مدافع حرم بود؛ در تهران ارباًاربا شد/تمام دغدغه‌اش رهبری بود

مدافع حرم بود؛ در تهران ارباًاربا شد/تمام دغدغه‌اش رهبری بود
خبرگزاری مهر

خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ- الهه آخرتی: از همان نخستین لحظات انتشار تصاویر پیکر برای تدفین تجهیز شده محمد حسین حدادیان، خواهی نخواهی ذهن هر بیننده‌ای سمت کربلای سال ۶۱ هجری قمری پرواز می‌کرد. چهره نورانی و غرق جراحت جوانی شهید که پیش از شهادت در حلقه محاصره نامردمان زمانش گرفتار آمده و هرکس از هر طرف و به هر وسیله ممکن جراحتی به او رسانده تا به شهادت رسیده است. تصاویری که تا همین الان دیدنشان خاطر روح و قلب هر انسانی را می‌آزرد و اشک را از دیدگان جاری. پشت این شهادت تأثیرگذار، زندگی کوتاه و سراسر تلاشی خودنمایی می‌کند که در هم آمیختگی این شهادت و آن تلاش، رهبر انقلاب را تنها چند روز بعد از شهادت محمد حسین، به خانه این شهید می‌کشاند.

مادر محمد حسین را نخستین بار در همان مراسمی که برای تازه جوان شهیدشان در حسینیه امام زاده علی اکبر چیذر برگزار می‌شد دیدم و از صبر، صلابت و ایمانشان مبهوت شدم. حقیقت این بود که در آن مجلس جایمان با هم عوض شده بود. ما مهمان‌ها بی‌قرار بودیم و اشک می‌ریختیم و مادر محمد حسین، آرام بود و دعوت به صبر و آرامشان می‌کرد. با همان آرامش خیره کننده پدر داغ دیده محمد حسین، وقتی بالای سر تابوت محمد از ادای نذر هرساله‌شان برای حضرت زهرا سلام الله علیها، این بار با قربانی شدن فرزند صحبت می‌کرد. مگر می‌شد این همه صبر و تجلی ایمان را دید و تعجب نکرد؟ با این وجود دیگر از مواجه با صبر زینبی خواهر محمد حسین تعجب نکردم. مثل روز مشخص بود که دختر آن پدر و مادر و خواهر محمد حسین، چیزی به جز این نمی‌تواند باشد. اینکه خواهر باشی و پیش از شهادت برادرت، شب‌هایی را با ترس از دست دادنش با گریه به صبح برسانی و بعد از شهادتش با وجود داغی که بر سینه داری و تصورات بر باد رفته‌ات از آینده، در کلاس درس استاد صبر تاریخ حضرت زینب کبری درس صبوری کردن بیاموزی و صبورانه از برادری که سهمت از داشتنش فقط بیست سال و چند ماه بود حرف بزنی، کار سختی است که تنها از صاحبان صبرهای عظیم و اراده‌های آهنین سر می‌زند.

به بهانه فرا رسیدن ششمین روز محرم، روزی که به نام آقازاده‌ای مزین است که در حلقه دشمنان گرفتار آمد و استخوان‌های سینه‌اش زیر سم ستوران نرم شد، پای صحبت‌های شنیدنی زهرا حدادیان، تنها خواهر شهید محمد حسین حدادیان می‌نشینیم تا با زبان خواهرانه‌اش محمد حسین را برایمان روایت کند.

از ابتدا شروع کنیم. لطفاً کمی برای ما از خانواده، کودکی، تعداد برادر و خواهرهایتان، فضای کودکی و خاطراتتان در آن زمان بفرمایید. شما و خواهر و برادرهایتان به خصوص محمد حسین شهید در چه فضایی بزرگ شدید و بهترین خاطراتی که از آن دوران دارید چیست؟

ما خانواده‌ای پنج نفره بوده و هستیم. پدر و مادرم، برادر بزرگم که فرزند شهید هستند، یعنی مادر قبل از اینکه با پدرم ازدواج کنند همسر شهید بودند و فرزندی از شهید داشتند و بعد هم محمدحسین و من. الحمدالله چون اعتقادات و باورهای پدر و مادرم کاملاً شبیه هم بود ما در چنین فضایی و با همین افکار تربیت و بزرگ شدیم. در یک خانواده مذهبی، ولایتی و انقلابی. در کنار این مسأله کودکی ما پر از شادی و تفریح بود. بهترین خاطره‌های من از بچگی‌هایم پر از پارک، تفریح و رستوران است. یعنی پدر و مادرم حتی وقتی ما را به هیئت می‌بردند، قبل یا بعد از آن کلی تفریح برای ما تدارک می‌دیدند. مثلاً من در آن سن و سال همیشه حرم حضرت عبدالعظیم را به خاطر اینکه قبل از زیارت معجون و ساندویچ می‌خوردیم دوست داشتم. یا مثلاً در دوران کودکی همیشه دوست داشتم به مشهد و حرم امام رضا برویم زیرا با وجودی که ما بچه‌ها زیاد از زیارت سر در نمی‌آوردیم، سفر به مشهد برای ما یک جنبه سیاحتی هم داشت. مثلاً خرید، زیست خاور و شاندیز. به کودکی‌ام که فکر می‌کنم همیشه این دو تا را خیلی نزدیک به هم و کنار هم می‌بینم. دین و مسائل مربوط به آن به جای خود و تفریح و خوشی‌های خانوادگی هم به جای خود. مثلاً ما عاشق گلزار شهدا بودیم. همه‌اش می‌گفتیم بریم گلزار. همین گلزار شهدایی که الان محمد حسین در آن دفن است. چون ما دائم تو حیاط امام زاده بازی می‌کردیم.

برهه نوجوانی و جوانی برادرتان چطور گذشت؟ انتخاب‌ها به خصوص انتخاب رشته تحصیلی و دانشگاهی‌اش بر چه مبنایی استوار بود و رابطه‌تان در این برهه‌ها به چه صورت بود؟

چون محمد حسین از سن خیلی کم، چهار پنج سالگی و یا حتی کمتر همیشه با بابا توی بسیج، پایگاه و ایست بازرسی بود وقتی بزرگ‌تر و نوجوان و به نوعی مستقل شد و رفت و آمدهایش دست خودش بود، دیگر بیشتر زمانش را توی بسیج، حوزه و پایگاه می‌گذراند. می‌توانم بگویم کل نوجوانی و جوانی‌اش را توی این راه می‌دوید. بعضی وقت‌ها می‌خندیدم و می‌گفتیم هرجا آشه محمد حسین فراشه. مثلاً زلزله سر پل ذهاب که آمد محمد حسین رفت بیرون، آمد و دیدیم با لباس هلال احمر آمده و می‌گوید ما داریم می‌ریم کرمانشاه! گفتیم تو کی عضو هلال احمر شدی؟ هر وقت درگیری می‌شد، محمدحسین کف خیابان بود و ما همیشه نگرانش بودیم. هر کجا احتیاج بود که باشد حضور داشت. واقعاً خالصانه و بدون هیچ توقعی. خیلی وقت‌ها شب‌ها چهار ساعت حتی گاهی دو ساعت می‌خوابید. مثلاً زمستان می‌آمد خانه، دست‌هایش یخ کرده و سفید شده بود، می‌گفت فلان جا داشتم فلان کار را می‌کردم. کل نوجوانی و جوانی‌اش در راه بسیج و حوزه و این مسائل گذشت الحمدالله. رشته تحصیلی و دانشگاه را هم بیشتر با مامان صحبت می‌کرد و از ایشان راهنمایی می‌گرفت. در نهایت هم علوم سیاسی قبول شد در دانشگاه.

بیشتر زمانش را توی بسیج، می‌گذراند.می‌توانمبگویم نوجوانی و جوانی‌اش را توی این راه می‌دوید. زلزله سر پل ذهاب که آمد محمد حسین رفت بیرون، آمد و دیدیم با لباس هلال احمر آمده و می‌گوید ما داریم می‌ریم کرمانشاه! هر وقت درگیری می‌شد، محمدحسین کف خیابان بود بیشتر محمد حسین در ساختار اعتقادی و یا شکل گیری افکارتان نقش داشت یا شما بر او تأثیر می‌گذاشتید؟

خب چون محمدحسین بزرگ‌تر از من بود و در جامعه بود خیلی بیشتر از من آگاه بود و قاعدتاً او روی من تأثیر می‌گذاشت. حتی وقتی چهارده ساله بود و خادم هیئت رایة العباس شد، من هم با وجودی که پیش از آن اصلاً به این مسأله فکر نمی‌کردم، گفتم من هم می‌خواهم خادم هیئت شوم و واقعاً تحت تأثیر محمد حسین خادم هیئت شدم.

به طور کلی چهارچوب زندگی، اولویت‌ها و دل مشغولی‌های محمد حسین شهید در زندگی چه بود؟

کاملاً اولویت و دل مشغولی و همه چیزش ولایت، نظام و رهبری بود. توی وصیت نامه‌اش هم هست. یعنی تمام دغدغه‌اش رهبری بود و این انقلاب و جمهوری اسلامی.

رابطه برادر شهیدتان با شهدا چطور بود؟ بین شهدا شهید خاصی بود که به ایشان تعلق خاطر بارزتر یا رابطه ویژه‌تری با او داشته باشد؟

محمدحسین خیلی با شهدا ارتباط داشت. دائم سر مزارشان بود به خصوص شهدای گمنام. شهید ابراهیم هادی، شهید باقری. آخرین کتابی که پیش از شهادت داشت می‌خواند و دستش بود زندگی نامه شهید باقری بود. یا سر مزار شهدا بود و یا داشت وصیت نام‌ها و زندگی نامه‌هایشان را می‌خواند. یک کاغذ هم داشت که زیارت عاشوراهایی که هر روز به نیابت از شهدا می‌خواند را در آن علامت می‌زد. در آن کاغذ می‌شود لیست بلند بالایی از شهدا را دید. به جز ارتباط زیادی که با شهدا داشت، با چند شهید پیش از شهادتشان هم دوست بود. شهید عمار انصاری که در منا شهید شدند، شهید امیر سیاوشی که خادم امامزاده بودند و شهید امین کریمی که پیش از شهادتشان از سوریه برای محمد حسین سوغات هم آورده بود. فکر می‌کنم تسبیح و پارچه بود.

محمدحسین خیلی با شهدا ارتباط داشت. دائم سر مزارشان بود به خصوص شهدای گمنام. شهید ابراهیم هادی، شهید باقری. آخرین کتابی که پیش از شهادت داشت می‌خواند و دستش بود زندگی نامه شهید باقری بود. یا سر مزار شهدا بود و یا داشت وصیت نام‌ها و زندگی نامه‌هایشان را می‌خواند خود شما پیش از شهادت برادرتان از طرفداران کتاب یا مقالات مربوط به شهدا بودید؟ هیچ گاه پیش آمد با خواندن یک کتاب یا دیدن یک فیلم خودتان را حتی برای لحظه‌ای به جای خواهر یک شهید تصور کردید؟

من هم با فضای شهید و شهادت بیگانه نبودم ولی نه به اندازه محمد حسین و نه به اندازه بعد از شهادت محمد حسین که ارتباطم با این فضا و خانواده‌های شهدا بیشتر شد. راستش هیچ وقت نشد با خواندن کتاب یا دیدن فیلم خودم را جای خواهر شهید بگذارم. اما از وقتی محمد حسین به سوریه رفت من انگار یقین کردم که محمد حسین شهید می‌شود. آنقدر محمدحسین مثل شهدا بود که همه ما این‌طور فکر می‌کردیم. یک دوستی داریم که هر وقت محمد رو می‌دید مخصوصاً این اواخر، همیشه با خنده می‌گفت: "محمد حسین خیلی نور بالا می زنی‌ها" وقتی محمد حسین رفت سوریه طوری بود که انگار همه ما می‌دانستیم محمد حسین قرار است آنجا شهید شود. من حتی وقتی محمد سوریه بود تا مراسم‌های تشییع و عزای او را هم برای خودم تصور می‌کردم.

ورود شما به حیطه آگاهی درباره فتنه بزرگی که در سوریه اتفاق افتاد به چه شکل اتفاق افتاد؟ اصولاً آیا کنجکاوی و دغدغه‌مندی خودتان یا فعالیت‌های محمد حسین باعث می‌شد پیگیر جریانات جاری در این کشور باشید یا از آن دست افرادی بود که از شدت قساوت حوادث ترجیح می‌دادید خیلی خودتان را درگیر پیگیری این امور نکنید؟

راستش من خیلی اطلاعاتی درباره فتنه و جنگ سوریه نداشتم. یعنی همان قدر که مردم عادی می‌دانستند. اینکه داعشی هست و جنگی. در همین حد. سالی هم که محمد حسین به سوریه رفت نزدیک کنکورم بود و من بیشتر سرم توی درس بود و اطلاعات یا آگاهی خاصی درباره سوریه نداشتم.

از چه زمان و چطور زمزمه‌های برادرتان برای حضور در عرصه دفاع به گوش شما و خانواده رسید؟ اصلاً محمد حسین در این خصوص با اهل خانواده صحبت می‌کرد و آیا با توجه به روابط نزدیکی که معمولاً بین خواهر و برادرها حاکم است شما نقش ویژه‌تری در این میان داشتید؟

محمد حسین زیاد اهل اینکه بیاید علنی بگوید می‌خواهم بروم سوریه یا می‌خواهم شهید شوم نبود. یعنی ما حتی یک بار از زبان او نشنیدیم که بگوید من می‌خواهم شهید شوم. همیشه می‌گفت: " یه حاجتی دارم دعا کنید حاجتم رو بگیرم". این طور می‌گفت. برای سوریه هم این‌جور نبود که بنشیند و حرفش را بزند ولی بیرون از خانه به هر دری می‌زد و دائم در تلاش بود برای رفتن. دوستان پدرم تماس می‌گرفتند و می‌گفتند: " محمد حسین اومده پیش ما و می خواد کارش را درست کنیم تا بره سوریه". خودش خیلی اهل مستقیم حرف زدن درباره این مسائل نبود. یک بار فقط با مادرم صحبت کرد و پرسید مامان اگر من بخوام برم سوریه شما راضی هستی و مادرم جواب داد من عمری است می‌گویم بأبی انت و أمی و نفسی و أهلی و مالی، من راضی‌ام. بعد از این کسب اجازه دیگر محمدحسین پیگیر رفتنش شد تا یک شب که آمد و گفت دارم می‌روم.

عکس العمل شما و خانواده نسبت به ورود برادرتان به عرصه دفاع به چه شکل بود؟

نیمه‌های شب جمعه بود که من و پدر و مادرم از زیارت شاه عبدالعظیم آمدیم خانه، حدود ساعت ۲ و ۳ صبح. مامان و بابا خوابیدند ولی من بیدار بودم. محمدحسین نزدیک‌های صبح آمد خانه و شروع کرد ساک و لوازمش را جمع کردن. به من گفت: " بعد به مامان اینا بگو من فردا دارم می‌رم سوریه". جا خوردم. گفتم چی؟ داری می‌ری سوریه؟ چطور؟ توضیح نداد و فقط گفت من فردا می‌روم سوریه. من بیدار بودم. به محض اینکه پدر و مادرم برای نماز صبح بیدار شدند گفتم: " مامان محمدحسین می‌گه من فردا دارم می‌رم سوریه". مامان و بابا هم جا خوردند ولی کسی نه نیاورد. طبیعتاً هیچکس توی دلش حالش خوب نبود. وقتی مامان و بابا می‌خواستند محمد را تا محل استقرار اتوبوسش ببرند حفظ ظاهر می‌کردند ولی انگار که مامان هم توی دلش فکر می‌کرد محمدحسین دیگر برنمی‌گردد. پیشنهاد داد: "بیا قبل از رفتنت بشینیم رو مبل عکس بگیریم". مامان و بابا و محمد سه تایی نشستند، بعد مامان و محمد حسین، بعد چهارتایی نشستیم و عکس یادگاری گرفتیم. بعد از آن محمد حسین را بردند.

در روزهای حضور محمد حسین در این نبرد به امکان شهادت ایشان فکر می‌کردید؟

محمد حسین را که رساندند و برگشتند، مامان زد زیر گریه. در این چند وقتی که محمد حسین سوریه بود هم با وجودی که مدتش طولانی نشد من برای اولین بار در زندگی اشک بابا را دیدم. خیلی حال مامان و بابا بد بود. من از این طرف حفظ ظاهر می‌کردم و دائم می‌گفتم شما که اینقدر ادعا داشتید و می‌گفتید هرچی داریم برای خدا می‌دیم این کارها دیگه چیه؟ بعد می‌گفتم شما از این امتحان سربلند بیرون نیامدید! نمی‌توانید پدر و مادر شهید باشید، ظرفیتش را ندارید. از این طرف به این‌ها این طور می‌گفتم و دلداری می‌دادم از اون طرف تا مامان و بابا می‌خوابیدند من که تا صبح بیدار بودم که مثلاً درس بخوانم فقط اشک می‌ریختم و تا صبح گریه می‌کردم. به خاطر خصوصیت‌های اخلاقی محمد حسین اصلاً فکر نمی‌کردیم برگردد و داشتیم آماده شهادتش می‌شدیم. من هر شب تا صبح به شهادتش فکر می‌کردم و گریه می‌کردم.

در زمان حضورشان در سوریه با هم ارتباطات تلفنی داشتید؟ محور صحبت‌های آن روزها را به خاطر می‌آورید؟

نه، محمد حسین وقتی سوریه بود نمی‌توانست با هیچکدام از ما صحبت کند. فقط هرازگاهی به پدرم از طریق تلگرام پیام می‌داد. با او هم صحبت نمی‌کرد، فقط پیام می‌داد و بقیه اعضای خانواده هیچ وقت با محمد حسین صحبت نکردند.

از چگونگی و روز شهادت ایشان برایمان بفرمایید.

قائله خیابان پاسداران از خیلی وقت پیش شروع شده بود. خیلی‌ها فکر می‌کنند فقط همان شبی که محمد حسین و سه نفر از نیروی انتظامی به شهادت رسیدند شلوغ شده بود اما این‌طور نبود. محمدحسین یک ماه بود که هر شب می‌رفت خیابان پاسداران. شهادتش در ایام فاطمیه بود. آن شب قبل از رفتنش خبردار شدیم چند نفر از نیروی انتظامی در خیابان پاسداران شهید شده‌اند. مامان با نگرانی به او گفت: " محمدحسین دیگه شوخی نیست، تیراندازیه، نری ها". محمد حسین ولی نگفت نمی‌روم، گفت: " مامان دارم می‌رم هیئت ". باز مامان گفت پس من تند تند بهت زنگ می‌زنم و محمد حسین جواب داد حالا خیلی تند تند هم زنگ نزن! بالاخره محمد حسین رفت اما آن شب مادرم خیلی دلشوره داشت.

یک ماشین از پارکینگ این دراویش داعشی بیرون می‌آید و با آینه به محمد حسین می‌زند. همین که محمد حسین پرت می‌شود و زمین می‌خورد، این‌ها او را به میان خود می‌کشند و هرکس با هرچیزی که در دست داشته محمدحسین را می‌زند. فقط ۳۵ گلوله ساچمه‌ای به صورتش خورده بود. میله توی چشمش زده بودند و با تیغ موکت بری تمام بدنش را بریده و اربا اربایش کرده بودند

آنقدر که آخر سر به بابا و داداش مجتبی گفت: "برید اونجا یه سر بزنید و ببیند چه خبره". بابا و مجتبی رفتند و برگشتند و گفتند محمدحسین را دیدیم، همان جا بود. دیر وقت همه خوابیدم. ظاهراً محمد حسین سحر یک اسفند، روز شهادت حضرت زهرا، ساعت چهار صبح به شهادت می‌رسد. شهادت او هم به این صورت بوده که یک ماشین از پارکینگ این دراویش داعشی بیرون می‌آید و با آینه به محمد حسین می‌زند. همین که محمد حسین پرت می‌شود و زمین می‌خورد، این‌ها او را به میان خود می‌کشند و هرکس با هرچیزی که در دست داشته محمدحسین را می‌زند. فقط ۳۵ گلوله ساچمه‌ای به صورتش خورده بود. میله توی چشمش زده بودند و با تیغ موکت بری تمام بدنش را بریده و اربا اربایش کرده بودند.

این خبر چگونه به شما رسید و مواجهه شما و خانواده با این خبر چگونه بود؟

صبح شهادت محمدحسین من با صدای نگران مامان بیدار شدم که داشت به بابا می‌گفت: "فرهاد چی شده؟ بچم شهید شده؟ " با این صدا بلند شدم و نشستم روی تختم. بعد از اتاق رفتم بیرون و متوجه شدم بابا توی یکی از کانال‌های خبری خوانده است شب پیش یک بسیجی به شهادت رسیده است و هرقدر به محمدحسین زنگ می‌زند، محمدحسین جواب نمی‌دهد. بالاخره یکی از دوستان بابا تماس گرفت و گفت ماشین زده به محمدحسین و پایش شکسته و در بیمارستان بستری شده است. بعد از او همینطور پشت سر هم دوستان دیگر بابا تماس گرفتند و خبر مجروح شدن محمدحسین را دادند.

مامان و بابا هم مثل من فکر می‌کردند اگر فقط یک مجروحیت ساده است چرا همه زنگ می‌زنند؟ دلم شور افتاد. بابا گفت یا بیمارستان بقیه الله بردنش یا چمران و یا خاتم. این‌ها را گفت و با مجتبی از خانه بیرون رفت. بلافاصله من و مامان شروع کردیم زنگ زدن به بیمارستان‌هایی که بابا گفته بود تا بفهمیم محمد حسین را کجا برده‌اند. هرجا زنگ زدیم گفتند اینجا نیست. نا امید که شدیم زنگ زدیم به بابا و گفتیم محمدحسین توی هیچکدام از بیمارستان‌ها نیست. بابا گفت مسأله امنیتی است، صبر کنید تا من بی‌ام. مامان هم بلند شد جمع کردن انجیر خشک برای محمد حسین. می‌گفت خون از بچه‌ام رفته، این‌ها را بخورد و جان بگیرد.

کمی بعد یکی از دوستان من که همسرش در این قائله بود به من پیام داد. با پیام دادن او من بیشتر نگران شدم. تا نوشت سلام جواب دادم: "سلام چی شده؟ " شروع کرد به مقدمه چینی و طفره رفتن. پشت سر هم می‌پرسیدم: "بگو چی شده، داداشم شهید شده؟ " تا بالاخره نوشت: " اگر شهید شده باشه خوش به سعادت شما". این را که نوشت فهمیدم محمد حسین شهید شده ولی چون مامان وضو گرفته و رو به روی من سر سجاده‌اش نشسته بود نمی‌توانستم هیچ کاری بکنم. نه می‌توانستم بلند شوم، نه می‌توانستم بنشینم، نه می‌توانستم گریه کنم. خیلی غیر ارادی بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن خانه. به این فکر می‌کردم که الان خانه ما پر از مهمان می‌شود. کاغذهای محمدحسین را از اتاق و هال جمع می‌کردم، دستمال برداشته بودم میز تلوزیون را دستمال می‌کشیدم. حالم عادی نبود. مامان هم عمداً نگاهم نمی‌کرد تا از صورتم چیزی نفهمد. در همان احوال بابا زنگ زد و گفت آماده باشید من الان میام بریم پیش محمد حسین. من به روی خودم نیاوردم که همه چیز رو می‌دانم و گفتم باشه بابا. باز بابا گفت با حجاب باشید علی آقا چیذری و چند تا از دوستان هم با من هستند. من هم که می‌دانستم چرا می‌آیند فقط گفتم باشه بابا و تلفن را قطع کردم.

فاطمیه بود و لباس مشکی‌ها دم دست بود. لباس مشکی و حجاب پوشیدم و به مامان گفتم بابا داره میاد بریم پیش محمدحسین. مامان بی‌توجه نشسته بود. باز به او گفتم خب پاشو دیگه مامان! ولی مامان همان طور نشسته بود. بابا که آمد و در را باز کردم خودش جلو بود و دوستانش پشت سرش. به مامان گفت: "مامان دوستای بابام هستن".

این را که گفتم مامان فهمید. زد زیر گریه و رفت توی اتاق. کمی بعد خانه پر از جمعیت شد. بابا تو راه با فامیل تماس گرفته و گفته بود چی اتفاقی افتاده است. همه زودتر از ما فهمیده و آمده بودند توی حیاط امام زاده و منتظر بودند تا ما حاضر شویم و وارد خانه شوند.

دوست داریم از خاطرات تلخ و شیرین مشترک شما و برادرتان بشونیم. بیش از همه او را با مرور چه خاطراتی به یاد می‌آورید؟

من و محمد حسین چون اختلاف سنی کمی داشتیم، رابطه‌مان با هم خیلی خوب بود. معمولاً وقتی بچه‌ها نوجوان می‌شوند با هم دعوا و بگو و مگو دارند ولی ما هیچ جر و بحثی با هم نداشتیم و اگر کل کل هم می‌کردیم به شوخی بود. محمد حسین خیلی شوخ بود. از آن افرادی که توی هر جمعی هستند همه از دستش می‌خندند. هم فامیل و هم دوست. هر وقت حرف ازدواج کردنش می‌شد، می‌گفتم من خودم برای تو از بین دوستانم زن می‌گیرم تا جای خواهرم شود اما محمد حسین می‌خندید و شوخی می‌کرد که دوستای تو همه مثل خودت خل و دیوونه‌اند. همیشه محمد حسین را با همین شوخی و خنده‌هایش، کل کل‌هایش و سر به سر گذاشتن‌هایش یاد می‌کنم. رابطه خواهر و برادری مون جوری بود که مدام محمدحسین یک چیز می‌گفت و من جواب می‌دادم و می‌خندیدم. واقعاً برای من پشتوانه بود. همیشه به این فکر می‌کردم وقتی ما خودمان میانسال شویم و پدر و مادرمان خیلی پیر شوند، من و محمدحسین فقط یکدیگر را داریم.

فکر می‌کردم هر مشکلی پیش بیاد فقط به محمد حسین می‌گم. فکر می‌کردم من که خواهر ندارم، زن محمدحسین که بیاد جای خواهرم می‌شود. همیشه آینده را تصور می‌کردم که من ازدواج می‌کنم و بچه دار می‌شوم، محمد ازدواج می‌کند بچه دار می‌شود و با هم رفت و آمد می‌کنیم. اما همه آرزوها و تصوراتم خراب شد. بی محمد حسین چه کار کنم؟ بعد از شهادتش فقط حسرت این را می‎‌خورم و دلم از این می‌سوزد که من خیلی کم داشتمتش. فقط تا بیست سالگی.

درد دل، گلایه یا ناگفته‌ای از آن روز تلخ در ذهنتان هست که تمایل داشته باشید در این مجال مطرح بفرمایید؟ در پایان ضمن تشکر از شما برای قبول فرصت مصاحبه و از اینکه وقتتان را در اختیارمان قرار دادید تقاضا دارم اگر حرفی باقی مانده است که ذکر آن را ضروری می‌دانید بفرمایید.

از شما تشکر می‌کنم که برای شهدا کار می‌کنید و در این زمینه وقت می‌گذارید. کاش این را دغدغه همه جامعه و مسئولین هم داشتند. نه اینکه فقط یک قشر خاص از جامعه به دنبال این حرف‌ها باشند و بقیه بیگانه با این صحبت‌ها.

منبع خبر: خبرگزاری مهر

اخبار مرتبط: مدافع حرم بود؛ در تهران ارباًاربا شد/تمام دغدغه‌اش رهبری بود