فیلسوفان یهودی یا فلسفه یهودیت مساله این است
گفتوگو با غلامحسين ابراهيميديناني در مورد «فيلسوفان يهودي و يك مساله بزرگ» فيلسوفان يهودي يا فلسفه يهوديت مساله اين است امتیاز: / 0 بدعالی 04 شهریور 1388 - 11:47 حامد زارع* ديروز بخش نخست گفتوگو با استاد غلامحسين ابراهيميديناني در مورد كتاب «فيلسوفان يهودي و يك مساله بزرگ» كه آخرين اثر تاليفيشان نيز بهشمار ميرود را خوانديد. ايشان معتقد بودند «دغدغه دين و تعقل هميشه براي بشر بوده، هست و خواهد بود و من مسالهاي بزرگتر از اين نديدم». دكتر ديناني برآن بود كه «يك كسي ممكن است بين عقل و دينش تعارض باشد و كس ديگري نباشد. اگر تعارض داشته باشد، مشكل دارد، مساله دارد؛ يك مساله بزرگ. «يك مساله بزرگ» هميشه وجود دارد.» اينك قسمت پایانی گفتوگوي من با دكتر ديناني را بخوانيد. جناب استاد! وقتي در كتابتان سخن از تعيين حد عقل توسط انديشمندان مذهبي ميزنيد، كمكم بحث را به سمت تعارض يا توافق دين و فلسفه نزد انديشمندان ميبريد، آنجا كه از افلوطين بهعنوان نخستين كسي كه ميان فلسفه و ديانت سعي در تلفيق كرد نام ميبريد، آدم ياد برداشت فلاسفه دوره اسلامي ايران ميافتد كه افلوطين را به جاي افلاطون فهميدند و در كار تلفيق فلسفه افلاطوني و ديانت اسلامي شدند. فارابي از سرآمدان اين فلاسفه است... درست است! البته فارابي با فلسفه يونان آشنايي پيدا كرد. ابنسينا هم آشنايي پيدا كرد. اما اين فلاسفه مقلد فلاسفه يونان باستان نبودند. فارابي و ابنسينا خودشان فيلسوف بودند. فلاسفه ما از افلوطين و ارسطو و افلاطون استفاده كردند اما خودشان فيلسوف بودند. حتي به نظر من فارابي مقامش پراهميتتر از افلوطين است. در نظر من شخصيت فارابي بالاتر از افلوطين است. من ابنسينا را كمتر از ارسطو نميدانم. اينها خودشان افلوطين و ارسطوي دنياي اسلام بودند ولي بالاخره با آراي پيشينيانشان هم آشنايي پيدا كردند. اين نكته هم بايد در نظر داشت كه راه و رسم فلاسفه اسلامي با راه و رسم فلاسفه يونان باستان متفاوت است. راه و رسم فارابي در جمع ميان دين و فلسفه، با راه و رسم افلوطين در جمع ميان دين و فلسفه متفاوت است. مواضع فكري ابنسينا نيز، با آنچه ارسطو موضعگيري كرده است كاملا متفاوت است. ولي خب بالاخره هر فيلسوفي از گذشته خودش استفاده ميكند. اصلا اين شرط تفكر است كه هر آدمي از گذشته خودش نيز بهرهمند ميشود. آنچه نبايد ناگفته گذاشته شود اين است كه فلاسفه ما هيچوقت مقلد نبودهاند. اين فلاسفه هيچوقت از افلاطون و ارسطو و افلوطين تقليد نكردهاند. ابنسينا كه اصلا افلاطون را قبول ندارد چه برسد به اينكه مقلدش باشد! ابنسينا حتي افلوطين را هم قبول ندارد اما با افكار آنها آشنايي داشته است. ولي هركدام راه خود را رفتهاند. راهي كه افلوطين رفته، فارابي نرفته است. راهي كه ارسطو رفته نيز، ابنسيناي ما نرفته است. اينها كاملا مستقل از هم بودهاند. نكته ديگر اينكه شما وقتي از فيلون يهودي نام ميبريد و به وي فضل تقدم ميدهيد از باب راهي كه به سرانجام امتزاج عقل و دين ميانجامد، از «لوگوس» ياد ميكنيد و اينكه نزد فيلون يهودي، لوگوس، ازلي نيست. خواستم بدانم چگونه به اين نتيجه ميرسد؟ ببينيد! ازليت كه متعلق به خداوند است. لوگوس هم كه ميدانيد به معناي عقل است. لوگوس يعني عقل. حالا عقل در يك معني، ظهور خداوند است. به عبارت ديگر عقل، مخلوق خداوند است. هرچيزي كه مخلوق خدا باشد، الزاما بدينمعنا نيست كه ازليت خداوند را دارد. پس نتيجه اين است كه لوگوس ازلي نيست. اما زماني هم نيست. بدينمعنا كه شما نميتوانيد ادعا كنيد لوگوس در يك زمان خاص به وجود آمده است. اما در هر صورت لوگوس، خدايي ندارد! لوگوس مخلوق خدا است. حتي كلام خدا است. حتي اگر كلام خدا هم باشد كه خدا نيست. در مورد فيلون... بله! فيلون به هر صورت راه و رسم مربوط به خودش را داشت. اما طريقهاي كه فيلسوفان ما نظير ابنسينا و فارابي رفتهاند، به هيچوجه طريقي نيست كه فيلون يهودي رفته است. فيلون يهودي از يك راهي دين و فلسفه را جمع ميكند، فارابي از يك راهي دين و فلسفه را جمع ميكند، ابنسينا هم از راه ديگري. به هر صورت من خواستم بگويم اينكه شما ميگوييد فلاسفه يهودي، مساله عقل و دين را از فلاسفه مسلمان وام گرفتهاند، اينگونه نيست. بلاخره اينها هر كدام براي خودشان راهي را رفتهاند. يهوديان خودشان هم حرف براي گفتن داشتهاند. آن چيزي كه من گفتهام اين است كه فيلسوفان يهودي بعد از اسلام كه عمدتا در حوزه اندلس بودهاند، تحت تاثير فلاسفه مسلمان بودهاند. اما خب حرفهايي هم خودشان دارند كه فلاسفه مسلمان ندارند. سوال بعديام در مورد نكته دومي است كه در مواجهه با نام كتابتان، به آن برميخورد. آن هم «فيلسوفان يهودي» است. شما تعمدا فيلسوفان يهودي را نوشتهايد و فلسفه يهودي به كار نبردهايد، يا اينكه چندان برايتان تفاوت ندارد؟ چون دقت نظرهايي امروزه هست كه برخيها از فلسفه اسلامي دم ميزنند و برخي ديگر از فلاسفه دوره اسلامي ايران؛ به همين شكل يهوديت. خواستم شما قائل به موضوعيت فلسفه اسلامي يا فلسفه يهوديت هستيد يا اينكه فلسفه را امر كلي ميانگاريد كه بنا بر اعتقاد فيلسوفي كه به فلسفه ميپردازد و به ديانت اسلامي يا آيين يهود مومن است، از فيلسوفان مسلمان يا فيلسوفان يهودي نام ميبريد؟ خب! اين سوال خيلي خوبي بود كه شما مطرح كرديد. يكي از بهترين سوالها، همين سوال بود. اين مهم است كه شما توجه كنيد چرا من «فيلسوفان يهودي» گفتم و «فلسفه يهود» نگفتم. ببينيد! براي اينكه ما فلسفهاي به نام فلسفه يهوديت داشته باشيم، اين محل بحث است. شايد كساني بر اين باور باشند كه ما فلسفه يهودي داريم ولي خيلي نميتوان مطمئن بود فلسفهاي وجود دارد كه نامش فلسفه يهوديت است. حداقل اثبات آن مشكل است. آن چيزي كه براي من مسلم است اين است كه فيلسوفاني بودهاند كه يهودي بودهاند. من كاري ندارم كه حالا فلسفه يهودي داريم يا نداريم. اگر دارند، خودشان اثبات ميكنند كه دارند. براي من جا افتاده نيست. من فلسفه يهودي را نميشناسم اما فيلسوفان يهودي را ميشناسم. آنچه من ميشناختم، فيلسوفان يهودي بود كه در اينجا آرا و اقوالشان را نيز مورد بررسي قرار دادهام. تحليل كردهام و گاهي مورد نقد نيز قرار دادهام. اين بحث البته در اسلام نيز همانطور كه شما گفتيد، محل بحث است. آيا ما فلسفه اسلامي داريم يا اينكه مواجه با فيلسوفان اسلامي هستيم. اينها همهاش قابل مناقشه هست. البته من خودم در بسياري از كتابهايم در بعضي جاها از «فلسفه اسلامي» نام بردهام ولي واقعا هنوز جاي بحثش هست كه ما آيا فلسفه اسلامي داريم يا اينكه فيلسوفان مسلمان داريم. حتي در اينجا هم محل بحث است. آن چيزي كه روشنتر است اين است كه ما بگوييم فيلسوفان مسلمان داريم. جاي هيچ ترديدي نيست كه ما فيلسوف مسلمان داريم. فيلسوف يهودي هم داريم ولي اينكه فلسفه اسلامي يا فلسفه يهوديت داريم محل بحث است. نكته جالب ديگري كه در كتاب متوجه آن شدم، جايي است كه به آگوستين قديس ميپردازيد و جمله معروف او را كه «من شك ميكنم پس هستم» را نقل ميكنيد. سپس اين جمله را به جمله معروف رنه دكارت متصل ميسازيد كه ميگفت «من ميانديشم پس هستم». بين نقل اين دو جمله از اين دو فيلسوف غرب، چه اتفاقي در تاريخ و فلسفه رخ داده است؟ ببينيد شك كردن هم خودش يك نوع انديشه است. دكارت هم وقتي گفت كه من ميانديشم پس هستم، شك كرد كه اين جمله را گفت. درواقع انديشه دكارت، همان شك دكارت بود. به عبارت ديگر با شك شروع كرد، شك هم انديشه است. آدم وقتي شك ميكند، بدون انديشه كه نميتواند شك كند. ديوار كه نميتواند شك كند! كلاغ كه نميتواند شك كند! شك متعلق به انديشه است. كسي كه شك ميكند، انديشه دارد. شك آنقدرها كه مردم خيال ميكنند، بد نيست. نميدانم چرا مردم از شك ميترسند، شك اصلا چيز بدي نيست، من از شك نميترسم. شك شايد كمي براي ايمان ضرر داشته باشد. اما شكي كه بعد به يقين برسد، بهتر است. آيا آدم از ابتدا يقين حاصل كند بهتر است يا اينكه اول شك كند و سپس يقين حاصل كند؟ من از شما ميپرسم. بالاخره بايد يك مسيري تا حصول يقين طي شود. خيلي خب! پس شك هم خيلي چيز بدي نيست. حداقل در فلسفه، شك خوب است. يعني اينكه فيلسوف بايد ابتدا ترديد كند، طرح سوال كند، سپس در فكر شروع به حركت بكند تا اينكه به يقين برسد. اين راه خيلي بهتر است تا اينكه آدم بدون شك به يقين برسد. اصلا شايد يقين بدون شك وجود نداشته باشد. مگر ميشود كسي را پيدا كرد كه تاكنون در طول عمرش، طعم شك را نچشيده باشد؟ ميشود اين آدم را پيدا كرد؟ اگر هم بتوان پيدا كرد، اين آدم، آدم است؟ پس «شك ميكنم، پس هستم» حرف مهمي است. چون با شك ميتوان حركت فكري كرد. شك كه ميگويم نه اينكه انسان در شك مطلق بماند، بلكه شك آغاز حركت است. وقتي حركت شروع شد، شك هم باقي نميماند. آيا آگوستين در خودش شك ميكند يا در وجود خدا؟ شك را از خودش شروع ميكند... ببخشيد منظور من اين است كه شكي كه آگوستين در آفرينش و جهان ميكند با شكي كه دكارت در سوژه ميكند، يكي است؟ به عبارت ديگر آگوستين و دكارت، هر دو در يك چيز شك ميكنند؟ بله! هر دو در يك چيز شك ميكنند. اما آگوستين از شكش به ايمان ميرسد ولي دكارت از شكش به فلسفه ميرسد.
منبع خبر: فرهیختگان
اخبار مرتبط: صمد نيكخواهبهرامي: كار خلافي نكردم
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران