مصاحبه با ابوالقاسم سرحدی‌زاده درباره شهید بهشتی- بخش اول

چکیده :شهید بهشتی گفته بود اگر یک روز هم از عمر من مانده باشه خلخالی را به پای محاکمه می کشم و جزایش را می‌دهم / وجود خلخالی آرامش شهید بهشتی را مخدوش کرده بود....


شهید بهشتی گفته بود اگر یک روز هم از عمر من مانده باشه خلخالی را به پای محاکمه می کشم و جزایش را می‌دهم / وجود خلخالی آرامش شهید بهشتی را مخدوش کرده بود.

بسم الله الرحمان الرحیم. امروز پنجشنبه دوازدهم اسفند ماه سال یک هزارو سیصدو نودو پنج میباشد در خدمت جناب آقای ابوالقاسم سرحدی زاده هستیم. خیلی ممنون که ما را پذیرفتید.
خواهش می کنم.

به هر حال من تا حدی از نوع روابط شما و آقای بهشتی مطلع هستم ولی دوست دارم بعنوان سئوال اول ، آن اولین برخوردی که داشتید و اولین باری که ایشان را دیدید و راجع به ایشان اطلاع پیدا کردید و آن احساسی که نسبت به ایشان داشتید را لطف کنید و بفرمائید.
جناب سرحدی زاده:

بسم الله الرحمن الرحیم

عرض شود که بنده روابطم با شهید بهشتی نزدیک بود بطوریکه ایشان وقتی رئیس شورای عالی قضایی شد بنده را به آنجا آورد. در کنارش یک اتاقی داده بود ، من یادم هست به من گفته بود تو می توانی از طرف امضاء بکنی. من آن موقع اصلا کارهای اداری را بلد نبودم و گفتم از طرف یعنی چی خوب خودم امضاء می کنم. نمی فهمیدم از طرف یعنی چی. بعد متوجه شدم که ایشان به ما تعارف می‌کرد. می خواهم بگم اینجوری بود.ایشان خیلی به من لطف داشت واقعا شرمنده ایشان هستم. بار اولی که ایشان را دیدم زمانی بود که من از زندان آزاد شدم و هنوز انقلاب نشده بود. من آبان ماه آزاد شدم، بهمن انقلاب پیروز شده بود. و طی این مدت مملکت شلوغ بود و سروصدا زیاد. یک بار به تعددی از رفقایی که همان بچه های زندان بودند گفتم برویم زیارت آقای بهشتی، من البته ایشان را نمی شناختم. سوابق آقای بهشتی را فقط از یک رفیقی که در زندان داشتم به نام آقای حسین رضایی که فوت کرده است و از بچه های کنفدارسیون بود، شنیده بودم. ایشان در آلمان با شهید بهشتی آشنایی داشت و خیلی هم تحت تاثیر ایشان قرار گرفته بود. ایشان ذکر خیر آقای بهشتی را در زندان با من کرده بود که یک روحانی با چنین حسنی در آلمان بود و ما با او در ارتباط بودیم. در همین حد. چیز زیادی از ایشان نمی‌دانستم. وقتی که آمدیم و تدریجا مشخص شد که شهید بهشتی به نوعی کارگردان این اوضاع و احوال هست. کارگردان حوادث انقلاب هست. به هر حال با رفقایی که در زندان بودیم گفتیم برویم ایشان را زیارت بکنیم. ما آمدیم در منزلشان در قلهک بود آن موقع. وقتیکه وارد منزلشان شدیم دیدیم که کسان زیادی هم پیششان تشریف آوردند و در حد خیلی ساده ای ما خودمان را معرفی کردیم و ایشان خیلی خوشحال شد و تحویل گرفت ولی به گفتگوهای آنچنانی نیانجامید. فقط در حد زیارت ایشان بود که بعد که رفتیم خواست که دو مرتبه هم یکدیگر را ببینیم و زیارتشان کنیم. ما یکبار دیگر رفتیم و خدمت ایشان، من وقتیکه با ایشان مواجه شدم. نه تنها من ، آقای بجنوردی ، آقای صادقی و رفقای زیادی بودند. من احساس کردم که ایشان با یک دید تردیدی به ما نگاه می کند. چرا؟ برای اینکه توی زندان اوضاغ منافقین وضعی بوجود آورده بود که دیگران تصور می‌کردند کسانی که در زندان بودند همه از قماش منافقین و این حرفا بودند. دیگر نمی دانستند که ما در زندان اصلا خط قرمز داشتیم با منافقین بخصوص این اواخر به قدری مواضعمان به جای باریک کشیده شده بود که من یادم هست به خیابانی می گفتیم این خط و این نشون چون ما ضرب و زور اسلحه همدیگر را بایستی حسابهایمان را با هم تصفیه بکنیم و او هم می گفت بله همینطوره ما با ارتجاع باید این کار را بکنیم مثلا. به هر حال این چیزها را که بیرون نمی دانستند که. من دیدم که ایشان یک کمی با تردید و این حرفها به من نگاه می کند و حقیقتا یک کمی ناراحت شدم. به ایشان با صراحت گفتم. گفتم آقای دکتر بهشتی ما آمدیم اینجا یک خدمتی اگر از ما برمی آید بکنیم و اگر نمی خواهید ما بریم. به هوای چیزی نیامدیم اینجا. وقتی که دید من اینجوری می گویم گفتند نه خواهش می کنم و تدریجا متوجه شد. احتمال زیاد حدس می زنم ایشان رفته بود از سایر زندانیان مثل مشهد یا رفقای موتلفه مثل آقای عسکراولادی پرسیده بود که جریان چیست، بعد که متوجه شده بود که بعد از آن دیگر رفتارش به کلی عوض شد. بعد از اینکه انقلاب پیروز شد من یادم هست که حالا به چه ترتیبی پیش آمد که ما افتادیم توی بنیاد مستضعفان یک مدتی. البته آقای بجنوردی را هم شهید بهشتی بهشان حکم داده بود رفت بنیاد مستضعفان . ایشان هم به من گفت بیا، بعد آقای کاظم بجنوردی شد استاندار اصفهان و بعد از آن بنیاد خودبخود افتاد دست من. ما هم همین رفقای زندان بودیم و شهید بهشتی گفت من اصلا مخالفم که شما اینجا باشید. جای شما توی حزب هست. اینجا جای شما نیست. گفتیم باشه شما هر جا بگویید ما میاییم. که پایمان به حزب هم گشوده شد و ایشان ما را در شورای مرکزی حزب پذیرفتند. آقای بجنوردی که بود، من را هم پذیرفتند. آقای منصوری هم مثل اینکه آمد. خلاصه رابطه مان با حزب شروع شد و کار می‌کردیم و در خدمت ایشان بودیم. تا ایشان شد رئیس دیوان عالی کشور. حالا من تاریخ اینها را دقیقا یادم نیست که چه موقعی بوده ولی ایشان وقتی که رئیس دیوان عالی کشور شد وضع زندان‌ها هم خیلی آشفته و در هم ریخته بود. سر و سامان حسابی نداشت. ایشان کلا چسبید به ما که الا و بالله بایستی بیایی و امور زندان‌ها را به عهده بگیری. من گفتم آقای بهشتی ما به اندازه کافی زندانی کشیده ایم حالا من دو مرتبه برگردم بروم زندان! یادمه دقیقا به ایشان گفتم اجازه بدهید شهید کچویی باشد. گفت نه آقا من دارم به شما می گویم. خلاصه با قاطعیت گفت الا و باالله و من هم قبول کردم و گفتم ما در خدمت شماییم. آن وقت مسائل زندان‌ها افتاد به گردن من. در همین ارتباط در کنار اتاق خودشان در همان ساختمان دادگستری در طبقه بالا که دفتر خودشان بود، در کنارشان یک اتاقی هم اختصاص دادند به ما و ایشان تمام مراجعاتی که به ایشان به نحوی ارتباط با زندان داشت می فرستاد برای من. حالا از شما چه پنهان ما هم اصلا هیچ کارهای اداری بلد نبودیم. من چه می دانستم چه کار بایستی کرد و آشنایی نداشتم. حالا از جهات انسانی اینکه چگونه با زندانیان باید رفتار بکنیم دستم بود ولی مسائل اداری را اصلا بلد نبودم. ایشان یک قاضی را به ما معرفی کرد به نام آقای شاهل زاده که ایشان هم فوت کرده (خدا رحمتش کند).  بعد هم یک افسری از زندان که افسر نسبتا خوبی بود که اون موقع که در زندان بودیم رفتار مناسبی با زندانیان سیاسی داشت. ایشان را هم صدا کردند و خلاصه یک شورای سرپرستی زندانها درست کردند که تقریبا ریاست شورا اون اوایل با من بود. وضع زندان ها فوق العاده آشفته بود و هرج و مرج کامل حاکم بود. اولا که به دنبال اینکه انقلاب شده بود همه زندانیان رفته بودند و اوضاع ریخته بود به همدیگر و بعد از اینکه حکومت اسلامی و اشکال حکومت به وجود آمد اینکه اینها را دوباره جمع و جور و صدا کنیم خیلی ها شون بالاخره حبس داشتند و به هر صورت واقعا کار مهمی بود. یعنی به حق، امام بزرگوار، ایشان در راس این قوه قرار داده بودند که کار خیلی به جایی بود. یعنی من فکر نمی کنم اگر جز شهید بهشتی کسی دیگری در آنجا بود امکان داشت که بتواند جمع و جور کند. ما اون موقع ها دید خیلی بدی داشتیم از دستگاه قضایی. من به قدری بدبین بودم نسبت به این دستگاه که فکر می کردم عذر می خواهم که همه کسانی که در این دستگاه وارد شده‌اند به نوعی فساد دارند. با همین دیدگاه به شهید بهشتی می گفتم، یکدفعه صریح به او گفتم آقا این وسط تالار یک طناب دار آویزان کنید اینجا و هر کسی که عذر می خواهم با ناموس  مردم و فلان چیز در آورد از اینجا آویزانش کنیم. یک نگاهی به من کرد و گفت آقای سرحدی این کارها کار ما نیست. اصلا به کلی بیگانه بود با این حرف‌ها. ما چون زندان بودیم و از این بلاها سرمان آمده بود می گفتیم بایستی باهاشون این کار را کرد. در هر صورت گفت نه شما صبر کنید ما یواش یواش اوضاع را درست می کنیم. چون من می ترسیدم که مثلا می گویم که ما نسبت به دستگاه قضایی دید بدی داشتیم در حالی که این دید غلط بود. بعدها واقعا فهمیدم که چقدر آدمهای نازنینی توی همان اوضاع طاغوت در اون دستگاه وجود داشتند و ما نمی دانستیم اصلا اون چیزها را. ولی به نظرم ایشان آگاه بود. یعنی می دانست که در این دستگاه آدم‌های حسابی هم زیادند و واقعا هم بودند و ایشان مطلع بودند. به نظر من خیلی به سرعت و با درایت کامل این دستگاه را یک بازسازی اجمالی کرد ابتدا بلافاصله مثلا سمینارهای مختلف راه انداخت و قضات مختلف با اون طبیعتی که خاص خود ایشان بود و با اون وقاری که داشت واقعا و جدا جذاب بود برای تمام کسانی که در اونجا مشغول بودند. خیلی سریع تحت تاثیر رفتار و منش ایشان قرار می گرفتند. می دانید اینها اولش برای‌شان خیلی مشکل بود که زیر بار یک آخوند بروند. ولی وقتی که رفتار و برخوردها و گفتارهای ایشان را ایشان را دیدند و هفته‌ای یکبار ملاقات و جلسه عمومی که گذاشته بودند و هر کسی کاری داشت می آمد پیش ایشان و با اینکه واقعا خسته کننده بود. یعنی من دلم برای شهید بهشتی می سوخت که این همه آدم ریخته بودند اینجا و ایشان باید به تک تک اینها جواب بدهد. ولی باوقار کامل بدون اینکه در چهره اش خستگی به چشم بخورد و اینها را می پذیرفت و به حرفهای‌شان گوش می‌داد. خیلی این برای ما جالب بود. در هر صورت این رفتار خودبه‌خود ما ها را به کلی مجذوب می‌کرد. من فکر می کردم باید کاملا در خدمت ایشان باشیم و هیچ تردیدی نکنیم. آخر اینکه می گویم تردیدی نکنیم بعضی ها می گفتند چطوره که مثلا حالا انقلاب شده این همه آدم توی زندان بودند شکنجه دیدند و فلان شدند توی آمریکا و اروپا و همه جا فقط شهید بهشتی را می شناسند. بعد دیدیم بابا درست بوده این اصلا. این واقعا بایستی همین را می شناختند کس دیگری نبود توی این انقلاب که قابل گفتگو باشه اصلا. در هر صورت حالا علی‌رغم این همه سمپاشی که منافقین می‌کردند من یادم هست توی خیابان شب ها راه می رفتند و فریاد می کشیدند و می گفتند « بهشتی بهشتی طالقانی را تو کشتی». من توی رژه منافقین این را می دیدم. یعنی یک چنین سمپاشی از طرفی منافقین بودند و از دوستانمان هم متاسفانه می گفتند یک نفر چند تا هندوانه می تونه زیر بغلش بگذارد. که همه کارها را بهشتی می کنه! گفتم آقا بالاخره هر کی گرز خورده، پهلوانش هم هست. این آدمی هست که می تواند مملکت را بچرخاند. این انقلاب را می تواند اداره بکند. اینکه شما می بینید امام همه قدرتها را واگذار به ایشان کرده خوب این به واسطه شایستگی ایشان هست. ما نمی توانیم بگوییم که چرا همه این مسئولیت ها را ایشان قبول نکرده‌اند، گذاشتند به عهده ایشان. من واقعا به جان شما به کرات در دلم این گذشت که این فرد چقدر به نفسش مسلط هست. یعنی ذره‌ای نفسانیت در رفتار این مرد من ندیدم. باور بفرمایید خیلی برایم……

– جناب سرحدی زاده می خواهیم برگردیم یک مقدار عقب تر. در زندان آیا هیچ وقت صحبت آقای بهشتی می شد یا بالاخره آقای بهشتی را به عنوان مبارز شاید خیلی نمی شناختند. به این صفت ایشان را خیلی نمی شناختند. به عنوان یک آدم شاید خوش فکر می شناختند. هیچ وقت بحثی درباره ایشان در زندان می شد؟

سرحدی‌زاده: نه. من می گویم چون ما که آشنایی نداشتیم بچه هایی که توی اروپا بودند ایشان را می شناختند و از ایشان به عنوان یک دانشمند و یک روحانی روشنفکر و یک آدمی که واقعا توانایی زیاد در وجودش دیده بودند یاد می کردند. آن موقع ها هم کسی فکر نمی کرد انقلاب پیروز بشود و تصور اینچنینی نداشت و این بچه های کنفدراسیون بودند که واقعا تعریف می کردند و چقدر تحت تاثیر بودند. تحت تاثیر شخصیت ایشان در آن اروپا وآنجاها در این حدها توی زندان بحث های اینچنینی بود. ولی از نظر مبارزه و فلان و این حرفها، روحانیون اصلا در زندان ها کم بودند. ما روحانی خیلی کم داشتیم در زندان. شاید باور نکنید جای خجالت برای ما باشد. به این معنا که مثلا در زندان پر از روشنفکران و چپی ها و فلان و این حرفها و از مسلمانها ماها بودیم. مؤتلفه بود و گهگاهی درب زندان باز می شد و یک آخوندی و یا یک طلبه ای کسی را [می آوردند]. از این لحاظ ما یک مقداری احساس سرشکستگی می کردیم. یعنی فکر می کردیم که اقتضاء دارد در چنین اوضاع و احوالی آن کسانی که پرچمدار اسلام هستند که آنها زندانها را پر بکنند نه اینکه دانشجویان فلان و این حرفا.

– شما زندان قصر بودید یا اوین؟

سرحدی‌زاده: همه جا بودم. من کمیته، قصر و اوین، قزل حصار،  در همه زندانها من گشتم و  فقط تبعید نشدم چون خیلی جوان بودیم تبعیدمان نکردند. ولی بچه ها را زیاد تبعید کردند. خود آقای حجتی کرمانی تبعید شد. آقای انواری تبعید شدند که یک مدت کوتاهی بردنشان زندان معروف برازجان. ولی در اوین و کمیته زیاد می رفتم و می آمدم. در هر صورت در زندان تنها روحانیون بودند که از ایشان شناخت داشتند، آن هم حرف زیادی برای گفتن نشنیدم که مثلا از شهید بهشتی چیز خاصی را بیان بکنند و این حرفا. بحث زندان اینجوری بود. حالا برگردیم دنبال همان صحبتمان و بحث دستگاه قضایی که ایشان در آنجا که تدریجا چگونه توانستند واقعا تسلط خودشان را جامع و کامل بکنند. خوب شما مطلع هستید تا حدودی دستگاه قضایی ما کانون روشنفکران ما بود. آدمهای خام و عامی نبودند. همه‌شان یا قاضی بودند یا وکیل بودند. اینها به نوعی خودشان را یک جامعه نخبه می‌دانستند. ولی این جامعه نخبه چگونه خودشان را تحت تاثیر شهید بهشتی و تحت تاثیر دانش و رفتار ایشان و منش ایشان کامل تسلیم کرده بودند. من به شما بگویم و این چیز مهمی است که نبایستی دست کم گرفت، که این جامعه نخبه ما اینگونه مجذوب شهید بهشتی شده بود. در هر صورت ایشان در آنجا بود تا اینکه مسئله‌ای به وجود آمد که واقعا جای گفتگو دارد و آن هم پیدایش آقای خلخالی بود. خدا بیامرزدش حالا هر چی بود. خلخالی را بنی صدر بهش حکم داده بود که رئیس دستگاه مبارزه با مواد مخدر بشود یا نمی دانم امام قبلا بهش حکم داده بود بعنوان قاضی شرع که من درست یادم نیست. ولی وجود خلخالی با وجود شهید بهشتی اصلا تناسبی با هم نداشتند. شهید بهشتی آدمی منظم  و آدم با تدبیر و هیچ بی عدالتی را تحمل نمی کرد و اصلا نمی توانست چشم بسته بگوید اینها را اعدام کنید. اصلا این چیزها در قاموسش نبود. ولی برعکس خلخالی همینطوری اعدام یا حبس و …. . حالا  مدتی بعد از قرار گرفتن شهید بهشتی به عنوان رئیس دستگاه قضایی وقتی که دستگاه خلخالی آن جا پیدا شد و ایشان هم کارهای قضایی می‌کرد. حکم می‌داد و اعدام می کرد و حبس می‌کرد. آقای بهشتی رنج می‌برد از این ماجرا، رنج می‌برد. اینکه می گویم رنج می‌برد واقعا می‌گویم رنج می‌برد. شهید بهشتی خیلی آدم باوقاری بود و به ندرت می شد که و من قبل از آن ندیده بودم، فقط یکبار فقط عصبانیت ایشان‌ را دیدم. ولی از آنچه که می گذشت در دستگاه آقای خلخالی به خودش می پیچید. حالا یا به ملاحظه امام بود یا هر چی بوده با آن برخورد نمی کرد ولی این را بند کرده بوده یک‌جایی. گفته بود اگر یک روز هم از عمر من مانده باشه او‌ را به پای محاکمه می کشم و جزایش را می‌دهم یعنی اینقدر اصلا آرامش نداشت. به نظر من خلخالی وجودش آرامش شهید بهشتی را مخدوش کرده بود. چون بالاخره یک رئیس دستگاه ، ایشان دستگاه قضایی با اون چه کار می کند آنجا آن هم با آن وضعیت. حالا ما هم این وسط گیر کردیم. گیر من اینجوری بود خوب من کلا شهید بهشتی را خیلی دوستش داشتم. خیلی تسلیم بودم در مقابلش. خلخالی هم آمده بود و خیمه اش را زده بود توی زندان قصر اونجا دستگاه قضایش را بر پا کرده بود. یکجایی را گرفته بود و طرف را محکوم به اعدام می کرد و حبس می‌داد و ما هم اینجا می پذیرفتیم چکارش کنیم. من به آقای بهشتی می گفتم چکارش کنیم. محکوم می کند و زندان می فرستد فعلا ناچاریم که بپذیریم. تا اینکه یکروز شهید بهشتی منو صدا کرد دفترش و هیچکس هم نبود و تنها بود. ایستاده بود پشت میزش، همان‌طور که ایستاده بود یک نامه ای را برداشت به یک نوعی پرت کرد به من گفت آقای سرحدی زاده این را بخوان. من دیدم اصلا بهشتی حالت طبیعی نداره واقعا حال طبیعی نداشت. اول ترسیدم خیال کردم از من یک خطایی سر زده که اینجوری برافروخته و ناراحت هست واقعا چیز شد. انتظار یک همچنین دیدنی از شهید بهشتی نداشتم. گفت این را بخوان! من برداشتم این نامه را خواندم. نامه مربوط به رئیس انتظامات پزشکی قانونی بود، آن نامه را که برای شهید بهشتی نوشته بود: « که آقا ما در اینجا کارمان اینست که جنازه ها را می آورند میفرستیم سردخانه و فلان. یکبار از دستگاه خلخالی به ما زنگ زدند که آمبولانس را بفرستید اینجا چهار تا جنازه هست ببرید دفن کنید. ما هم آمبولانس را فرستادیم رفتیم دستگاه خلخالی گفتیم جنازه ها را بدهید. دیدیم چهارتا آدم زنده را به ما نشان دادند که اینها جنازه هستند! گفتیم که اینها سالم هستند جنازه ای نیست! گفتند نه ببریدشان حالا جنازه می‌شوند. اینها هم می ترسیدند از خلخالی چون وحشت ایجاد کرده بود و حشت عجیبی. و ابعاد وحشتی که ایجاد کرده بود تا کجاها بود. اینها بالاخره از ترسشان هیچی نمی گویند و می گویند خیلی خوب بیایید بروید توی آمبولانس. می گفت ما اینها را سوار آمبولانس کردیم و آمدیم توی راه صدای تیراندازی از توی آمبولانس آمد. راننده از ترس ماشینش افتاد توی جوب و پاسدارها از ماشین ریختند بیرون و ماشین را از توی جوب درآورند و به راننده گفتند یالا برو. ما آمدیم اینها را آوردیم پزشکی قانونی، حالا توی آمبولانس پرخون و فلان و این چهار نفر شدند جنازه! گفتند اینها جنازه هستند بگذارید سردخانه. می گفتند ما که چاره نداشتیم و اینها را نوشته بود…. ما اینها را کردیم در سردخانه و نیمه های شب ما دیدیم از سردخانه صدای آه و ناله میاد بلند شدیم و رفتیم یکی از سردخانه ها را باز کردیم، یکی از کسانی که اینها با تیر زده بودنش نمرده بود و ناله می کند. زنگ زدیم به دستگاه خلخالی که بابا این زنده است چکارش کنیم؟ گفت صبر کنید الان می آییم. چند دقیقه بعد دیدیم دو پاسدار آمدند و توی همان سردخانه پزشک قانونی دو تیر به یارو زدند و طرف مرد و گفتند تمام». آقا ما که اینرا خواندیم شهید بهشتی وقتی دید که نامه تمام شد داد زد که آقای سرحدی باید به این وضعیت خاتمه داد من دیگر نمی توانم! یک چیزی که من اصلا خشکم زده بود، خدای من، من چکار کنم اصلا، من که تقصیری این وسط نداشتم. می خواست خشمش را این وسط بریزه بیرون. خلاصه همانجا بود که گفت من اگر یک روز هم از عمرم مانده باشه این را به جزای اعمالش خواهم رساند! آن موقع من یادم هست که خلخالی هم تا حدودی حالا گذشته هر چی بوده و نبوده آدم بی پروایی هم بود. یعنی ازش هیچ بعید نبود که توی روی شهید بهشتی هم بایستد. معمولا این آقایان اگر کاری با خلخالی داشتند یا توصیه ای داشتند و پیش می آمد از این چیزها، من خوب حالا بر حسب اینکه ناگریز آنجا بودم. البته من به شهید بهشتی گفتم من تا پنج سال اینجا می مانم و اگر چیز بی عدالتی را دیدم تحمل می کنم ولی تا پنج سال اگر رد بشه من یک مورد هم ببینم بی خودی کسی را زندان کردند من می گذارم میروم. اون موقع آقایان با خلخالی چیز نمی کردند اما پیدا بود که همه شان دلخور هستند. همه، هم آقای خامنه ای هم هاشمی از این وضعیت در عذاب بودند. واقعا برای جمهوری اسلامی بد بود. حالا درسته که اینها یک کارهای خیلی عجیب و غریبی کرده بود خلخالی. نمی دانم شما مطلع هستید یا نه مثلا یک نمونه دیگه توی خیابان جمشید که مرکز اوباش و لاتها بود. برای اینکه زهر چشم ازاینها بگیرد رفت و شبی چهارتا چوبه دار اونجا علم کرد توی خیابان جمشید و چند تا از اعدامی ها را برد اونجا. حالا همه  اون لات ها و اوباش ناظر بودند. اینها را کشیدند به دار. دار تحمل نکرد افتاد، سنگین وزن بودند. چوبه دار درست عمل نکرد افتاد ، تا افتادند اینها را بستند به مسلسل… این نوع کارها اصلا منطقی نبود. حالا بگذریم….

شاید در تمام انقلابها همچنین اتفاقهایی افتاده و یا نظیر این اتفاقات پیش آمده، ولی بعد از انقلاب اسلامی به نام اسلام و قرآن و این حرفها بعید بوده و ناپسند بوده چنین چیزی. حالا نمی دانم امام با چه انگیزه ای این را تامل کرده بود و بالاخره هم برداشتنش. چون کلا اوضاع و احوال و ناهنجاری و نابسامانی زیاد بود. خوب اینها هم توی این ناهنجناری می توانستند وجود داشته باشند. وقتی که نظم بوجود می آید خودبخود اینها از بین میروند. در هر صورت یعنی می خواهم بگویم که شهید بهشتی با یک چنین مشکل عظیمی دست و پنجه نرم می‌کرد. به نظر من مشکل عظیمی بود چرا که آن شخصیت اصلا نمی توانست تحمل چنین اوضاعی را بکند، اصلا نمی توانست. و من فکر می کنم خیلی رنج می‌برد. از این بابت خیلی رنج میبرد. تا اینکه بالاخره توانست بساط خلخالی را جمع بکند. بنی صدر هم از این سوء استفاده می‌کرد بنوعی. یادتان هست که به این حکم داد اصلا که تو بشو رئیس مواد مخدر و این هم با همین حکم زد و همه کاری می‌کرد دیگه فقط به مواد مخدر نبود. انرژی عجیبی هم داشت مثلا نصف شب راه می افتاد با پاسدارانش میرفت زاهدان. رفته بود و این کارها را کرده بود. یک سه راهی هست آنجا. در سه راهی چند قبر کنار جاده کنده بود. چون زمزمه افتاده بود در راننده ها که خلخالی آمده اینجا و چادر زده و قبرش هم آماده کرده و هر کسی را که ازش هروئین می گرفتند همانجا تیربارانش می کردند. این کارها از آدم عادی بر نمی آید. فکر می نمی کنم کسی اینقدر انرژی داشته باشد در هر صورت خلاصه این اوضاع و احوال برای شهید بهشتی خیلی ناباورانه بود. از این قضیه بگذریم.

قضیه موضوع منافقین هم با شهید بهشتی یک برخورد عجیبی بود. نمی دانم شناخت کامل نداشت. من اعتراض می کردم به ایشان که چرا جواب تلفن اینها را می‌دهی، مسعود رجوی زنگ می‌زد و شهید بهشتی هم جوابش را می‌داد و مؤدب بود. من می گفتم اینها خونخوار هستند. شاید زیاد نمی شناخت نمی دانست اینها را…. . من در زندان دیده بودم که اینها واقعا همان موقع شمشیر را از رو علیه انقلاب بسته بودند و می گفتند امام دیگر کیست. خلق را فریبشان دادند. انقلاب یعنی ما. این آخوندها جمع می شوند و می خواهند انقلاب را به نفع خودشان مصادره کنند و دعوا و برخورد شدیدی داشتیم. اسم امام را اصلا نمی پذیرفتند در بیانیه ها می گفتند اسم امام را نیاورید. اینها هم گروه نسبتا بزرگی بودند. شهید بهشتی چگونه می خواست با اینها برخورد بکند با آن متانتش. با اینکه صراحتا علیه شهید بهشتی شعار می دادند می گشتند در خیابانها و می گفتند بهشتی بهشتی طالقانی را تو کشتی…. هر اتهامی که از دستشان بر می آمد نثار این مرد بزرگ می‌کردند. بنی صدر هم بهشان دم می‌داد، آن هم که اصلا هیچ چیز. خودش مصیبتی بود برای این انقلاب. در هر صورت ایشان با هم این جنایتهایی که می‌کردند، راضی نمی شد برخورد غیر قانونی و غیر منطقی با اینها داشته باشد. گاهی من حتی اعتراض کردم و گفتم آقا لااقل مواظب اینها باشید. من میدانم که اینها می خواهند خونریزی راه بیندازند. من می شناختم اینها را. خیلی کثیف هستند. باور بفرمایید مافیا به اینها شرف دارد. اینها اصلا فساد اخلاقشان و فساد سیاسی شان هر چه که بگویید دارند. ولی خوب آقایان … ایشان می گفت در زندان شما با هم دعوا کردید و حالا دعوایتان را آوردید بیرون می خواهید اینجا تلافی بکنید. هر چی ما می گفتیم والله به خدا دعوایی نیست ما با اینها اگر دعوا داریم سر مسئله اصولی‌مان است. و الا خیلی هم من بدم می آمد از منافقین. ایشان راضی نمی شدند که جز به طریق ثواب با اینها برخوردی بشود. منافقین راضی نمی شدند هیچ چیزی را رعایت بکنند ولی اینها همه چی را می خواستند رعایت بکنند. به همین سبب شد که آسیب زدند. ضربه بدی به این انقلاب زدند. حتی شهادت شهید بهشتی و دیگران باهنر و رجایی و همه اینها به نوعی اینها و درگیرش بودند. منافقین در همه جنایتهایی که شد، یک پایش اینها بودند. مع ذالک آقا راضی نمی شد باور بفرمایید که خیلی عجیب بود. درست بلاتشبیه یا تشبیها بگویم به مصائب مولا علی ابن ابیطالب می گفت این به من یک ضربه زده یکی به او بیشتر نزنید اگر خودم بودم میدانم با این چه کار بکنم. واقعا اینگونه برخورد می کردند. حالا شما اون برخوردها را ببینید و این وضع فعلی را نگاه بکنید. ببینید آن زمان چه بوده و ایشان چه می خواستند و الان چگونه شد. خیلی کشنده است. تحمل چنین وضعی واقعا کشنده است. یعنی خدا درجات این شهید را بالا و بالاتر ببرد. قطعا این دست غیب را می دانستند که در آینده چه خواهد شد. و اینها را جدا کردند که دیگر نبینند. واقعا خوب شد شهید شد و این اوضاع را ندید اصلا.

منبع: بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله دکتر بهشتی

منبع خبر: کلمه

اخبار مرتبط: مصاحبه با ابوالقاسم سرحدی‌زاده درباره شهید بهشتی- بخش اول