از تو می خواهم، برای ماندن دیگران، یک پدر را نزد فرزندش خرد نکن!

چکیده :بعد کلی بازجویی دیگر و مرا روانه سلول کردی . تمام تنهایی ها به یک طرف، مشتهایی که به صورتم با انگشتر عقیق زدی، بی خوابی ها، و ایستاده نگه داشتن تا صبح روی یک موازییک و کتک خوردن با نوک کفش بر روی ماهیچه های لرزان به یک طرف، فشار هایی که همسر و فرزندانم تحمل کردند ... و این برخورد به یک طرف. من که مواضع پدرم را می دانستم، داشتم از تعجب قالب تهی می کردم. آخر، پدرم از پرونده چه خبری دارد که این گونه قضاوت می کند؟!...


مجتبی لطفی

سلام سیدِ بازجو!

نمی دانم الان کجا هستی و به چه کاری مشغولی ولی می خواهم داستانی را برایت تعریف کنم.

در پاییز ۷۷ تجمعی توسط دفتر تحکیم وحدت در محل درب شرقی دانشگاه تهران برگزار شد. در آن تجمع شرکت کردم و اعلامیه ای با امضای جمعی از روحانیون را که از مسئولان می خواست به حصر آیت الله منتظری پایان دهند را پخش کردم. آن برهه از زمان فضای مجازی نبود و روزنامه ها جرأت چاپ چنین درخواستی را نداشتند. پس از پایان مراسم توسط نیروهای لباس شخصی شناسایی، دستگیر شده و به مقر نیروی انتظامی در میدان توپخانه برده شدم و تو شخصا مرا از آنها تحویل گرفته و به زندان مخوف کمیته مشترک با نام جدید توحید بردی و داخل سلول انفرادی محبوس شدم. نمی دانم ماه دوم بود یا سوم که در سلول بودم. بارها از من خواستی جلو دوربین حاضر شده و به آنچه که روی کاغذ نوشته بودی اعتراف کنم و آیت الله منتظری را مورد حمله قرار دهم. من با اینکه بار اولم بود و سختی سلول، فشار زیادی وارد می کرد زیر بار نمی رفتم. یکی از آن روزهای سخت و دلگیر، زندان بان با شدت و غلاظ با چشم بند مرا به طبقه بالا که اتاق کارت بود آورد. از بدو ورود شروع به توهین و فحاشی کردی و می گفتی احمق! به پدرت هم رحم نکردی و او را روانه بیمارستان کردی! حرف بزن! بعد تلفن را برداشته زنگ زدی و شماره تختی را نام بردی و نام پدرم، صمد لطفی!

بعد گوشی را به من دادی و خودت با گوشی دیگر گوش می کردی. پدرم پس از سلام و علیک با شدت گفت: از دستت راضی نیستم! دست از کارهای ضد انقلابی بردار! من اگر مُردم از تو راضی نیستم…! و تلفن را قطع کرد.

بعد کلی بازجویی دیگر و مرا روانه سلول کردی . تمام تنهایی ها به یک طرف، مشتهایی که به صورتم با انگشتر عقیق زدی، بی خوابی ها، و ایستاده نگه داشتن تا صبح روی یک موازییک و کتک خوردن با نوک کفش بر روی ماهیچه های لرزان به یک طرف، فشار هایی که همسر و فرزندانم تحمل کردند … و این برخورد به یک طرف. من که مواضع پدرم را می دانستم، داشتم از تعجب قالب تهی می کردم. آخر، پدرم از پرونده چه خبری دارد که این گونه قضاوت می کند؟!

القصه ۴ ماه انفرادی گذشت و با وثیقه آزاد شدم و در انتظار دادگاه. چند روز بعد به نجف آبادمان رفتم برای دیدار پدر و مادرم. وقتی زنگ خانه را زدم، پدرم نفس زنان و پای برهنه آمد به استقبال و مرا در آغوش کشید. از نگاهش خجالت می بارید و همان دم در گفت: به خدا روز قبلش من را از روی تخت بیمارستان با حالی بد، سرم به دست پای تلفن بردند و کسی پشت گوشی گفت: اگر می خواهی فرزندت آزاد شود،این ها را بگو! بعد سرش را پایین انداخت. و تا چند سال بعد که از دنیا رفت، من که یادش نمی آوردم اما او با نگاهش هنوز دلشکسته بود، خجل بود.
سید ِبازجو!

تمام شگردها اعم از تهدید و تطمیع، شکنجه سفیدی به نام سلول انفرادی و کتک را سخت نگذشت و تازه منت می گذاشتی که تو چون جانبازی، رعایت حالت را می کنم و اگر از گروههای سیاسی و گروهک ها، کسی را بیاوریم بی رحمانه می زنیم، شلاق می زنیم، به سر و صورت هم می زنیم. ولی آنچه تا همین الان هم که پدرم از دنیا رفته فراموش نمی کنم، خرد کردن شخصیت یک پدر زحمت کش و بی رنگ نزد کوچکترین فرزندنش می باشد!

به خدا! از تو کینه ای ندارم تو می خواستی با این شگردها، از نظامی که در ساختار ذهنی ات بود دفاع کنی و عقیده ات این بود. اما از تو می خواهم، به جدّ می خواهم برای ماندن دیگران، دیگر یک پدر را نزد فرزندش خرد نکن! نشکن!

*تیتر انتخاب کلمه است

منبع خبر: کلمه

اخبار مرتبط: از تو می خواهم، برای ماندن دیگران، یک پدر را نزد فرزندش خرد نکن!