روایت جوان ترین جانباز شیمیایی از بمباران سردشت

روایت جوانترین جانباز شیمیایی از بمباران سردشت/ درخواست من از رئیس جمور
خبرگزاری مهر
کلمه - ۳۱ شهریور ۱۳۹۱

چکیده :پنج سال بیشتر نداشتم، آن روز پدرم برای گرفتن کوپن مرغ و تخم مرغ رفته بود مغازه کاک محمد و من همراه با مادر و خواهرم در مغازه میوه فروشی پدرم منتظر او بودیم... ساعت چهار و نیم عصر بود که صدای هواپیماهای دشمن فضای منطقه را پر کرد. همه مردم و کسبه بازار سراسیمه به بیرون خانه ها و مغازه ها ریختند. ناگهان با اصابت یک بمب در روبروی مغازه پدرم در میدان سرچشمه سردشت همه چیز برهم ریخت. آن بمب حاوی گازهای شیمیایی بود و......

جوان ترین جانباز شیمیایی که نامش در لیست قربانیان سلاح شیمیایی بمباران سردشت است از مشکلات جانبازان سردشتی می گوید و تنها دغدغه اش حضور پزشک متخصص در سردشت است ولی زندگی خودش تنها با ماهی ۲۵۰ هزار تومان می‍گذرد.

به گزارش مهر، رحیم صداقت یکی از دهها کودکی است که در هفتم تیرماه سال ۶۶ در بمباران شیمیایی سردشت قربانی سلاح شیمیایی شد.

"چکیده :پنج سال بیشتر نداشتم، آن روز پدرم برای گرفتن کوپن مرغ و تخم مرغ رفته بود مغازه کاک محمد و من همراه با مادر و خواهرم در مغازه میوه فروشی پدرم منتظر او بودیم.."او که امروز عنوان جانباز شیمیایی را یدک می کشد به دعوت از خبرگزاری مهر ۸۰۰ کیلومتر را طی کرد تا میهمان خبرگزاری مهر باشد.

البته این دعوت متقابل بود چرا که ماه قبل خبرنگار مهر میهمان خانه کوچک رحیم صداقت بود. آن روز برای رسیدن به خانه او در حاشیه شهر از یک شیب خطر ناک که نزدیک بود به داخل آن سقوط کنم عبور کردم تا به خانه کوچک استیجاری رحیم رسیدیم. البته خانه قبلی وضعیت بدتری داشت ولی این خانه کوچکتر از خانه قبلی بود. خانه رحیم یک اتاق ۱۰ متری داشت با یک آشپزخانه کوچک که سقفش با تیرچه های چوبی پوشیده شده بود.

همسر رحیم به زبان کردی از رحیم می خواست تا از میهمان ناخوانده پذیرایی کند. دیگر داشت صحبتمان گل می انداخت که رحیم تنها عکسی که ۲۵ سال تا کنون نزد خود نگاه داشته بود را به من نشان داد.

عکس کودکی ۵ ساله که با تاولهای شیمیایی بر روی تخت بیمارستان شهید چمران تهران بستری شده است. قرار شد روایتش را وقتی تهران آمد برایم بازگو کند.





پنج ساله بودم که شیمیایی شدم

رحیم صداقت در مورد نحوه مجروحیتش می گوید: آن زمان پنج سال بیشتر نداشتم و چیزی یادم نمی آید ولی از دوستان، همسایگان و کسبه داستان آن روز را در سینه ام نگاه داشتم تا روزی برای کودکانم بازگو کنم. آن روز پدرم برای گرفتن کوپن مرغ و تخم مرغ رفته بود مغازه کاک محمد و من همراه با مادر و خواهرم در مغازه میوه فروشی پدرم منتظر او بودیم. من دائما به میوه ها دست می زدم و مادرم می گفت: رحیم این میوه ها کثیف است دست نزن مریض می شوی. مادرم هم زن رنج کشیده ای بود و با زن دوم پدرم با هم زندگی می کردند.

"آن روز برای رسیدن به خانه او در حاشیه شهر از یک شیب خطر ناک که نزدیک بود به داخل آن سقوط کنم عبور کردم تا به خانه کوچک استیجاری رحیم رسیدیم"ساعت چهار و نیم عصر بود که صدای هواپیماهای دشمن فضای منطقه را پر کرد. همه مردم و کسبه بازار سراسیمه به بیرون خانه ها و مغازه ها ریختند. ناگهان با اصابت یک بمب در روبروی مغازه پدرم در میدان سرچشمه سردشت همه چیز برهم ریخت. آن بمب حاوی گازهای شیمیایی بود و بعد از اصابت با فشار زیاد گاز خردل را به اطراف پراکنده می کرد. مادر و خواهرم از شدت صدمات بیهوش شدند و من هم در داخل جوی آب خیابان افتادم.

زن دوم پدرم سراسیمه خود را به مغازه رساند و مرا از جوی آب در اورد و به درمانگاه شهر برد. بعد از چند روز مرا به بیمارستان شهید چمران تهران منتقل کردند. همانجا بود که عکاسان از من عکس گرفتند و آن عکس تا امروز در تمامی کتابها و نمایشگاه های ارائه و چاپ شده است.

زندگی بعد از حمله شیمیایی

رحیم که سرفه های خشک چاشنی کلامش بود گفت: پدرم چند ماه بعد من را به همراه مادرم و خواهرم به عراق برد ولی بعد از چند سال نتوانستم آنجا زندگی کنم هر چه باشد آنها دشمن ما بودند و برای من زندگی در آنجا سنگین بود و برای همین به سردشت برگشتم. دوران کودکی سختی داشتم. به فوتبال علاقه مند بودم ولی وقتی چند دقیقه بازی می کردم نفسم می گرفت.

"خانه رحیم یک اتاق ۱۰ متری داشت با یک آشپزخانه کوچک که سقفش با تیرچه های چوبی پوشیده شده بود.همسر رحیم به زبان کردی از رحیم می خواست تا از میهمان ناخوانده پذیرایی کند"یادم هست وقتی کلاس راهنمایی بودم همکلاسیهایم مرا معتاد می نامیدند چرا که نمی دانستند که این ناتوانی تنها دلیلش ریه های پژمرده و خلتهای خردلی یادگار سال ۶۶ است. ولی هرچه بود گذشت و امروز به عنوان نویسنده، کارگردان و بازیگر تئاتر در اداره ارشاد سردشت کار می کنم. کارمند نیستم ولی حقوق بخور و نمیری داریم. .

“زریان” پا سوز من شده است

همسرم نامش زریان است که به زبان فارسی طوفان می گویند. نمی دانم چرا زریان خود را پاسوز من کرده است.

ولی وقتی او در کنار من است احساس آرامش می کنم. زریان را در یک میهمانی دیدم و بعد از او خواستگاری کردم. آن زمان زریان دانشجوی رشته کامپیوتر دانشگاه علمی کاربردی تهران بود که بعد از ازدواج مشکلات من نگذاشت به تحصیلش برسد. یادش بخیر عروسی شلوغی بود بیش از ۵۰۰ نفر میهمان داشتیم. تنها تالار عروسی سردشت پر شده بود از اقوام و آشنایان البته خدا خیرشان بدهد تمام هزینه عروسی را اقوام تقبل کردند.

"دیگر داشت صحبتمان گل می انداخت که رحیم تنها عکسی که ۲۵ سال تا کنون نزد خود نگاه داشته بود را به من نشان داد"از زریان پرسیدم: اگر شرایط مهیا باشد دوست داری ادامه تحصیل بدهی؟ اشک در چشمانش حلقه زد و…





ماهیانه ۲۵۰ هزارتومان درآمد دارم

رحیم می گفت: زریان در خانه کار تایپ می کند. البته میز کامپیوتر ندارند. رحیم با بازی در تئاتر می تواند ماهیانه بین ۱۵۰ تا ۲۵۰ هزار تومان درآمد داشته باشد. او بعد از گذشت ۲۵ سال تازه توانسته ثابت کند که جانباز است و او را جانباز ۱۰ درصد می نامند. ۱۰ درصد یعنی اینکه حقوقی از بنیاد نمی گیرد و تنها بیمه است آن هم برای درمان شیمیایی اش… .

رحیم بیشتر روز را در خانه سپری می کند چرا که اعصاب تضعیف شده او و موج انفجار توان کارهای سخت و اداری را از او گرفته و حتی نمی تواند مدتی کوتاه با همسرش صحبت کند.

زریان هم در گفتگوی تلفنی میمهمان خبرگزاری شد و ادامه اظهارات همسرش می گفت: در سردشت کافی نت ویژه بانوان نداریم و اگر من اینکار را انجام دهم درآمد خواهیم داشت و کمک خرج خانواده می شوم و از شرمندگی افرادی که ما را حمایت و کمک می کنند در می آییم. ولی این کار حداقل به ۳ تا ۵ میلیون پول نیاز دارد که نمی توانم تهیه اش بکنم.

رحیم هم می گوید: من تا به حال دهها تئاتر را نوشته و در سردشت بازی کرده ام اما به قول معروف در سردشت دارم می پوسم جایی برای شکفتن استعدادهای من نیست درحالی که گروه هنری که داریم در سطح ملی می تواند کار کند. ولی افسوس که نمی توانم در تهران زندگی کنم و یا اینکه در کلاسهای هنرمندان بزرگ تئاتر و سینما شرکت نکم نه پولش را دارم و نه جایی برای زندگی کردن. همینجا هم که هستیم ماهیانه ۱۵۰ هزارتومان کرایه خانه می دهیم چه رسد به اینکه به تهران بیاییم.

من چیزی نمی خواهم ولی …

به رحیم صداقت گفتم: از رئیس دولت چه می خواهی؟ نگاهم کرد و گفت برای خودم… نه من که چیزی نمی خواهم ولی ترا به خدا به آقای احمدی نژاد بگویید ۱۰ سال است که کلینیک سردشت پزشک متخصص ندارد. بگوئید اشتغال نداریم.

بگوئید می شود روزانه ۷۰ یا ۱۰۰ هزار تومان از راه باربری قاچاق درآمد داشت و یا با ماشین تا روزی یک میلیون تومان ولی من دارم کار فرهنگی می کنم آیا حق جانبازانی مانند من این است!

رحیم صداقت در حالی خبرگزاری مهر را ترک کرد که می گفت: سالهاست می گوییم و شما می نویسید ولی هیچ وقت کسی کاری نمی کند.

اشتراک‌گذاری:
  • رایانامه

منابع خبر

اخبار مرتبط