۱:۲۰ بامداد؛ نزدیکی‌های بهشت

۱:۲۰ بامداد؛ نزدیکی‌های بهشت
خبرگزاری مهر

به گزارش خبرنگار مهر، مصباح الهدی باقری پژوهشگر هسته مدیریت جهادی مرکز رشد دانشگاه امام صادق (ع) یادداشتی درباره سردار شهید حاج قاسم سلیمانی نوشته و آن را در اختیار خبرگزاری مهر قرار داده است.

مشروح متن این‌یادداشت در ادامه می‌آید:

تا رسید دید همه منتظرش هستند. ابراهیم، حسین، علی، حسن، مهدی، حمید، عبدالحسین، محمدحسین، میرحسینی و… پیشاپیش همه هم احمد و عماد و جهاد وایستاده بودند. انگاری یه دنیا چشم‌انتظاری کشیدند تا دوباره ببیننش. همه جا رو چراغونی کرده بودن. ریسه‌هاش خیلی باحال بود؛ نه سیمی داشت و نه اتصالی، فقط نور بود و نور. اول احمد اومد جلو، سیر بغلش کرد. حاجی بهش گفت: «مشدی، خداحافظی نکرده گذاشتی رفتیا. جگرم سوخت». بعد هم تک‌تک بچه‌ها اومدن جلو و با حاجی حال‌واحوال کردند. آخر سر هم، همگی نشستند دور هم تا همدیگه رو خوب تماشا کنند.

یه خرده که گذشت، احمد گفت: «حاجی جاتو خالی کردم امشب تو کربلا. خیلی دعات کردم. شب جمعه‌های باحالی داریم. تازه زیارت مولا داشت تموم می‌شد که خبر شهادتت رو شنیدیم. یه چشم گریون بودیم از نامردی اشقی‌الاشقیاء و یه چشم هم ذوق داشتیم که باز دوباره همدیگه رو می‌بینیم». حاجی و حاج احمد بازم همدیگه رو بغل کردند و چند دقیقه‌ای فقط همو می‌بوئیدن.

بعدش عماد گفت: «حاجی قربونت برم. دو تا تشکر جانانه بهت بدهکارم. یکی، بابت اینکه سیدین رو تنها نذاشتی و مشت‌شونو پر کردی و دومی هم بابت پسرم جهاد. پدری کردی براش. ممنونتم اخوی».

حاجی گفت: «حاج رضوان! خبر داری که پیراهن خونی‌ات رو قاب کردم و گذاشتم جلو چشمم. هر بار که می‌دیدمش یه «اللهم ارزقنا» می‌گفتم و همه خستگیا از تنم می‌رفت. با خودم می‌گفتم چه عاقبت خیری، پس «مرگی چنین میانه میدانم آرزوست» …راستی! یه چیزی هم بپرسم. دو باری که به خوابم اومدی و خیلی خوشحال و سرکیف بودی، قصه‌ش چی بود؟»

عماد گفت: «یه بارش، تو زیارت شب جمعه مولا، عمه جان بهتون لطفی داشتند، درست بعد شکست حصر نبل و الزهرا. یه بار دیگه هم، بنت الحسین عنایتی کردند، رفته بودین خونه شهدا و با بچه‌ها هم‌بازی شده بودین».

صحبتاشون گل انداخته بود که یواش یواش بقیه شهدا هم رسیدن و مستقیم اومدن اونجا. تک‌تک اونا رو هم استقبال کردن. مهندس زود اومد پهلوی حاجی و همدیگه رو سفت بغل کردن. انگار یه دنیاس که همدیگه رو ندیدن. ازش تشکر کرد که سروعده‌ش موند و اونم با خودش آورد.بعد هم، حسین هم اومد و حاجی رو تو آغوش گرفت. چه گریه‌ای می‌کردند رو شونه‌ی هم..

دیگه دم دمای فجر بود. همه شروع کردن نماز شب خوندن. حال خیلی خوبی داشتن؛ هم حال بهجت بود و هم حال بکاء. هنوز هم تو قنوت می‌گفتن: «اللهم ارزقنا الشهاده فی سبیلک». معلوم بود حلاوتش زیر زبون‌شون خیلی چسبیده و دوست دارن بارها و بارها تکرارش کنن.

در این اثنا به امر خدا، یکی از موکلین رسید و نامه‌ای داد به حاجی. حاجی وقتی نامه رو باز کرد و خوند، شروع کرد یه ریز اشک ریختن. بعد هم گفت: «الحمدلله‌رب‌العالمین. صدهزار مرتبه شکرت که ولی‌ات از من راضی‌ان و نامه‌م رو مهر «له جزاء الحسنی» زدن. خدایا کمکش کن. عزیز و بزرگه اما خیلی مظلوم و تنهاس…».

خبر نامه که پیچید همین طور پیغام و پسغام و نامه و ندا بود که از اعلی علیین می‌اومد برا حاجی و بهش «حبذا» و «بارک الله فیکم» و «احسنتم بما اصبتم» و «نفتخر بکم» و «هنیئا لکم» و «جزاکم الله خیرا» و.... می‌گفتند. نمی‌دونین چه غوغائی به‌پا شده بود.

چند لحظه بعد، وقت نماز صبح شد و همگی نماز رو به جماعت برپا کردند. بعدش هم، دور حاجی و مسافرین تازه از راه رسیده جمع شدن. انگار عطش سال‌ها فرقت اونا رو نمی‌خواد لحظه‌ای از هم جدا کنه. حاجی رو بالا نشوندن و دورش نشستن. حاجی بعد از حمد خدا و شکر فراوان، شروع کرد این شعر رو خوندن:

پروانگان را هیچ پروایی زجان نیست

سودای جانان چون بود، پروای جان نیست

پروانه کی پروایی از پر سوختن داشت

گویی که از اول سر افروختن داشت

بعد هم شروع کرد به خوندن دعای ندبه، بقیه هم با حاجی زمزمه می‌کردن. هر بندی رو که می‌خوندن، همه با هم ناله می‌زدند. انگار دعا نبود، روضه بود. اونم روضه مکشوفه. معلوم بود با تمام وجود تنهایی حضرت رو حس می‌کردند و می‌خواستن زودتر کاری کنند.

وقتی دعا رسید به: «وَجَعَلْتَهُمُ الذَّرِیعَةَ إِلَیْکَ، وَالْوَسِیلَةَ إِلَی رِضْوانِکَ» [۱]... بچه‌ها منقلب شده بودند و گریه می‌کردند. کمی جلوتر وقتی به: «َقُتِلَ مَنْ قُتِلَ، وَسُبِیَ مَنْ سُبِیَ، وَأُقْصِیَ مَنْ أُقْصِیَ» [۲]... رسیدن، ناله هاشون آسمان رو شکافت و صدای ضجه از آسمونای دیگه هم بلند شد.

کمی بعدتر، با گریه فریاد زدند: «وَ إِیَّاهُمْ فَلْیَنْدُبِ النَّادِبُونَ، وَ لِمِثْلِهِمْ فَلْتَذْرِفِ الدُّمُوعُ، وَلْیَصْرُخِ الصَّارِخُونَ، وَیَضِجَّ الضَّاجُّونَ، وَیَعِجَّ الْعاجُّونَ، أَیْنَ الْحَسَنُ؟ أَیْنَ الْحُسَیْنُ؟ أَیْنَ أَبْناءُ الْحُسَیْنِ؟» [۳]... اینجا دیگر همه از حال رفتند. هرکس گوشه‌ای خود رو لطمه می‌زد. یکی فریاد می‌زد: «جانم حسن»؛ یکی داد می‌زد: «نفسی و اهلی و مالی بفداک یا حسین» … ملائک هم در حالی که خودشون نالان و ناسور و زخمی بودند به امر خدا، با یه ذره از تربت حسین علیه‌السلام، حال همه‌شون رو به جا آوردند.

همین طور حاجی ادامه داد تا که رسید به: «أَیْنَ الشُّمُوسُ الطَّالِعَةُ؟ أَیْنَ الْأَقْمارُ الْمُنِیرَةُ؟ أَیْنَ الْأَنْجُمُ الزَّاهِرَةُ؟ أَیْنَ أَعْلامُ الدِّینِ وَقَواعِدُ الْعِلْمِ؟ أَیْنَ بَقِیَّةُ اللّهِ الَّتِی لَاتَخْلُو مِنَ الْعِتْرَةِ الْهادِیَةِ؟ أَیْنَ الْمُعَدُّ لِقَطْعِ دابِرِ الظَّلَمَةِ؟ أَیْنَ الْمُنْتَظَرُ لِإِقامَةِ الْأَمْتِ وَالْعِوَجِ؟ أَیْنَ الْمُرْتَجی لِإِزالَةِ الْجَوْرِ وَالْعُدْوانِ؟ أَیْنَ الْمُدَّخَرُ لِتَجْدِیدِ الْفَرائِضِ وَالسُّنَنِ؟ أَیْنَ الْمُتَخَیَّرُ لِإِعادَةِ الْمِلَّةِ وَالشَّرِیعَةِ؟ أَیْنَ الْمُؤَمَّلُ لِإِحْیاءِ الْکِتابِ وَحُدُودِهِ؟ أَیْنَ مُحْیِی مَعالِمِ الدِّینِ وَأَهْلِهِ؟ أَیْنَ قاصِمُ شَوْکَةِ الْمُعْتَدِینَ؟ أَیْنَ هادِمُ أَبْنِیَةِ الشِّرْکِ وَالنِّفاقِ؟ أَیْنَ مُبِیدُ أَهْلِ الْفُسُوقِ وَالْعِصْیانِ وَالطُّغْیانِ؟ أَیْنَ حاصِدُ فُرُوعِ الْغَیِّ وَالشِّقاقِ» [۴]..... این بار اما صدای ضجه‌ها و استغاثه‌ها به درگاه خدا طوری بلند شد که معلوم بود، حالت اضطرار همه‌شون رو گرفته. دیگه نتونستن ادامه بدن. اونقدر فغان و زاری بالا گرفت که به امر خدا یکی از مقربین برای تسلای خاطر، در جمع‌شون حاضر شد. با اومدنشون، نسیم روح و رحمت الهی وزیدن گرفت و به آنی، آرامش به جونشون برگشت.

سپس عبد مقرب ندا سرداد: «با اذن خدا و از جانب یکی از اولیاءالله نزد شما اومدم؛ پر از سلام و صلوات و رحمت و مغفرت. اومدم بگم شما از اهالی «محیی معالم الدین و اهله» [۵] هستید. اومدم بگم شما مشمول حدیث امام جعفر بن محمدالصادق علیهماالسلام هستین که فرمود: «…فَکُلُّ سُنَّةٍ أَقَامَهَا اَلرَّجُلُ وَ جَاهَدَ فِی إِقَامَتِهَا وَ بُلُوغِهَا وَ إِحْیَائِهَا فَالْعَمَلُ وَ اَلسَّعْیُ فِیهَا مِنْ أَفْضَلِ اَلْأَعْمَالِ لِأَنَّهُ إِحْیَاءُ سُنَّةٍ..» و مطابق فرموده رسول خدا صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ: «مَنْ سَنَّ سُنَّةً حَسَنَةً فَلَهُ أَجْرُهَا وَ أَجْرُ مَنْ عَمِلَ بِهَا مِنْ غَیْرِ أَنْ یَنْتَقِصَ مِنْ أُجُورِهِمْ شَیْءٌ» [۶].پ س خوشا به حال تون! و گوارای‌تان باد!

بعد ادامه داد: «امروز شما مأجورید برای دو جهاد. اول؛ برای جهاد فی سبیل الله در مقابل جبهه شرک و نفاق و کفر، و دوم؛ جهاد برای احیای سنت خدا. شما کوچه‌ها و جاده‌ها و بیابان‌ها و گذرراه‌ها رو امن کردین برای زوار حسین علیه‌السلام. شما زیارت اربعین رو زنده کردین. شما پیاده‌روی اربعین رو که تا قیام قیامت برپا و برجاست، احیا کردین. امروز افتخار دارم و مأمورم که شما رو به درجه عالی «خادم الحسین سیدالشهداء» نائل کنم…».

شور و شعف بین دوستان قدیمی پر شد. همه به کاروان شهدای تازه از راه رسیده تبریک می‌گفتن. اونا هم سر به سجده شکر گذاشته بودن و از خدا بابت این توفیق سپاسگزاری می‌کردن. وقتی سر از سجده برداشتن حاجی اولین چیزی که گفت و خواست این بود: «خدایا! مولا و سیدمون رو به دست حجتت کمکش کن…»

صبح جمعه بود و مأموریت‌ها تنظیم و تقسیم و تعیین و امضا می‌شد. مطابق اون، هر کدوم از بچه‌ها رفتن برای انجام امریه الهی. حاجی هم رفت سر پست خدمتش، زیر قبه. حسین {پورجعفری} هم باهاش بود....

پی نوشتها:

[۱] - «و آنان را واسطه -هدایت و معرفت به- خود و وسیله وصول و رسیدن به بهشت رضوان و رحمت خود قرار دادی»...

منبع خبر: خبرگزاری مهر

اخبار مرتبط: ۱:۲۰ بامداد؛ نزدیکی‌های بهشت