خُب همه میدانید من اهل جنوب شهر هستم، جنوب شهر ِ تهران. خانه و محله ی ما با حصیرآباد معروف به اندازه ی یک "آهای" فاصله داشت. محله یی با مردمی فرودست و عموما بیسواد و در بهترین شکل ،کم سواد. مردمی کارگر پیشه و روزمزد. بعضا بین آنها از کارمندان دون پایه ادارات هم بودند

خُب همه میدانید من اهل جنوب شهر هستم، جنوب شهر ِ تهران. خانه و محله ی ما با حصیرآباد معروف به اندازه ی یک "آهای" فاصله داشت. محله یی با مردمی فرودست و عموما بیسواد و در بهترین شکل ،کم سواد. مردمی کارگر پیشه و روزمزد. بعضا بین آنها از کارمندان دون پایه ادارات هم بودند
اخبار روز
اخبار روز - ۲۲ مهر ۱۳۹۵

 دوست من پیمان، در آخرین دیدار ماهانه ی رفقای کهنه و کهن سال این خاطره را از سالهای بسیار دور تعریف کرد. زان پیشتر که تا دیدار بعدی بدرودی بگوییم ، پرسیدم، پیمان جان آیا رخصت میدهی آنچه را که تعریف کردی بنویسم و اگر میسور بود به نشر بسپارم؟! در پاسخ گفت: ریش و قیچی دست توست، ولی یعنی ارزش این حرفها را هم دارد؟! گفتم ، اینگونه یادها همیشه دلپذیر است. به موافقت سری تکان داد و منهم قول دادم نام ها و جای ها را همانطور که او بکار برد بنویسم و حتی الامکان در نقل قول و جمله بندی راستکار باشم. وامّا آنچه پیمان تعریف کرده بود:
خُب همه میدانید من اهل جنوب شهر هستم، جنوب شهر ِ تهران. خانه و محله ی ما با حصیرآباد معروف به اندازه ی یک "آهای" فاصله داشت.

" دوست من پیمان، در آخرین دیدار ماهانه ی رفقای کهنه و کهن سال این خاطره را از سالهای بسیار دور تعریف کرد"محله یی با مردمی فرودست و عموما بیسواد و در بهترین شکل ،کم سواد. مردمی کارگر پیشه و روزمزد. بعضا بین آنها از کارمندان دون پایه ادارات هم بودند کسانی که تعدادشان قابل توّجه نبود. کار ِ درس و مشق و تحصیل ما بچّه ها نیز بسته به جربزه ی خودمان بود و پدر و مادر در این امر دخیل نبودند. نهایت اینکه گاهی به ملامت و یا نصحیت میگفتند" درس بخون که پس فردا عاقبتت مث من نشه!" ویا که " درس نخونی فردا کوله حمالی رو گُردَت میذارَن".

بقیه قضایا واگذار بود به ما و همّت ما. تکلیف مدارس دولتی هم- که در توان ما بود- روشن و مشخص بود. وقتی من کلاس سوم دبیرستان بودم بین آموزگاران دبیرستان ما ، دبیری بود که هندسه درس میداد،نامش اسدیان. این آدم به سخت گیری ، خشونت، و ایراد ضرب و شتم و توهین به دانش آموزان شهرتی به هم زده بود و معروف بود در کار تدریس خبره است و در اداره ی کلاس جلّادی است. روز اولی که او وارد کلاس شد عینکی با شیشه های سخت تیره رنگ به چشم داشت! لحظاتی ساکت در میان کلاس ایستاد و بعد چند قدمی به راست وچپ رفت و رو به کلاس گفت:من اسدیان هستم، یکم اینکه هیچکس به هیچ وجه بعد از من به کلاس نخواهد آمد، فهمیدید؟ ما هاج و واج نگاه میکردیم که ناگهان داد زد، مگه کرین؟! گفتم فهمیدین؟! ما که گویی از خواب پریده ایم ویا جریان برق از پیکرمان عبور کرده داد کشیدیم ، بله آقا فهمیدیم! دوم اینکه، در کلاس من هر جلسه امتحان نهایی است ! فهمیدین؟! همه یکصدا گفتیم ، بله فهمیدیم.
سوم اینکه، هرکس در این کلاس غیبت کند فقط با حضور ناظم مدرسه میتواند برگردد به کلاس ، وما بلافاصله داد زدیم فهمیدیم.

"به موافقت سری تکان داد و منهم قول دادم نام ها و جای ها را همانطور که او بکار برد بنویسم و حتی الامکان در نقل قول و جمله بندی راستکار باشم"وبالاخره پس از ابلاغ مقداری مقررات ِ شداد و غلاظ دیگر، درس شروع شد. ساعات هندسه دو ساعت در هفته بود. ساعت اوّل صبح هریکشنبه و ساعت اوّل بعد از ظهرِ هر چهارشنبه.
آن سال دربین دانش آموزان جوانی بود بلند قامت تر از دیگران،با تنی تنومند، رفتاری موّقروآرام ،کم حرف و بسیار هوشمندو بقول معروف درس خوان. در ساعات ورزش همانقدر خوش میدرخشید که در کلاس ادبیات و یا فیزیک وشیمی و ریاضیات و البتّه هندسه.نامش ذکایی. فرهاد ذکایی.

مدرسه که تعطیل میشد بی آنکه درکوچه و خیابان معطّل شده و با دیگران مشغول گفتگو و این قبیل درگیری ها بشود راهی خانه میشد. در ساعات تفریح ِبین دوکلاس نیز اغلب در درازای حیاط مدرسه به آرامی قدم میزد. کم پیش می آمد تا با کسی بیش از حدود لازم صحبت کند، امّا هرگاه وجودش برای همکاری لازم بود از هیچ کوششی مضایقه نداشت. اینرا داشته باشید تابعد.
درهمان ماه اول سال تحصیلی صابون اسدیان- معّلم هندسه -به تن اغلب بچّه مالیده شد. این آدم ، شاید بهتر باشد بگویم این دیو، به کمترین بهانه دانش آموزی را که مرتکب کوچکترین اشتباه میشد به باد کتک میگرفت.

"وامّا آنچه پیمان تعریف کرده بود: خُب همه میدانید من اهل جنوب شهر هستم، جنوب شهر ِ تهران"سیلی های محکم ، حرفهای رکیک، گاهی هم لگدی برای ختم کار. یکی از کثیف ترین عادات وی تمسخر و استهزاء کسانی بود که در تلّفظ واژه های فارسی لهجه یی غیر از فارسی تهرانی داشتند! دربین دانش آموزان بودند تنی چند که هرگز مورد آزار های سادیستی این موجود قرار نگرفته بودند از جمله ی آنان یکی هم ذکایی بود.
در گذر روزها و هفته ها من علاقه وارادتی به ذکایی بهمرسانیده بودم و به هر شیوه ی ممکن سعی کردم توّجه و رفاقت اورا جلب کنم، و کردم و از این رفاقت بهره ها بردم. او بیش از هرکس آموزگار من بود! نزدیک شدن به فرهاد آسان نبود امّا تلاش من به ثمر رسیدو رفاقتی پایا و ماندگار به هم زدیم. اوایل دی ماه همان سال من متوّجه شدم که فرهاد خیلی حاضر نیست! یعنی سرِ کلاس ِ درس هست، ولی با کلاس نیست. می فهمیدم که تلاش میکند مورد شماتت و ملامت معلّمین قرار نگیرد.

وبه قول آقای مظفّری دبیری که درس جبر را عهده دار بود به طعنه و هشدار" ذکایی ،کجایی؟" که یعنی حواس ات جمع نیست. نگرانی من در اولّین روزها فقط متوّجه این بود که مبادا در اثر اشتباهی گرفتار خشم سادیستی اسدیان بشود و عزّتش خدشه دار شود. به هیچ چیز دیگر فکر نمیکردم. ولی کم کم کار جدّی تر شد وبه روشنی معلوم بود که ذکایی دارد ازکلاس و دانش آموزانی حتّی مثل من عقب می ماند. چندروزی پاپی اش شدم وبه هر وسیله ی ممکن خواستم علّت این ناهنجاری و کم کاری اش را بدانم.

"بعضا بین آنها از کارمندان دون پایه ادارات هم بودند کسانی که تعدادشان قابل توّجه نبود"هرچه سعی میکردم کمتر نتیجه میگرفتم. یک بعداز ظهر سرد آخر دی ماه که آغاز یخبندان را خبر میداد و از سوراخهای بینی و دهان هررهگذری بخاربود که ابر گونه در فضا می پراکند، راهی مدرسه بودم وسرما تا مغز استخوانم نفوذ میکرد، درخیابان باریکی پیش از محل دبیرستان، ذکایی را به همراه مادرش دیدم ولی رفتارش طوری بود که گویی مرا ندیده وحسّ من این بود که نمی خواهد ببیند. آن بعدازظهر فرهاد به کلاس نیامد! غایب بود! فرهاد ذکایی غیبت کرده بود. روز بعد صبح زود در حالیکه سرما حتما درجات ِ زیادی زیر صفر بود از خانه به قصد مدرسه بیرون آمدم ولی نزدیک خانه ی ذکایی نبش کوچه یی ایستادم ومنتظر او شدم تا از خانه بیرون آمد. همینکه وارد خیابان اصلی شد به سرعت سر راهش قرار گرفتم .

از دیدن من تعجّب نکرد ، ولی همه ی حرکاتش حاکی از این بود که ، اینجا چه میکنی؟! من بلافاصله وبدون وقفه شروع کردم که: ببین همه فَمیدن که یه جورایی برنامت سِس، حواست پرته، دیروزم دیدم با مادرت بودی و نیومدی مدرسه، من ناراحتتم، چیه ؟ چی شده ، چرا حواست پرته؟… ذکایی فقط به من نگاه کرد و به شیوه ی معمول به راهش به طرف مدرسه ادامه داد. ولی من قصد داشتم از مشکل رفیقم سر در بیاورم و شاید بتوانم قدمی مثبت برایش بردارم، لذا دست بر نداشتم و اصرار کردم پیش از رسیدن به مدرسه به من بگوید دَردَش چیست.
هوا سرد بود،روی زمین هرجا اثری از کوچکترین رطوبت بود تبدیل شده بود به یخ، جایی ضخیم و بعضی جای ها نازک و شکننده. آفتاب در آسمان بود ولی گویی خودش هم از حضوری چنین شرمنده بود، زیرا هیچ زوری در مقابل یخ سمج و سرمای پر سوز نداشت، در چنین شرایطی من و ذکایی گویی از زمان بی خبریم وبی خیال سرما و یخبندان سعی در کنکاش حال یکدیگر داشتیم و بالاخره سماجت به نتیجه رسید و پیش از ورود به مدرسه دریافتم که پدر ِ ذکایی یکی دوماهی است که زندانی است.
بر اثر رفاقت ِ با ذکایی دانسته بودم که پدرش کارگر اداره ِ دخانیات است- بعدها شد شرکت- و همینکه او گفت پدرش در زندان است حدس زدم که بدهکاری و اموری از این قبیل گرفتارش کرده. خیلی متاسّف شدم و بد تر از هرچیز اینکه از من هیچ کاری برای وی ، یعنی رفیقم ذکایی ساخته نبود.با اینهمه پرسیدم ، بابات واسه چی زندانه؟ چرا تا حالا حرفی نزدی، تو مدرسه کسی خبر داره؟ ولی حالا دیگر مقابل درب ورودی دبیرستان بودیم و فرهاد ترجیح حرف نزند و وارد مدرسه شدیم. آنروز خیلی طولانی بود و کند گذشت.

"کار ِ درس و مشق و تحصیل ما بچّه ها نیز بسته به جربزه ی خودمان بود و پدر و مادر در این امر دخیل نبودند"در کلّه ی جوان و بی تجربه ی من هزاران داستان ِ سینمایی غم انگیزآمد و رفت، و در همه آنها فرهاد قربانی اصلی بود. آنروز سرمای زمستان شاید چندین برابر آنچه بود مرا عذاب داد. با خود می اندیشیدم فرهاد بی پدرش در این سرمای جانکاه چه میکند، چگونه خود را سیر میکند، شب را به تنهایی چگونه سپری میکند، و چه کسی درمقابل خطرات مدافع او خواهد بود. این افکار مرا آزار میداد و نمیدانستم چه کاری برای کم کردن غم فرهاد باید انجام دهم. اشکال عمده هم در کار ِمن این بود که به ذکایی قول دادم در خصوص این مورد با هیچ کس، یعنی با هیچ کس حرفی نزنم.

ظهر که نیمه ی اول روز مدرسه تمام شد در راه برگشت به خانه به ذکایی گفتم ، میشه پن شنبه شب بیای خونه ی ما بمونی وجمعه باهم درس رارو دوره میکنیم و یه سینمایی میریم، میخایی بیام با مادرت حرف بزنم؟! فرهاد گفت، نمیتونم قولی بدم، ولی به جای اینکه با مادر ِ من حرف بزنی اول با مادر ِ خودت صحبت کن اگه گفت باشه بعد منم به مادرم میگم. یعنی باید از ذکایی همین توقّع را میداشتم! خرد و منطق ، چیزی که بخشی از وجود و خُلقیات او بود. من به مادرم گفتم و وی اجازه داد. روز بعد موافقت مادرم را به ذکایی گفتم و او هم موکول کرد به اینکه از مادرش اجازه بگیرد، وخلاصه قرار شد پنجشنبه شب و جمعه را من و فرهاد باهم باشیم. پنج شنبه ها مدرسه نیمه روز بود و قرار شد از همانجا ظهر به خانه ی ما برویم.

"نهایت اینکه گاهی به ملامت و یا نصحیت میگفتند" درس بخون که پس فردا عاقبتت مث من نشه!" ویا که " درس نخونی فردا کوله حمالی رو گُردَت میذارَن""هم من و هم فرهاد واقعا شادمان بودیم که آخر هفته ی دلپذیری در پیش داریم. روز چهارشنبه از اوّلین ساعات بامداد ،وقتی هنوز روشنایی روز ندمیده برف ِ آرامی شروع به باریدن کرد. حدود ساعت هفت که وقت رفتن به مدرسه بود زمین سفید پوشیده بود و رد پای عابرین به آسانی روی برف خشک و بی آب به جا میماند. من خوشحال بودم که اگر مدرسه تعطیل نباشد ، حتما بعدازظهر تعطیل میکنند و فردا هم تعطیلی ادامه خواهد داشت و لذا از همین امروز فرهاد به خانه ی ما خواهد آمد. برف بارید و بارید و همه جا را سفیدی پوشانید.

مدرسه را امّا تعطیل نکردند و عذاب حضور در کلاس دیوی به نام اسدیان را ارزانی ما داشتند. بعداز ظهر که بمدرسه آمدم اسدیان که وارد کلاس شد هنوز ذکایی نیامده بود و نیامد. خیال کردم چون دیر رسیده نخواسته داخل شود و مورد توهین و هتک حرمت ِ اسدیان قرار بگیرد. ساعت شکنجه ی هندسه تمام شد و سریع از کلاس بیرون زدم تا ذکایی را در راهرو و یا حیاط مدرسه ببینم ف ولی او نبود. بازهم غایب! پس از تعطیلی ِ مدرسه به در ِ خانه ی او رفتم ، در پاسخ به در زدنم خواهر او فرشته درب را باز ووقتی مرا دید گفت ،فرهاد بامادرش رفته جایی و خانه نیست.

"وقتی من کلاس سوم دبیرستان بودم بین آموزگاران دبیرستان ما ، دبیری بود که هندسه درس میداد،نامش اسدیان"من غمگین و دل نگران به خانه رفتم و گویی کوهی بر سینه ی بی تجربه ام سنگینی میکرد. یکساعتی نگذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد ، ازمیان برف انبوه حیاط گذشتم و درب را باز کردم و ذکایی را مقابل خویش دیدم. به سرعت گفتم ، کجا بودی چرا مدرسه نیومدی، چی شده؟! یادم رفت بگویم بیاید به داخل منزل و در سرمای استخوان سوز زمستانی در کوچه نایستد و بلرزد. فرهاد گفت، ببین من فردا نمیتونم بیام خونه ی شما، بالاخره قرار شده روز جمعه با پدرم ملاقاتی بِدَن ومن با مادرم میرم زندان، پس باشه واسه ی یه دفه دیگه ، حالام برو تو، اگه فردا مدرسه واز باشه می بینمت وگرنه تا شنبه خداحافظ. اینرا گفت و رفت.

برف باعث تعطیلی روز پنجشنبه و شد و من وماندم تصاویر تاریک و آزار دهنده ی زندان، و خانواده یی بی سرپرست در زمستانی سهمناک.
شنبه صبح هرچه سریع تر خود را به محل ِ خانه ی ذکایی رسانیدم تا با او در راه مدرسه حرف بزنم. همینکه از در ِ خانه بیرون آمد و مرا دید، گفت ، پیمان بابامو دیدم، ولی چه دیدنی ! پرسیدم کجا و چگونه ؟گفت ، بابام تو زندانِ قزل حصاره، چی میاد سرش حرفی نزد، چرا گرفتنش چیزی نگفت. فقط به مادرم میگفت ، گریه نکن ، دل ِ بچّه ها رو نشکن. ویه چیزای دیگه که گفتنی نیس.

"این آدم به سخت گیری ، خشونت، و ایراد ضرب و شتم و توهین به دانش آموزان شهرتی به هم زده بود و معروف بود در کار تدریس خبره است و در اداره ی کلاس جلّادی است"من سعی کردم بیشتر از جریان واقعه سر در بیاورم، ولی فرهاد به بیش از این راضی نبود.
آنروز غروب در منزل از پدرم پرسیدم ، آیا زندان ِ قزل حصار را می شناسد؟ پدرم به محض شنیدن این پرسش، با دهانی باز و چشمانی گشاده ، در حالیکه به وضوح متعجّب شده بود، نگاهی به مادرم کرد، نگاهی به خواهر وبرادرم، و سپس رو بمن گفت، تو بازندان ِ قزل حصار چیکار داری؟! بلافاصله گفتم ،همینطوری، تو مدرسه شنیدم ،میخام بدون چیه ، کجاس! پدرم گفت، حالا وخت این حرفا نیس پاشو برو سراغ درس و مشقِت، پاشو. من بیشتر کنکاش نکردم. ذهن وفکر جوان و نپخته و ساده ِ من راه به جایی نمی برد و جرئت کنجکاوی بیش از آن را نیز در مقابل پدرم نداشتم. همانشب قبل از خواب- همه ی ما در یک اتاق می خوابیدیم- پدرم گفتم ، گوش کن بابا، بعضی مردمو بخاطر کارای عوضی و دزدی و لات بازی و چاقوکشی این جورچیزا میبرن زندان، مثل زندان شهربانی و دادگستری وقصر، ولی یه عدّه رو هم واسه اینکه میخان یه کارای خوب بکنن میبرن زندان، اینجور آدما جاشون قزل حصاره! دیگه ام لازم نیس دنبالشو بگیری فمیدی؟ گفتم بعله … وبا خیال فرهاد و پدرش به خواب رفتم.
در اواخر بهمن ماه چهارشنبه روزی ذکایی به مدرسه نیامد.

ومن خیال کردم در روزی چنین سرد وی ومادرش احتمالا برای دیدار پدرش به زندان رفته اند. ساعات صبح تمام شدو برای ناهار به خانه رفتم وبعدازظهر برای حضور در کلاس دیو هندسه وجلّادی به نام اسدیان زود تر از معمول به جهت اینکه دیر نرسیده باشم به مدرسه بازگشتم. مثل معمول همه ی شاگردان مرتّب و منظّم در کلاس بودند و مبصرمان ملا حیدری گفت آقا داره میاد، وهمینکه درب کلاس باز شد ملا حیدری گفت برپا، ما برخاستیم و ایستادیم تا اسدیان به ملاحیدری گفت برو بشین، وسپس روبه کلاس خشک و قاطع گفت، بشینین. نشستیم و او شروع کرد به سخن، که ناگهان درِ کلاس باز شد و ذکایی با صورتی از سرما سرخ شده و درعین حال که آثار عرق بر پیشانی اش دیده میشد وارد کلاس شد! ورود او پتکی بود که به مغز من و دیگرهمکلاسی های ما زده شده. با چشمانی باز از وحشت و اینکه حالا چه بلایی بر سرِ ذکایی خواهد آمد ثانیه ها تبدیل شد به روزها و ماه ها، واقعا اگر در آن لحظه پشه یی در کلاس پرواز میکرد صدای بالش را میشد شنید.

"سوم اینکه، هرکس در این کلاس غیبت کند فقط با حضور ناظم مدرسه میتواند برگردد به کلاس ، وما بلافاصله داد زدیم فهمیدیم"همه منجمد، و مثل تکه های آهن بی روح چشم هامان به ذکایی بود که در آستانه ی کلاس ایستاده و منتظر اجازه ی ورود و یا شاید عکس العمل اسدیان بود. در یک لحضه سکوت سنگین کلاس با غرش اسدیان شکست که فریاد برآورد، پدر سگِ عمله، حمّال مگه نگفتم ...هنوز این جمله به پایان نیامده بود که ناگهان در نهایت ناباوری شنیدیم ذکایی محکم وآمرانه با صدایی بلند گفت، آقا احترام خودتونو نیگر دارین چرا فحش میدین مگه اینج…. که اسدیان حرف اورا برید و تکه گچی را که در دست داشت بسوی او پرت کرد و وناگهان به طرف ذکایی یورش برد . واین آغاز حماسه بود! ذکایی فریاد برآورد ،اگه دستت رو من بلند بشه باهات کاری میکنم که هرگز یادت نره مادرا بچّه های اینجوری ام زاییدن، من پدرم گوشه ی قزل حصار نیفتاده که آدمی مثل تو هروخ هرگُهی دلش میخاد بخوره، حرف دهنتو بِفَم . اینرا گفت و سر سوزنی از جای خود عقب ننشست و با سر و گردنی افراشته مستقیم در چشمان گشاده از حیرت و دهان باز اسدیان نگاه کرد.

این باورنکردنی ترین صحنه یی بود که میشد بیرون از یک قصّه ی خیالی و خارج از یک فیلم سینمایی دید. اسدیان برجای خود میخکوب بود و به زحمت نفس میکشید، لحظاتی نگذشته بود که اسدیان دادزد ملا حیدری… ودرهمین لحظه کلاس با این شعار گونه منفجرشد" ذکایی ذکایی تو قهرمان ِ مایی" و پس از چند بار تکرار همگی یکصدا فریاد بر آوردیم" معلّمِ هندسه گم شو از این مدرسه" . همه ی این ماجرا شاید بیش از چند دقیقه نبود. ولی آنچه بود حماسه یی بود. به صدای هیاهوی کلاس ما آموزگاران چند کلاس مجاور و سپس چندین کلاس دیگر مقابل کلاس ما جمع شدندو سپس آقای رضایی معاون دبیرستان و دقایقی بعد از او قربانبان رییس مدرسه آمدند وبا مشاهده وضعیت ابتدا مارا به سکوت خواندند و بعد به ذکایی دستور دادند بروند به دفتر مدرسه و اسدیان را با خود بردند.
از فردای آنروز دونفر در مدرسه برای همیشه غایب بودند، ذکایی که پس از دوهفته از دبیرستانی دیگر سر درآورد.

"آن سال دربین دانش آموزان جوانی بود بلند قامت تر از دیگران،با تنی تنومند، رفتاری موّقروآرام ،کم حرف و بسیار هوشمندو بقول معروف درس خوان"و اسدیان که ندانستیم چه شد و کجا رفت. تا مدّتها پس از این واقعه هفته یی یکی دوبار مردانی میامدند و هربار دانش آموزانی را به اتاق های مختلف مدرسه میبردند و در خصوص آن حادثه سئوالات پر رمز وراز میپرسیدند. من یکی از دانش آموزانی بودم که به لحاظ شهرتم به دوستی با فرهاد بارها و بارها به دفتر مدرسه و دیدار آن آقایان نایل شدم. آنها باور داشتند و میخواستند به منهم بباورانند که آن قضیه از پیش طرّاحی شده و مسبّب نیز ذکایی بوده و من دراثر تحریکات او کلاس را به آن "فاجعه!" تحریض و تشویق کرده ام. بارها پدرم را خواستند و اورا در باره ی رابطه ی من و ذکایی مورد پرسش قرار دادند.

حتّی یکبار ما را به اداره مرکزی آموزش و پرورش که آنروزها "فرهنگ ناحیه" بود بردند. سالها بعد پدرم زنده یاد گفت که حتّی وی را برای بازجویی به آگاهی! هم برده بوده اند، شاید شعبه یی از ساواک، زیرا موضوع به آگاهی ربطی نداشت.اینرا البتّه بعدها آموختم.
در پایان سال ِ تحصیلی من از آن دبیرستان به مدرسه یی دیگر رفتم و تا سالهای سال شاگرد ِمکتبِ انسانی ِ ذکایی بودم. روزگار هریک از مارا به گوشه یی پرتاب کرد. او که عاشق ِ رشته ی برق بود به درجه ی مهندسی نایل آمد و سالهای متمادی در شهر ِ لیون ِ فرانسه در همان رشته به استخدام معتبر ترین شرکت برق اروپا درآمد. او همواره معلّم من بود.
چندروز قبل که مثل معمول برای آحوالپرسی اش تلفن کردم، پسرش گفت ، پدر سکته کرد و مرد! به همین سادگی.

برای من امّا ،فرهاد ذکایی در روح و قلب و ذهن هرانسانی که به هر شیوه در قبال ناروایی ها کرامت و شرافت انسانی را گرامی میدارد و به پا میایستد زنده است.

**************
*عنوان "شه مات" را برای این واقعه با اجازه وموافقت پیمان من انتخاب کرده ام
۱۱ ماه اکتبر ۲۰۱۶ بهمن ِ پارسا

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

منابع خبر

اخبار مرتبط