داستان زندگی اولین خلبان زن ایران را در «بانوی آبی‌ها» بخوانید

داستان زندگی اولین خلبان زن ایران را در «بانوی آبی‌ها» بخوانید
باشگاه خبرنگاران
باشگاه خبرنگاران - ۲۳ اسفند ۱۳۹۸

کتاب «بانوی آبی‌ها» زندگینامه داستانی شهلا ده بزرگی اولین زن خلبان ایران است.

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات  گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، کتاب «بانوی آبی‌ها» زندگینامه داستانی خلبان شهلا ده بزرگی اولین زن خلبان ایران نوشته‌ راضیه تجار است و داستان زندگی نخستین زن خلبان پس از انقلاب را روایت می‌کند و شما را با فراز و نشیب‌هایی که او در طول زندگی‌اش پشت سر گذاشته، آشنا می‌نماید.

تاریخ را انسان‌هایی می‌سازند که در دوران خود پیشرو بودند و بر چارچوب‌های اجتماعی و فرهنگی غلبه کردند و اعتبار خود را با تاریخ سرزمین‌شان پیوند زدند. افرادی که با وجود مشکلات زیاد از خواسته‌ها و آرزوهایشان دست نکشیدند. انسان‌های بسیاری بوده‌اند که آوازه و نام‌شان در تاریخ این مرز و بوم ثبت شده و شهلا ده بزرگی نیز یکی از همین انسان‌ها است که می‌توان او را نخستین بانوی خلبان ایران لقب داد. راضیه تجار در این کتاب زندگی این بانوی شجاع و دلیر را روایت می‌کند، بانویی که سرلوحه‌ مناسبی برای دختران و زنان جویای نام امروزی است.

در قسمتی از کتاب «بانوی آبی‌ها» می‌خوانیم:

با دو دست مو‌های سپیدش را به عقب زد و آرام گفت: «وقتی دو بار خوب بلند شدی و خوب نشستی خواستم دچار غرور نشوی و توهم برت ندارد.

"انسان‌های بسیاری بوده‌اند که آوازه و نام‌شان در تاریخ این مرز و بوم ثبت شده و شهلا ده بزرگی نیز یکی از همین انسان‌ها است که می‌توان او را نخستین بانوی خلبان ایران لقب داد"می‌دانی، یک بار به یک نفر از دانشجویان در پرواز سلو گفتم آفرین کارت خیلی عالی بود. نتیجه می‌دانی چه شد؟! وقتی قرار شد تنهایی پرواز کند، همه‌چیز را فراموش کرد. رفت بالا و شروع کرد به دور زدن. انگار خیال پایین آمدن نداشت. آن‌قدر به توانایی خود مغرور شده بود که یادش رفته بود چطور بیاید پایین! از همان وقت پشت دستم را داغ کردم دیگر هیچ خلبان تازه‌کاری را تشویق نکنم.»

جای مشت استاد روی ساعد دستش ورم کرده بود.

بااین‌همه، از او تشکر کرد. متوجه شده بود که عملش از روی خیرخواهی بوده است. استاد پیاده شد و او را تنها گذاشت. حالا باید خود را نشان می‌داد. با برج مراقبت تماس گرفت.

"آن‌قدر به توانایی خود مغرور شده بود که یادش رفته بود چطور بیاید پایین! از همان وقت پشت دستم را داغ کردم دیگر هیچ خلبان تازه‌کاری را تشویق نکنم.»جای مشت استاد روی ساعد دستش ورم کرده بود"خود را هماهنگ کرد و بلند شد. به آسمان آبی بالا سر نگاه کرد. «آه شازده‌کوچولو کجایی؟!» در آسمان دور زد و اشک ریخت. «کجایی که ببینی موفق شدم.»

صورتش خیس شده بود. دلش نمی‌خواست برگردد.

یاد حرف استاد افتاد. ترسید متهم به غرور و خود گم کردن شود. «خدایا... خدای بزرگ... خدای عزیز متشکرم.» دو سال طول کشیده بود تا این‌همه دوره تمام شود.

"به برج مراقبت خبر داد که می‌خواهد بنشیند.وقتی پیاده شد، یاد رسمی افتاد که معمول بود"دویست ساعت پرواز را پشت سر گذاشته بود. به برج مراقبت خبر داد که می‌خواهد بنشیند.

وقتی پیاده شد، یاد رسمی افتاد که معمول بود. باید دست معلم پروازش را می‌بوسید. هم‌دوره‌ای‌ها و استادان ایستاده بودند. اما او جلوی استاد که رسید فقط تشکر کرد.

استاد سری تکان داد و گفت: «مبارک است.»

انتهای پیام/

منابع خبر

اخبار مرتبط