دلم برای همه چیز تنگ می‌شود

دلم برای همه چیز تنگ می‌شود
خبر آنلاین

این روزهای دراز
این چهار دیوار تکراری
این سکوت بی نفس 
و  این دشمن کوچکِ ناپیدا
مرا نشانده اند وسط و هی خفتم می دهند
دستپاچه ام ...

می خواهم دست به دهانم ببرم و ناخنی بجوم
اما یادم نمی آید که دستهایم را شسته ام یا نه...
راستش همه ی آدمهایی که می شناسم دستپاچه اند
همه ترسیده اند 
گویی تنبیه شده اند
گویی خداوند مانند یک پدر خشمگین همه بچه هایش را کرده در اتاقهایشان تا بنشینند و به کارهای بدشان فکر کنند .
که خدا کند که فکر کنند.
که خدا کند که فکر کنم
که نکند که تنها حضورم تکرار گذشته ی کوتاه و تلخ پشت سرم بوده باشد
که نکند بوده ام و انگار که نبوده ام
که نکند که تنها به بهانه ی پوچ خوشبختی ، خودم را بدبخت کرده باشم

این روزها دلم برای همه چیز تنگ می شود
برای تمام آنهایی که دوستشان نداشته ام هم
که حالا که فکر می کنم حتی دلیل دوست نداشتن‌هایم را به یاد نمی آورم

تو به یاد می آوری؟
تنها چیزی که یادم می آید این است که
چقدر تو را دوست دارم
و چقدر دستهای گرمت را
و چقدر نگاهت را
و سلامهای سرپایی و دود گرفته ات را

من به تو زنده ام و ولاغیر
من با تو زنده ام و ولاغیر
من برای تو زنده ام و ولاغیر
یادم بماند
که یادم نرود
باید اندیشید
باید رویا کرد
باید دوباره اندیشید
باید دوباره رویا کرد
گاهی فکر می کنم شدنی است
می شود زیبا به دنیا نیامد
اما می شود زیبا زندگی کرد
می شود خدا من را ببخشد
می شود که خدا ما را ببخشد

دیشب خوابی دیدم . خواب دیدم خوابی می بینم که تهش انتها نداشت 
و در آن به جز صدای تاریکی ترس ، هیچ  صدایی نمی آمد
نه عشقی بود
نه غمی از فراق
تنها در دورترین فاصله ی ممکن از بیداری
دستهای بلند درختی
ماه را از آسمان می چید
و کمی آن سوتر
گوزنی در انتظار بهار
شاخ های تازه رسیده اش  را
بو می کشید
کسی چه می داند شاید این روزها بروند و ما آدمهای مهربانتری از اتاقهایمان بیرون آمدیم
درست می شود
درستش می کنیم
بهارت مبارک

* استاد نقاشی و تصویرگر آثار کودک و نوجوان

6262

منبع خبر: خبر آنلاین

اخبار مرتبط: دلم برای همه چیز تنگ می‌شود