خاطرات شریک پیشینِ زندگی فرانسوا اولاند فیلم سینمایی می شود

کارگردانی فیلم "تعصب" برای من سرشار از درس و تجربه بود، خاطرات سینمایی تقی مختار، بخش ششم
گویا
یورو نیوز - ۱۵ دی ۱۳۹۳

کارگردانی فیلم "تعصب" برای من سرشار از درس و تجربه بود، خاطرات سینمایی تقی مختار، بخش ششم »
» نسخه قابل چاپ
» ارسال به بالاترین
» ارسال به فیس بوک »

تقی مختار

taghimokhtar@yahoo.com

ویژه خبرنامه گویا

وقتی مقدمات کار تولید فیلم «تعصب» و عقد قراردادها با بازیگران و دیگر عوامل و همکاران، به شرح نسبتا دقیقی که در بخش های پیشین این خاطرات دادم، انجام شد وقت آن رسید که هر چه زودتر نگارش فیلمنامه را به پایان برده و آماده فیلمبرداری بشویم. سیروس الوند، که کار نوشتن فیلمنامه را بر عهده داشت، از من هم جوانتر و در نتیجه سر به هواتر بود و دیدارهای روزانه و شبانه با جمعی از رفقای سینمائی مشترکمان و سرزدن به استودیوها و محافل و مجالس و شرکت در گردهمآئی های اغلب وقت تلف کن فرصت چندانی به او نمی داد که در خانه بنشیند و بطور جدی کار کند و فیلمنامه را به پایان ببرد. چاره را در این دیدم که وادارش کنم برای چند روزی به خانه من بیاید و آنجا اقامت کند تا بتوانیم هر روز از صبح اول وقت روی فیلمنامه کار کرده و هر طور شده سر و ته اش را هم بیاوریم.

آن روزها من به اتفاق خانواده سه چهار نفری خودم در یک آپارتمان اجاره ای در کوچه ای شش متری، منشعب از خیابان امیرآباد، زندگی می کردم و خوب به یاد دارم که زنده یاد فریدون فرخزاد هم در طبقه دوم یا سوم آپارتمانی در یکی از ساختمان های سمت مقابل ساختمان محل زندگی من سکونت داشت و ما می توانستیم از پنجره های آپارتمان هامان همدیگر را ببینیم و گه گاه نیز با هم رفت و آمد داشته باشیم. باری، با هزار ترفند و اصرار و زور و فشار سیروس را، که در آن زمان همچنان مرا به چشم «سردبیر» نگاه می کرد و علاوه بر دوستی و رفاقت خیلی نزدیک احترامی برایم قائل بود، به خانه خودم منتقل کردم و برای چیزی حدود یک هفته هر روز صبح زود بیدارش کردم و نشستیم به بحث و فحص درباره داستان و صحنه ها و گفت و گوهای فیلم که منجر می شد به ادامه نوشتن او و تحویل صفحه به صفحه فیلمنامه به من برای بازبینی و اظهارنظر و تصویب آنچه نوشته شده بود. در واقع در آن چند روز، که در ضمن اعضای خانواده من همه از مزاحمت شبانه روزی ما به عذاب آمده بودند، من مثل شیر بالای سر سیروس ایستاده و با او همفکری و همکاری کردم تا بالاخره نوشتن فیلمنامه به پایان رسید.

از آنچه پس از این همه تلاش و صرف وقت به دست آمده بود، در آن دوره، با آن فهم، و برای اولین کار سینمائی خود بعنوان کارگردان، راضی و خرسند بودم.

"وقتی طلا به اندیمشک می رسد، اولین کاری که علی می کند این است که او را به زیارتگاه امامزاده ای می برد تا او در آنجا به اصطلاح «آب توبه» به سر ریخته و قسم وفاداری بخورد"داستان جذاب و پرکشش فیلم حکایت زندگی منفعل زنی تنها و نگونبخت به نام «طلا» بود که همشهریانش در شهرستان اندیمشک از سر «تعصب» و «غیرتمندی» او را به اتهام «هرزگی» از شهر بیرون کرده بودند و او ناگزیر به تهران بزرگ رفته و، علی رغم میل باطنی خود، در آنجا به کار رقاصی در کافه ها مشغول شده و از این طریق با قشری از بدکاران و بدنامان جامعه در آمیخته بود. فیلم از جائی شروع می شد که «طلا» با قطار به شهر زادگاه خودش بر می گشت تا، با اظهار ندامت از، و پشت کردن به، گذشته «آلوده»اش، به قولی که به یکی از جوانمردان خوشنام و لوطی مسلک شهر به نام علی داده بوده است عمل کند. علی که در اندیمشک حجره داری سرشناس و معتبر است در سفری به تهران او را در یکی از همان کافه ها دیده و به او دل بسته و وعده داده بوده است که چنانچه «طلا» خود را از محیط آلوده ای که در آن گرفتار آمده بیرون بکشد و به اندیمشک بازگردد و قصد یک زندگی سالم و «آبرومندانه» را داشته باشد، حاضر است او را به عقد خود درآورده و با او زندگی کند. وقتی طلا به اندیمشک می رسد، اولین کاری که علی می کند این است که او را به زیارتگاه امامزاده ای می برد تا او در آنجا به اصطلاح «آب توبه» به سر ریخته و قسم وفاداری بخورد. اما در ادامه داستان معلوم می شود که هیچ یک از اهالی شهر - حتی مادر علی که همیشه در آرزوی ازدواج پسرش بوده - بخاطر تعصباتی که دارند طلا را نپذیرفته و همچنان به چشم زنی «بدکاره» و «بدنام» به او می نگرند.

علی ناگزیر می شود در مواجهه با جمعی که به مقابل خانه او آمده و خواستار بیرون کردن مجدد طلا از شهر می شوند، با سردسته آن ها گلاویز شده و از روی خشم و به منظور زهرچشم گرفتن از دیگران چنان کتکی به او بزند که طرف بکلی از پا افتاده و روانه بیمارستان شود. گره های داستان از اینجا بسته و با هر گام بیشتر و بسته تر می شود. مادر علی تن به ازدواج او با طلا نمی دهد و حاضر به زندگی در کنار زنی که «همه جا از او به بدنامی یاد می کنند» نمی شود. وقتی همه تلاش های علی برای اقامتی چند روزه در خانه های دوستان و رفقایش بی نتیجه می ماند او چاره ای نمی بیند جز این که در مسافرخانه تنها کسی که حاضر می شود برای مدتی کوتاه آن ها را بپذیرد اقامت کرده و مراسم عقد را در همانجا برگزار کند. بلافاصله پس از عقد ازدواج، از کلانتری به سراغ علی می آیند و بر اساس شکایت شخصی که توسط او به سختی مضروب شده وی را بازداشت و از آنجا روانه زندان می کنند.

"مادر علی تن به ازدواج او با طلا نمی دهد و حاضر به زندگی در کنار زنی که «همه جا از او به بدنامی یاد می کنند» نمی شود"وقتی علی کاملا از مساعدت مادر متعصب خود ناامید می شود نامه ای به شخصی به نام اکبر، یکی از دوستان قدیمی و مورد اعتماد خود در تهران که به تازگی از زندان خلاص شده، نوشته و با فرستادن مقداری پول برای خرید بلیط قطار و تامین هزینه های دیگر، از او می خواهد به اندیمشک بیاید و، تا گرفتن رضایت از شخص مضروب و رها شدن او از زندان، از طلا مراقبت و محافظت کند. این موضوع را با طلا هم در میان می گذارد و از او می خواهد که تا آمدن اکبر در مسافرخانه بماند. اکبر می آید ولی بدون این که دیداری بین او و علی اتفاق بیفتد طلا را با خود به تهران می برد تا به قول او آب ها از آسیاب بیفتد. چند روز بعد مرد دیگری با مراجعه به مسافرخانه خودش را اکبر معرفی کرده و خواهان دیدار طلا می شود. معلوم می شود شخص قبلی اکبر واقعی نبوده و از آنجا که به طریقی از قرار و مدار بین علی و اکبر با خبر بوده خودش را بجای او معرفی کرده و طلا را با خود برده است.

به این ترتیب داستان کاملا پیچیده می شود. با ترفندی تهدیدآمیز از سوی اکبر، رضایت شخص مضروب گرفته شده و علی از زندان مرخص می شود و هر دو به اتفاق به تهران می روند تا هرطور شده طلا را بیابند. این که در تهران و در جستجوی این دو نفر برای یافتن طلا چه می گذرد از هدف این نوشته دور است و من قصد بازگوئی تمام ماجراهای فیلم را ندارم. همین قدر بگویم که با پیشرفت داستان و باز شدن گره ای از پشت گره دیگر و با برخوردهائی که بین علی و اکبر و رسول (مردی که طلا را با خود به تهران می برد) و دیگر شخصیت های داستان پیش می آید، آنچه ملاحظه می شود این است که طلا خودش هیچ حق تصمیم گیری و اراده ای برای تعیین سرنوشت خود ندارد و همه بود و نبود و کل حیات او بشکلی منفعل دستخوش تعصبات جامعه ای مردسالار است که در بهترین شکل به زن بصورت پرنده ای در قفس کفترهای جلد خود نگاه می کند.

در واقع آنچه من می خواستم در آن زمان و بعنوان مضمون اصلی فیلم «تعصب» به آن بپردازم همین نکته بود: موقعیت اسف بار و سخت منفعل زن ایرانی؛ یعنی آنچه که بطور روزمره در دور و اطراف خود می دیدم و شاهدش بودم. و خوب بخاطر دارم که در آن زمان هر وقت در جائی صحبتی از ساختن فیلم «تعصب» می شد به این نکته اشاره می کردم بطوری که همان وقت در یکی دو نشریه که خبر ساخته شدن «تعصب» را منعکس کردند روی این نکته تاکید شده بود.

"بلافاصله پس از عقد ازدواج، از کلانتری به سراغ علی می آیند و بر اساس شکایت شخصی که توسط او به سختی مضروب شده وی را بازداشت و از آنجا روانه زندان می کنند"اما حقیقت این است که من در آن زمان و آن سن و سال و آن بی تجربگی و ناآگاهی هیچ اشرافی بر چرائی و چگونگی یک چنین وضعیتی نداشتم و بجای پرداختن به ریشه ها و عوامل و مناسباتی که پدیدآورنده یک چنین وضعیت و موقعیتی بود، و یا حتی بجای تحلیل شخصیت ها و ایجاد تحول در آن ها، فقط به نقل قصه ای در این خصوص و در قالب فضاها و شخصیت های آشنا و ملموس فیلم های آن دوره بسنده کرده بودم که در عین حال جذابیت و گیرائی داشت و تماشاگر را درگیر حوادث آن می کرد بی آن که عمقی و معنائی و پیامی خاص داشته باشد؛ هر چند که نمی دانم اگر جز این می کردم و مثلا شخصیت های داستان را از اقشار وابسته به طبقاتی دیگر بر می گزیدم و فهم این را هم می داشتم که زیر پوست آن ها رفته و به تجزیه و تحلیل شرایطی که زن ایرانی را به چنان روزی انداخته بود بپردازم، آیا می توانستم پروانه ساخت فیلم را از مقامات مسئول آن زمان بگیرم یا نه، چرا که در آن دوران تیغ سانسور و ممیزی در خصوص پرداختن به هر نکته اجتماعی و هر نوع از شخصیت های «غیرجاهل» و «غیررقاصه» چنان تیز بود که محتملا نمی توانستیم پروانه ساخت فیلم را دریافت کنیم. در این مورد، من بعدها مقاله ای تند و گزنده نوشتم در روزنامه «اطلاعات» با عنوان «زنده باد جاهل ها و رقاصه ها» که سر و صدای زیادی بر پا کرد و کم مانده بود برای خود من هم گرفتاری ایجاد کند که شاید در فرصتی و بخشی دیگر از این سلسله خاطرات به آن بپردازم.

در هر حال، فیلمنامه آماده شد و حالا وقت آن بود که برای فیلمبرداری برنامه ریزی کنیم. همان طور که در شرح ماجرای فیلم اشاره کردم، برخی از صحنه ها می باید در تهران و برخی دیگر در اندیمشک گرفته می شد. تصمیم گرفتیم تا حد ممکن از کارکردن در تهران پرهیز کنیم و فقط صحنه هائی را در تهران فیلمبرداری کنیم که در خیابانی یا گذری و یا در کافه ای اتفاق می افتاد و باقی صحنه ها را (حتی صحنه های داخلی مربوط به حوادث تهران را) در اندیمشک بگیریم. این کار موجب می شد که بازیگران و عوامل فیلم برای مدت زمانی که لازم بود همه در اندیمشک و در یک جا حضور داشته و در دسترس باشند و برخلاف وضعیت فیلمبرداری در تهران گرفتار پراکندگی آن ها در خانه های خودشان در نقاط مختلف تهران و در نتیجه مشکل جمع و جور کردن روزانه آن ها و احتمال تاخیر در و یا تعطیل هیچ یک از جلسات فیلمبرداری نشویم.

با این همه، بنا به خواست و نظر علی مرتضوی که تهیه کننده فیلم بود، قرار بر این شد که نخستین جلسه فیلمبرداری در تهران و در یکی از اتاق های دفتر مجله «ستاره سینما» برگزار شود تا او بتواند در عین حال میهمانی کوچکی به این مناسبت بدهد و عکس و تقصیلاتی تهیه کرده و در هر دو مجله «فیلم و هنر» و «ستاره سینما»، و نیز برخی دیگر از نشریاتی که با مدیران و سردبیران آن ها دوستی و مراوده داشت، منعکس کند.

من برای این منظور صحنه کلانتری را در نظر گرفتم که فردین (در نقش علی) و زنده یاد خانم نادره (در نقش مادر علی) و یکی دو نفر دیگر (در نقش افسر کلانتری و پاسبان) در آن بازی داشتند و قرار شد مدیر تهیه فیلم (مصطفی پروانه)، در فاصله زمانی که تا روز تعیین شده برای فیلمبرداری باقی بود، اتاق مورد نظر را بصورت دفتر افسر کلانتری تزئین و آماده کند.

به محض این که همه قول و قرارها برای آن روز گذاشته شد، من دچار یک نوع نگرانی و دلشوره تا آن وقت تجربه نکرده شدم. حالت محصلی را پیدا کردم که از روز امتحان مطلع شده و علی رغم این که فکر می کند همه درس هایش را بخوبی خوانده، ولی دلشوره گرفته و اعتماد به نفس خودش را از دست داده است. من تا آن وقت در چندین فیلم بازی کرده و با علاقه ای که به کارگردانی داشتم و در اثر کنجکاوی در نحوه کار کارگردان های مختلف چیزهای نسبتا قابل توجهی از آن ها آموخته بودم و بخصوص سعی کرده بودم که از لحاظ اصول فنی و تکنیکی از کار آن ها سر در بیاورم. اما طبیعی بود که تا خودم در موقعیت آن ها قرار نمی گرفتم نمی توانستم مطمئن باشم که همه آن فنون و اصول و قواعدی را که آن ها بکار می بردند آموخته ام و می توانم با تصمیم شخصی خودم بکار ببرم. تا پیش از آن، من بطور معمول فیلم ها را از زاویه دید یک منتقد غیرفنی نگاه می کردم و بیشتر با مضمون و محتوا و قدری هم شیوه بیان سینمائی فیلم ها کار داشتم، اما به مرور و در اثر بازی در فیلم های مختلف دریافته بودم که ساختن فیلم شبیه نوشتن مطلب، یا بقول قدیمی ها انشائی، است که خیلی پیشتر و مهمتر از این که «شیوا» و دارای «محتوا» و نیز «جذاب» و «تاثیرگذار» باشد، می باید مطمئن شد که از لحاظ رعایت دستور زبان و همین طور املاء صحیح کلمات و قواعد بکاربردن آن ها و ساخت و ساز «عبارت» و «جمله» و «پاراگراف» و غیرو صحیح و استوار است.

"این موضوع را با طلا هم در میان می گذارد و از او می خواهد که تا آمدن اکبر در مسافرخانه بماند"در واقع آشنائی به دستور زبان و قواعد نگارش صحیح اساس و بنیان کار یک نویسنده است و پس از حصول به آن و کسب مهارت در آن است که می توان «قریحه» را بکار برد و نوشتاری پاکیزه و دلنشین فراهم کرد. تفاوت عمده و خطرناک میان یک مطلب یا انشاء با یک فیلم پرخرج سینمائی، اما، این است که اگر در مطلب خود جمله ای را از لحاظ دستوری و یا کلمه ای را از لحاظ املائی اشتباه نوشتی می توانی همان وقت و یا بعدتر آن را حذف کرده و بصورت درست و صحیح بنویسی ولی وقتی صحنه ای از فیلم، با صرف وقت و هزینه بسیار، بشکلی نادرست و ناقص فیلمبرداری شد بازگشت به آن شرایط و تصحیح آن اشتباهات ممکن است هرگز میسر نباشد.

دلشوره من بیشتر از این جهت بود که با شناختی که از فردین و رفتار او در سر صحنه های فیلمبرداری برخی از فیلم هایش داشتم، نگران آن بودم که مبادا خطائی از جانب من رخ داده و او را وادار به مداخله در کار من بکند. او در این زمینه سابقه ای طولانی داشت و من بارها دیده بودم که در جلسات فیلمبرداری فیلم هایش نه فقط پیشنهاد و نظر جدی می داد بلکه اغلب صریحا مداخله کرده و کارگردان را کنار می گذاشت و خود میدان را به دست گرفته و به فیلمبردار و بازیگران و دیگر عوامل فیلم می گفت که چه بکنند و چگونه بکنند. با خودم فکر می کردم اگر یک چنین وضعیتی سر صحنه فیلمبرداری «تعصب» پیش بیاید همه حیثیت و آبروی من بر باد می رود. و من آدمی نبودم که اجازه بدهم کسی چنین کاری با من بکند؛ حتی اگر آن آدم کسی در موقعیت فردین باشد.

پس چاره را در این دیدم که ترتیب دیداری با او را داده و رک و صریح در این خصوص با او اتمام حجت کنم.

قرار دیدار گذاشته شد و من یکی دو روز قبل از آغاز فیلمبرداری برای گفت و گو در این زمینه به دفتر فردین رفتم. به او گفتم و یادآور شدم که از مداخلات معمول او در کار کارگردان ها آگاهم و بارها به چشم خودم دیده ام که او با این عمل تا چه حد نسبت به شمار زیادی از کارگردان های فیلم هایش بی احترامی کرده و آن ها را مورد تحقیر قرار داده است. علاوه بر این تاکید کردم که «تعصب» هر چند با حضور او و به اعتبار نام او ساخته می شود ولی خوب است بداند که قرار نیست «فیلم او» باشد بلکه «فیلم من» است و همه خوب و بد آن به من مربوط است و اگر او هر شک و تردیدی یا مشکلی دارد می تواند همین حالا و قبل از آغاز فیلمبرداری مطرح کند تا رفع و رجوع کنیم ولی اگر قرار باشد سر صحنه فیلمبرداری و در حضور عوامل فیلم در کار من مداخله کند آن وقت من تحمل نخواهم کرد و بی شک کار به مقابله و مشاجره خواهد کشید؛ مقابله و مشاجره ای که هر چند ممکن است، به دلیل نفوذ و اعتبار نام او در نزد تهیه کننده، در نهایت منجر به حذف من از پست کارگردانی بشود ولی مطمئنا منجر به سکوت من نخواهد شد و بسیاری از نشریات مهم کشور هستند که مشتاق چاپ مقالات انتقادی و افشاگرانه من در این خصوص خواهند بود.

زنده یاد فردین و شورانگیز طباطبائی در صحنه ای از فیلم "تعصب"

خوب به حرف هایم گوش کرد و آن وقت به ملایمت و لحنی دوستانه گفت: «ببین مختار جان، همه آرزو و خواست من این است که چنین وضعی پیش نیاید. آیا فکر می کنی من بدم می آید در این سن و سالی که دارم سر صحنه کناری بنشینم و ضمن این که همه جور پذیرائی از من می شود منتظر بمانم تا خبرم کنند که جلوی دوربین بروم و فقط بازی خودم را بکنم؟ درست است که من چند فیلم کارگردانی کرده ام و در این زمینه تجربیاتی دارم، ولی باور کن می دانم که از بابت کارگردانی واقعی من صفر هستم ولی بدبختی اینجاست که اکثر این کارگردان هائی که فیلم های مرا می سازند زیر صفر هستند و از آنجا که آبروی من در این وضعیت و موقعیتی که دارم در گرو کار کسانی است که اغلب نمی دانند چه باید بکنند و چگونه باید بکنند و هنرشان فقط این است که می توانند گروهی را جمع و جور و سرپرستی کنند، ناچار برای حفظ آبرویم در کار آن ها مداخله می کنم. در مورد تو هم باید، همانطور که تو به صراحت حرف زدی، بگویم که اگر در جریان کار ببینم کارت را بلدی و می دانی داری چه می کنی، مرض ندارم که به خودم دردسر بدهم، ولی اگر ببینم قادر نیستی و فیلم دارد به خطر می افتد آن وقت چه بخواهی مقاله علیه من بنویسی یا ننویسی چاره ای نخواهم داشت جز این که وارد گود بشوم و مداخله کنم.

"اکبر می آید ولی بدون این که دیداری بین او و علی اتفاق بیفتد طلا را با خود به تهران می برد تا به قول او آب ها از آسیاب بیفتد"در واقع این بستگی به توانائی یا ناتوانی تو در امر کارگردانی خواهد داشت و تنها قول شرافتمندانه ای که من می توانم حالا به تو بدهم این است که اگر دیدم کارت را بلدی با هیچ عذر و بهانه ای در کارت مداخله نکنم.»

خب، همین برای من کافی بود. بخصوص که دیدم حرفش منطقی بود و اکثر کارگردان هائی که او تا آن زمان با آن ها کار کرده بود در واقع کسانی بودند که فتورمانی از یک قصه سر هم بندی شده می ساختند و قصدشان صرفا فروش فیلم به اعتبار نام او بود.

با این همه، گفت و گوی آن روز ما و قول و قراری که گذاشته شد دلشوره و نگرانی مرا دو چندان کرد. دیدم با این گفت و گو موجبات توجه مضاعف او به قضیه کارگردانی من را فراهم آورده ام و مسلم است که او در هنگام کار دقیقا مرا زیر نظر خواهد داشت تا ببیند آیا کارم را درست انجام می دهم یا نه.

روز قبل از نخستین جلسه فیلمبرداری نشستم و با دقت تمام صحنه ای را که قرار بود فیلمبرداری کنیم مهندسی و «دکوپاژ» کردم (طراحی جزء به جزء صحنه از طریق تقطیع آن به تصاویر یا «پلان» های کوتاه و بلند در نماهایی باز، معمولی و یا درشت، با استفاده از دوربین ساکن یا چرخان و یا در حرکت؛ همراه با تعیین مسیر و نحوه حرکت بازیگران و بخش یا بخش هایی از دیالوگ ها، و جزئیات فنی دیگر از این قبیل). بعد آن را به سیروس الوند، که او هم مثل من دچار هیجان روز اول فیلمبرداری بود، نشان دادم و هر دو به دقت آن را مرور و تصویب کردیم. روز بعد که روز شروع فیلمبرداری بود، از آقای احسانی خواستم که یکی دو ساعتی زودتر به محل فیلمبرداری بیاید تا از فراهم بودن و آمادگی همه چیز مطمئن شویم.

اما من، در واقع، می خواستم ساعتی قبل از شروع فیلمبرداری «دکوپاژ» صحنه را به او هم نشان بدهم تا اگر احیانا خطائی در آن وجود داشت با راهنمائی او رفع و رجوع و تصحیح کنم. احسانی با نهایت دلسوزی و علاقه «دکوپاژ» مرا مرور کرد و هیچ عیبی در آن ندید و به من اطمینان دارد که همه چیز به نحو احسن انجام خواهد گرفت و جای هیچ نگرانی نیست.

یکی دو ساعت بعد همه عوامل فیلم، بجز فردین، و برخی از روزنامه نگاران و میهمانانی که علی مرتضوی دعوت کرده بود، آمده و حضور یافته بودند و من و همکارانم صحنه را از هر لحاظ آماده کرده بودیم. در این وقت بود که دیدم قصابی با یک گوسفند وارد حیاط ساختمان مجله شد و سراغ علی مرتضوی را گرفت. وقتی از مرتضوی پرسیدم قضیه از چه قرار است، گفت می خواهد موقع شروع نخستین جلسه فیلمبرداری گوسفند را قربانی کند تا «چشم بد» و هر نوع «قضا و بلا» از گروه دور باشد!

چیزی نگذشت که فردین هم وارد شد. به پیشواز او رفتیم و هنوز داشتیم با او خوش و بش می کردیم که سر گوسفند بیچاره کنار حوض بریده شد.

"چند روز بعد مرد دیگری با مراجعه به مسافرخانه خودش را اکبر معرفی کرده و خواهان دیدار طلا می شود"همه با هم صلوات فرستادیم و در حالی که قصاب شروع کرده بود به جدا کردن پوست گوسفند از بدن آن زبان بسته، به داخل ساختمان و محل فیلمبرداری رفتیم. لازم بود قبل از شروع به کار فردین را به اتاقی دیگر راهنمائی کرده و از گریمور فیلم (رضا هوشمند) بخواهم که سبیل بزرگ مردانه ای روی لب هایش بگذارد. وقتی کار گریمور تمام شد و فردین کت و شلوار سیاه رنگی را که برایش فراهم شده بود پوشید و اعلام آمادگی کرد، من از علی مرتضوی، هوشمند، و یکی دو نفر دیگر که در اتاق بودند خواستم که برای چند لحظه من و او را تنها بگذارند.

با خروج آن ها از اتاق، من اوراق «دکوپاژ» صحنه آن روز را جلو فردین گذاشتم و از او خواستم خوب آن را مطالعه کرده و نظرش را بدهد. عجیب بود که هیچ تعارفی نکرد. اوراق را گرفت و، همان طور که روی صندلی نشسته بود، هر آنچه بر آن ها نوشته شده بود را به دقت و حوصله تمام خواند.

بعد، از جایش بلند شد، آن ها را به من برگرداند، دستم را فشرد و با لحنی محبت آمیز گفت: «مبارک است ان شاء الله. همه چیز خوب و پاکیزه و درست است. جز این هم انتظاری نداشتم.»

خیالم راحت شد و قلبم قوت گرفت. فهمیدم که میخ خودم را کوبیده ام و از این لحظه به بعد می توانم بی هیچ دغدغه ای به کار خودم بپردازم.

هر دو از اتاق خارج شدیم و رفتیم به اتاق دیگری که محل فیلمبرداری بود. آقای احسانی که قبلا «دکوپاژ» را خوانده بود، دوربین را در جائی که تعیین شده بود قرار داده، لنز مورد نظر را به آن نصب کرده و نورپردازی صحنه را هم انجام داده بود.

"معلوم می شود شخص قبلی اکبر واقعی نبوده و از آنجا که به طریقی از قرار و مدار بین علی و اکبر با خبر بوده خودش را بجای او معرفی کرده و طلا را با خود برده است"وقتی خواستیم با سلام و صلوات مجدد اولین «پلان» فیلم را بگیریم، متوجه شدم که فردین منتظر کسی است که دیالوگ ها را «سوفله» کند (برای بازیگران بخواند تا آن ها تکرار کنند). اما من چنین قراری نداشتم. به او گفتم که ما بنا داریم در این فیلم از «سوفلور» استفاده نکنیم و توضیح دادم که وقتی دیالوگ ها «سوفله» می شود حواس بازیگر به آن است و این نه فقط مانع از تمرکز او روی نقش می شود بلکه روی چهره اش هم تاثیر می گذارد و بنا بر این خوب است که از این کار پرهیز کنیم. و برای این که این خرق عادت زیاد نگرانش نکرده باشد تشویقش کرده و گفتم: «شما ماشاء الله با این هوش و استعدادی که دارید مطمئنا می توانید یکی دو جمله هر پلان را حفظ کرده و بدون نیاز به سوفله در مقابل دوربین بیان کنید. وقتی چند بار این کار را کردید خواهید دید که از بازی خودتان لذت بیشتری خواهید برد.»

.

منابع خبر

اخبار مرتبط