برگشته بود و قاسم نه. می‌نشست بی‌صدا کنار سنگ قبر سفید محسن .یک شیشه گلاب بر‌می‌داشت و سنگ را،آرام و با وسواس می‌شست. گاهی می‌رفت سراغ لباس‌های قاسم. برشان میداشت و بو می‌کشید. آن وقت‌ها بود که هوا پر می‌شد از عطر پسرش.

از میان نرده‌ها نگاهش می‌کردم. لباس‌ها را بو می‌کرد، توی تاریکی درِ گوشِ عکس قاسم حرف می‌زد و بلند‌بلند می‌خندید.
سوم: بیست سال که گذشت، دیگر فقط غروب‌های جمعه، هوا که سنگین می‌شد، وقتِ دعای سمات، کشان‌کشان می‌آمد دمِ در. لامپِ صد کوچک را روشن می‌کرد تا قاب عکس قاسم که حالا گذاشته بودند بالای در، روشن شود. همسایه‌های قدیمی رفته بودند. خانه‌ها جایشان را داده بودند به آپارتمان‌های بلند و بی‌قواره.

"غروب‌ها، حیاط را آب و جارو می‌کرد و می‌نشست روی پله‌ی سومِ خانه و به درخت‌های کهنه‌ی نارنج خیره می‌ماند"همسایه‌های جدید، پیرزنی را می‌دیدند که هر عصر جمعه، از میان روزهای رفته می‌آمد کنارِ در، لامپ صد کوچکِ خاک‌گرفته را روشن می‌کرد، هوا را با حسرت بو می‌کشید و ساعت‌ها، به خالیِ کوچه، خیره می‌ماند.
چهارم: وصیت کرده بود عکس قاسم را بگذارند بالای قبرش. می‌گفت بعد از سی‌سال، هیچ‌جا را نمی‌شناسد و گم می‌شود لابه‌لای شلوغی‌های این شهر بی‌در وپیکر.می‌خواست نشانی بگذارد برای پسرش. وصیت کرده بود روی قبرش ننویسیم مادر شهید. کدام شهید؟ می‌گفت قاسم بیاید ببیند مادرش این سی‌سال فکر می‌کرده پسرش شهید شده، دلگیر می‌شود. چه می‌فهد سی‌سال زندگی کردن با یک قاب عکس کوچک یعنی چه؟
پنجم: دیروز خبرآوردندصد‌وهفتاد‌وپنج غواص شهید کربلای چهار را تفحص کرده‌اند.

دست‌بسته و بی‌زخم. زنده‌به‌گورشان کرده‌اند. لابد نیمه‌شبی زمستانی، روی خاک‌های تبدارِ فاو، دشمن گلوی فاجعه را دریده است.
کاش امشب، کسی برود سرِ خاکِ مادر. شمعی روشن کند برایش. قاب عکس قاسم را بردارد و بگوید: دیگر رسید.

"با زن‌های محل، حلوا درست می‌کردند وشیرینی پنجره‌ای می‌دادند دست بچه‌های محل که عصرها کوچه را می‌گذاشتند روی سرشان"رسیدنش مبارک. بردارد و بگوید: دیگر رسید. رسیدنش مبارک.
«کاوه راد»

صد و هفتاد و پنج ماهی تفت‬
جمله دست هایشان را به ریسمان بستند با افراط. صد و هفتاد و پنج ماهی تفت. با تحیر در آب شدند.

چشم بسته، دهان بسته، دست بسته، فوق ال٘حَد و الوَصف. چون جان رفیعشان در گل و لای استوار آمد، آب راکد بشد. بی آنکه توانسته باشند به غریو “مولانا … مولانا” طلب کنند. آب منقبض می شود از خون: “به قعر بحر بوَد دُرهایِ ناسفته” چنان گویی هیچ جنبنده ای در آب نبوده و نیست.
٭٭٭
امیرانِ لشکر بر سلطان رکن الدین [شاه سلجوقیان] توطئه برساختند به بهانه شورش مغول که سایه بر مُلک افگنده، وی را از قونیه به آقسرا خواندند. بدانجا شد.

"شب که می‌آمد توی اتاق، آرام زیر لب، برای قاسم لالایی‌های غمگین شمالی می‌خواند و تصورش می‌کرد که گوشه‌ی زندانِ عراقی‌ها مانده است و دارد از لای پنجره‌یِ کوچکِ سلولش ماه را نگاه می‌کند"بر او حاضر آمدند تا حیلت روان سازند و سلسله بگردانند. سرِ وی در آب فرو هِشتند. به سختی بالا آمدی بانگ برآوردی در طلبِ خداوندگار[مولانا] که : ـ یا مولانا … یا مولانا …
مرید را هیچ سود نیامدی از مراد. دیگر باره صفیر بر کشید : ـ یا مولانا … مولانا.
سرش به جهد در آب بیشتر فرو برده. حاجت نیامد، روانِ فاخرش از تقدیر فارغ شد و جان بسپرد.

علیه رحمت الله رضوانه
٭٭٭
(قونیه)
چون رکن الدین بانگ برآوردی در آقسرا، مولانا در قونیه، در دَم، به سماع بودی. مولانا با آزار فرمود : = سرنا بنوازید.
ندایِ مولانا، مولانایِ رکن الدین در گوش وی می پیچید. مطربان و ترانه خوانان، سزاوارتر نواختند.هلهله در اندرون وی بالا گرفت:
صدو هفتاد و پنج ماهی تفت، صدو هفتاد و پنج ماهی تفت … نگفتمت مرو آنجا که مبتلات کنند
[ماهی ها سرخ، تُنگ سرخ]
ـ که سخت دست درازند، بسته پات کنند …
[ماهیِ در تنگ نهنگ شد.]
ـ نگفتمت مرو آنجا که دام در دام است /چو درفتاده ای در دام، کی رهات کنند
[ماهی ها دست بسته، به خون می نشینند.]
مولانا از هوش بشد.
٭٭٭
به وقت پگاه، ماهی ها هریک ساخته تر از دیگری، تازه روی، طاهر بر صدر نشستند. چون حسین بن علی بر سر نیزه ـ به تشنگی ـ
قضای ایزد بر این دایره می رود.

زیرزمین خانه مادر بزرگ
صاحب این عکس کوچکترین عموی من هست. خالق شادترین لحظات کودکی من… وقتی برای بار نمی دونم چندم، عروسکمو از دست پسرا نجات می داد و دوباره گلوشو با کوکهای درشت برام می دوخت.

"غروب‌های پنج‌شنبه، دخترش می‌آمد دنبالش و می‌رفتند امامزاده ابراهیم؛ سرِ قبر محسن"می گفت “عمو گریه نکن، ببین مثل اولش شد” بعد دوباره نگام می کرد می گفت ” وقتی گریه می کنی خوشگل می شی ها…چونت می لرزه”. به قول خالد حسینی آدما گاهی یه جا می مونن برا همیشه و من حس می کنم هنوز تو اتاق زیرزمین خونه مادربزرگم موندم و هنوز دارم به دستاش که هنوز مردونه نشده نگاه می کنم. می گم عمو همه ازت عصبانی هستند که می خوای دوباره بری جبهه. بلند می خنده “هیچی نمی شه عمو، من مواظبم”، باور می کنم …خبر کربلا چهار می یاد…بابا می ره برای شناسایی جسد. می گن هیچی از اجساد نمونده اکثراً متلاشی شدند.

بابا می گه تو پاش ترکش داشت پیداش می کنم. صدها جسد متلاشی و نیمه خورده شده رو می بینه، نیست… جلال، عمو دیگه، می گه می رم جهبه پیداش می کنم. چند هفته بعد بابا می ره یه تیکه گوشت سوخته چسبیده به یه پلاک رو به جای جسد جلالش تحویل می گیره، اون صداها از گلوی مادربزرگ، نمی دونم شاید اسمش ضجه بود…خداحافظی از مسعود ولی رو دلمون می مونه…و انتظار…
می گن صد و هفتاد و پنج نفر بودند، کربلا چهار…دست بسته و زنده بگور..اگر بین اونا بوده باشه…دلم پاره پاره می شه….این غربت غریب هم بیشتر بهمم می ریزه…همکارم می پرسه چرا گریه می کنی؟ می گم بهش…با چشمهای آبی خالی خوشبختش نگام می کنه می گه نمی فهمم، خیلی ازم دوره…می رم کنار راین آبی خالی می گم “آخه چرا اینجا؟ چرا اینجوری؟” چشمامو می بندم، تو اتاق کم نور زیرزمین خونه مادربزرگ هستم انگار همیشه اونجا بودم…خم می شم دستهای هنوز مردونه نشدشو که داره عروسکمو می دوزه می بوسم…می گم خداحافظ عمو…می گه “وقتی گریه می کنی خوشگل می شی ها…چونت می لرزه”
«سمیه شادکام»

اصحاب کهف، خدا را شکر که چشم باز نمی‌کنید
مثلا اگر این ۱۷۵ نفر چشم‌هاشان را باز کنند بعد از این سال‌ها، بلند شوند
لباس‌شان را بتکانند و بخواهند برگردند به شهر، با تماشای این شهر حیرت
نخواهند کرد؟
اصحاب کهف خواهند بود.
مردگانی که در کنار هم مانده‌اند تا به ما چیزی را بگویند. مردگانی که
زندگی‌شان را و جان‌شان را کف دست گذاشتند. مردگانند؟ نه.

"می‌نشست بی‌صدا کنار سنگ قبر سفید محسن .یک شیشه گلاب بر‌می‌داشت و سنگ را،آرام و با وسواس می‌شست"زندگانند. زنده‌تر
از ما. که تماشای‌شان سیلی است در گوش. خواب را از سر می‌پراند.
اصحاب کهف هستند چشم باز خواهند کرد به شهر خواهند آمد و با دیدن این شهر و
این پرونده‌ها این آقازاده‌ها این رانت‌ها این نام‌ها این نان‌ها خود را به
مرگ خواهند زد.
زندگانند. انگشت‌شان به سوی شماست که نام‌تان ارجی ندارد و نان‌تان آجر است که
فراموش کردید آنان چرا جان خود را کف دست گذاشتند بی‌نام و بی‌نان.

سربازان
این سرزمینند. سربازانی که اگر چشم باز کنند باید برای دادن سان به سردارها به
هیات مدیره باشگاه‌ها، به هیات مدیره کارخانه‌ها، به هیات مدیره پالایشگاه‌ها،
به هیات مدیره بنادر، به هیات مدیره همه جا بروند و پشت در اتاق مدیرعامل
منتظر بمانند تا منشی فرصت بدهد سرباز پا بکوبد و پا بکوبد و پا بکوبد.
سربازان من، ای زندگان، ای زنده‌تز از ما، ای غواصان غوطه‌ور در تاریخ
فراموشی، بازی عوض شده است. پا بکوبید.
اصحاب کهف هستید. خدا را شکر کنید که چشم باز نمی‌کنید.
«پوریا عالمی»

غواصان
(برای غواصانِ غیوری که دست بسته زنده به گور شدند)
نه سودای مروارید به سرمان بود
نه صیدِ پریانِ دریایی
که می گفتند
بوسه هاشان
انسان را
عمرِ جاودانی می دهد.
آماده ی مُردن
در دلِ دریاها بودیم
بر صخره های فرش شده
با مرجان و صدف
و شالی از رنگین کمانِ ماهی ها
دور گردن هامان.

گرهِ این مشت های استخوان شده
شهادتِ شهامتمانند
وقتی شانه به شانه ی هم
در گودالی بودیم
و زمینِ زیرِ پامان
از نزدیک شدن لودرها می لرزید.
ما را نمی شود
در این تابوت های کوچکٍ چوبی
جا داد.
ما موج های زنده ی اَروندیم
که با هیچ قطعنامه ای
آرام نمی گیریم
«یغما گلرویی»

لای لای اروند

لای لای ای جبهه لرین یورقونی ای خسته جوانلار
لای لای اروند کناریندا قیزیل قانه باتانلار
لای لای ای آخ دمیوب جان وروب حسرتله یاتانلار
خوش یاتون یاخشی یاتوبسیز.یاخشی جانانه چاتوبسیز
دوزدی تاریخده حال اولمادی تا عشقیزی یازسین
دوزدی عالمده چیخاراولمادی تا رازیزی قانسین
هله تزدی قانا بیلمز.اما حقی دانا بیلمز
بوتون عالم یغیشا.بیرجه آناز تک یانا بیلمز
معنی بیت آخر: تمام عالم جمع شود تنها به اندازه ی مادرتان نمیتواند بسوزد!
«سمانه شاهدی»

ملتی ۱۷۵ نفره
آتش به خاک نشسته بود
و ققنوسِ جسور از عمق خاکِ نشسته به آتش بال گشود
فرمان
نه فرمان آتش
فرمان خاک بود
جوخه ی جوجه کفتارهای کور به خط شدند
کفتارِ کور آوار بر آوار افزود
و آتشِ نشسته بر خاک شعله ورتر گرُ گرفت
ققنوس
نه هوار کرد و نه درد داشت
لبخندین لبانش را کور کفتاران در آن کوره خاک ندیدند
وسیع تر بال گشود و فراتر به فراز رفت
راستی
سرنوشت سیاوش و ابراهیم در گذر از خاک چه می بود؟
۱۷۵ نفر
تا میعادگاه سیمرغ
یک ملتی را خود بردند
۱۷۵ نفر نبودند
یک ملت بودند
۱۷۵ نفر
نبودند . .

"لباس‌ها را بو می‌کرد، توی تاریکی درِ گوشِ عکس قاسم حرف می‌زد و بلند‌بلند می‌خندید".
«بهروز شادلو»

ستاره های بی سر

می بینید باز آسمان سرخ است از خون کشتار.
باز ستاره ها را سر بریده اند.
هی! با توام آسمان!
بردار کلاهت را!
دارم سان میبینم.
‫#‏دست_بسته‬
«پویا امرالهی»

غم مظلوم
بسم‌الله..
خبر ساده بود. مثل همیشه..
پرستوها بعد از سال‌ها کوچ عاشقی، به خانه بازمی‌گردند..
خبر، تنها یک تفاوت با همیشه داشت:
بسیاری از پرستوها، نه در اوج آسمان، که در زلال آب، سینه به سینه دیدار معشوق گشوده‌اند..
خبر ساده بود. مثل همیشه..
پیکر پاک دویست و هفتاد شهید وارد خاک ایران شد..
خبر، تنها یک تفاوت با همیشه داشت:
۱۷۵ تن از شهدا، شهدای ‫#‏غواص‬ عملیات‌های والفجر ۸ و کربلای ۴ هستند..
خبر یک غم مظلوم نیز با خود داشت:
بعضی از شهدای غواص، با ‫#‏دست_بسته‬، زنده به گور شده بودند..
«سید پویان حسین پور»

سی‌سال کابوس بیخوابی
“برای آنها که تحقیر ایران و ایرانی کاسبی یا تفریحشان شده
برای کاشفان نژادپرست و شوونیست بودن ما
وقتی یکصد و هفتاد و پنج اسیر زنده بگورشده به ایران می‌رسند
ایرانی که پر از ترکش‌های جنگ است هنوز
با صدها هزار آرزوی به خون تپیده‌ی مادران
با سرفه‌های خشک
شیمیایی‌ها
بی‌چشم‌ها بی‌پاها بی‌دست‌ها
بی‌خواب‌ها
(و چه زجری‌ست سی‌سال کابوس بیخوابی)
همین ایران همین ایرانی
پای استخوان‌های ماهیان آزاد زنده‌بگورش
برای رمادی برای سنجار برای ایزدی‌ها برای کردها برای شیعه‌ها برای سنی‌ها
برای عراق و عراقی‌ها
برای فلاکت مردمان همان سرزمینی که وقتی اسرای ایرانی را به شکنجه‌گاه می‌بردند در دوسوی خیابان صف می‌کشیدند و به سروروی خونین آنها سنگ تف می‌کردند…
دلش خون است
می‌گرید”
«محمود فرجامی»

مردای مسافر آزاده سرزمین من
به اشک شویم این زمان ، ز چکمه ات غبار را …
عشق دردانه است و من غواص و دریا میکده
سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر بر کنم….
کاش نمی دانستیم دست بسته و زنده دفن شده اند. . .

.
بمیرم برا پدر مادرایی که از چشم انتظاری خسته شدن ورفتند
خاک برسرم که مردای مسافر آزاده سرزمین من دست بسته و اما سربلند
اومدن وحتی خانواده وپدر ومادرشون هم ……
«رویا شاهمیری»

به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند…
‫#‏دست_بسته‬
نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه
به خاطر سایه ی بام کوچکش
به خاطر ترانه ئی
کوچک تر از دست های تو
نه به خاطر جنگل ها نه به خاطر دریا
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشن تر از چشم های تو
نه به خاطر دیوارها – به خاطر یک کپر
نه به خاطر همه انسان ها – به خاطر نوزاد دشمنش شاید
نه به خاطر دنیا – به خاطر خانه تو
به خاطر یقین کوچکت
که انسان دنیائی است
به خاطر آرزوی یک لحظه ی من که پیش تو باشم
به خاطر دست های کوچکت در دست های بزرگ من
و لب های بزرگ من
بر گونه های بی گناه تو
به خاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله می کنی
به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته ای
به خاطر یک لبخند
هنگامی که مرا در کنار خود ببینی
به خاطر یک سرود
به خاطر یک قصه در سردترین شب ها تاریک ترین شب ها
به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسان های بزرگ
نه به خاطر شاهراه های دور دست
به خاطر ناودان، هنگامی که می بارد
به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطر جار بلند ابر در آسمان بزرگ آرام
به خاطر تو
به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند…
شاملو
«مریم سلطانی راد»

نردبان آسمان
…..
کَلاَّ بَلْ رانَ عَلی قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُونَ
(آیه ۱۴ سوره مطففین)
چنین نیست ( که آیات ما افسانه باشد ) بلکه بر دل های آنان آنچه کسب می کرده اند ( از گناهان ) زنگار بسته است.
پینوشت به مسئولین چشم و گوش بسته و ظالم!
‫#‏میرحسین_موسوی‬ ‫#‏زهرا_رهنورد‬ ‫#‏مهدی_کروبی‬
‫#‏محسن_رحمانی‬‫#‏آتنا_فرقدانی‬‫#‏احمد_زیدآبادی‫#‏مصطفی_تاجزاده‬‫#‏اوین‬‫#‏دست_بسته‬

«هدیه موساپور‬»

خبری که معنایش را نمی فهمم
فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستادکل نیروهای مسلح گفت: ۱۷۵ تن از شهدایی که وارد کشور شدند متعلق به غواصان عملیات کربلای ۴ است که با دستان بسته به شهادت رسیدند و زنده به گور شدند.
– نمی فهمم
فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستادکل نیروهای مسلح گفت: ۱۷۵ تن از شهدایی که وارد کشور شدند متعلق به غواصان عملیات کربلای ۴ است که با دستان بسته به شهادت رسیدند و زنده به گور شدند.
– باز نمی فهمم، دوباره می خوانم
فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستادکل نیروهای مسلح گفت: ۱۷۵ تن از شهدایی که وارد کشور شدند متعلق به غواصان عملیات کربلای ۴ است که با دستان بسته به شهادت رسیدند و زنده به گور شدند.
سرم سوت می کشد. صدایم عوض شد. مثل کسی که یکباره راه خانه اش را گم کرده باشد. کسانم را صدا می زنم. احمد، حسین، احمد و …
احمد برادر خوبم که در عملیات فاو ابتدا اسیر می شود، با عده ی تصمیم به فرار می گیرد، به اروند می زنند، تیر به پایش می خورد، دیگر قادر نیست ادامه دهد، دستگیری و تیر خلاص.
حسین پسر عمه خوبم، بعد از احمد خجالت می کشید سمت خانه بیاد، به داداشم گفته بود نمی تونم به صورت زن دایی نگاه کنم، صبر نمی کند، عملیات مرصاد، تیر درست به پیشانیش می خورد و …
و احمد پسر خاله ام، دوست صمیمی احمد و حسین، پیش از اینها در کربلای چهار … کربلای چهار، کربلای چهار
این کربلا چند بار می خواهد نام کسان ما را از ما بگیرد.
نگاه کن چه می گوید؛
برخی ” به گزارش دفاع پرس، سردار “سید محمد باقر‌زاده” فرمانده کمیته جستجوی مفقودین می گوید؛ برخی از پیکرهای مطهر این شهدا کشف شد که هیچ جراحتی نداشت و متوجه شدیم که آن‌ها زنده به گور شدند.
بعید می دانم کسی باشد که مفهوم درست زنده به گوری را بفهمد.

"سوم: بیست سال که گذشت، دیگر فقط غروب‌های جمعه، هوا که سنگین می‌شد، وقتِ دعای سمات، کشان‌کشان می‌آمد دمِ در"بعید می دانم کسانی که می بینند و می گویند بفهمند چه دیده اند و چه می گویند. خدا کند مادرانشان نشنوند. خدا کند پدران شان نبینند. خدا کند کسانشان پیش از این خبر رفته باشند. خوشحالم مادر احمد یعنی خاله ام نیست.

خوشحالم پدر احمد یعنی شوهر خاله ام نیست.
دیگر نای نوشتن، نای خواندن، و نای نگاه کردن ندارم. دست پاچه و بی سر و سامان به سراغ کسانم در کمد می روم. زیر خروار ها وسیله بیخود و بی جهت، کسانم را بیرون می کشم. احمدم را، حسین را و احمد پسر خاله ی عزیزم را از دل البوم بیرون می کشم. می نشینم سیر دلم … کاری از دستم بر نمی اید.

"لامپِ صد کوچک را روشن می‌کرد تا قاب عکس قاسم که حالا گذاشته بودند بالای در، روشن شود"بعد از بیست و اندی سال باید برای کسی گریه کنی که بیست و اندی سال پیش هیچ کس نبود زیر ان همه خاک، در برابر ان هم شقاوت و وحشی گری به دادش برسد. چشمان بازش را خاک گرفت. دهان گشوده به فریاد و ناله اش را، خاک گرفت. پیراهنش را ، تنش را ، … اما کسی نبود.
من را ببخشید، نمی نوشتم انگار دهانم را خاک می پوشاند.
«حسین گنجی»

زنگ دست های بسته
کشف پیکر صد و هفتاد و پنج غواص کربلای چهار؛ توی گودال… با دستهای بسته… با دستهای بسته… با دستهای بسته…
چقدر خبر بی رحم است. قید “با دستهای بسته” و “توی گودال” را کاش خبری نمی کردند.

کاش گروههای تفحص، همانجا بالای گودال تا دلشان می خواست زار می زدند، بعد که دلشان آرام می گرفت یکی یکی دست آن صد و هفتاد و پنج نفر را باز می کردند و صدایش را در نمی آوردند… کاش این راز را تا ابد به دل می کشیدند. کاش “دستهای بسته” خبر نمی شد. کاش درد تکثیر نمی شد.
کاش “دستهای بسته” اینهمه توی مغز و قلب آدم زنگ نمی زد.
«علیرضا سلیمانی»
می گفت؛ تیپ میره؛ هنگ میاد؛ هنگ میره؛ گردان میاد؛ گردان میره؛ دسته میاد؛ دسته میره؛ نفر میاد… بعد می فهمیم پیکر غواصانی میاد؛ که با دست بسته زنده به گور شدند؛ دست بسته برای وطن؛ شهید شدن کجا و ما کجا؟
السلام علی انصار ابی عبدالله؛
‫#‏١٧۵شهید‬

هنوز هم که هنوز است
اروند رود، هرشب خواب بدنهای شما را میبیند
و جزیره ای مجنون وار در حسرت گامهای شما آوای “یا لیتنا کنا معکم” سر می دهد

منابع خبر

اخبار مرتبط