شکلواره سه گانه ایدئولوژی در نزد مارکس

شکلواره سه گانه ایدئولوژی در نزد مارکس
اخبار روز
    هنگامی که مارکس در ۱٨۴٨ دوباره به کار در زمینه مفهوم ایدئولوژی پرداخت، این نوآوری هنوز تازه امّا وقف یک کار کهنه بنظر می رسید؛ زیرا چنان که می دانیم دستوت دوتراسی در ۱۷۹۶ این کلمه را ا بداع کرد تا به بررسی ایده ها بپردازد و در این کارزار از ا سلوب تجربه گرایی بسیار وسیع به ارث رسیده از کندیلاک استفاده کرد. این کلمه به صورت یک عنوان در اثر دستوت وارد شدو ارزش نمایانی کسب کرد. پس از آن به سرعت نام یک جریان فکری شد و این خطر جدی را در پی داشت که اثری از آن نماند. به ویژه این که در تندباد انتقادهای پی در پی و نیشدار شاتوبریان و ناپلئون قرار گرفت و به واژگان تحقیرآمیز تبدیل شد و بنظر می رسید که باید از آن به عنوان یک دشنام چشم پوشید. (۱) پس مارکس در برابر خود اصطلاح کم ارزش و تقریباً عاری از مرجع دقیقی را می یابد که تقریباً « اندک مایه» است. هر تفاوت میان این معنی و معنی کنونی آن نتیجه کار مستقیم و نامستقیم مارکس است.     فهرست متن های مارکس که به ایدئولوژی اختصاص داده شده بدون تغییر دادن مسئله که طبیعی به نظر می رسد موضوع تعریف یا تئوری ایدئولوژی ا ش برای او مطرح می گردد، بجایی نمی رسد. در واقع، وضعیت اغلب این متن ها مشکل آفرین است، زیرا بنظر از گونه های مختلف تئوریک (همانگونه که درباره گونه های ادبی سخن می گویند) سر چشمه می گیرد. حتی این پرسش مطرح می شود که آیا هر یک از آنها از چند نوع ناشی نمی شوند. تقریباً به اندازه مشخصه های مختلف که سبک مارکس خود را به در آمیختن شان سازگار نشان می دهد.     پس درک می کنیم که هر مسئله در اثرها مستلزم تصویری از وضعیت آن است و این تصویر که پژوهش را طبق راه انتخابی فریبنده پیش می راند، خطر شدید از پیش اعلام کردن پاسخ را در پی دارد. بنابراین، نام بردن وضعیت این اثرها اهمیت دارد. نامی تا این اندازه وسیع که سرانجام هرگز به کاستن تفاوت های سبک مارکسی نیاز نداشته است. این کلمه نمی تواند « فلسفه» یا « علم» باشد، زیرا هر دو تصویر از مارکس که این اصطلاح ها امکان داده اند در بحث های واپسین دهه ها رویارو قرار گیرند هریک مبتنی بر برشی از میان دوره های خط سیر مارکس است. امّا چون مسئله عبارت از رویکرد به یک سبک در تمام جنبه های آن است، آیا کلمه کمتر تقلیل دهنده کلمه «نوشتار» نیست. در این صورت مسئله عبارت از جستجوی نوشتار ایدئولوژی در نزد مارکس، و بنا بر این نشانه گذاری و تحلیل کردن کارکرد شبکه برهانی است که در آنها کلمه «ایدئولوژی» معنی مارکسی اش را پیدا می کند.     اگر متن های مارکس را جمع بندی کنیم تا یک مفهوم از ساخت کلاسیک، ایدئولوژی، یا یک تعریف از این واقعیت، فهرستی از ویژگی ها و خصلت های اش، در یک کلمه یک تئوری به مفهوم کلاسیک اصطلاح به ما ارائه کند، به برتری دادن قطعه های ایدئولوژی آلمانی که خود را به مثابه تعریف های ایدئولوژی می نمایاند، رهنمون می شویم. چنین عقیده ای نزد کسانی که ایدئولوژی در نزد مارکس را بررسی می کنند، رایج است و ما را با دو مشکل مهم روبرو می سازد. نخست اینکه هیچ چیز در این حالت، مثل تحلیل مشهور فتیشیسم در کاپیتال که اصطلاح ایدئولوژی را در بر ندارد، حق یاری جستن از متن های پیشین یا پسین را به ما نمی دهد. این امتیاز که به همان ا ندازه پیشگفتار « مقدمه بر نقد اقتصاد سیاسی» بسیار متناقض است، با روشنی زیاد نشان می دهد که مارکس « ایدئولوژی آلمانی» را به عنوان یکی از متن های بسیار مهم اش تلقی نمی کند. دومین مشکل درونی در متن است و از آمیختگی گونه هایی که نوشتار مارکس را توصیف می کند، ناشی می شود. در بررسی، این تعریف ها که به تمامی در شبکه ای از شکل های فن سخنوری بدست می آیند، بطور اساسی خود را مجازی نشان می دهند. آیا آنها را به عنوان معنی حقیقی تلقی می کنیم؟ آیا این نهادینه کردن یک نوشتار به دقت موشکافانه برای منجمد نکردن آنچه که در یک فرمول ثابت و یگانه بیان می شود، نخواهد بود؟ آیا قصد تفسیر کردن آنها را داریم؟ امّا به کدام قاعده، کدام راهنما، کدام متن دیگر باید اعتماد کرد یا آنها را فقط برای هدایت تفسیر به یاری طلبید؟     وضعیت ارادی مبهمی را که به قطعه های مارکس درباره ایدئولوژی نسبت می دهیم، هنگامی امکان پرهیز از این دشواری ها را به ما می دهد که جنبه های مختلف شان را در عبارت های نوشتار دسته بندی کنیم. پس آنگاه نوبت به بازسازی شبکه برهانی ایدئولوژی می رسد. در واقع، تأیید می کنیم که در ایدئولوژی آلمانی، اصطلاح ایدئولوژی معنی مارکسی اش را در دستگاه معین، اصطلاح های دیگر که رابطه های متقابل را حفظ می کنند، پیدا می کند. در این صورت ما قادریم این دستگاه را با برخی اصطلاح های نزدیک در متن های دیگر به تدریج با طرح ریزی های دوباره که مارکس در طول تحول خود آن را انجام داد، نشانه گذاری کنیم. این شبکه برهانی در پیوستگی منطقی و ثبات نسبی اش (در این مفهوم که این تحول هاجزیی هستند)، امکان می دهد که ایدئولوژی را در قطعه ای یادآور شویم که در آن کلمه مداخله نمی کند و بنابراین واقعیت، فقط در برابر معماهای ایدئولوژی افسون شده و منع شد ه، باقی نمی ماند.     این شبکه برهانی می تواند چونان دایره ای از مفهوم ها پیرامون یک مرکز که مفهوم ایدئولوژی خواهد بود، نموده شود. در کنار این دایره، ما وجدان (خودآگاه) را می یابیم که استعداد اجتماعی آن همواره، اغلب همزمان با روش های متعدد تأیید شده است. مجاور وجدان، ادراک است. متن به متن، توده ای از ساز و کارهای ادراکی را فراهم می آورد که گاه به عنوان مجازها و گاه به عنوان مدل های پدیدارهای ایدئولوژیک بکار گرفته می شود. بعد مفهوم شکل است که تقریباً در تمامی متن ها رخ می نماید، امّا بنظر می رسد که مارکس کاملاً از غنای معناشناسی آن استفاده می کند. در این محل دایره ترسیمی ما به روشنی این شکل عینی است که ممتاز است. این چنین است که این شکل عینی بویژه در سازوکارهای ادراکی مداخله می کند. مفهوم بت (Idole) به وسیله واژه یونانی Eidelon(نقش خیال) مجاور مفهوم شکل شده است. ما اهمیت آن را در تز مارکس می بینیم. بت ها بدون دشواری به خدایان، به مذهب و به بتواره گرایی (Fétichisme ) می رسند. پول مجاور فتیشیسم است، به ویژه در ارتباط با آن بکار می رود. مسئله پول تقریباً بطور منظم به تأمل درباره نشانه ارزش مجال می دهد و این نشانه همواره راه تأمل سریع درباره سایر نشانه ها و بنابراین زبان را می گشاید. امّا زبان بیشتر وقت ها با خودآگاه، به عنوان یکی از مفهوم های عمده که به وسیله مارکس برای ابراز استعداد اجتماعی از آن استفاده شده، پیوند یافته است. هنوز باید به این دایره مفهوم فرمان روایی را افزود که آنجا در جاهای متعدد، بویژه در ارتباط با استعداد اجتماعی خودآگاه، مثلاً از راه مفهوم طبقه فرمانروا، یا در ارتباط با یزدانیت و فتیشیسم مداخله می کند. بنابراین، شکلواره تقریباً به ترتیب زیر است:         چنین است دایره ای که اکنون آن را با دنبال کردن متن به متن تحول هر یک از مفهوم های تشکیل دهنده اش پی کاوی می کنیم. خودآگاه (شعور)       هنگامی که مارکس نخستین فاصله های اش را با مفهوم هگلی شعور بخود رقم زد، بنظر می رسد به مفهوم شعور وضعیت دوگانه داده است که به ویژه برخی متن های ۱٨۴٣ گواه آن است. در این صورت، بنظر می رسد این مفهوم مبتنی بر گونه ای از درجه معرفت است که مردم معین به آن دست یافته اند و بنابراین واقعیت همزمان حالتی است که نقد آن ضروری است و موردی است که در آن نقد می تواند از آن یاری جوید. به عنوان مثال این وضعیت دوگانه یک گواه ویژه در درونمایه، گواه برنامه ای « اصلاح» شعور در سپتامبر ۱٨۴٣ است:     « اصلاح شعور تنها عبارت از بدست دادن آگاهی از خویش در جهان، بیرون آوردن آن از خوابی که در آن خویشتن را در خواب می بیند و رفتارهای خاص اش را برای آن توضیح می دهد. همانطور که فویرباخ قبلاً آن را با نقد خویش از مذهب انجام داد، همه آنچه را که ما در آماج داریم نمی تواند چیز دیگری جز تقلیل مسئله های مذهبی و سیاسی در شکل بشری آگاهی شان از خویش باشد (...) پس ما می توانیم گرایش روزانه مان را در یک کلمه خلاصه کنیم: آگاهی یافتن، توضیحی که به مقتضای زمان حاضر درباره مبارزه های خاص و آرزوهای خاص اش انجام می گیرد (...) مسئله عبارت از اعتراف کردن به خطاهای خود است، همین و بس. بشریت برای پرداختن به اصلاح خطاهای اش تنها به این نیاز دارد که سرانجام آنها را به نام خودشان بنامد». (۲)         « ایدئولوژی آلمانی» که قاطعانه با روشنگران گسست می کند، به وضعیت دوگانه شعور (آگاهی) پایان می دهد. هر متن نا ممکن بودن رهایی واقعی از انگارهای ساده را تصریح می کند. شعور نقدی که می پندارد، مجهز به چنین قدرتی است، ماتریالیسمی که این شعور ابراز می کند، هر چه باشد در حقیقت به همان اندازه که شعور آن را نقد می کند، ایده آلیست است . این جذب نقد در خود شعور امکان می دهد که اصطلاح های «شعور» و« ایدئولوژی» در تعادل قرار گیرد. و با اینهمه، این توضیح می دهد که مارکس و انگلس توانسته اند «ایدئولوژی آلمانی» را به اثری بدهند که « خود را مکلف می داند این مبارزه فلسفی علیه سایه واقعیت را که مناسب با خواب آلودگی مملو از رویاهایی است که مردم آلمان می پسندند، مضحک جلوه دهد». (٣)     پس خواب ژرمنی و نقد آن درست همان شعور، و به سادگی همان ایدئولوژی است.     نخستین حرکت تئوریک مارکس و انگلس در برابر این شعور یگانه شده دادن وضعیت جدید به آن است که سرانجام وزن و ا همیت بسیار زیاد در تاریخ مفهوم مارکسیستی ایدئولوژی پیدا می کند. در واقع، این شعور نسبت به امر اجتماعی در جای دوم قرار دارد و توسط آن مشخص می گردد. بنظر می رسد نویسندگان ما بطور یکسان از اصطلاح های «واقعی»، « وجود» و « زندگی» برای نشان دادن تقدم هستی شناسی ای استفاده می کنند که آن را در رابطه های اجتماعی بنا بر بازنمایی هایی می پذیرند که انسان ها تولید می کنند و خودشان بطور یکسان «ایده ها»، «شعور»، «ایدئولوژی»، « باز نمود ها» نامیده اند :« برخلاف فلسفه آلمان که از آسمان به زمین می آید، این از زمین به آسمان است که اینجا آن را نشان می دهیم. به بیان دیگر، ما از آنچه که انسان ها می گویند، می پندارند و وا نمود می کنند و از آنچه که در گفتارها و اندیشه، خیال و باز نمود سایرین هستند عزیمت نمی کنیم تا بعد به انسان ها در گوشت و استخوان برسیم، نه ، ما از انسان ها در فعالیت واقعی شان عزیمت می کنیم. این بنا بر روند زندگی واقعی آنهاست که گسترش بازتاب هاو پژواک های ایدئولوژیک این روند حیاتی به نمایش در می آید (...) این شعور نیست که زندگی را مشخص می کند، بلکه این زندگی است که شعور را مشخص می کند. در شکل نخستِ نگرشِ شئی ها از شعور آنگونه که فردِ زنده است، عزیمت می کنیم. در شکل دوم که با زندگی واقعی مطابقت دارد، از افراد واقعی و زنده در نفس خود عزیمت می کنیم و به شعور تنها به عنوان شعور آنها می نگریم» (۴)     در متن ویژه « ایدئولوژی آلمانی» که در بالا یادآوری کردیم، تصدیق این تقدم، کشف تاریخ جدید و ضرورت استراتژیک همزمان به انکار مشهور استقلال و کارایی شکل های ایدئولوژیک مجال داده است: ایدئولوژی تاریخ ندارد (۵). پس همه چیز آنگونه سپری می شود که مارکس و انگلس درباره ایدئولوژی در ارتباط با شعور صحبت کردند، بویژه هنگامی که آنها کوشیدند از این بابت آنچه را در دیدشان خصلت اساسی دارد و بطور اجتماعی تعین یافته ، یاد آوری کنند . صفحه ای چون صفحه ای که تازه از آن یاد کردیم، بسی مقید در بیان ضرورت رویکرد ماتریالیستی شعور می تواند احساسی بدست دهد که ایدئولوژی سرانجام چونان بازتاب بی جنبش نگریسته شود. باید این نتیجه را از مفهوم محتمل درک کرد که نویسندگان ما آشکارا ترجیح داده اند، تن به این خطر بدهند که آنها را بیش از ایده آلیست ها به عنوان مکانیست ها تصور کنند. نقد سنتی خویشتن دارانه به این متن که به کارایی پدیدارهای ایدئولوژیک کم بهاء داده شاید واضح نیست و شاید خیلی زود به مفهوم کنش متقابل مجهز می شود . در واقع، اگر تعین ایدئولوژیک بنا بر امر اجتماعی در معنی یگانه، نامتقابل باشد، در این صورت ناکارایی ایدئولوژیک ببار نمی آورد، مگر اینکه پوشیده بپذیریم تنها دو شکل اساسی واقعیت، امر اجتماعی و بازتاب تقریباً ناواقعی آن، زیربنا و روبنا و غیره وجود دارد. با اینهمه، تفسیری اینگونه دوگانه انگارانه (دوآلیستی)، رایج در شکل بندی تصور فرمانروای مارکس زیاد موجه نیست. اگر آن را در جای جای متن که بنظر می رسد در آن دست کم سه بار، ایدئولوژی دو قسمت شده ، مقایسه کنیم : « ما از آنچه که انسان ها می گویند، تصویر می کنند، نمایش می دهند و همچنین از آنچه که آنها در گفتارها، اندیشه، خیال و بازنمود سایرین (...) اخلاق، مذهب و متافیزیک و هر چیز بازمانده از ایدئولوژی و نیز شکل های شعور مربوط به آنها هستند، عزیمت نمی کنیم (...) انسان ها ضمن توسعه تولیدی مادی و رابطه های مادی شان، بنا بر این واقعیت که خاص آنها است، فکر خود و آفریده های این فکر را تغییر می دهند». (۶)     پس بنظر می رسد «ایدئولوژی آلمانی» در هر بار بین فعالیت ایدئولوژیک و نتیجه آن، فکر و آفریده آن تمایز قایل است. این تمایز به روشنی اساسی است. چون به عنوان نتیجه، حاصل فعالیت ایدئولوژیک را به عنوان دنیای واقعی، دنیای ثانوی (یعنی « آنچه که آنها در گفتارها، اندیشه هستند ...» ) ، مطرح می کند . این دنیا از حیث هستی شناسی ثانوی و بدون شک پندارآلود است. چنانکه نشان خواهیم داد، این چیزی است که مانع از موجود بودن اش نیست. بلکه برعکس وجود آن را ایجاب می کند. امّا هنوز اساسی تر اینکه این دنیای پندارآلود از تولید واقعی نتیجه می شود. پس این تقسیم به دو ایدئولوژی آن را به فعالیت اش برمی گرداند. بنابراین، این بررسی را پیش رو می نهیم که مارکس از « ایدئولوژی آلمانی» نمایش سه گانه، نه دوگانه رابطه ایدئولوژی با امر اجتماعی را مطرح می کند. تعین یک جانبه ایدئولوژیک بنا بر امر اجتماعی روی فعالیت ایدئولوژیک سنگینی می کند. ولی برعکس، به هیچ وجه نقش تعیین کننده این فعالیت ایدئولوژیک را نسبت به دنیای دوم و سیعاً پندارآلود که نتیجه آن است، زایل نمی کند. اندیشه ساده در نفس خود نمی تواند واقعیت را دگرگون کند. این تز اساسی «ایدئولوژی آلمانی» است؛ امّا این تز هرگز تأیید نمی کند که چنین پندارهایی بی نتیجه می مانند. ژرفش رابطه های تشکیل دهنده شکلواره سه گانه ایدئولوژی وظیفه ای است که بنظر می رسد به مر جع های شمار مند مدل های ادراکی واگذار شده است. ادراک     مدل های ادراکی، نشان هایی از نقل قول های اصیل، مانند تاریک خانه دوربین عکاسی (Camera Obscure) مشهور، اغلب به تفسیرهای دوگانه انگارانه (دوآلیستی) به ویژه به نفع تم همیشگی در نزد مارکس در مورد وارونگی مجال داده است. درواقع بنظر می رسد که روند وارونه، رویارویی واقعیت و بازتاب آن را ایجاب می کند. این استعاره آینه وار بدون القا کردن مفهوم بسیار منفی ادراک، راه به تفسیر مارکس ندارد که در آن هشداری را بیاد می آوریم که بر پایه آن نخستین تز درباره فویرباخ گشوده شد: « تا اکنون خطای اساسی ماتریالیسم همه فیلسوفان- از جمله ماتریالیسم فویرباخ - این است که در آن ها شئی، واقعیت، دنیای محسوس تنها به شکل عین ها (ابژه ها) یا شهود (Intuition) درک شده اند، نه به عنوان فعالیت مشخص بشری، به عنوان پراتیک، بطور غیرذهنی                  (no-Subjective). این چیزی است که توضیح می دهد که چرا جنبه فعال بر خلاف ماتریالیسم توسط ایده آلیسم تکامل یافته       است (...)» (۷)     سرانجام اینکه بنظر می رسد نسبت به آنچه که در خارج از واقعیت و تصویر آن است، کم توجه شده است. ادراک مستلزم یک سازوکار، یا یک فعالیتِ تبدیل واقعیت به تصویر آن است. پس ادراک سه گانه است؛ زیرا همواره باید در نفس خود آن را به عنوان روند تغییر و تبدیل به زوجی افزود که نقطه عزیمت آن، واقعیت و نتیجه آن، تصویر راتشکیل می دهند . تنها این مورد ثالث است که آن را به فعالیت اش باز می گرداند: « در هر ایدئولوژی انسان ها و رابطه های آنها بنظر می رسد همانگونه که در دوربین عکاسی است، سروته قرار دارند. این پدیدار از روند زندگی تاریخی آنها سرچشمه می گیرد، کاملاً مانند وارونگی شئی ها در شبکیه که از روند حیات مستقیماً فیزیکی آن ناشی می شود». (٨)     دوربین عکاسی نخست یک جعبه است. پس باید به معنی حقیقی فرمول « در هر ایدئولوژی» راه یافت: ایدئولوژی مظروف ادراک نیست، بلکه ظرف آن، محیط ادراکی است که در آن تصویر شکل می گیرد. مکان دگرگونی به معنی دقیق دگرگونی شکل است، زیرا شکل عینی در آن به شکل نمودار تبدیل می شود. در این باره آیا تعبیر کردن دوباره متن به معنی حقیقی خواندن نشانه همانندی میان روند ایدئولوژیک و روند ادراکی در این عبارتِ « کاملاً مانند» ممکن است؟ در حقیقت، آیا نباید در اجرا منتظر دید علمی برای تشخیص دادن شئی ها در مکان بود؟ اگر وضعیت این باشد، دنیای دوم، اثر ایدئولوژی، مانع از محدود ماندن در فقط ساخته های خیال می گردد. و در واقع، در مجموع دنیای درک شده، از لحاظ اینکه این دنیا ناآشکار توسط مکانیسم ادراک بطور نهان، باطناً اجتماعی: ایدئولوژی، دوباره طرح ریزی می شود، توسعه می یابد.     بدین ترتیب ایدئولوژی که بر پایه مدل ادراکی درک شده به شکلی از حضور انسان در جهان تبدیل می شود و در آن یک وضعیت مقایسه پذیر از حیث اهمیت وگرنه از حیث وضعیت کار کسب می کند. تولید آن یک دگرگونی مادی نیست، بلکه نوع دیگری از پراتیک، تولید نمود در نفس خود، یعنی یک دگرگونی واقعی، تغییر شکل دقیقاً بدل شده به خود شکل است و بنابراین شئی دست نخورده را به مادیت اش وامی گذارد. مدل ادراکی متن ها را پی کاوی می کند، زیرا مارکس، از آغاز تا پایان خط سیر تئوریک اش از تلاش برای درک کردن این دگرگونی نا جسمانی، این پراتیک نامادی، این کار بی فایده بازنایستاد. این دغدغه است که او را از « بت ها»ی تز دکترا به « فتیشیسم» سرمایه هدایت کرد و از مفهوم « شکل» تا این اندازه بطور نمایشی چند معنایی عبور می کند و چونان خط تیره میان متن های هر قدر اندک معاصر را تشکیل می دهد. ُبت ها و شکل ها        مارکس این مدل ادراکی را از ۱٨۴۱ در تز دکترا در باره ماتریالیسم باستان به پرسش کشید؛ در دوره ای که هنوز در استفاده از اصطلاح ایدئولوژی خیلی نزدیک به شاتوبریان بود تا « ایدئولوژی آلمانی»: « آنچه زندگی ما نیاز دارد، ایدئولوژی و فرضیه های بیهوده نیست، بلکه چیزی است که بتواند ما را به زیستن بی اختلال وادارد». (۹)     از این دوره، شکلواره ای سه گانه که از « ایدئولوژی آلمانی» بیرون کشیدیم، مدل ادراکی را ساختاری می کند. ُبت ها و شکل ها در این متن استدلالی که حتی در واژه های « ایدئولوژی آلمانی» چهره نمایی می کنند، خود را آشکار می سازند. از این رو، مارکس هنگام تدوین تئوری اپیکوری ادراک نوشت: « نقش های خیال (Eidola) شکل های پیکرهای طبیعت هستند. آنها مانند پوستی که کنده می شود، خود را از آنها جدا می کنند و آنها را به پدیدار منتقل می سازند. این شکل های شئی ها پیوسته از آنها خارج می شوند، در حس ها نفوذ می کنند و بدین ترتیب شئی ها را پدیدار می سازند. پس در شنوایی، این طبیعت است که خود را می شنود، در احساس کردن آن، خود را احساس می کند، در بینایی خویشتن را می بیند. حساسیت انسان، از این رو میانجی است که در آن چونان در یک کانون، روندهای طبیعی بازتاب می یابند و برای روشنی بخشی پدیدار بر می افروزند». (۱۰)     در این متن، که با آن وسعت وام داری مارکس به ماتریالیسم باستان را می سنجند، روشنی اید ه یک شکل عینی را می یابیم که در محیط حس پذیری به یک شکل نمایان تبدیل می شود. در حقیقت یگانه انگاری ریشه ای طبیعت در این متن دیگر مغایر با شکلواره سه گانه ای چون ماتریالیسم یکپارچه « ایدئولوژی آلمانی» نیست: درباره هر معنی، طبیعت به درستی همزمان ذهن (سوژه) و عین (ابژه) یک فعالیت است. بنابراین می بینیم که گذار یک تفسیر در بسیاری ملاحظه های ایده آلیستی از متن اپیکور (۱۱) به وسیله مارکس در شکل بندی یک تئوری ماتریالیستی تاریخ نمی تواند در همه سطح ها به عنوان یک گسست پنداشته شود. نوشتار مارکسی ایدئولوژی که به مثابه شبکه استدلالی در نظر گرفته می شود خیلی به مارکس جوان مدیون است. بنابراین، ُبت و شکل به عنوان مترادف کار خود را آغاز کردند. سپس ُبت پیش از آنکه در شرح شیوه کارایی ناعقلانی، رازورزانه نتیجه های فعالیت ایدئولوژیک مبالغه آمیز جلوه کند؛ خود را در نقد مارکسی مذهب در محاصره می بیند. از جانب خود، مفهوم شکل که بنظر می رسد مارکس علاقه داشت به چند معنایی (Polysémie)، بدون کمترین کوشش برای تعریف آن پایان دهد، به عنوان پیش فرض همه دگرگونی ها مورد استفاده قرار می گیرد. درهر حال، به رغم شناور بودن معنا شناسیک (Sémantique) پایدار مفهوم بنظر میرسد «شکل» همواره درگرایش موضوع پیشین و پسین به دگرگونی ایدئولوژیک یا آفریدگارانه، ملاحظه کار بوده است. بنظر نمی رسد که مارکس تصور کرده است که خودِ فعالیت ایدئولوژیک بتواند از تراز شکل باشد. جستجوی اندیشه شکل سازنده در پیش از فصلی که کاپیتال به فتیشیسم اختصاص داده، بیهوده است. ما آن را به عنوان خودش بررسی می کنیم که در محیط خاص خود مجموع مفهوم های دایره ایدئولوژی را در نظر می گیرد. خدایان و مذهب     از زمان تز، مخالفت مارکس با صدای یک پرومته اپیکوری اعلام شده است: « در یک کلمه، من از همه خدایان بیزارم» (۱۲). امّا ضرورت یک نقد به قاعده، تند و نیشدار درنزد هگلی های جوان، مارکس را به تحلیل روند شکل بندی ایزد که در آن خدایان چونان شکل های، ثانوی، طرح های ساده برخی شکل های عینی نمودار می شوند، هدایت می کند. شکل آغازین می تواند شکل انسان باشد: « انسان، که، در واقعیت پنداری آسمان اَبَر انسان را جستجو کرده تنها بازتاب خودش را یافته، دیگر مایل به فقط ظاهر خودش، نابشری نیست.جایی که او می کاود و باید بکاود واقعیت حقیقی اش است». (۱٣)     به بیان دیگر، این واقعیت، یک واقعیت اجتماعی است: « راز یهودی رادر مذهب اش نجوییم، بلکه راز مذهب را در یهودی واقعی بجوییم. پایه دنیوی یهودیت کدام است؟ نیاز پراتیک، نفع شخصی. پرستش دنیوی یهودی کدام است؟ دادوستد. خدای دنیوی او کدام است؟ پول» (۱۴)     از میان این متن های ۱٨۴٣، بدون شک ای

منبع خبر: اخبار روز

اخبار مرتبط: شکلواره سه گانه ایدئولوژی در نزد مارکس