دائره المعارف یا تفسیر اجتهادی!؟/ نه کتاب تفسیر اجتهادی است نه مولف یک مفسر

دائره المعارف یا تفسیر اجتهادی!؟/ نه کتاب تفسیر اجتهادی است نه مولف یک مفسر
فردا
فردا - ۲۹ اسفند ۱۳۹۴

اخبار روز- "ایکسبازی" تازه ترین رمان علی عبدالرضایی است. اخبار روز این رمان را به شکل پاورقی منتشر می کند  

هوا آن روز یک جور دیگر سرد بود، یک جورِ دیگر گرم! نه آفتابی بود نه بارانی، نه حتی ابری آن بالا قصد داشت خودش را بچلاند. طبق معمول، هر دو روبروی ایستگاه " کاودن گاردن" منتظر بودند، لارا نگاهی به اطراف می اندازد و خیره می شود به آریا، حالا سرش را تکان می دهد، آریا لبخند می زند و زیر لب می گوید همین الان است که نامزدش بیاید و سرش را آرام می اندازد پایین

- می شه بپرسم چرا همیشه همین ساعت اینجا می ایستین؟
- منتظر کسی ام
- عجیبه!
-چی؟
- خب سه چار هفته ای می شه شما رو هر روز اینجا می بینم، هرگزم ندیدم کسی بیاد
- بهتر!
- خب این عجیبه!
- اصلن عجیب نیست خانوم! همیشه اینجا منتظر می موندم تا اگه یکی دوستش سرِ قرار نیومد کمک کنم وقتش رو الکی تلف نکنه اما امروز واقعن با یکی قرار دارم

نگاهی به ساعتش می اندازد و نگران می شود، آریا از بدقولی بدش می آید، تازه دیشب با کیمیا آن هم در چتی فیسبوکی آشنا شده، دیروقت بود، کم کم داشت خوابش می برد که ناگهان مربعی در صفحه فیسبوکش باز شد و یکی نوشت سلام!
- درود
- شما خودِ آریا آخرت هستین
- بله!
- من همه کتابهای شما را خوانده ام
- خب!
- عالی می نویسید
- خب!
- من هم در انگلیس زندگی می کنم
- لندنی؟
- نه! شرلی
- نمی شناسم، کجاست؟
- یکی از شهرهای اطراف لندنه
- خب!
- سالهاست می نویسم
- خب!
- ببخشید، انگار حوصله ندارید، مزاحم نباشم!؟
- مزاحم نیستید خانم، فقط من حال تایپ کردن ندارم، اسکایپ داری؟
- اسکایپ ندارم ولی می تونم بهتون تلفن کنم

بعد هم شماره تماس اش را نوشت و کیمیا بلافاصله زنگ زد، از حرف حرفِ کلماتش مثل هوای لندن غم می ریخت، صدایش گاهی بین کلماتش می لرزید و برای اینکه رد گم کند می گفت از اینکه دارد با آریا آخرت حرف می زند ذوق زده ست، آریا ولی مثل تمساحی که غزالی خوشمزه را لب آب دیده باشد پشت تک و توک کلماتی که خرجِ این مکالمه می شد کمین کرده منتظر بود کیمیا پیتوکی بدهد تا حرف را بکشاند به جایی که دوست داشت.
کیمیا صدای آرام و دلنشینی داشت، می آمد به او که در یکی از خانواده های متموّل ایرانی بزرگ شده باشد، با اینکه کلماتش درست و شمرده ادا می شد هنوز لرزشی لحن اش را شنیدنی می کرد. آریا دیگر بلدِ غربت شده بود، لندن را هم خوب می شناخت، می دانست که اول آدمها را تنها کرده بعد کم کم نفله می کند

-تازه اومدی انگلیس؟
- تازه که نه! یه سالی می شه
- تنها زندگی می کنی؟
- با بچه هام هستم اما خیلی تنهام! امشب خوابم نمی برد، دیدم چراغ شما روشنه تماس گرفتم، مرسی که جواب دادین
- تنهایی برای کسی که می نویسه یه فرصتِ بزرگه ازش استفاده کن
- تعریف کلاسهای شما رو زیاد شنیدم، می گن استاد خیلی ها بودین
- من هرگز شاگرد نداشتم، فقط توی این قحط الرجال، گاهی کلاسی دایر می کنم و واسه خودم رقیب می سازم، فریاد زدن توی بیابون ترسناکه، صدات می خوره به صخره و در نهایت برمی گرده به خودت، واسه همین پیچ هوشها رو گاهی می کشم بالا تا گوش ها زیادتر شن
- من هم خیلی کم هوش نیستم
- چی خوندی؟
- شیمی
- لیسانس؟
- دکتری م رو از دانشگاه تهران گرفتم
- خوبه، فردا می تونی بیای لندن کارات رو برام بخونی
- حرفه ای نمی نویسم، فردا که بچه ها تعطیل اند
- من پس فردا می رم میلان و تا دو هفته دیگه برنمی گردم، پس بعدن حرف می زنیم

گوشی را که گذاشت هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که کیمیا باز تلفن کرد و گفت از یکی از دوست هاش خواهش کرده با بچه ها در خانه بماند و خودش فردا می آید لندن تا نوشته هاش را بخواند.

"اخبار روز این رمان را به شکل پاورقی منتشر می کند   هوا آن روز یک جور دیگر سرد بود، یک جورِ دیگر گرم! نه آفتابی بود نه بارانی، نه حتی ابری آن بالا قصد داشت خودش را بچلاند"
قرار بود ساعت چهار اینجا باشد، حالا ولی یک ربع ازش گذشته بود، آریا عصبانی بود، انگار روی سنگِ قلبش کیمیا حک شده باشد بی قراری می کرد و اگر می رسید تصمیم گرفته بود دمارش را در بیاورد، کم کم داشت به خانه برمی گشت که تاکسی سیاهی پیش پایش ایستاد، کیمیا فوری از ماشین پیاده شد و بعد از سلامی سریع، دو اسکناس پنجاه پوندی کف دست راننده گذاشت و سی پوند پس گرفت. در لندن به این تاکسی ها "بلٓک کٓب" می گویند و بیشتر برای مسیرهای کوتاه ازش استفاده می کنند، کیمیا باید زن پولداری باشد که از شرلی تا لندن را با این تاکسی آمده بود، می آمد به او که سی و چند سال داشته باشد، یک سی و چند ساله ی خیلی خوب مانده، صدایش هنوز می لرزید، انگار خطر کرده باشد و به دیدنِ آریا که آدمِ خوشنامی نبود آمده باشد هنوز نمی توانست در چشمهایی که حالا دیگر پشت عینک دودی رفته بود نگاه کند. خانمی که آن گوشه مثل همیشه منتظر نامزدش بود تازه داشت به آریا می گفت بالاخره دوستت آمد که نامزدش هم سررسید، مایکل موهای لخت و بلندی داشت، پالتوی سیاهی که انگار سرِ چند استخوانِ باریک آویزان شده باشد تنش بود، برخلاف اندام لاغر و نحیف اش، لهجه ی پرتقالی ش، کلمات انگلیسی ش را یغور کرده بود، انگار دو سالی می شد که لیسبون را ترک کرده با لارا در لندن زندگی می کرد

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

منابع خبر

اخبار مرتبط