مادرم گفت: "صبر کن ببینم!" درحالی که کتابش را برمی داشت، "پس این مارکس است و نه کمونیسم؟ بله؟" مارکس در ۱۸۴۴ دو تصور کاملا متضاد درباره کمونیسم داشت، یکی که آن را می خواست "یک راه حل واقعی بین تضاد انسان با طبیعت، بین انسان و انسان دیگر؛" و دیگری که آن را نفرین می کرد که "نه تنها از مالکیت خصوصی فراتر نرفته است، بلکه هنوز به ان هم نرسیده است." قرن بیستم ما از دومی اضافه تولید کرده است، و از اولی هیچ.

مادرم گفت: "صبر کن ببینم!" درحالی که کتابش را برمی داشت، "پس این مارکس است و نه کمونیسم؟ بله؟" مارکس در ۱۸۴۴ دو تصور کاملا متضاد درباره کمونیسم داشت، یکی که آن را می خواست "یک راه حل واقعی بین تضاد انسان با طبیعت، بین انسان و انسان دیگر؛" و دیگری که آن را نفرین می کرد که "نه تنها از مالکیت خصوصی فراتر نرفته است، بلکه هنوز به ان هم نرسیده است." قرن بیستم ما از دومی اضافه تولید کرده است، و از اولی هیچ.
اخبار روز

 
          بهترین های مارکس پر است از شور زندگی، شادی و بیش از همه عمیقا انسانی ست


"پیرمرد بی احساس مارکسیسم" در هیچ کجای روایت مارشال برمان از مارکس پیدا نیست. در طراحی برمان، مارکس رادیکالی ست که بشدت نگران رشد انسان و با تمام توان برضد سرمایه داری ست دقیقا به این دلیل که خصایص فردی انسانی را نابود میکند. به احترام دویستمین سالگرد کارل مارکس مجله ژاکوبین روایت مارشال برمان را که اولین بار در سال ۱۹۹۹ منتشر شده بود و آوای ستایشی از انسانگرائی مارکسیسم است، بازنشر کرده است.
***
مارکسیسم از همان آغاز در خون من بوده است. در پایان پنجاه سالگی ام هنوز بدنبال یادگیری و منظم کردن این تفکرم. تا بحال، فکر میکنم فقط یکبار ماجرایی واقعی در مارکسیسم داشته ام، و همان هم هنوز فراموش نشدنی و توانمند است. آن تجربه بمن کمک کرد که چگونه رشد کنم و بدانم که در جهان دنبال چه جایگاهی باشم. و ازان داستان خوبی هم میتوان روایت کرد. پدرم نیز تجربه ای با مارکسیسم داشت، کمی تراژیک تر از داستان من. تنها با نگاه به زندگی اوست که من میتوانم به قصه خود بیاویزم و انرا بازگویم. آموختن از زندگی بزرگترین درس مارکسیسم است.
پدرم موری برمان از سکته قلبی درسال ۱۹۵۵ درگذشت، زمانی که تازه چهل و هشت سال داشت و من پانزده سال را تمام نداشتم. او در محله های جنوب شرق برانکس بزرگ شده بود و مدرسه را در دوازده سالگی ترک کرده و به دنیای کسب و کار پرتاب شده بود – این چیزی بود که او و مادرم میگفتند—تا ارابه ای را در یک کارگاه خیاطی هل دهد تا پدر و مادرش و نُه برادر و خواهرش بتوانند درزیر سقف یک اتاق زندگی شان را بگذرانند. او آنجارا قفسه نام گذاشته بود و غالبا میگفت هنوزهم بر روی ان کارمیکند. فضای دوستانه کارگاه خیاطی برای او مانند حس خانه بود و باعث میشد ما هیچوقت ازان خانه دور نشویم و انرا فراموش نکنیم.
درگذر سالیان او از بارکشی در خارج فارغ التحصیل شد و به داخل کارگاه منتقل گردید(که بگمانم امروزه ان را قفسه چین مینامند)، و سپس به انجام وظایف متفرقه دیگر و سرانجام به فروشندگی و صندوقداری ارتقاء یافت. قبل ازاینکه من بدنیا بیایم و در دوران نوجوانی من او دائما درسفر بود. مدتها او به دو کار در مجله "پوشش زنان" اشتغال داشت ، هم فروشنده تبلیغات بود و هم به خبرنگاری می پرداخت. همه آن سال ها برای من در غبار مه الودی بذهن مانده است، اما میدانم که درسال ۱۹۴۸ او و یکی از دوستانش به یک ابتکار بزرگ دست زدند و نشریه ای را در برانکس براه انداختند. موضوع آن در تیتر بالای مجله چنین بیان شده بود: "صنایع پوشاک به دیدار جهان میرود." پدرم و دوستش دیوید تحصیلات محدودی داشتند و سرمایه ای کمتر، اما قدرت پیش بینی خوبی درباره اینده داشتند. ایده جهانی سازی در صنعت پوشاک درحال شکل گیری بود و برای دوسال نشریه رشد چشمگیری داشت. فروش آگهی که تخصص پدرم بود بالا گرفته بود و این در دنیای سرمایه داری به معنی زنده ماندن و رشد مجله بود.
اما ناگهان در بهار ۱۹۵۰ هیچ پولی نبود تا حقوق ها را بپردازند و ناگهان دوستش دیوید هم ناپدید شد. یکروز صبح شنبه پدرم من را به موزه تاریخ طبیعی برد؛ عصر ان روز ما پیاده در محلات بالای شرقی و مانهاتن دنبال دیوید میگشتیم. در محل مورد علاقه اش کافه باری در خیابان سوم هیچکس اورا برای دو روز ندیده بود. دربان اپارتمانش هم اورا ندیده بود ولی گفت بروید در طبقه سوم اگر صدای واق واق سگش را شنیدید میدانید که او در همان اطراف است. ما رفتیم ولی صدایی نشنیدیم و در حالیکه پدر در حال دادن چندتا فحش ابدار و نوشتن یک یادداشت بود تا از لای درب بداخل بیاندازد، من نگاهی به درب نیمه باز اسانسور انداختم. همانطور که من به حفره اسانسور نگاه میکردم پدرم من را از جا بلند کرد و بدیوار کوبید—این اولین از تنها دو باری بود که پدرم با من بخشونت رفتار کرد. ما دیگر حرفی نزدیم و با قطارزیرزمینی به برانکس برگشتیم. مجله دوماه بعد ورشکست شد و چندی بعد پدر دچار سکته قلبی شد که کم مانده بود به مرگش بیانجامد.
ما دیگر دیوید را ندیدیم، اما پلیس سرانجام رد او را پیدا کرد. ظاهرا او معشوقه ای در خیابان پارک در نیویورک داشت و یکی هم در میامی و ضمنا به قماربازی هم معتاد شده بود. او صندوق نشریه را خالی کرده بود اما ازان پول دیگر چیزی نمانده بود وقتیکه پلیس او را پیداکرد. پدرم میگفت این داستان کلیشه معمول در صنعت پوشاک است—آنجا بود که من معنی کلیشه را یادگرفتم، او نمیتوانست باور کند که دوستش چنین ضربه ای را به او بزند. چندین سال بعد دیوید زنگ زد و خود را بنام دیگری معرفی کرد و باز پیشنهاد تازه ای داد—کلیشه دیگری در صنعت. من به تلفن جواب دادم و مادرم را صداکردم. او بهش گفت که زندگی پدر را نابود کرده است، و پرسید "این کافی نیست؟" دیوید از مادر خواست که گذشت کند.
پدرم کم کم توان ازدست رفته را باز میافت، و پدر و مادرم حالا دیگر "شرکت تولیدی پوشاک بیتمار" بودند و در مرکز صنایع پوشاک بعنوان واسطه و دلال مابین تولید کنندگان و صاحبان براند پوشاک بکار مشغول بودند. این شرکت البته سرمایه ای نداشت، تنها سرمایه اش هنر پدرم برای خودشیرینی و تبحر مادرم در حل مسائل بود. با وجودیکه وضعیتشان خیلی ثابت نبود ولی انها کار ثابتی داشتند و از زیروبم کار هم بخوبی آگاه بودند. برای چندین سال زندگی میگذشت و اما در سپتامبر ۱۹۵۵ پدر سکته دیگری کرد که اینبار او را کشت.
چه کسی اوراکشت سوالی بود که من همیشه با ان کلنجار میرفتم. "این سوال اشتباهی است!" اولین پاسخی بود که پانزده سال بعد به ان رسیدم. "او بیماری قلبی داشت و بدنش به مرور پیر شده بود." این حقیقت داشت، ارتش برای همین او را از خدمت سربازی در دوران جنگ جهانی دوم معاف کرده بود. اما من نمیتوانستم تابستان آخر را فراموش کنم وقتیکه وی چند قرارداد بزرگ را از دست داد. مدیران و ماموران خرید همه دوستان قدیمی او بودند، و همه با هم در خیابان سوفالک همبازی بودند و برای سالها با هم کارکرده و معامله داشتند؛ آنها در مراسم ختنه سوری خود من دوسال پیشتر به سلامتی او گیلاس هایشان را خالی کرده بودند. حالا ناگهان جواب تلفن او را نمی دادند. او اعتقاد داشت احتمالا کسی قیمت او را شکسته است، ولی او دوست داشت داستان را از خودشان بشنود و یا حتی اگر لازم باشد قیمت ها را پایین بیاورد.
اینها را در مراسم یادبود و ختم بما گفتند. قرارداد های ما و یک دوجین قرار داد های دیگر را یک کمپانی ژاپنی ازآن خود کرده بود که مکانیزم قیمتی جدیدی را در ابعاد بزرگتری به کاسبان خیابان هفتم عرضه کرده بود. سندیکای ژاپنی بازده هنگفتی را بین کاسبان تقسیم کرده بود، اما دو شرط هم تعیین کرده بود؛ باید ناشناس بماند و کسی هم نتواند بر روی قیمت او پیشنهاد جدید ارائه کند. ما آنهارا زیر فشار گذاشتیم که چرا این را به پدرم نگفتند و یا حداقل بگویند که چیزی هست که نمیتوانند درباره اش با وی صحبت کنند. همه گفتند که نمیخواستند او ناراحت شود، در حالیکه به باورمن اشک تمساح میریختند—البته شاید هم بعضی گریه ها واقعی بود. بعدها فکرکردم این اولین امواج جهانی سازی بود که پدر دید و تحلیل کرد. من فکر میکنم او میتوانست با آن بهتر کنار بیاید تا دوستان قدیمیش که او را تنها گذاشتند.
مادرم برای مدتی بسختی بکار ادامه داد اما دیگر دلش درکار نبود. او سرانجام ان را بست و بعنوان حسابدار جای دیگری کار گرفت. یک شب تابستانی ۱۹۵۶ من، مادر و خواهرم تمام اسناد و مدارک قراردادهای قدیمی را در کوره اب گرمکن ریختیم ولی مادرم پوشه های پلاستیکی را نگه داشت و من هنوز چهل سال بعد از همان پوشه ها و کلاسور ها استفاده میکنم—لباس ورزشی پیوریتن، مد چشمه، اوای زن، سرزمین جوانان—آنها حالا کجایند؟ ایا این بدین معنی است که من هنوز در کسب و کار پدرم هستم؟ (هَپی لومان در صحنه پایانی مرگ فروشنده: "من در همین شهر میمانم و این اخاذی فاحش را شکست خواهم داد!") کدام اخاذی؟ کدام کسب و کار؟ همسرم این رابطه را چنین تعریف کرد تا من بهتر بپسندم؛ من دنباله ی "کسب و کار ناتمام پدرم" را گرفته ام.

***
"تنها چیزی که در این دنیا دارید آنی ست که بتوانید بفروشید." خط دیگری از نمایش مرگ فروشنده اثر ماندگار آرتور میلر است که پدر و مادرم حداقل انرا دوبار بر روی صحنه دیده بودند. تئاتر را لی جی کاب بازی کرده بود وفیلمش هم به بازیگری فردریک مارچ بعدها بیرون آمد. دیالوگ نمایش برای سالها مایه گفتگو و نقش بازی کردن های ان دو تازمان مرگ پدرم بود. البته من دقیقا نمیدانستم که چه رابطه ای با انها داشت تا اینکه یکی دو ماه قبل از فوتش فیلم را دیدم و ناگهان برایم معنی و مفهوم ویژه ای پیدا کرد. من هم وارد همان بحث و جدل شدم و بر سر میز شام و در حال صرف مشروب از ان نکته ها و تکه هایش استفاده میکردم. یک بعدازظهر تابستان بخانه امد و ناگهان لباس کارش را از تن بدر کرد و گفت "دیگر کسی انجا من را نمی شناسد." من هم در جواب گفتم :پدر...ویلی لومان؟" و او ازاینکه من نقل قولی از داستان کرده بودم غرق شعف شد، اما اصرار کرد که فقط نقل قولی نیست بلکه حقیقت دارد. برایش یک آبجو باز کردم و اون بشادی مرا در بغل گرفت و گفت خوشحال است که من آزاد خواهم بود، آزادتر از تمام دوران زندگی اش و زندگی خودم را خواهم داشت.
پس از درگذشت پدر شانس و بورسیه تحصیلی بسراغ من هم امد و من را به دانشگاه کلمبیا راهبر شد. درانجا میتوانستم گفتگو کنم، و تا آخر شب بخوانم و بنویسم و بعد در ساحل هودسن قدم بزنم و طلوع آفتاب را نگاه کنم. اینها باعث شده بود چنان منبع انرژی در خود بیابم که قبلا ازان خبر هم نداشتم. برخی از استادانم حتی بمن میگفتند زندگی کردن برای ایده آل میتواند به وسیله ای برای تامین زندگی هم بدل شود. من از همیشه خوشحال تر بودم غرق در زندگی که حقیقتا از ان خودم بود. بعد احساس کردم این دقیقا انچه بود که پدرم ارزویش را داشت. برای نخستین بار پس از فوتش دوباره به فکر او افتاده بودم. به این فکر بودم که او چطور همیشه در مبارزه بود و ان را سرانجام باخت و ناگهان اندوه من به خشم گروید. "خوب حالا دیگر تو را نمی شناسند؟" با خود فکر میکردم، "آن حرامزاده ها را به من وابگذار، آنها را برایت خواهم گرفت، تو را بجا نمیاورند؟ بیادشان خواهم آورد." اما کدام حرامزاده ها؟ آنها که بودند؟ چطور میتوانم انها را بگیرم و جای خودشان بنشانم؟ از کجا شروع کنم؟ قراری با دکتر یاکوب تاوبز استاد دوست داشتنی مذاهب گذاشتم و گفتم میخواهم درباره پدرم و کارل مارکس صحبت کنم.
یاکوب و من در دفترش در کتابخانه باتلر نشستیم و حرف زدیم. او گفت که نسبت به تمام ارزوهای رادیکال احساس همدردی میکند اما بنظرش انتقام نوعی تحقق خاص از انتظارهاست. آیا نیچه در همین باره کتابی ننوشته بود؟ من ان را در کلاس او نخوانده بودم؟ او گفت در بخشی از اروپا که او ازان میامد (وین ۱۹۲۷) سیاست انتقامجویی، بیش از هر چیز-- که یک امریکایی بخواهد، موفق بوده است. او یک جوک هم گفت: "کاپیتالیسم استثمار فرد از فرد است، و کمونیسم برعکس آن!" من ان جوک را قبلا شنیده بودم شاید از پدرم؛ و بدلایلی دائما در چرخش بود. اما یک طنز سیاه و دردناک بود چیزی که نتوان به ان خندید، چرا که انچه بعدش میامد یک بن بست انسانی بود: سیستم موجود غیرقابل تحمل است و تنها "بدیل" آن هم همینطور!
پس چه باید کرد، ما همه باید خودمان را ازبین ببریم؟ نه نه یاکوب پاسخ داد تا من را نا امید و بی سلاح نکرده باشد. در حقیقت این کتاب را میخواست بمن توصیه کند. آنرا مارکس نوشته بود، در جوانیش خیلی قبل ازانکه کارل مارکس بشود. خیلی غریب بود و من دوستش داشتم. کتاب فروشی دانشگاه (احمق ها) انرا نداشتند. اما من توانستم انرا در بارنز و نوبل در مرکز شهر پیدا کنم که میتوانستم با قطار زیرزمینی به انجا بروم. کتاب برای تقریبا یک قرن مخفی بود—در واقع عشق اول یاکوب درزندگی کتاب های مخفی بود، اما سرانجام آزاد شده بود. او میگفت برخی فکر میکنند کتاب "نحوه بدیلی برای زندگی نوین بشری" را عرضه میکند. ایا این بهتر از انتقام نیست؟
صبح یک شنبه دوست داشتنی در ماه نوامبر قطار شماره یک را به مقصد مرکز شهر گرفتم و بعد از ساختمان فلات آیرون بسمت جنوب پیچیدم و در میانه خیابان پنجم به بارنز و نوبل رفتم. ان کتابفروشی با انچه بعدها در دهه ۱۹۹۰ بدان تبدیل شد فاصله زیادی داشت. درانزمان یک کتابفروشی مستقل بود در یک دهنه مغازه کوچک نبش میدان یونیون. در راه انجا یک محل دیگر هم بود که من همیشه از کنارش میگذشتم، "کتابفروشی جهار قاره" که انتشارات رسمی شوروی بود. ایا ممکن بود مارکس هم انجا باشد؟ امکان داشت که اتحادشوروی او را بیرون داده باشد؟ من تانکهای شوروی را در بوداپست بیادداشتم، که کودکان را در خیابان کشتند. هنوز اتحاد شوروی در سال ۱۹۵۹ قرار بود درهای خود را باز کند (به روایتی: آب شدن یخ ها) و امکانش بود و من باید انرا امتحان می کردم.
چهار قاره از داخل شبیه یک جنگل استوایی بود، دیوارها سبز تیره بودند، تصاویر بزرگی از خرس های قطبی، درختان کاج، کوه های یخی و یخ شکن های عظیم بردیوار بود، قفسه های کتاب تا چشم کار میکرد امتداد یافته بود.حتی نور محیطی هم بیشتر شبیه جنگل شلوغی بود تا یک کتابفروشی مدرن. سوال اولم این بود که چطور در این نور میشود کتاب خواند. (وقتی به گذشته نگاه میکنم بنظرم میاید که ان نور در دهه ۱۹۵۰ مخصوص فروشگاه های مبل و دکوراسیون خانه بود، و شاید هم نور صحنه برای یک نمایش کمدی. صحنه ایکه قهرمان داستان دوریس دی را به آپارتمان مجردیش میاورد.)
کارمند فروشگاه دقیقا میدانست که من بدنبال چه هستم: دستنوشته های مارکس دراقتصاد و فلسفه ۱۸۴۴، ترجمه مارتین میلیگان و چاپ ۱۹۵۶ انتشاراتی زبان های خارجی مسکو. کتاب محموعه ای از سه جلد یادداشت های جوانی اوست که به صورت مقالات کوتاهی چاپ شده بود. تیتر مقالات بنظرم از خود مارکس نبود؛ احتمالا وسیله ادیتورهای قرن بیستم در مسکو یا برلین انتخاب شده بودند. کتابچه برنگ آبی روشن بود و میشد براحتی انرا در جیب بغل کتهای دهه ۵۰ جای داد. من انرا تصادفی باز کردم و کمی از اینجا و کمی از انجا میخواندم، که ناگهان شروع کردم به عرق کردن؛ بسمت خروجی دویدم و به فروشنده گفتم من باید این را بخرم، او هم گفت پنجاه سنت، تعجب من را که دید گفت ما در اتحاد شوروی کتاب را برای سود چاپ نمیکنیم. او گفت که دست نوشته های مارکس شاید پرفروش ترین کتابشان است، گرچه خودش نمی دانست چرا، در حالیکه نوشته های لنین روشن تر و ساده تر است.

ماجراجویی من با مارکس از همانجا آغاز شد. بیادم آمد که من بیش از سی دلار با خود اورده بودم که پس انداز کار در کتابخانه دانشگاه بود؛ میشود تصور کرد بیشترین پولی بود که در عمرم با خود حمل کرده بودم. دوباره جرقه ای به فکرم زد "پنجاه سنت؟ خوب برای ده دلار میتوانم بیست جلد بخرم." فروشنده گفت با افزودن مالیات بیست جلد می شود یازده دلار، به عقب مغازه دویدم و کتابهارا جمع کردم و اوردم و به فروشنده گفتم "شما همین جا مشکل هانوکای من را حل کردید."
در فاصله چهار ایستگاه تا برانکس مثل ان بود که با بسته کتابها درآسمان پرواز میکردم. برای چند روز آینده من همه جا با بسته ای از کتابهایم چرخ میزدم و از شعف هدیه دادن آن به ادم های زندگیم سرشار بودم. به مادرم و خواهرم، دوست دخترم، پدر و مادرش، چند تا ازدوستان قدیمی و جدیدم، یکی دوتا از استادانم، مردی در مغازه نوشت افزار فروشی که استوار یونیون هم بود ( من تابستان قبل برای ناحیه ۶۵ اتحادیه کارکرده بودم)، یک دکتر و حتی یک خاخام در کنیسه. من قبلا هیچوقت اینقدر هدیه نداده بودم و بعدا هم ندادم. هیچکس از دریافت کتابها امتناع نکرد. اما یکی دوبار هم با نگاه عجیب و غریب بعضی ها روبرو شدم وقتیکه سخنرانی کوتاهم را شروع میکردم: "این را بگیر" در حالیکه کتاب را بسینه شان فشار میدادم، "نفست را خواهد گرفت. تو را از پا درخواهد آورد. نوشته کارل مارکس است اما قبل از انکه مارکس بشود. نشان میدهد که چطور زندگی ما از بنیاد غلط بنا شده است، اما در نهایت خوشحال کننده است. اگر انرا نفهمیدی من را صدا کن تا برایت توضیح بدهم. بزودی همه درباره اش حرف خواهند زد، و تو اولین کسی هستی که خواهی دانست چرا." و بلافاصله از درب خارج میشدم و ناپدید تا با چهره های معمازده دیگری روبرو شوم. در دفتر یاکوب حاضر شدم با دسته کتابهایم بعدازانکه سخنرانی معمولم را اجرا کردم پرسید: "ببین! حالا این از انتقام بهتر نیست؟" من جواب فی البداهه ای دادم که "نه، این بهترین انتقام است."
همیشه سعی میکنم خودم را در ان لحظه اعجاب انگیز تصور کنم: "خیلی زیاده! مرد، آیا من واقعی هستم؟" اینها کلماتی بود که در ۱۹۵۹ ما ازان زیاد استفاده میکردیم. چه شد که من اینقدر از خودم مطمئن شدم؟ بعداز ان هیچوقت! خرید-لحظه ای روشنفکرانه؛ و پخش ان کتاب در بین همه بدون انکه خودم انرا بطور کامل خوانده باشم. هیجانی که با آن من خود را به مردم تحمیل میکردم، اطمینان بدون شک به اینکه من چیزی ویژه در اختیار دارم، چیزیکه هم زندگی شان را منقلب میکرد و هم انها را خوشحال و سرزنده خواهد کرد؛ تعهد به یک عمر انباشته از خدمت به مردم، و بالاخره عشق من "ویلی لومان در ملاقات با کارل مارکس" مبارک است ما با هم شصت ساله میشویم.
چه چیزی درباره مارکس بود که همه ان سالها به من مثل یک موشک انرژی میداد؟ یکبار همین اواخر دوباره به ان فضای آبی رنگ سحرگاهی کتابفروشی چهار فصل سرزدم. همچنان تجربه غریبی بود، با اتحادشوروی که مرده است اما مارکس خودش همچنان زنده و در حرکت است. خواندن کتاب سخت بود چونکه همه جایش را خط به خط یادداشت کرده بودم و دور کلمات دایره کشیده و ستاره گذاری کرده ام. اما میدانم ایده آلی که چهل سال پیش من را جذب کرد هنوز بخش عمده ای از زندگی من است، و به استدام این کتاب هم کمک خواهد کرد اگر بتوانم برخی از ان نظرات را در اینجا خلاصه و زنده کنم.
آنچه در دستنوشته های ۱۸۴۴ مارکس توجهم را بشدت جلب نمود، و اصلا چنان انتظاری را از وی نداشتم احساسات او درباره افراد بود. مقالات اولیه به تعریف تضاد بین آموزش و پرورش و کارگران بیگانه اختصاص یافته بود. آموزش و پرورش ستون پایه ارزش های انسانی در رمانتیسم لیبرال است. لغت پیچیده ای برای زبان انگلیسی است اما خانواده ای از ایده های اجتماعی را شامل میشود مانند ذهنیت، یافتن خویش، رشد کردن، توسعه نفس، و خودشناسی.مارکس جایگاه این معانی را در تاریخ مدرن تبیین مینماید و برای هریک تئوری اجتماعی ویژه ای تعریف مینماید. او هویت خویش را با روشنگری تعریف مینماید و با انقلابات بزرگی که بازده ان بود همراهی می نماید وقتیکه مدعی میشود که انسان دارای حق جهانشمول به "کنشگری آزاد" دارد تا به "تثبیت خویش" در فعلیت های خودگردان دست بزند و به پیگیری توسعه ازادانه انرژِی روانی و فیزیکی خویش بپردازد.
او درعین حال جامعه بازار محوری که از ان انقلابات برامد کرد را رد میکند، چرا که "پول و سرمایه نابود کننده فردیت است" و باید "همه چیزدر تملکتان را برای فروش اماده کنید..." مارکس توضیح میدهد که سرمایه گذاری مدرن کار را چنان ترتیب داده است که کارگر با کنش های مطلوب خویش غریبه شده است، و البته با سایر کارگران و طبیعت. کارگر "جسم خود را نابود کرده است و ذهنیت خود را کشته است." کارگری که خود از کار خویش خارج شده است و در درون کار از خویش جدا شده است." او تنها وقتیکه در کار نیست در خانه است" و در عمل در کار آزاد نیست و برعکس در "کار اجباری" است.
مارکس به اتحادیه ها، که در ۱۸۴۰ تازه ظهور کرده بودند، درود میفرستد. اما اگر اتحادیه ها به اهداف اولیه شان هم دست یابند—و کارگران در همه جا بتوانند با برسمیت شناختن اتحادیه ها، به افزایش حقوق با فشار مبارزه طبقاتی دست یابند—نهایتا اما، نتیجه چیزی بیشتر از "دریافت حق یک برده" نخواهد بود، مگر اینکه جامعه مدرن به این معرفت برسد که "کرامت و ارزش کار و کارگران" چیست. سرمایه داری ازین جهت وحشتناک است که ارزش کارگر را فقط براساس نیروی کار ارزیابی میکند و انرژی انسانی و احساسات فردی و توسعه انسانی را فقط برای خرد کردن وی بکار میبرد مگرانکه در بالای هرم باشید.
از همان آغاز کار در این رشته بعنوان یک روشنفکر، مارکس یک جنگنده دموکراسی بود. اما او میدانست که دموکراسی به تنهایی قادر نیست مشکلات ساختاری موجود را درمان کند. تا وقتیکه کار براساس سلسله مراتب و روش های مکانیکی سازمان داده میشود و برای تامین نیاز بازار جهانی هدایت میشودُ بیشتر مردم حتی در آزادترین جوامع هنوز برده خواهند ماند—و مثل پدر من همچنان باید در زیر تریلی بارکش کارکنند.
مارکس بخشی از سنت بزرگ فرهنگی است، رفقایی از مجموعه استادان مدرن مانند کیتز، دیکنز، جورج الیوت، داستایوسکی، جیمز جویس، فرانتز کافکا، دی اچ لارنس، (خواننده مجاز است هر کس را قبول داشت در این جا اضافه کند) در احساس او برای دردکشیدن انسان مدرن زیر زحمت بارکشی با وی همگام هستند. اما مارکس نمونه ای ویژه در میان انهاست برای انکه میداند جنس ان بار بردوش زحمتکشان چیست. اینجا در تمام آثار او به آن اشاره شده است. گرچه در "مانیفست کمونیست" و در "سرمایه" باید دنبالش بگردید وقتیکه در "دست نوشته های فلسفی و اقتصادی ۱۸۴۴" در جلوی صورت ماست تا ببینیم.
مارکس بیشتر این مقالات را در میانه ماجرا های ویژه زندگی خویش نوشته است، ماه عسل او با جنی وستفالن در پاریس از ان جمله بود. برای من هم ماجراهای مشابهی همچون مارکس در جریان بود، تازه عاشق شده بودم، اولین عشق زندگیم، و این مرا کاملا کنجکاو کرده بود که ببینم ایا مارکس هم چیزی درباره عشق و سکس نوشته است یا نه. مارکسیست هایی که من میشناختم و در طی سالها دیده بودم بنظرم نگرش جمعی داشتند که گرچه از عشق و سکس متنفر نبودند ولی برایش چندان صبور هم نبودند، گویی این احساسات گرچه باید بعنوان شیاطین ضروری تحمل میشدند ولی لازم هم نیست که ثانیه ای برایش وقت تلف کنید، و هیچ چیز احمقانه تر ازاین نیست که باور کنید اینها بخودی خود معانی انسانی دارند. پس ازانکه اینها را برای سالها شنیده بودم، شنیدن عکس ان از دهان مارکس جوان بیشتر شبیه هوایی تازه بود. "از چنین رابطه ای میتوانید سطح توسعه انسانی را قضاوت نمایید." او از چیزی سخن میگفت که در آن لحظه احساس شخصی من هم بود: که رابطه عاشقانه جنسی مهمترین چیزی بود که در ان شرایط انسان میتوانست تعریف نماید.
وقت گذراندن در ساحل غربی در پاریس به مارکس اجازه داد تا با رادیکال هایی دیدار کند که رابطه جنسی ازاد را تحت عنوان آزادی از محدودیت های بورژوایی ترویج می کردند. مارکس با انها موافق بود که عشق در جوامع مدرن میتواند با مشکل روبرو شود اگر به این معنی محدود گردد که "عشاق مالک معشوقه شان به مثابه یک مایملک انحصاری و خصوصی" هستند. و در واقع، "مالکیت خصوصی مارا چنان با حماقت پرورده است که فکر می کنیم تنها وقتی مالک چیزی هستیم که آن را در اختیار خود داشته باشیم." اما بدیل آنها برای ازدواج ظاهرا انست که همه "مایملک جنسی" دیگری هستند، و مارکس ازین رابطه بشدت انتقاد می کرد و آنرا "فاحشگی جهانشمول" مینامید.
ما نمی دانیم که این "کمونیست های کوته فکر و بدوی" چه کسانی بوده اند، اما نقد مارکس از آنها اعجاب انگیز بود. او نادرستی انان را درباره روابط جنسی نشانه ای مشابه با تمام خلاف هایی میدانست که چپ ازان رنج میبرد. وی درباره آنها مدعی شد که نگاهشان به جهان "نفی شخصیت انسانی در هر زمینه است." وادامه داد "نفی تمامیت فرهنگ و تمدن در جهان"; ایده شان درباره شادمانی بنوعی "پایین اوردن سطح انتظار از حداقل های موجود است." مهمتر آنکه انها تبلور "حسودی هستند که مایل است تصویر خودرا بعنوان صاحب قدرت تثبیت کند." و " یک پولدار در لباس مخفی به ارضای خود دست میزند تا بودن خود را تثبیت نماید، تنها بشیوه ای غیر معمول!" آنها مشوق "پسرفت به دنیای ساده و غیرطبیعی انسانی هستند که اگر هم از مالکیت خصوصی گذر کرده باشد به ثبات دران نرسیده است." مارکس بر شاخصه های انسانی حرس و آزی دست میگذارد که باعث میشود برخی از لیبرال ها دشمن چپ بمانند. او میگوید پیشداوری مسخره ایست اگر فکر کنیم همه چپ ها ازین نوعند، اما درست است که فکر کنیم که برخی از انها چنین میپندارند، گرچه نه او و نه هیچکس دیگر قلبا چنین نیست. دراینجا مارکس نه تنها به سوی طرفداران سنت توکوویل دست دراز میکند بلکه انهارا هم بدرون فرا میخواند.
وقتیکه مارکس به کمونیست ها "بی فکر" میگوید، او نه تنها ایده های انها را احمقانه میداند بلکه معتقد است که ایشان در تشخیص دلایل واقعی آن نیز ناتوان هستند، انها فکر میکنند عملشان بسیار هم بجا و درست است، در حالیکه عملا درگیر کینه جویی و نمایش روان پریشانه هستند. تحلیل های مارکس در اینجا بسمت نیچه و فروید کشیده شده است. اما در واقع ریشه هایی از روشنگری هم دارد: کمونیسم مورد علاقه او باید خود آگاهانه باشد.
کابوس "کمونیسم بی فکر و جاهل" یکی از مهمترین موضوعات در جوانی مارکس است. آیا هیچ مدل واقعی ازین قشر در پاریس ۱۸۴۰ وجود داشت؟ هیچ بیوگرافی نویسی تابحال کاندیدای موجهی برای ان دوره که در این نوشتار مارکس جای بگیرد معرفی نکرده است؛ شاید او همه اینها را از خودش درآورده و تصویر کرده است، همانگونه که رمان نویسان شخصیت خود را ساخته و می پرورانند. اما وقتیکه مارکس را بخوانیم دیگر کابوس تمام اشتباهات ممکن چپ ما را رها نمیکند!
یک راه دیگر هم هست که درآن مارکس جوان درباره سکس نگران میشود و انرا سمبلی از پدیده بزرگتری فرض می کند. وقتیکه کارگران نسبت به کنش های خود بیگانه میشوند، زندگی جنسی شان به یک نمونه از وسواس در بهره گیری از کار تبدیل میگردد. انها سپس سعی میکنند انرا با افراط در خوردن و نوشیدن و کارهای بیهوده دیگر ازجمله خانه نشینی و پوشش اشرافی جبران نمایند. اما افراط از سر ناچاری لذت جسمانی را کمتر دلپذیر میسازد چرا که فشار روانی را بر ایشان تشدید می نماید، بیش ازانچه بتوانند تحمل کنند.
مقاله "مالکیت خصوصی و کمونیسم" دیدگاه عمیق تری دارد و با هیجان بیشتری می نویسد: "رشد پنج حس شناخته شده حاصل تاریخ جهان از آغاز تا حال حاضر است." شاید شادمانی ماه عسل بوده است که به مارکس امکان داد فرضی را در نظر بگیرد که مردمان نوینی در استانه ظهور از افق هستند، مردمانی با حرس کمتر برای مالکیت; همگام با احساسات و تمایلات خویش; درون نگر و آماده و مجهز به نیروی عشق بعنوان بخش عمده ای از توسعه انسانی. این مردمان نوین چه کسانی هستند که توان نمایندگی و آزادسازی جامعه بشری را باخود دارند؟ پاسخی که مارکس را معروف و شهیر ساخت و در بیانیه مانیفست به جهان ارائه شده است: "پرولتاریا، طبقه نوین کار." اما این پاسخ در خود سوالات بیشماری را برمی انگیزد. ما میتوانیم انها را در دو بخش تقسیم کنیم؛ اولین خط سوالات درباره عضویت در طبقه کار است، و دومی درباره ماموریت آن خواهد بود. این ها کیستند، که وارث تمام نسل های بشریند؟ و باتوجه به عمق و گستره درد و رنجشان، که مارکس به خوبی انرا تصویر کرده است، از کجا قرار است انرژی مثبت لا زم نه تنها برای کسب قدرت بلکه برای تغییر جهان را بدست اورند؟ دست نوشته های مارکس ۱۸۴۴ پاسخ سوال عضویت را نمیدهد، اما او مطالب جذابی را درباره ماموریت عرضه میکند. او میگوید که باوجود آنکه جامعه مدرن وحشیانه خود را ناتوان و نابود میسازد. اما بطور دیالکتیکی "بشر ثروتمند" را و "نیازهای غنی" را با هم پیش میاورد.      
"بشریت ثروتمند": قبلا ما آن را کجا دیده ایم؟ خوانندگان گوته و شیلر میتوانند تصاویر کلاسیک بشردوستانه آلمانی را تشخیص دهند. اما ان بشر دوستان باورداشتند که فقط معدودی از مردان و زنان میتوانند عمقی چنین داشته باشند؛ اکثریت مردم همانطوریکه از وایمار و جنا میتوان دید، بیروح هستند و زندگی شان با بی ارزشی ها صرف شده است.   مارکس ارزش های گوته، شیلر و هامبولت را به ارث برده بود، اما انرا با فلسفه رادیکال تحت تاثیر روسو ممزوج کرده بود. گفتمان منشاء نابرابری روسوی ۱۷۵۵ دوگانه ای را در معرض قضاوت قرار داد که تمدن مدرن انسان ها را از خودشان بیگانه میسازد، خویشتن ها را در عین حال توسعه میدهد و تعمیق میبخشد و به انان گنجایش انرا می بخشد که قرار داد اجتماعی را شکل دهند و جامعه بغایت نوینی را بسازند.
یک قرن بعد، به دنبال یک انقلاب بزرگ و قبل از یکی دیگر، مارکس جامعه مدرن را بشیوه دیالکتیک مشابهی می دید. ایده او انست که باوجود آنکه یک جامعه بورژوا کارگرانش را استثمار می کند و به فقر و فلاکت می اندازد، انها را از نظر معنوی ثروتمند و توانا میسازد. "انسان ثروتمند" مرد و زنی است که برایش "شناخت خویشتن در ضرورت درونی به یک نیاز" تبدیل شده است. اوی مذکر و مونث "وجود انسانی با نیاز کنش کامل انسانی" است. مارکس جامعه بورژوا را به صورت سیستمی می بیند که به شیوه های بیشمار کارگران را به باربری وا میدارد.
در اینجا یکبار دیگر ذهنیت دیالکتیک او دوباره بکار میافتد: همان سیستم اجتماعی که به شکنجه انان دست میزند به آنان اموزش میدهد و انان را تعلیم میدهد که درزمانیکه زجر میکشند باید سرریز از انرژی و ایده های نو باشند. جامعه بورژوایی کارگرانش را به مثابه ابزار مینگرد اما به انها ذهنیت هم عطا میکند. مارکس فصل کوتاهی درباره کارگران فرانسوی دارد که بتازگی، البته بطورغیرقانونی، به سازماندهی خود پرداخته اند: آنها بعنوان هدف و وسیله ای برای رسیدن به نتیجه پایانی اقتصاد و اجتماع دور هم جمع میشوند؛ "اما به علت این وابستگی سازمانی آنها با نیاز های جدید روبرو میشوند—نیاز به اجتماع—و انچه که بصورت راه آغاز شده است به هدف تبدیل میگردد." کارگران ممکن است قصد ان را نداشته اند که "وجود انسانی غنی" باشند و قطعا هیچ کس دیگری هم چنین نیتی برایش ندارد، اما در کوران رشد و توسعه سرنوشت چنین خواسته است که قدرت ارزو انان را به نیروی تاریخی جهان تبدیل نماید.
مادرم گفت: "صبر کن ببینم!" درحالی که کتابش را برمیداشت، "پس این مارکس است و نه کمونیسم؟ بله؟" مارکس در ۱۸۴۴ دو تصور کاملا متضاد درباره کمونیسم داشت، یکی که آن را می خواست "یک راه حل واقعی بین تضاد انسان با طبیعت، بین انسان و انسان دیگر؛" و دیگری که آن را نفرین میکرد که "نه تنها از مالکیت خصوصی فراتر نرفته است، بلکه هنوز به ان هم نرسیده است." قرن بیستم ما از دومی اضافه تولید کرده است، و از اولی هیچ. مساله بطور خلاصه اینست که آنکه مارکس ازان نفرت دارد تانک دارد و اولی که ارزوی او بود هنوز هیچ. من و مادرم در تلویزیون تانک هایش را در خیابان های مجارستان دیده بودیم که بچه ها را می کشت. ما توافق کردیم که آن کمونیسم نبود.
اما اگرنه پس چیست؟ من احساس میکردم که درمیان یک مناظره تلویزیونی گیر کرده ام و وقت دارد ازدستم می گریزد. دنبال یک جمله میگشتم که در نیویورک تایمز دیده بودم که مقاله ای درباره اگزیستانسیالیست های فرانسه داشت—سارتر و سیمون دبوار، هنری لفبره، آندره گورتز، و سایر دوستانشان که سعی داشتند افکارشان را با مارکسیسم صیقل دهند تا شاید بتوانند نظرات رادیکالشان را برای توضیح دوگانه جنگ سرد آماده کنند. باخود گفتم "مارکسیسم انسانی صدایش میکنیم." مادرم گفت " مارکسیسم انسانی؟ خوب گفتی بله ترکیب قشنگیست!" بینگو! در یک لحظه ماجراجویی ام با مارکس روشن شده و سرنوشت هویتم برای چهل سال اینده را مشخص کرده بودم.
و بعد چه شد؟ من چهل سال دیگر زندگی کردم، به اکسفورد رفتم و بعد به هاروارد. شغل ثابتی در بخش دولتی به عنوان استاد تئوری سیاسی و شهروندی در موسسه بسیار معتبر دانشگاه شهری نیویورک پیدا کردم. بیشتر از هر چیز در هارلم کار کردم و همچنین در مرکز شهر نیویورک. خوش شانس بودم که بعنوان یک شهروند نیویورک پیر شدم و فرزندانم در این شهر و محیط اجتماعی آزاد ان بزرگ شدند و رشد کردند. من سی سال پیش جزئی از چپ نو بودم و امروز هم عضوی از چپ دست دوم هستم(هم نسلان من نباید از این اسم خجالت بکشند، هرکس که با فراز و نشیب بازار سر وکار داشته باشد میداند که بعضی وقتها جنس دست دوم از جنس نو بهتر است.) فکر نکنم من پیرشده باشم، اما از خیلی چیز ها گذر کرده ام و در بین راه همواره کوشیده ام که "مارکسیسم انسانی" را زنده نگه دارم.
گرچه قرن بیستم به پایان خود رسیده است، مارکسیست انسانی نیز نزدیک به نیم قرن از عمرش می گذرد. باوجودیکه هیچگاه کشوری را کامل تصرف نکرده است—هیچ کشوری را، اما جای خود را پیدا کرده است. میتوان ان را بصورت سنتز فرهنگی دهه شصت در برابر دهه پنجاه تفسیر کرد: احساسی از پیچیدگی، طنز و پارادوکس مخلوط با آرزوی پیشرفت و ارضاء؛ ترکیبی از "هفت نمونه ابهام" با "ما جهان را میخواهیم و همین الان می خواهیم." عملا شایسته جایگاه افتخار در تاریخ معاصر است، دوران ۱۹۸۹ و بعد ازان، در میانه تغییراتی که قهرمانان انرا انقلاب مخملی نامیده اند.
میخائیل گورباچف امیدوار بود برایش در سوی زمین خودش جایگاهی پیدا کند. او تصور یک کمونیسم را داشت که بتواند ازادی انسان را گسترش دهد، نه اینکه انرا خرد کند و در هم بریزد. اما خیلی دیر به این فکر افتاده بود. برای مردمی که عمرشان را در افق شوروی گذرانده بودند، این تصویر جا نیفتاد و نتوانستند انرا ببینند. مردم شوروی چنان بسختی و برای مدت طولانی سوخته بودند که اورا نشناختند، او صدایشان کرد و انها دعوت او را پاسخ ندادند. اما ما میتوانیم گورباچف را مثل ویلی لومان سیاست ببینیم—شکست خورده ای بعنوان فروشنده اما قهرمانی در جای خود.
برخی فکر میکنند که مارکسیست انسانی کل معنی خود را از بدیلی برای استالینیسم می گرفت، و با سقوط اتحاد شوروی انهم به فنا رفت. دیدگاه خود من آنست که نیروی دینامیک آن در واقع بدیل کاپیتالیسم بازارمحور و پوچ گرایانه ایست که جهان امروز را دربر گرفته است و این بدین معنی است که برای مدتهای مدید باید نقشهای بسیار به رویش کشید.
تصویر زیبایی در آغاز دهه ۱۹۹۰ ظاهر شد—حداقل اولین باری که من در محل کارم مدرسه دانشگاه شهری نیویورک از ان شنیدم—از درون زندگی خیابانی گتوی سیاهان آمریکا، بویژه صحنه موزیک هیپ هاپ امروز که موسیقی در آن بخودی خود میرسد، نه بخاطر هارمونی بلکه فقط با ترکیب اصوات. این آن تصویر است: گرفتار در مخلوط. "او در مخلوط گرفتار شده است"؛"من هم در مخلوط گرفتار شده ام." این تصویر از این رو بالا گرفته است که بخش عمده ای از زندگی همه کس را در بر میگیرد. پدرم در مخلوط گرفتار شده بود همانطور که دوستانش که به او خیانت کردند در آن گیر افتاده بودند. بنظرم مارکس بیش از هرکس دیگری دریافته بود که زندگی مدرن چه مخلوطی را شامل میشود. و گرچه واریاسیون های متنوعی ازان وجود دارد اما در عمق که نگاه کنیم همان آلیاژ را خواهیم دید—"مخلوط"؛ چطور همه ما در آن گرفتار شده ایم؛ و چه ساده و طبیعی است که مخلوط در حماقت غرق شود. او همچنین نشان داد که همینکه بفهمیم که چطور همه با هم مخلوط شده ایم میتوانیم نیرویی بیابیم که برای ترکیب مناسب تر مبارزه کند.
مارکسیسم انسانی در گذر تاریخ به مردم کمک می کند که خود را در خانه خویش حس کنند، حتی در تاریخی که به آنها صدمه زده است. به آنها نشان می دهد که حتی آنان که بوسیله قدرت ها مرعوب و خُرد شده اند می توانند توان ان را بیابند که با قدرت نبرد کنند؛ و چگونه بازماندگان تراژدی میتوانند خود تاریخ ساز باشند. به مردم کمک می کند که "خود را انسان غنی بیابند" با "نیاز های برتر" و به انان نشان میدهد که در وجودشان چیزهای ارزشمندی هست که ازآن بی خبر بوده اند. به نسل های نو میاموزد که تجربه های نوین بسازند، و توان آرزوهایشان را برای تغییر جهان بالا ببرند، باشد که نه تنها بخشی از "آلیاژ برتر" باشند که حتی خود کار اختلاط را پیش ببرند.

-------------
1- دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ یا دست‌نوشته‌های پاریس مجموعه یادداشت‌هایی هستند که بین آوریل و اوت ۱۸۴۴ توسط کارل مارکس نوشته شده‌اند. این یادداشت‌ها در زمان زندگی مارکس و مدت‌ها پس از مرگش منتشر نشد و برای اولین بار در سال ۱۹۳۲ توسط محققان اتحاد شوروی یافته شد و به چاپ رسید.

منبع اصلی:
www.jacobinmag.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

منبع خبر: اخبار روز

اخبار مرتبط: مادرم گفت: "صبر کن ببینم!" درحالی که کتابش را برمی داشت، "پس این مارکس است و نه کمونیسم؟ بله؟" مارکس در ۱۸۴۴ دو تصور کاملا متضاد درباره کمونیسم داشت، یکی که آن را می خواست "یک راه حل واقعی بین تضاد انسان با طبیعت، بین انسان و انسان دیگر؛" و دیگری که آن را نفرین می کرد که "نه تنها از مالکیت خصوصی فراتر نرفته است، بلکه هنوز به ان هم نرسیده است." قرن بیستم ما از دومی اضافه تولید کرده است، و از اولی هیچ.