یک جای کار می‌لنگید

سمیه تیرتاش no

سمیه تیرتاش - آن شب همه بر و بچه‌های هم‌فکر و هم‌دل دور هم جمع شده بودیم و با این‌که شمار آقایان نسبت به شمار خانم‌ها بیشتر بود، اما فضای راحت و دلپذیری بود. شام خوردیم و فیلم دیدیم و کلی حرف‌های خوب زدیم تا این‌که بحث مانند همیشه به حوزه تفاوت‌های بین مرد و زن کشیده شد.

من مثل همیشه پرچمدار حقوق زنان، شروع به سخن‌سرایی کردم و از شرق و غرب عالم، دلیل آوردم که چرا و به چه علت زنان، این روزها به دنبال حق و حقوق‌شان هستند. به تاریخچه زن‌ستیزی و جایگاه زنان در عصر سنت اشاره کردم و این‌که در گذشته‌ای نه چندان دور، عنوان جنس دوم را به آنها نسبت می‌دادند و هیچ جایگاه اجتماعی‌ در جامعه نداشتند.

  خلاصه با مرور تاریخ، سخنرانی خود را به اینجا رساندم که در عصر تکنولوژی و صنعت، اکثریت زنان توانسته‌اند با پذیرش مسئولیت‌های مختلف در جامعه و حضور پررنگ خود در موقعیت‌های اجتماعی، توانایی خودشان را ثابت کنند. بحث و جدل به اوج خودش رسیده بود و آقایان با تمام قوا از خودشان و توانایی‌های ویژه و متفاوت‌شان دفاع می‌کردند.   من هم که انگار توی دادگاه نشسته‌ام و باید حق همه زنان عالم را زنده کنم. اصلاً کوتاه نمی‌آمدم و با هیجان، بر قدرت و توانایی‌های جنس خودم تاکید می‌کردم و در ته دلم، از این‌که طرف بحث من مردانی از قشر تحصیلکرده بودند که قاعده جدال لفظی را می‌دانستند، احساس رضایت می‌کردم. احساسی که نوید تبادل اندیشه و تجربیات متفاوت، در فضایی عاری از برتری جنسیتی می‌داد.   در این احساس خوب غوطه‌ور بودم که دوستم صدایم زد و من مجبور شدم جمع آقایان را ترک کنم و به دنبال فرامین رفیق شفیقم بروم. موقع برگشتن، صدای یکی از آقایان که جوش آورده بود مرا پشت در اتاق میخکوب کرد: "این زنیکه، حتما تا حالا گیر خر افتاده. باید بیفته زیر دست گرگ تا بفهمه جر و واجر شدن یعنی چی."   نمی‌توانستم این جمله را هضم کنم. این حرف از میان جمعی به گوش من می‌رسید که من در میان‌شان با خوش‌خیالی کلی سخنرانی کرده بودم. همگی‌شان مدعی بودند که آدم‌هایی روشنفکر و امروزی هستند. همه آنها در شغل خود، همکاران زن هم داشتند و حرف‌های امروز من اصلاً برای‌شان تازگی نداشت. ادامه صحبت آقایان از این هم شوک‌آور‌تر بود.   دسته‌جمعی از عدم حضور ما خانم‌ها استفاده کرده بودند و چنان عبارات رکیکی را به زنان همکارشان نسبت می‌دادند و با چنان تحقیری از آنها یاد می کردند که انگار دشمنی دیرینه با جنس زن دارند. نکته جالب توجه این بود که برای انتقام از جنس زن، همگی با هم یک راهکار را مد نظر داشتند و آن‌هم تجاوز جنسی به زنان بود تا ادب شوند و پای‌شان را از گلیم‌شان بیشتر دراز نکنند (صدالبته این نکات را با ادبیات خودشان به زبان می‌آوردند و من در این یادداشت تلاش کرده‌ام به شکلی مودبانه آن را منتقل کنم).   آیا درست می‌شنیدم؟ آن سر تکان دادن‌های نشئت گرفته از درک متقابل و پا رو پا انداختن‌های اندیشمندانه و تظاهر به برابری جنسیتی و درک جایگاه زن در عصر مدرن، همه و همه فقط ادا و حرف‌های کلیشه‌ای پر زرق و برق بودند.   امروز، بازهم پشت در اتاق پذیرایی ایستاده بودم و یواشکی نظاره‌گر دنیای آنها بودم. مردانی که همگی مدعی حضور فعال زنان در جامعه بودند، اما از این حضور، دل خوشی نداشتند. مردانی که شاید همچون مردان روستا زن را نادیده نمی‌گرفتند، اما با تمام قوا سعی در تحقیر‌شان داشتند.   نمی‌دانم چرا یکدفعه به یاد روستای پدرم و دوران کودکی‌ام افتادم. پدرم همیشه برنامه سفر را طوری هماهنگ می‌کرد که ما حدود ده صبح به آنجا می‌رسیدیم؛ به روستایی به غایت سبز و زیبا در شمال ایران. اولین تصویری که به چشم ما بچه‌ها می‌آمد، جماعت مردانی بود که همه در تنها قهوه‌خانه روستا دور هم جمع شده بودند. بساط قلیان و چای مردان برقرار بود و آنها انگار در رخوت ناشی از رطوبت و هوای تازه روستا فرو رفته بودند. صدای هلهله زنانی که سوار تراکتور بودند نیز به گوش می‌رسید که برای خوردن غذای صبحگاهی به خانه برمی‌گشتند و از همان بالای تراکتور برای ما دست تکان می‌دادند. خوشامدگویی‌شان همراه با غش و ریسه‌های بلند بود که همیشه لبخند به لبان من می‌آورد.   می‌دانستم از چهار صبح، قبل از طلوع آفتاب برای کار به سر زمین رفته‌اند و الان برای کمی استراحت و خوردن مقداری غذا و بار گذاشتن ناهار به روستا بازگشته‌اند. اینطور وقت‌ها برای خوردن چای، ذوق‌زده با آنها همراه می‌شدم.   بعد از نیم ساعت دوباره به سمت مزارع برمی‌گشتند و تا ناهار خبری ازشان نبود و روستا دوباره در رخوت فرو می‌رفت. وقت ناهار هیاهوی غریبی فضا را پر می‌کرد. زنان از سر کار برمی‌گشتند و بساط ناهار را برپا می کردند. سفره‌ها در پذیرایی‌ها انداخته می‌شد و مردها دور آن جمع می‌شدند. ما چون مهمان ویژه بودیم و عزیز کرده همه روستا، همراه با آنها غذا می‌خوردیم. هرچند دل من، همیشه با آشپزخانه بود.   آنجایی که زنان در کنار هم غذاها را می‌کشیدند و وقتی خیا‌ل‌شان از سیر شدن مردها راحت می‌شد، دست به غذا می‌بردند و همانطور که بچه‌ها به کول‌شان بود و به کودک کنار دستی‌شان غذا می‌دادند، خودشان تند تند چیزی می‌خوردند. بعد از جمع کردن سفره و شستن ظرف‌ها، مردها برای خواب قیلوله خودشان را آماده می‌کردند و زن‌ها در بزرگ‌ترین حیاط روستا گرد هم می‌آمدند.   حالا وقت توتون‌زنی بود. به این معنا که همه برگ‌های توتونی که چیده شده بود را باید به نخی کنفی می‌کشیدند و در انبارهای بزرگ آویزان می‌کردند تا خشک شود. من مشتاقانه به جمع‌شان می‌پیوستم و آنها به من سوزنی به اندازه میل بافتنی می‌دادند و می‌آموختند که چطور سوزن را از وسط برگ توتون رد کنم و آن را به نخ بکشم.   بعد از نیم ساعت من فقط ده دانه برگ را نخ کرده بودم و دست‌هایم پر از دانه‌های سیاه شده بودند و به شدت می‌سوختند. کمرم هم حسابی درد گرفته بود، اما زن‌های ده، از پیر و جوان بی‌خستگی با سرعت سوزن می‌زنند. دست‌های‌شان از این کار همیشگی تغییر رنگ داده و سیاه شده بودند. کمرشان هم یا خمیده بود یا به مرور خمیده می‌شد. من هم بغضی را که از سوزش وحشتناک سر انگشتانم به‌وجود آمده بود، به سختی قورت می‌دادم و سعی می‌کردم یواش یواش کارم را انجام دهم ولی در کنارشان باشم.   آنها با هم گپ می‌زدند، نسخه‌های شوهرداری و بچه‌داری به هم می‌دادند و رازهای‌شان را در گوش همدیگر بازگو می‌کردند. هر از گاهی بعد از پچپچه‌ای طولانی، صدای شلیک خنده از گوشه‌ای شنیده می‌شد و این خنده مسری، جمع را در بر می‌گرفت.   کار تا غروب ادامه پیدا می‌کرد و در پایان توتون‌های نخ شده را به انبارهای مخصوص منتقل می‌کردند و برای پخت و پز به سوی آشپزخانه‌ها روانه می‌شدند. آنوقت بود که باز نگاهم به قهوه‌خانه روستا می‌افتاد و جمعیت مردهایی را می‌دیدم که دور هم به گپ و گفت مشغول بودند و در دود و دم قلیان و سیگار، غوطه می‌خوردند تا شام حاضر شود و دوباره در پذیرایی جمع شوند و زن‌ها به آشپزخانه بچپند.   امروز، بازهم پشت در اتاق پذیرایی ایستاده بودم و یواشکی نظاره‌گر دنیای آنها بودم. مردانی که همگی مدعی حضور فعال زنان در جامعه بودند، اما از این حضور، دل خوشی نداشتند. مردانی که شاید همچون مردان روستا زن را نادیده نمی‌گرفتند، اما با تمام قوا سعی در تحقیر‌شان داشتند. بازهم مردان آن سوی دیوار بودند و ما این سوی دیوار.   توانایی، توانایی بود؛ چه در قالب زنی کشاورز، چه در غالب زنی تحصیلکرده؛ چه در خانه و چه در اجتماع. زنان همیشه توانمند بودند. نیازی به اثبات نبود. پس کجای کار می‌لنگید؟ سر منشاء این قضاوت‌ها، جدایی‌ها، فاصله‌ها و تفاوت‌ها کجاست؟   دیگر رغبتی به ادامه حضور در آن میهمانی را نداشتم. بدون آن‌که از جمع آقایان خداحافظی کنم، از دوستم خداحافظی کردم. به هوای تازه نیاز داشتم.  

 

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: یک جای کار می‌لنگید