پارکینگ فرمانده‌هان (به احترام تیمسار احمد دادبین)

چکیده :اتاق فکری که این برنامه را ریخته بود با عنوان (مشاورین رهبری) تمام فرماندهان را زیر نظر داشت و از ترس اینکه مبادا فرماندهان ارتش اقدامی بر علیه حکومت انجام بدهند همه را در آن تشکیلات زیر نظر داشت و اجازۀ نفس کشیدن به هیچکدام از فرماندهان معزول خصوصا به تیمسار دادبین نمی...


سرهنگ علیرضا پوربزرگ وافی

چند روز است در فضای مجازی عکس و فیلمی از تیمسار دادبین دست به دست می شود که تیمسار دادبین محبوبترین فرمانده نیروی زمینی از آغاز تا امروز ارتش دنبال خانه ای ارزان قیمت برای اجاره می گردد وقصد دارد خانۀ سازمانی ارتش را تحویل بدهد تا یک نظامی شاغل در آن مستقر شود. با توضیح اینکه تیمسار دادبین منزل شخصی خودش را هم به خانواده ای نیازمند اهدا نموده است.

دیدن و خواندن فیلم و عکس این خبر مرا برآن داشت تا خاطراتی از آن بزرگوار تقدیم کنم:

من در هوانیروز شهر مسجد سلیمان خدمت می کردم . یکروز تیمسار دادبین سر زده برای بازدید به آشیانۀ تعمیرات آمد و شاپ به شاپ بازدید می کرد که نوبت به شاپ ما رسید. همراهان تیمسار که مرا می شناختند مرا به تیمسار دادبین معرفی کردند و گفتند که من شاعر و نویسنده و شاگرد استاد شهریار هستم. تیمسار دادبین از من خواست که شعری از استاد شهریار بخوانم. من ابیاتی از غزل ناب (نوای نای عراقی) استاد شهریار را خواندم:

رهی از نوای نایم بزن و هوای نائی

که دمی چو نی بنالم به نوای بینوائی

این غزل را تقریبا تا آخر خواندم . تیمسار دادبین از من خواستند شعر دیگری از شهریار بخوانم. من غزل سراب عمر را خواندم:

از من چه طالعی ست که با این شتاب عمر

بازم نپرد از لب بام آفتاب عمر

این غزل را هم خواندم و تیمسار دادبین با دل و جان گوش کردند. پس از این شعرخوانی یکی از همراهان تیمسار از من خواست شعر بدیهه ای از خودم به دادبین بنویسم. من کاغذ و قلم را برداشتم و این رباعی را گفتم:

دلا سرباز پاک ملک و دین باش

مرید و رهرو اهل یقین باش

بکوش از جان تو بر حق و عدالت

حقیقت را بجوی و دادبین باش

تیمسار دادبین از شعر من خیلی خوشش آمد.یکی از همراهان تیمسار دادبین اعلام نمود که من نه تنها شاعر بلکه اولین نویسندۀ ارتش هستم که برای ارتش کتابهای متعددی نوشته ام.تیمسار دادبین گفتند:

تو نویسندۀ ارتش هستی چرا پس اینجائی؟

یکی از همراهان تیمسار دادبین آهسته و در گوشی دقایقی با دادبین صحبت کرد. حدس زدم دلیل تبعید من به مسجد سلیمان و حملۀ من به آحوندی که در صبحگاه به ارتشی ها توهین کرده بود را تعریف می کرد. پس از صحبت درگوشی آن شخص با دادبین، دادبین نگاه غرورسازی به من کرد و گفت :

بیا تهران تا امکانات بدهم و برای ارتش کتاب بنویس.

سپس رو به فرمانده پایگاه هوانیروز کرد و دستور داد که همانروز نامۀ اعزام من به تهران را بنویسد. آجودان دادبین هم دستورات تیمسار را در دفتری یادداشت کرد.

روز بعد برگۀ انتقالی من به تهران صادر و من به تهران و قسمت ایثارگران واگذار شدم. رییس ایثارگان نیروی زمینی ارتش صریحا اعلام نمود که تیمسار دادبین دستور اکید داده که نهایت همکاری را با شما داشته باشیم تا شما بتوانید برای ارتش کتاب بنویسید. سپس مرا به سرهنگ خیرآبادی معرفی و تاکید کرد که نهایت همکاری را با من بکند و کاری به حضور و غیاب من نداشته باشد. سرهنگ خیرآبادی هم به من اعلام کردند که هروقت خواستم جائی برای مصاحبه بروم ماشین و فیلمبردار و سایر نیازمندیها را در اختیارم بگذارد.(بعدها فهمیدم که سرهنگ خیرآبادی هم از همافران نیروی زمینی بوده است و ما در کنار هم دو ماموریت انتقال شهدا از شلمچه تا مشهد و از مریوان تا مصلا را انجام دادیم).

من شروع به کار کردم و هر ماه حد اقل یک عنوان کتاب را برای چاپ تحویل می دادم. از طرفی ستادی به نام ( همایش شهود بر حماسۀ شهید) در ارتش تشکیل شد و تیمسار صادقی گویا و سرهنگ مجتبی جعفری و سرهنگ حسینیا و کارمند قاضی وکیلی از نیروی هوائی و کارمند گنجی از نیروی زمینی در ساختمانی در مرکز شهر مستقر شدیم و الحق تمامی دوستان همت کردند و خیلی زود کتابهائی برای شهید نامجو…شهید فلاحی…شهید اقارب پرست و ده ها کتاب دیگردر مورد نقش ارتش درجنگ نوشته و آماده شد.

زمانی که این نهال به بار رسید تیمسار دادبین را از فرماندهی نیروی زمینی خلع کردند و ستاد همایش شهود تعطیل وما با آنهمه کتاب آماده برای چاپ بلاتکلیف ماندیم. سازمان عقیدتی سیاسی ارتش هم که متولی امور فرهنگی ارتش حساب می شود به نوعی به مخالفت با اکیپ ما پرداخت . در نهایت ما کتابها را به مرکز اسناد انقلاب اسلامی تحویل دادیم که همۀ کتابها در آنجا با کمی دخل و تصرف چاپ شد.

تیمسار دادبین هم به ساختمان مشاورین رهبر در پاسداران منتقل شد. از نظر ما نظامیان ساختمان مشاورین رهبر به (پارکینگ فرماندهان) معروف بود.

اتاق فکری که این برنامه را ریخته بود با عنوان (مشاورین رهبری) تمام فرماندهان را زیر نظر داشت و از ترس اینکه مبادا فرماندهان ارتش اقدامی بر علیه حکومت انجام بدهند همه را در آن تشکیلات زیر نظر داشت و اجازۀ نفس کشیدن به هیچکدام از فرماندهان معزول خصوصا به تیمسار دادبین نمی داد.

این در حالی بود که فرماندهان بیسواد سپاه را به عنوان وزیر و وکیل و استاندار و فرماندار پر و بال می دادند واکثر کرسیهای حکومتی در دست آنها بود و هست.

من هم مثل اکثریت قریب به اتفاق ارتش ارادت خاصی به جناب دادبین داشتم و در طول هفته دو تا سه بار به پارکینگ فرماندهان ارتش با مدیریت تیمسار شهبازی می رفتم و خاطرات فرماندهان از جمله حضرت دادبین را می نوشتم که در کتابهای متعدد خاطرات ایشان را منتشر کرده ام. معمولا بعد از ساعاتی مصاحبه به اتاق پینگ پنگ می رفتیم و چند دست با جناب دادبین و سایر فرماندهان پینگ پنگ بازی می کردیم.

دادبین فرماندهی جدی و شوخ طبع بود. خدماتی که او به ارتش و حتی میهن کرده غیر قابل انکار است که باز کردن آن در این مقوله نمی گنجد. اما می خواهم بدون تعارف لطیفه ای را که تیمسار دادبین در موقع تودیع و تحویل فرماندهی تعریف کرده است بیان کنم.

تیمسار دادبین قبل از آغازمراسم تودیع و انتقال به پارکینگ فرماندهان (مشاورین رهبری) گفته بود اول یک جوک بگم بعد و گفته بود:

گاو نری در یک سوی سیم خاردار حولان می داد و گاوهای زیادی در آنسوی دیگربه آرامی می چریدند. گاو نر برای پیوستن به گاوهای آنسوی سیم خاردار باید از روی سیم خاردار می پرید. اما این سیم خاردار را طوری تعبیه کرده بودند که هر گاو نری موقع پریدن بیضه هایش به سیم خاردارها گیر می کرد و قطع می شد و وقتی به آنسوی سیم خاردار می رسید تبدیل به گاوی آرام مثل آن گاوها می شد.

دادبین پس از انتقال به آنسوی سیم خاردار هنوزهمان دادبین پر انرژی بود و برای همین او را به قصد کشت از کوه پراندند ولی با جسمی شکسته زنده ماند تا در عصری که فرماندهان سپاه در کاخهای لاکچری و آنچنانی زندگی می کنند این حماسۀ ایثار را برای تاریخ ارتش رقم بزند.

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

منبع خبر: کلمه

اخبار مرتبط: پارکینگ فرمانده‌هان (به احترام تیمسار احمد دادبین)