گزارشی از مجلس ترحیم افشین اسانلو

گزارشی از مجلس ترحیم افشین اسانلو
کلمه
کلمه - ۵ تیر ۱۳۹۲

چکیده :یکی ازبرادران افشین نشست وبرایم ازابتدای زندانی شدن افشین گفت، تا روزی که جنازه اش را روی دستشان گذاردند. که: افشین راننده ی اتوبوس بین شهری بوده. سال هشتادوهشت، پیش ازماجرای جنبش سبز، تلاش می کند سندیکایی برای استیفای حقوق رانندگان به راه اندازد. اما پیش ازآنکه قدمی برای تأسیس آن سندیکا بردارد، دستگیرش می کنند ویک راست می برندش اوین. با ضرب وشتمی سنگین ازاو می خواهند به خائن بودنش اعتراف کند.

"چکیده :یکی ازبرادران افشین نشست وبرایم ازابتدای زندانی شدن افشین گفت، تا روزی که جنازه اش را روی دستشان گذاردند"به این که عضوشبکه ای تروریستی بوده. شبکه ای که می خواسته دانشمندان هسته ای را شکاروترور کند. افشین که ایستادگی می کند، یک ضرب می فرستندش به زندان سنندج. تا ربطش بدهند به: پ ک ک. ...

محمد نوری زاد

دومجلس کوچک، دوشرم بزرگ

مجلس نخست:
امروز ساعت پنج ونیم عصر رفتم منزل مرحوم “افشین اسانلو” درمجیدیه ی جنوبی.

سرخیابان، حجله ای روشن کرده بودند. با عکسی که نه به مرحوم اسانلو تعلق داشت ونه اسمش اسانلو بود. احتمالاً عکس ومشخصات یکی دیگررا برای رد گم کردن کلیشه کرده بودند. برای چه؟ برای این که اینجا ایران است. جایی که فرزند ما اگربه هزاردلیل درزندان ازپا درآمد و با هزارارفاق اگر جنازه اش را تحویلمان دادند، تأکیدمان می کنند: نه مجلسی نه شیونی نه مصاحبه ای نه مطلبی!

دراطراف منزل دوکپه ازمأموران اطلاعات را دیدم.

"سال هشتادوهشت، پیش ازماجرای جنبش سبز، تلاش می کند سندیکایی برای استیفای حقوق رانندگان به راه اندازد"که ایستاده بودند ورفت وآمد مراجعین را زیر نظر داشتند. برای یکی از کپه هایشان دست تکان دادم و داخل منزل محقری شدم که زنان ومردان درفضایی کوچک، درهم فشرده شده بودند. دوتن ازبرادران مرحوم به استقبالم آمدند. مرا به دیدن مادرسیاهپوششان بردند. عجبا که مادرمرا شناخت.

با سوز ولبخندی مادرانه به من روکرد و گفت: ازدیشب من چشم به راه شمایم. آقای نوری زاد، می بینی چه راحت ما را سیاهپوش می کنند؟

یکی ازبرادران افشین نشست وبرایم ازابتدای زندانی شدن افشین گفت، تا روزی که جنازه اش را روی دستشان گذاردند. که: افشین راننده ی اتوبوس بین شهری بوده. سال هشتادوهشت، پیش ازماجرای جنبش سبز، تلاش می کند سندیکایی برای استیفای حقوق رانندگان به راه اندازد. اما پیش ازآنکه قدمی برای تأسیس آن سندیکا بردارد، دستگیرش می کنند ویک راست می برندش اوین.

"اما پیش ازآنکه قدمی برای تأسیس آن سندیکا بردارد، دستگیرش می کنند ویک راست می برندش اوین"با ضرب وشتمی سنگین ازاو می خواهند به خائن بودنش اعتراف کند. به این که عضوشبکه ای تروریستی بوده. شبکه ای که می خواسته دانشمندان هسته ای را شکاروترور کند. افشین که ایستادگی می کند، یک ضرب می فرستندش به زندان سنندج. تا ربطش بدهند به: پ ک ک.



نهایتاً او را به اوین بازمی گردانند. بدون ملاقات وخبری. شش هفت سال زندان برایش می برند و بعد از چندی اورا به بند سیاسی ها می فرستند. به بند ۳۵۰٫ درآنجا با جوانان ومردان جنبش سبزآشنا ودوست می شود. بویژه با هدی صابر.

"...محمد نوری زاددومجلس کوچک، دوشرم بزرگ مجلس نخست: امروز ساعت پنج ونیم عصر رفتم منزل مرحوم “افشین اسانلو” درمجیدیه ی جنوبی"ووقتی هدی صابربه شهادت می رسد، با سایرزندانیان بیانیه یا شهادتنامه ای تنظیم می کنند که هدی صابردرزندان بخاطرتعلل زندانبانان کشته شده است. ونه این که خودش ازپا درآمده باشد.

یک سالی می گذرد. تا این که افشین وبعضی از زندانیان برای هدی صابردرهمان زندان مجلس ترحیم بپا می کنند. این کارظاهراً حرکتی ضد نظام تلقی می شود وارکان نظام مقدس را به لرزه درمی آورد. جوری که عده ای را به انفرادی وافشین وچند نفردیگررا به زندان رجایی شهرمی فرستند.

به جایی که زندانیانش فراوان وامکاناتش بسیارضعیف است. افشین اعتراض می کند. نه برای خودش. برای زندانیانی که ازنگاه زندانبانان گوسفندی بیش نیستند. مدتها دریک سلول کوچک انفرادی اما با سه نفردیگرزندانی اش می کنند.

"برای یکی از کپه هایشان دست تکان دادم و داخل منزل محقری شدم که زنان ومردان درفضایی کوچک، درهم فشرده شده بودند"پنجشنبه ی گذشته حالش بد می شود. می برندش بهداری. به سلول که برش می گردانند ازپا درمی آید. فردایش که جمعه باشد جنازه اش را به بیمارستانی دربیرون زندان منتقل می کنند. به ما که خبرندادند، ما خودمان ازطریق سایت ها خبردارشدیم وپرسان پرسان پیدایش کردیم و رفتیم بالای سرجنازه اش.

پرستارش می گفت: وقتی او را به اینجا آوردند، هیچگونه علائم حیاتی دراومشاهده نمی شد. اودرهمان زندان وپیش ازاعزام به بیمارستان درگذشته بود.

ازبرادرمرحوم افشین اسانلومی پرسم: چرا این مجلس را درخانه بپا کرده اید؟ جایی تنگ وکم ظرفیت. گفت: مأموران امنیتی اجازه ندادند مجلس را درمسجد دایرکنیم. با هرمسجد صحبت می کردیم، پیشاپیش منصرفشان می کردند وما نیز ناگزیربه همین خانه بسنده کردیم.

"آقای نوری زاد، می بینی چه راحت ما را سیاهپوش می کنند؟ یکی ازبرادران افشین نشست وبرایم ازابتدای زندانی شدن افشین گفت، تا روزی که جنازه اش را روی دستشان گذاردند"

بسیاردوست می داشتم درآن مجلس محقرانه که برای تسلیِ دل بازماندگان یک کارگربی نشان برپاشده بود، نماینده ی بیت مکرم می آمد ویک تسلیتی می گفت ومی رفت. زیاداست؟ باشد، نماینده ی آقای روحانی می آمد وتسلیتی می گفت ومی رفت. بازهم زیاداست؟ نماینده ی رییس دستگاه قضا می آمد ومی گفت: ما را ببخشید که فرزندشما را سالم تحویل گرفتیم وجنازه اش را تحویل شما دادیم. زیاداست؟ نماینده ای ازنمایندگان مجلس می آمد ومی گفت: گرچه ما سوگند یاد کرده ایم ازحقوق آحاد مردم ایران صیانت کنیم، اما صیانت ازحقوق محرومان وبی نشانان ومستضعفان درحوزه ی کاری ما نمی گنجد. یا نه، نماینده ای ازاصولگرایان می آمد.

نماینده ای ازاصلاح طلبان می آمد. نه، انگاراینجا ارزش ومنفعتی که درکارنیست، هراس نیزهست. نماینده ی آقای روحانی دراین مجلس اگردیده شود، سوژه ای بدست جناب شریعتمداری کیهان می افتد که حالا حالاها مگررهایش می کند؟ پس همان بهترکه کارگری بی نشان درهمان بی نشانی بمیرد ودرهمان بی نشانی نیزسروته مجلسش بهم بیاید وبه سرعت باد ازخاطره ها محوشود.

درراه بازگشت، به این فکرکردم که: نظام مقدسی که مدعی است دست به گلوی آمریکا واسراییل واستکبارجهانی فشرده است، چرا باید ازاعتراض و رفتارمدنیِ یک کارگر، یک راننده، یک خانواده ی معمولی هراس کند؟ وقدرتش را دراین بداند که بهرقیمت، راه را برهرگونه نقد وحرکت جمعی ببندد؟ البته به آن کپه کپه مأموران اطلاعات نیزدلم سوخت. که درچند جای خیابان ایستاده بودند وچشم به منزل محقریک کارگر ازدست رفته داشتند تا رفت وآمد امثال ما را به بالاتری ها گزارش دهند. نیزدلم برای آرزوهای خودم ومردمی مثل خودم سوخت.

"سال هشتادوهشت، پیش ازماجرای جنبش سبز، تلاش می کند سندیکایی برای استیفای حقوق رانندگان به راه اندازد"که یک وقت هایی فکرمی کردیم انقلابی علم کرده ایم برترازهمه ی انقلابهای تاریخ. انقلابی که حامی مستضعفان است واستخوانبندی برقراری اش، جهت گیری درمسیرآه مظلومان است. وازاینجورخزعبلات وفریب های چندش آور.

مجلس دوم:
ازهمانجا رفتم منزل خانم ژیلا بنی یعقوب. که اخیراً اززندان آزاد شده است.

همو که همسرش بهمن آمویی اکنون درزندان است. پیشترنیز به دیدن این بانوی فهیم رفته بودم. وبه افق نگاهش دریک کنش سالم اجتماعی دل سپرده بودم. اما این باراو را بسیاربزرگتریافتم. هم اورا هم همسرش را.

"اما پیش ازآنکه قدمی برای تأسیس آن سندیکا بردارد، دستگیرش می کنند ویک راست می برندش اوین"که بیش از آنکه نگران خود وحقوق تباه شده ی خود باشند، نگران دیگرزندانیان بودند. چه مسلمان وچه بهایی وچه زنان ومردان وخانواده هایی که بی دلیل به مجاهدین ومعارضین ربطشان داده اند وبهمین دلیل برای آنان زندانهای طویل دستورفرموده اند.
یادم هست چندی پیش بعدازسه سال به همسرش بهمن مرخصی دادند تا برای مدتی اززندان بیرون باشد. اما بلافاصله وهمزمان ژیلا را بزندان فراخواندند تا این دو یک روزویک شب درکنارهم نباشند. احساس کردم ما با بیمارانی طرف هستیم که ازآزردن مردم منتقد ومعترض لذت می برند وازاین که قدرت خود را به رخ بکشند درپوست نمی گنجند.
ژیلاامروزبه رجایی شهررفته بود. به ملاقات همسرش بهمن.

اکنون ژیلا اززندان خلاص شده است و خود باید چهارشنبه به چهارشنبه به رجایی شهربرود. به ملاقات همسرش که حتماً یکی ازبی گناه ترین زندانیان این سالهای تباهی است. درست مثل خودش. که پاک بانویی فهیم وخیرخواه ودوستداروطن خویش است. یک بانو درمقیاس بزرگی به اسم انسان وانسانیت.

همان شأن وخصلتی که شوربختانه حاکمان ما ازآن بهره ی چندانی ندارند.

اشتراک‌گذاری:

منابع خبر

اخبار مرتبط