قصد ندارم در اینجا بررسی جامعی از مفهوم مارکسیستی ایدئولوژی به‌دست بدهم، بلکه درعوض می‌خواهم دو دشواره‌ی هم‌بسته با آن را مورد ملاحظه قرار دهم. اولی مربوط است به مکان ایدئولوژی (و علم) در توپوگرافی ماتریالیسم تاریخی؛ و دومی مربوط می‌شود به معیارهای خصلت‌بندی باورها به‌عنوان «ایدئولوژیک»، و به‌ویژه به‌منظور تمایزگذاری و بازشناسی ایدئولوژی از علم.

قصد ندارم در اینجا بررسی جامعی از مفهوم مارکسیستی ایدئولوژی به‌دست بدهم، بلکه درعوض می‌خواهم دو دشواره‌ی هم‌بسته با آن را مورد ملاحظه قرار دهم. اولی مربوط است به مکان ایدئولوژی (و علم) در توپوگرافی ماتریالیسم تاریخی؛ و دومی مربوط می‌شود به معیارهای خصلت‌بندی باورها به‌عنوان «ایدئولوژیک»، و به‌ویژه به‌منظور تمایزگذاری و بازشناسی ایدئولوژی از علم.
اخبار روز

 
                               (پیوست فصل دوم از کتاب «امکان طبیعت‌گرایی»1)


قصد ندارم در اینجا بررسی جامعی از مفهوم مارکسیستی ایدئولوژی به‌دست بدهم، بلکه درعوض می‌خواهم دو دشواره‌ی هم‌بسته با آن را مورد ملاحظه قرار دهم. اولی مربوط است به مکان ایدئولوژی (و علم) در توپوگرافی ماتریالیسم تاریخی؛ و دومی مربوط می‌شود به معیارهای خصلت‌بندی باورها به‌عنوان «ایدئولوژیک»، و به‌ویژه به‌منظور تمایزگذاری و بازشناسی ایدئولوژی از علم.

۱. علوم و ایدئولوژی‌ها در ماتریالیسم تاریخی

در آثار مارکس بالیده مفهوم ایدئولوژی سمت‌گیری2 دوگانه‌ای دارد: از یک‌سو به روبنا نسبت داده می‌شود که [درنتیجه] می‌باید بر حسب زیربنا توضیح داده شود؛ و از سوی دیگر [ایدئولوژی] به بخشی از تحلیل خود زیربنا شکل می‌دهد، که برجسته‌ترینِ آن در قالب بت‌وارگی کالایی نمود می‌یابد. حال، این نام‌گذاری دوگانه (اگر نگوییم شقاق و دودستگی3) در پروراندن مفهوم ایدئولوژی در درون خود مارکسیسم، یک فاکت تاریخی را بازتاب می‌دهد. مارکس دو برنامه‌ی پژوهشی مجزا را آغاز کرد: یک نظریه‌ی اقتصادی، یا نقد اقتصادی، درخصوص شیوه‌ی تولید سرمایه‌دارانه، که بیش از همه در کاپیتال پرورش و شرح‌وبسط یافت؛ و دیگری نظریه‌ای درباره‌ی تاریخ، یا همان ماتریالیسم تاریخی، که طرح کلی آن برای مثال در مقدمه‌ی مشهور ۱۸۵۹ ترسیم شد و در شماری از تحلیل‌های مقطعیِ (conjunctural) به‌حق‌ ستایش‌شده‌[اش] به‌کار بسته شد. اما مارکس هیچ‌گاه به‌طور رضایت‌بخشی این دو برنامه‌ی پژوهشی را تلفیق و یکپارچه نساخت (یک نشانه‌ی این امر، غیاب هرگونه نظریه‌ای درباره‌ی جامعه‌ی سرمایه‌داری در آثار مارکس بالیده است). و این مسئولیت بر دوش انگلس و مارکسیست‌های بعدی افتاد تا بر اساس بینش و شهود خویش و سرنخ‌های به‌جای‌مانده از مارکس بکوشند مسایلی را حل کنند که خود زاییده‌ی آن شکافت [مفهومی] اولیه درون مارکسیسم بودند.

عمده‌ترین مساله از میان این مسایل، مسلماً عبارت است از مساله‌ی آشتی‌دادن تز خودمختاری نسبی و تاثیرات ویژه‌ی روبناهای مختلف (اگرچه خاص و معدود4)، با تزی که بر تعیین روبناها -در وهله‌ی نهایی- توسط زیربنا (این‌‌همان و تعریف‌شده و معلوم5) دلالت می‌کند {ن.ک. به یادداشتi۴۳}6. به‌بیان عام‌تر، مارکسیست‌ها مدت مدیدی دو خطا را بازشناسی کرده‌اند: یکی ایده‌آلیسم، درمعنای دورکردن یک روبنا از زیربنا (یا تمامیت/totality)؛ و دیگری تقلیل‌گرایی (reductionism)، درمعنای فروکاستن یک روبنا به تاثیری مکانیکی یا شبه‌پدیدار
(epiphenomenon) از یک زیربنا (یا فروکاستن یک روبنا به تجلی تمامیت). اکنون اگر علم را درون جامعه قرار دهیم، کاری‌که مسلماً ضروری است، این خطاهای متضاد به‌ترتیب در آثار آلتوسر در میانه‌ی دهه‌ی ۱۹۶۰ (در فاز زمانیِ به‌اصطلاح آلتوسر «نظریه‌پرداز»7) و لوکاچ جوان قابل شناسایی است. به‌این‌ترتیب، درحالی‌که نزد آلتوسر علم در عمل تماماً خودمختار (autonomous) است8، نزد لوکاچ علم گرایش بدان دارد که صرفاً بیان و تجلی9 (شئی‌وارگیِ درون‌زادِ) جامعه‌ی سرمایه‌داری باشد10. گرایش لیسنکوئیستی11 که در آن علم به‌منزله‌ی کارکردی مکانیکی از زیربنای اقتصادی درک می‌شود، نسخه‌ای اکونومیستی از تقلیل‌گرایی است12.

مساله‌ی اجتناب همزمان از تقلیل‌گرایی اقتصادی و ایده‌آلیسم نظری، قرینه‌ی مستقیمی در پهنه‌ی ایدئولوژی دارد. چرا‌که، از یک‌سو در کاپیتال نظریه‌ای درباره‌ی اندیشه‌های اقتصادی نادرست یا سطحی (superficial) وجود دارد که (بدون پژوهش‌های دقیق و مستقل) نمی‌توان آن را به نظریه‌ای عمومی درباره‌ی «اندیشه‌ها در جامعه‌ی سرمایه‌داری» برون‌یابی (extrapolate) کرد [و بسط تعمیم داد]. و از سوی دیگر، اگر ماتریالیسم تاریخی بر آن است که در برابر جامعه‌شناسی و تاریخ‌نگاریِ تجربه‌گرایانه گامی به‌پیش بردارد، پیش از آن می‌باید چارچوبی برای فهم و توضیح اندیشه‌های حقوقی، سیاسی، فرهنگی، مذهبی، فلسفی و علمی تدارک ببیند، همچنان‌‌که برای اندیشه‌های اقتصادی. مشخصاً مایلم این پیشنهاد را به‌میان آورم که: ۱) اندیشه‌ها را نمی‌توان صرفاً به‌طور یکپارچه سرجمع‌کرد و آن‌ها را در پیکری تمایزنیافته [و همگون] به مقوله‌ی روبنا نسبت داد؛ و اینکه: ۲) هر فعالیتی، ازجمله فعالیت ناب اقتصادی، ضرورتاً واجد یک جنبه یا مولفه‌ی اندیشگانی (ideational) است (همان‌گونه که در نخستین تز از «تزهای فوئرباخِ» مارکس بیان می‌‌شود)؛ به‌بیانِ دیگر، هیچ‌ فعالیتی تصورپذیر نیست، مگر آن که عاملِ [انسانیِ]‌ آن انگاره و تصوری از آنچه انجام می‌دهد و چراییِ آن داشته باشد (که البته ممکن است در این‌ تصورش برخطا باشد). نقد ایده‌آلیسم که در «ایدئولوژی آلمانی» مدون شده، شامل محورهای زیر است: نخست، رد و نفی مفهوم هگلی وجودِ خودمختارِ (autonomous existence) امر ایده‌ای یا اندیشه‌گون13 (the ideal)؛ و دوم، داعیه‌ی تقدم امر مادی
(the material) بر امر اندیشه‌گون14. ولی با این‌حال، اگر بنا باشد که داعیه‌ی دوم را به‌طور دقیق تفسیر کنیم، دشوار بتوان گفت که مارکس محتملا به یک وارون‌سازیِ ماتریالیستی هگل از سنخِ محور نخست [نقدِ خویش] متعهد بوده، یعنی [نامحتمل است که مارکس] مدعی وجود خودمختارِ امر مادی در حیاتِ اجتماعی بوده باشد. پس، جداسازیِ زمخت زیربنای اقتصادی از روبنای ایدئولوژیک بایستی رد و نفی گردد و درعوض درک‌وبینشی
(conception) از ایدئولوژی‌های متفاوت، همبسته با پراتیک‌‌های متفاوت (different practices) جایگزین آن شود؛ این پراتیک‌های متفاوتْ توامان شامل پراتیک‌های علمی و نیز پراتیک‌هایی هستند که -در هر صورت‌بندیِ [اجتماعی و تاریخی] خاص – پایه‌ای و بنیادی شناخته می‌شوند. مسلماً این ایدئولوژی‌ها در روابط و مناسبات مختلفی نسبت به یکدیگر قرار می‌گیرند و گاه هم‌نهادی‌های (homologies) چشم‌گیر و عملکردهای
(functionalities) سرراستی را نشان می‌دهند. اما این شیوه‌ی نگریستن به ایدئولوژی‌ها، سرشت و مناسبات آن‌ها را به‌روی پژوهش علمی اساسی باز می‌گذارد. افزون‌بر این، این شیوه به‌طور توامان امکان می‌دهد تا هم پراتیک‌های مختلف بتوانند واجد درجات متفاوت و متغیری از خودمختاری نسبت به زیربنا باشند، و هم در برخی موارد (نظیر ساحت‌های فیزیک، فناوری، ادبیات، جنگ و پیکار15) پراتیک‌های مربوطه بتوانند زیربنا‌های نسبتاً خودمختاری از آنِ خود داشته باشند16.

مارکسیسم در سنت کلاسیک آن ایدئولوژی‌ها را به‌سان نظام‌هایی از باورهای غلط [کاذب] تلقی کرده است که در پاسخ به شرایط عینیِ هستی مادی پدیدار می‌شوند و نقشی اساسی در بازتولید (و/یا دگرگون‌سازیِ) روابطِ اجتماعیِ تولید ایفا می‌کنند. علاوه‌بر این، مارکسیسم عموما ایدئولوژی را در تقابل با علم قرار داده است؛ و علم دست‌کم از نظر مارکس و انگلس و لنین به‌منزله‌ی سلاحی برای رهاسازی طبقه‌ی کارگر تلقی شده است. [در مقابل،] ایدئولوژی به‌لحاظ مقوله‌ای، آگاهی کاذبی است که بر هستیِ یک شکل خاصِ تاریخا حادثِ جامعه (ی طبقاتی)17 استوار است و به منافع [و علایق] نظام سلطه‌ای خدمت می‌کند (به‌طور ریشه‌ای، نظام طبقاتی) که ذاتی و درون‌زادِ (intrinsic) آن جامعه است. اینک، همان‌طور که پولانزاس خاطرنشان کرده است، تنها نظریه‌ی کاملاً پرورش‌یافته‌ی ناظر بر ایدئولوژی در مارکسیسم، در نقد مارکس بر اقتصاد سیاسی قابل مشاهده است؛ بدین‌ترتیب، ما می‌باید [در ادامه‌ی متن حاضر] توجه خود را معطوف به همین موضوع کنیم تا ببینیم چه چیزی در مفهوم مارکسیستی نقد، و تقابل‌گذاریِ (counterposition) ایدئولوژی در برابر علم نهفته است.

۲. علم در برابر ایدئولوژی در نقد اقتصاد سیاسی

من این گزاره را پیش می‌نهم که نظامی از باورها (بگیریم I) را می‌توان – در این تبار مفهومی18– ایدئولوژیک ارزیابی کرد اگر و فقط اگر سه نوع معیاری که من آن‌ها را معیارهای انتقادی (critical)، توضیحی (explanatory) و مقوله‌ای (categorial) می‌نامم برآورده شوند. نخست، با درنظرگرفتن معیار انتقادی، برای اینکه نظام باورهایI ایدئولوژیک باشد، باید نظریه‌ای، یا مجموعه‌ی سازگاری از نظریه‌ها (بگیریم T) در اختیار داشته باشیم، که:

۱) بتواند اکثر یا مهم‌ترین پدیده‌هایی را که توسطI توضیح داده می‌شوند، با توصیفاتی از آنِ خویش توضیح دهد. (توصیفات آن پدیده‌ها توسطI با توصیفات مربوط به T قابل قیاس19 نیستند).

۲) علاوه‌بر آن، بتواند مجموعه‌ی مهمی از پدیده‌هایی را توضیح دهد که توسط I قابل توضیح نیستند.

برای برآوردن معیار توضیحی (explanatory) در ایدئولوژیک‌انگاشتنِ نظام باورهای I ، نظریه‌ی T می‌باید قادر به انجام موارد زیر باشد:

۳) بازتولید نظام باورهای I (یعنی، به‌طورکلی، شرایط تداوم پذیرش آن از سوی عاملین اجتماعی) را توضیح دهد و درصورت امکانْ محدودیت‌های I و شرایط (درون‌زادِ20) دگرگونیِ آن (بافرض وجودِ دگرگونی) را تعیین کند؛ به‌ویژه:

۳–الف) این محدودیت‌ها و شرایط ناظر بر دگرگونی را برحسب یک لایه‌مندی یا پیوند واقعی (یعنی سطحی از ساختار یا مجموعه‌ای از روابط)، که در نظریه‌ی T توصیف‌ شده‌اند (اما در نظام I درمجموع غایب یا مبهم مانده‌اند)، تعیین کند.
۴) خودش را در درون خودش (itself within itself) توضیح دهد یا دست‌کم موقعیت‌یابی (situate) کند.

و سرانجام برای برآوردن معیار مقوله‌ای (categorial) در ایدئولوژیک‌انگاشتنِ نظام باورهای I ، لازم است که این نظام نتواند هیچ‌یک از موارد دوگانه‌ی زیر را برآورده سازد (درحالی‌که نظریه‌ی T هر دوی آن‌ها را تأمین می‌کند):

۵) معیاری برای علمی‌بودن (scientificity)، که کمینه‌ی شرایط ضروری برای خصلت‌بندی یک محصول به‌عنوان محصولی علمی را تعیین کند؛

۶) معیاری برای بسندگی حوزه‌ای (domain-adequacy)، که کمینه‌ی شرایط ضروری برای اینکه یک نظریه بتواند سرشت تاریخی یا اجتماعی جستارمایه‌ی خود را حفظ کند، تعیین نماید.

بندهای (۱) و (۲) معنا و جهتی را روشن می‌سازند که به‌موجبِ آن نظریه‌ی T به‌لحاظ شناختی بر نظام باورهای I برتری دارد21. اما بند (۳-الف) برای نظریه‌ی T نوع ویژه‌ای از برتری شناختی (cognitive superiority) قایل می‌شود. این نظریه واجد یک ژرفای هستی‌شناختی یا تمامیتی است که نظام I فاقد آن است. بند (۳) توضیح علمیِ اجتماعی را از توضیح علمیِ طبیعی22 متمایز می‌سازد. شرط اینکه عقاید درباره‌ی پدیده‌ها، و همین‌طور [خود] پدیده‌ها، قابل‌تبیین و توضیح‌پذیر باشند از درون‌بودگی (internality) نظریه‌های اجتماعی نسبت به جستارمایه‌ی خویش مشتق می‌شود [برمی‌آید]. (ن.ک. به ص. ۴۷ همین کتاب). و این امر مسلماً مطلوبیت برآوردنِ [ارضای] معیار بازتاب‌پذیری (reflexivity)، یعنی بند (۴) از بندهای فوق را نشان می‌دهد. شاید باید این نکته مورد تأکید قرار گیرد که تنها درصورتی می‌توان نظامی از عقاید را به‌عنوان نظامی «ایدئولوژیک» خصلت‌بندی کرد که نظریه‌ای (T) در دست داشته باشیم که قادر به توضیح آن مجموعه عقاید باشد. معیارهای مقوله‌ایِ (۵) و (۶) مسلماً چنین نظریه‌ای، یا فرانظریه‌ای (metatheory) سازگار با آن، را پیش‌انگاشت خود دارند، نظریه‌ یا فرانظریه‌ای که شرایط مناسب را تعیین می‌کند (همان‌طور که به‌ترتیب در فصل‌‌های اول و دوم کتاب حاضر [«امکانِ طبیعت‌گرایی»]) انجام شده است). نزد مارکس اقتصاد سیاسی کلاسیک معیار بند (۵) را برآورده می‌سازد، حال‌آن‌که به‌طور درخوری به معیار بند (۶) نمی‌پردازد و این خود به‌دلیل خطاهای مقوله‌ای (category mistakes) نظیر بت‌وارگی (fetishism) است که اقتصاد سیاسی کلاسیک خود در [تدوام] آن‌ها دخیل بوده است. اما اقتصاد عامیانه حتی معیار بند (۵) را هم برآورده نمی‌سازد. و در آخر، باید خاطرنشان گردد که ایدئولوژی‌های نظری بنابه‌رسم متعارف، معمولا از اَشکالی از آگاهی که بازتاب می‌دهند یا عقلانی جلوه می‌دهند (و یا از آن‌ها دفاع می‌کنند)، تمایز داده شده‌اند؛ طوری‌‌که در تحلیل هر مجموعه باورهایI، تمایزگذاری درونی نسبت به سطح گفتمانی (discursive level) ضرورت می‌یابد.

اکنون بیایید این سازوبرگ صوری را برای بررسی کاپیتال به‌کار بگیریم.

کاپیتال با عنوان فرعی «تحلیلی انتقادی از تولید سرمایه‌دارانه» انتشار یافته است. این اثر به‌طور واحد و همزمان نقدی است بر اقتصاد سیاسی بورژوایی؛ نقدی است بر انگاره‌های اقتصادی زندگی روزمره، که بنا به نظر مارکس اقتصاد سیاسی بورژوایی صرفاً آن‌ها را بازتاب می‌دهد یا توجیه می‌نماید [عقلانی جلوه می‌دهد]؛ و نقدی است بر شیوه‌ی تولیدی که [برساختن] این انگاره‌ها را برای عاملان [انسانی] درگیر در آن ضروری می‌سازد. ساختار این نقد سه‌گانه است که کلید تحلیل [مقوله‌ی] ایدئولوژی در نوشته‌های اقتصادی مارکس متاخر را فراهم می‌آورد. نزد مارکس اقتصاد عامیانه صرفاً اَشکال پدیداریِ (phenomenal forms) حیات بورژوایی را بازتاب می‌دهد و هیچ‌گاه به واقعیت بنیانی‌ای که این اَشکال را تولید می‌کند رسوخ نمی‌کند23. اما علت این مساله فقط کاهلی یا «سوءنیت و نابه‌کاری/فریب‌کاریِ» علمی24 نیست. چون شکل‌های پدیداری که در ایدئولوژی بازتاب می‌یابند یا عقلانی جلوه داده می‌شوند، درحقیقت مناسبات واقعی‌ای که آن‌ها را خلق و ایجاد می‌‌کنند فرومی‌پوشانند [پنهان می‌دارند]. همان‌طور که گودلیه (Godelier) گفته است:

«این سوژه نیست که خود را گمراه می‌سازد (و باید اضافه کرد که [در این گمراه‌سازی] پای سوژه‌ی دیگری، از فرد گرفته تا گروه و طبقه، هم در میان نیست [افزوده‌ی باسکار])، بلکه [خودِ] واقعیت (یعنی، ساختار جامعه [افزوده‌ی باسکار]) است که او را گمراه می‌سازد (یا بهتر بگوییم، گمراهی را در او ایجاد می‌کند [افزوده‌ی باسکار])»25.

پس، پروژه‌ی مارکس آن است که سازوکارهایی را کشف‌وشناسایی کند که به‌واسطه‌ی آن‌ها جامعه‌ی سرمایه‌داری به دیده‌ی عاملان انسانی‌اش (agents) ضرورتاً به‌سانِ چیزی متفاوت با آنچه واقعاً هست به‌نظر می‌رسد؛ یعنی [کشف‌وشناسایی] کِدِربودگی (agents) خاص این جامعه. و تاجایی‌که مارکس با نشان‌دادن این‌که شکل‌های اجتماعیْ توامان نادرست و ضروری هستند، چنین وظیفه‌ای را با موفقیت پی‌می‌گیرد، می‌توان رویکرد کاپیتال را به‌منزله‌ی نقدی سه‌گانه توضیح داد (و بدین‌ترتیب، حقانیت‌اش برای حمل آن عنوان فرعی تماماً موجه است).

من پیش‌تر (ص. ۵۲) اشاره کردم که چگونه بت‌وارگی، با‌ طبیعی‌‌سازیِ ارزش26، از ارزش تاریخ‌زُدایی می‌کند. پس، کارکرد اجتماعیِ آن پنهان‌سازیِ مناسبات طبقاتی تاریخا معینی است که مقوم زیرینِ پدیدارهای مشهود و بیرونیِ [سپهرهای] گردش و مبادله هستند. در اینجا شکل مزد (wage form) با مغشوش‌سازی ارزش کار27، ارزش قوه‌ی کار28، نیروها و قوه‌ها (powers) را به اِعمالِ (exercise) آن‌ها فرومی‌کاهد. پس، کارکرد اجتماعیِ شکل مزد این است که در فرآیند تولید سرمایه‌دارانه، واقعیت کار پرداخت‌نشده (unpaid labour) (یعنی منبع ارزش اضافی) را پنهان بدارد. و همان‌گونه که مارکس می‌گوید: «اگرچه تاریخ زمانی طویل نیاز دارد تا به کُنه رازواره‌گیِ مزدها برسد، هیچ‌چیزی ساده‌تر از فهم ضرورت یا دلیل وجودیِ (raison d’être) این پدیده نیست»29. بدین‌ترتیب، هم شکل ارزش (value form) و هم شکل مزد، که نقد مارکس بر اقتصاد سیاسی معطوف بدان‌هاست، دربردارنده‌ی یک مقوله‌‌ی سرشت‌نما (characteristic category) هستند که اکثر افراد در فهم آن‌ دچار خطا می‌شوند30، خطایی که (در بافتار نظریه‌ی مارکس) به‌سادگی قابل‌توضیح است.

اکنون، به‌محض پذیرفتن این‌که آن شکل‌های پدیداری (phenomenal forms) برای [تداوم] کارکرد31 اقتصاد سرمایه‌داری ضروری هستند (یعنی هنگامی‌که وارون‌سازیِ زمخت مفهوم هگلی «خودمختاریِ امر ایده‌ای/اندیشه‌گون»32 را رد کنیم)، می‌توانیم طرح‌واره‌ی زیر (برگرفته از مقاله‌ای به‌قلم جِی. مِفام33) را ترسیم کنیم:

[شرح نمودار فوق بدین قرار است:] روابط/مناسباتِ واقعیِ A، که به‌طور سرشت‌نمایی توسط مارکس در سپهر تولید گنجانده شده‌اند، فرم‌های پدیداریِ B را خلق می‌کنند، که وجه مشخصه‌ی سپهرهای گردش و مبادله‌اند، که به‌نوبه‌ی خود در مقوله‌های گفتمان ایدئولوژیک C بازتاب می‌یابند، مقوله‌هایی که رویه‌های تجاری متعارف (نظیر خرید،وفروش، چانه‌زنی بر سر مزد و غیره) را در D حفظ و تقویت می‌کنند. این‌ها مسلما به‌نوبه‌ی خود برای بازتولید مناسبات واقعی A ضروری هستند. مسیر خط‌تیره‌ی BD برش زندگی روزمره (the cut of everyday life) را نمایش می‌دهد. تحلیل مارکس نوعا به‌طور بازگشتی (retroductively) از B به A می‌رود و نقد C و نیز تاثیرگذاری بر پراتیک در سطح D را ممکن می‌سازد. افزون‌بر این، تحلیل مارکس، با جداسازیِ (ایزوله‌کردنِ) شرایط برای شکل‌های پدیداریِ شیوه‌ی تولید [سرمایه‌داری] که [خود] مستلزم اَشکالی‌ نادرست‌ (نظیر مورد شکل مزد) یا به‌طور نظام‌مند گمراه‌کننده (نظیر مورد شکل ارزش) است، و درنتیجه بدون دخالت هرگونه داوری‌های هنجاری (به‌‌غیر از آن‌هایی که عمیقاً وابسته به ارزیابی بسندگیِ شناختیِ نظریه و بداهتا تقدم آن بر اقتصاد سیاسی بورژوایی هستند)، به یک ارزیابی منفی از این شیوه‌ی تولید راه می‌برد. مارکس با کشف این‌ مساله که منبع آگاهی به‌گونه‌ای‌ست که [مضمون] آن آگاهی را کاذب [خطا] می‌سازد، بی‌درنگ آن منبع را رد و بی‌اعتبار می‌کند، درحالی‌که هم‌زمان نشان می‌دهد که [وجود] آن آگاهی ممکن است همچنان ضرورتاً پابرجا باشد. از این امر همچنین این نتیجه برمی‌آید که اگرچه نقد (critique) در معنای مارکسی آن توامان به‌طور استعلایی و براندازندهْ انتقادی و رادیکال است، اما دانش مارکسیستی تنها به‌واسطه‌ی توان شناختیِ‌اش (cognitive power) برانداز (subversive) است.

سرانجام باید خاطرنشان کرد که تحلیل مارکس از اقتصاد سیاسی نه‌فقط شکاف میان این‌ امر که «یک ابژه چگونه است» و این‌که «بودن‌اش چگونه به‌نظر می‌رسد» را آشکار می‌سازد، بلکه همچنین نشان‌دهنده‌ی تناقضی‌ست میان شیوه‌ای که آن ابژه خود را به تجربه[ی ما] عرضه می‌‌کند، و شیوه‌ای که واقعاً هست؛ تناقضی که من آن را تناقض کولّتی34 می‌نامم35. این امر صرفاً بدین‌خاطر نیست که تحلیل مارکس سطحی از ساختار و مجموعه‌ای از روابط را آشکار می‌سازد که در تجربه‌ (یا ایدئولوژی بورژوایی) بروز نمی‌یابند؛ که اگرچه قطعاً چنین است{نگاه کنید به معیار ۳-الف در ابتدای این نوشتار}، ولی درعین‌حال موجه نمی‌دارد که به‌سان یک «تناقض» از آن یاد کنیم. همچنین تناقض یادشده [تناقض کولتی] صرفاً ناشی از آن نیست که شکل‌های اصلی‌ای که حیات اجتماعی در قالب آن‌ها خود را به [ساحتِ] تجربه عرضه می‌کند حاوی خطاهای مقوله‌ایِ بنیادی هستند (نظیر معرفی امر اجتماعی به‌منزله‌ی امر طبیعی در قالب بت‌وارگی، و یا خطاب‌قرار دادنِ36 افراد به‌سان عاملیت‌های آزاد37 در برساختنِ آن‌ها به‌مثابه‌ی سوژه‌ها)38. بلکه این مساله از آن روست که به‌موجب قاعده‌ی ضرورتِ شکل‌های پدیداری برای حیات اجتماعی، خود این شکل‌ها به‌طور درونی با ساختارهای اساسی‌ای که آن‌ها را ایجاد می‌کنند پیوند دارند (یعنی شرایط ضروری برای آن ساختارها را برپا می‌کنند). در تحلیل مارکس، واقعیت اجتماعی از چنین تناقضاتی (تناقض‌های کولّتی) خلاصی یافته است. ولی به‌طور پارادوکسیال، برخلاف تشخیص کولّتی مبنی‌بر بازشناسی «دو مارکس»39، دقیقاً وجود یک مارکس یعنی مارکس دانشمند است که این مساله را توضیح می‌دهد (چراکه اگر نقادی قابل جداسازی از تحلیل می‌بود، اساساً مشکلی در میان نبود و این نوع تناقضات وجود نمی‌داشت). وانگهی، تأکید بر این نکته اهمیت دارد که چنین تناقضاتی، که صرفاً حامل هم‌زیستیِ ضروری یک ابژه و بازنماییِ به‌لحاظ مقوله‌ای نادرستِ آن در واقعیت اجتماعی هستند، واجد این قابلیت‌اند که به‌طور سازگاری توصیف گردند، درست‌ همان‌طورکه مقوله‌‌های منطقی سرراست‌ترِ حاضر در ذهنِ هر دانشجوی ریاضیات چنین قابلیتی دارند. ایده‌آلیسم استعلایی کولّتی او را بدین درک نادرست می‌کشاند که اصل عدم تناقض40 را، که به‌منزله‌ی ایده‌آلی نظم‌دهنده برای اندیشه تلقی می‌شود، همچون اصل برسازنده‌ی واقعیتِ تصورپذیر (thinkable reality) در نظر بگیرد. ولی مسلماً در پهنه‌ای نظیر حیات اجتماعی که اندیشهْ خود بخشی از واقعیتِ اجتماعی است، بازنمایی‌هایی نادرست از واقعیت ضرورتاً در خود واقعیت [اجتماعی] وجود خواهند داشت. حال اگر این بازنماییِ‌های نادرستْ خود توسط چیزی که آن را به‌طور نادرست بازنمایی می‌کنند ایجاد شوند، چنین به‌نظر خواهد رسید که وارد یک دور [چرخه] شده‌ایم، بدین‌معنا که در اینجا با حالت ساده‌ی هم‌سانیِ متضادها41 روبرو هستیم؛ اما قطعا این‌گونه نیست. چون در هر مرحله از تحلیلْ انگاره [تصور مفهومی] و ابژه متمایز و مجزا از هم باقی می‌مانند؛ و [نیز] مناسبات میان آن‌ها علیتی هستند، نه منطقی. چنین رابطه‌ای بنا بر بازنمایی نادرستی که دچار آن است، هم‌چنان به‌سان یکی از «تناقض»ها قابل خصلت‌بندی است. اما از آنجا که یکی از اجزای رابطه (relata) مبتنی بر یک ابژه‌ی واقعی (ولی نادرستْ بازنمایی‌شده) است، این تناقضْ امری درونیِِ اندیشه نیست، آن‌گونه که در دیالکتیک هگل و افلاطون رخ می‌دهد. و از آنجا که اجزای این رابطه (relata) برای یکدیگر ضروری هستند، آن‌ها نسبت به یکدیگر در یک رابطه‌ی تماماً حادث/تصادفی (contingent) و بیرونی قرار نمی‌گیرند، آن‌گونه که در ستیز نیوتنیِ نیروها یا در تناقض واقعیِ
(Realrepugnanz) کانتی مشهود است42. بدین‌ترتیب، اگر در تمایز با عرفْ ولی برخلاف تاریخ، بخواهیم از ترم «دیالکتیکی» استفاده کنیم، برای ارجاع به چنین تناقضاتی معقول به‌نظر می‌رسد که ترم مورد نظر [«دیالکتیک»] را توضیح دهیم، تا خاص‌بودگیِ آن را به‌واسطه‌ی واژگانی نظیر «مارکسی» [یعنی: دیالکتیک مارکسی] نشان دهیم.
                                                                * * *

پانویس‌ها:

1. Roy Bhaskar (1979): A Note on the Marxist Concept of Ideology,

Appendix to chapter 2 in: The Possibility of Naturalism. First published 1979 by Harvester Press.

2. designation

3. schism

4. individuate and enumerated

5. identified and defined

6. یادداشت مورد ارجاع مولف، همان‌طور که از شماره‌بندی یادداشت‌ها پیداست، به بافتار فصل دوم کتاب تعلق دارد و نه پیوست این فصل (یعنی مقاله‌ی حاضر)؛ به‌این‌دلیل و نیز به‌دلیل بلندی نسبی این یادداشت، ترجمه‌‌ی آن در انتهای این متن گنجانده شده است. /م.

7. in his so-called‘theoreticist’ phase

8. {95}. See N. Geras, Althusser’s Marxism: An Assessment, New Left Review 71, reprinted in: Western Marxism: A Critical Reader, G. Stedman Jones et al. (London 1977).

9. expression

10. {96}. See G. Stedman Jones, The Marxism of the Early Lukács, New Left Review 70, reprinted in G. Stedman Jones et al., op. cit.

11. اصطلاح لیسنکوئیسم (Lysenkoism) برگرفته از نام لیسنکو (Trofim Lysenko / 1898-1976)، دانشمند علوم کشاورزی شوروی، و ناظر بر رهیافت ویژه‌ی او به علم ژنتیک و کارزار سیاسی پیش‌برنده‌ی آن است. لیسنکو که از سال ۱۹۲۹ ریاست آکادمی علوم کشاورزی شوروی را برعهده داشت، ضمن رد مقوله‌ی ژن و نظریه‌ی مندل درباره‌ی وراثت (و دفاع از نظریه‌ی لامارک)، قایل به وراثت‌پذیری خصلت‌های اکتسابی بود. بر مبنای دیدگاه‌های لیسنکو «مکتب علمیِ» پرنفوذی در این حوزه شکل گرفت که تا اوایل دهه‌ی ۱۹۶۰ پارادایم مسلط در علوم زیست‌شناختی و کشاورزی شوروی بود و دامنه‌ی نفوذ آن تا چین کمونیست و کشورهای بلوک شرق گسترش یافت. رشد و گسترش این مکتب با کارزاری سیاسی همراه بود که از حمایت مستقیم استالین برخوردار بود و در اثر آن بسیاری از دانشمندان زیست‌شناسِ مخالفِ رهیافت لیسنکو از خدمت برکنار شدند و یا مورد تعقیب و آزار سیاسی قرار گرفتند. /م.

12. {97}. See D. Lecourt, Proletarian Science? (London 1977).

13. {98}. نکته‌ی کلیدی درباره‌ی فلسفه‌ی هگل که دست‌یابیِ آن به موفقیت فلسفی‌اش، یعنی آشتی‌دادن تقابل‌های کانتی، را ممکن ساخته، دقیقاً تحقق‌یابیِ آگاهی در شکل روح مطلق است؛ که ابژه‌ی این آگاهی در نهایت چیزی جز خود آن [آگاهی] نیست. این رهیافت همانا مستلزم انکار وجود خودمختارِ ماده است؛ یعنی [انکار] وجود ماده، مگر به‌منزله‌ی مرحله‌ای در پویش تکاملیِ روح (Geist)، که این امر همانا به‌معنیِ خودمحقق‌سازیِ ایده‌ی مطلق است. نزد مارکس، برعکس، «نه اندیشه و نه زبان … قلمروی از آن خود را شکل نمی‌دهند، [بلکه] آن‌ها تجلی‌های حیات بالفعل [واقعی] هستند.» (ایدئولوژی آلمانی، ویراسته‌ی کریس آرتور، لندن ۱۹۷۴، ص. ۱۱۸)، طوری‌که «آگاهی هرگز نمی‌تواند چیزی به‌جز هستیِ آگاه باشد.» (همان، ص. ۴۷).

14. {99}. در اینجا نمی‌توان این مفهوم را به‌طور دقیق واکاوی کرد. اما از میان دلالت‌های متعارفِ آن می‌توان موارد زیر را برشمرد:
(۱) این‌که امر اقتصادی و لایه‌های زیرین آن، به‌ترتیب امر بیولوژیکی و امر فیزیکی (ن. ک. به: S.Timpanaro, On Materialism– London 1975)، شرایط مرزی برای امور غیراقتصادی برپا می‌کنند [یعنی آن‌ها را مقید می‌سازند]؛ (۲) این‌که امر اقتصادی بخشا (و بیشتر) امور غیراقتصادی را تعین می‌بخشد [یا تعیین می‌کند]؛ (۳) این‌که ایده‌ها می‌باید دست‌کم بخشا توسط چیزی غیر از ایده‌ها توضیح داده شوند، چیزی که لزوماً مادی نیست، اما باید «مادیت بیابد» تا بتواند به‌سان یک ابژه‌ی اجتماعی وجود داشته باشد؛ (۴) این‌که همه‌ی پدیده‌های اجتماعی ناگذرا هستند (در معنای ص. ۴۷)؛ و سرانجام اینکه (۵) همه‌ی پدیده‌های اجتماعی نیازمند یک گوهر مادی (material substrate) هستند و/یا حاوی یک مرجع مادی هستند.

15. warfare

16. {100}. درخصوص پایه‌های مادی علم و ادبیات، به‌عنوان مثال، به‌ترتیب نگاه کنید به:

N. Stockman, Habermas, Marcuse and the Aufhebung of Science and Technology, Philosophy of the Social Sciences 8 (1978);

T. Eagleton, Criticism and Ideology (London 1976).

17. particular historically contingent form of (class) society

18. conceptual lineage

19. incommensurable

20. endogenous

21. {101}. گرایش به رد و نفی معیار آگاهی کاذب از سوی کسانی که ایدئولوژی را صرفاً با ارجاع به منافع «پنهان‌داشته‌»‌ای که [ایدئولوژی] در خدمت آنهاست یا صرفاً با ارجاع به سلطه‌ی «غیرضروری‌ِ» نهفته در ایدئولوژی تعریف می‌کنند اخیراً رواج قابل توجهی یافته است. این رهیافت مستلزم این پیش‌انگاشت است که حذف و کنارگذاشتن منافع یادشده یا نقش [اقتدارآمیز] ایدئولوژی، بدون کمک نظریه‌ای که قادر باشد پدیده‌هایی را توضیح دهد که [آن] ایدئولوژی قادر به توضیح آن‌ها بوده است، امکان‌پذیر است؛ و درنتیجه، یا یک ایدئولوژیْ فاقد بنیان است، و یا می‌توان یک ایدئولوژی را در شکلی جداشده از شالوده‌هایش مورد مطالعه قرار داد.

22. social scientific from natural scientific explanation

23. {102}. «شیوه‌ی نگرش اقتصاددانانِ عامیانه به چیزها [امور] …. از این واقعیت ناشی می‌شود که در اذهان آن‌ها تنها شکل مستقیم تجلی مناسباتْ بازتاب می‌یابد، نه پیوندهای درونی آنها.» (از نامه‌ی مارکس به انگلس، ۲۷ ژوئن ۱۸۶۷ – گزیده‌ی مکاتبات مارکس-انگلس، مسکو ۱۹۵۶). «اقتصاد عامیانه به‌واقع کاری نمی‌کند به‌جز تفسیر، نظام‌مندسازی، و دفاع (به‌شیوه‌ای جزمی و مکتبی) از انگاره‌های عاملیت‌های تولید بورژوایی، یعنی کسانی‌که در مناسبات تولید بورژوایی گرفتار آمده‌اند.» (کارل مارکس، جلد سوم کاپیتال، ص. ۸۱۷). «برخلاف اسپینوزا، اقتصاد عامیانه بر این باور است که جهلْ دلیلی بسنده است.» (کارل مارکس، جلد اول کاپیتال، ص. ۳۰۷).

24. scientific ‘bad faith’

25. {103} M. Godelier, System, Structure and Contradiction in Capital, Socialist Register (1967), reprinted in R. Blackburn (ed.), op. cit., p. 337.

26. naturalizing value

27. the value of labour

28. the value of labour power

29. {104}. کارل مارکس، جلد اول کاپیتال، ص. ۵۴۰. مارکس در ضمن بحث از تبدیل ارزش قوه‌ی کار به ارزش کار در آگاهی (labour in consciousness)، می‌گوید: «شکل پدیداری‌ای که رابطه‌ی واقعی را نامرئی [رویت‌ناپذیر] می‌سازد، و همانا رابطه‌ای تماماً مخالفِ آن را نمایش می‌دهد، توامان پایه‌ی همه‌ی مفاهیم حقوقی (juridical) مربوط به کارگر و سرمایه‌دار را ایجاد می‌کند، یعنی پایه‌ی همه‌ی رازورزی‌های شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری و همه‌ی توهمات آن درباره‌ی آزادی، و همه‌ی انحرافات توجیه‌گرانه‌ی اقتصاددانان عامیانه را.» (همان منبع). علاوه‌براین، درحالی‌که «ارزش کار (value of labour) مستقیماً و به‌طور خودانگیخته به‌سان یک شیوه‌ی رایج اندیشه پدیدار می‌شود، {ارزش قوه‌ی کار/ باسکار} [value of labour power] می‌باید نخست توسط علم شناسایی و کشف گردد. اقتصاد سیاسی کلاسیک تقریباً به مناسبات حقیقی چیزها اشاره می‌کند [به‌ مرزهای مناسبات حقیقیِ چیزها می‌رسد]، ولی بی‌آنکه بتواند آن‌ها را به‌طور آگاهانه مدون ساخته و بیان نماید؛ و تا زمانی‌که به پوسته‌ی بورژواییِ خود چسبیده باشد، قادر به انجام این کار نخواهد بود.» (همان، ص. ۵۴۲).

30. {105‏}. J. Mepham, The Theory of Ideology in Capital, Radical Philosophy 2 (1972), p. 18.

31. functioning

32. autonomy of the ideal

33. John Mepham

34. Colletti contradiction

35. ‮‬{106‏}. Lucio Colletti, op. cit.

این نام‌گذاری باسکار حاوی اشاره‌ای کنایه‌آمیز است به بحث معروف کولتی در مورد مفهوم تناقض یا تضاد (contradiction)، یا آنچه خود وی نابسندگی درک مارکسیست‌ها از مفهوم تناقض یا تضاد می‌نامید. کولتی از یک‌سو میان «تقابل واقعی» (real opposition) و «تقابل منطقی» (logical opposition) تمایز قایل می‌شود؛ و از سوی دیگر بر این نظر است که در اغلب مواقع آنچه مارکسیست‌ها تضاد می‌نامند، صرفاً تنش و ستیز (conflict)‌ یا نهایتا تضادی واقعی است، نه تضاد در معنای منطقیِ آن، که به‌باور وی شالوده‌ی نظام دیالکتیکی است. /م.

36. interpellation

37. free agents

38. ‮‬{107}. برای مثال نگاه کنید به:

L. Althusser, ldeology and Ideological State Apparatuses, Lenin and Philosophy (London 1971), pp. 160ff.

باید خاطرنشان کرد که این خطاهای مقوله‌ای، در ساحت تحلیلْ قابل اصلاح هستند، طوری‌که پارادوکس مارکوویچ (Marković)، که به‌موجبِ آن «روایتی از واقعیت اجتماعی به‌سان واقعیتی شیئ‌واره‌شده (و غیره)، خود می‌باید حاوی عناصری شیئ‌واره‌شده باشد»، مارکسیسم را بی‌اعتبار نمی‌سازد. درباره‌ی پارادوکس مارکوویچ نگاه کنید به:

M. Marković, The Problem of Reification and the Verstehen—Erklären Controversy’, Acta Sociologica 15 (1972).

39. {108‏}. L. Colletti, op. cit., especially pp. 21–2.

40. principle of non-contradiction

41. identity of opposites

42. {109}. ن. ک. به همان منبع، ص. ۶.

i. یادداشت ۴۳ [مربوط به ص. ۳]

مساله برای مارکسیسم همواره این بوده است که راهی بیابد تا توامان هم از تقلیل‌گراییِ اقتصادی (و بدتر از آن [تقلیل‌گراییِ] فناورانه) اجتناب کند و هم از التقاط‌گراییِ تاریخی (historical eclecticism)؛ طوری‌که مارکسیسم به‌واقع موجد برخی برنهادهای اساسیِ تاریخ‌نگارانه‌ (substantive historiographic propositions) است. این مساله‌ای است که هم مارکس و هم انگلس بدان واقف بودند. پس همان‌گونه که انگلس ناچار به تأکید بر آن بوده است:

«بر اساس بینش ماتریالیستیِ تاریخ، اقتصاد در نهایت عنصر تعیین‌کننده در تاریخ است. [اما] اگر کسی این گزاره را بدین‌سمت برگرداند که [اقتصاد] تنها عنصر تعیین‌کننده [در تاریخ] است، بدین‌طریق آن برنهاد (proposition) را به عبارتی بی‌معنا، انتزاعی و بی‌محتوا تبدیل می‌کند. وضعیت اقتصادیْ پایه (زیربنا) است، اما درعین‌حال عناصر مختلفی از روبنا … نفوذ خود را بر مسیر رویدادها اِعمال می‌کنند … و در موارد زیادی زور آن‌ها در تعیین‌ِ شکل‌های خاص خود [بر زیربنا] می‌چربد. تعاملاتی میان همه‌ی این عناصر در کار است که از خلالِ آن، درکنار شمار بی‌پایان تصادفات، حرکت اقتصادی سرانجام خود را به‌عنوان یک ضرورت آشکار می‌سازد». {از نامه‌ی انگلس به جی. بلوخ، ۲۱ سپتامبر ۱۸۹۰ (آثار منتخب مارکس-انگلس، لندن ۱۹۶۸، جلد دوم، ص. ۶۹۲)}

اما چگونه می‌توان این ضرورت نهایی را مفهوم‌پردازی کرد؟ مارکس [در این‌خصوص] کلیدی را در اختیار ما قرار می‌دهد. وی در پاسخ به یک اعتراض، تصدیق می‌کند که «این‌که شیوه‌ی تولیدِ حیاتِ مادی به‌طور عام بر پویش حیات اجتماعی، سیاسی و ذهنی چیرگی دارد … در زمانه‌ی ما که علایق مادی بر آن غلبه دارند امری بسیار حقیقی است، ولی نه برای قرون وسطی، که در آن مذهب کاتولیک عنصر حاکم بود، و نه برای آتن و روم که در آن‌ها سیاست عنصر غالب بود». اما مارکس بحث جدلی خود را چنین ادامه می‌دهد:

«تا اینجا روشن است که قرون وسطی نمی‌توانست به‌واسطه‌ی کاتولیسیسم زیست کند، همان‌طور که دنیای باستان نیز نمی‌توانست {تنها} از سیاست زیست کند. برعکس، شرایط اقتصادی هر عصر است که توضیح می‌دهد چرا در اینجا کاتولیسیسم و در آنجا سیاست نقش مسلط را ایفا کردند». (کاپیتال، جلد ۱، ص. ۸۱).

آلتوسر، جایی‌که می‌گوید «اقتصاد تعیین می‌کند که کدام ساختار خودمختارْ ساختار مسلط باشد»، کوشیده است همین بینش مارکس را تئوریزه کند. {ن. ک. به آلتوسر: برای مارکس (لندن، ۱۹۶۹)، به‌ویژه فصل‌های ۲ و ۶. همچنین ن.ک. به آلتوسر و بالیبار: خوانش کاپیتال (لندن، ۱۹۷۰)}

منبع: https://kaargaah.net/?p=617


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

منبع خبر: اخبار روز

اخبار مرتبط: قصد ندارم در اینجا بررسی جامعی از مفهوم مارکسیستی ایدئولوژی به‌دست بدهم، بلکه درعوض می‌خواهم دو دشواره‌ی هم‌بسته با آن را مورد ملاحظه قرار دهم. اولی مربوط است به مکان ایدئولوژی (و علم) در توپوگرافی ماتریالیسم تاریخی؛ و دومی مربوط می‌شود به معیارهای خصلت‌بندی باورها به‌عنوان «ایدئولوژیک»، و به‌ویژه به‌منظور تمایزگذاری و بازشناسی ایدئولوژی از علم.