خاطرات وکیل/ وقت نماز صبح، خدا هدیه رضا را داد

خاطرات وکیل/ وقت نماز صبح، خدا هدیه رضا را داد
خبر آنلاین

از چک پاس کردن و واریز پول تا تحویل نامه ها و مکاتبات و...در همین راستا روزی که قرار سرپرستی موقت طفل بی سرپرستی را به وی دادم تا به اداره بهزیستی تحویل دهد برق چشمانش کنجکاوم کرد اما واکنشی نشان ندادم تا خودش عصر همان روز که آمد دفتر.
به رسم مردمان جنوب با ظرف رنگینک  خوش آب و رنگی وارد اتاق کار شد سلام و احوالپرسی های معمول که تمام شد کنار همسرش نشست و آهی از اعماق وجودش کشید.

گفتم: آقا رضا،بلا به دور،نبینم آه و حسرتی داشته باشی.بغضش را فرو داد و گفت:جناب وکیل من و همسرم پنج سالِ حسرت بچه دار شدن داریم و هر چه دوا ودرمان کردیم بی فایده بوده،امروز که نامه ی بهزیستی را دیدم  به این فکر افتادم تا با کمک شما از شیرخوارگاه طفلی را به فرزندی بگیریم...

بنا بر قانون حمایت از کودکان بی سرپرست و بد سرپرست شرایط فرزندخواندگی و..را برای هر دو شرح دادم و قرار شد فردا صبح آقا رضا به اتفاق همسرش به اداره بهزیستی مراجعه ونام نویسی کنند.

قاعده اداره بهزیستی اینگونه است که افرادِمتقاضی فرزند خوانده ابتدا نام نویسی کرده، سپس بهزیستی به نوبت درخواست متقاضیان را بررسی در صورت احراز شرایط لازم متقاضی را جهت سرپرستی طفل مورد نظر دعوت می کند.نکته ی چالشی این رویه انتخاب طفل توسط بهزیستی است و متقاضی در انتخاب کودک نقشی ندارد.

حسرت بچه دار شدن برای آقا رضا و همسرش به حدی بود که هیچ مشکلی با این موضوع که چالش غالب متقاضیان است نداشتند.حسب تجربه این سال ها به آقا رضا گفتم حدود سه الی شش ماه طول می کشد تا نوبت شما برسد لذا در این مدت سعی کنید امکانات ابتدایی پذیرایی از طفل را فراهم کرده،کلاس ها و آزمایش های مورد نیاز را انجام دهید...

رضا شوفر بسان غالب راننده های تاکسی نماز صبح را در حرم علی ابن حمزه شیراز به جماعت اقامه می کرد و علی الطلوع  سراغ سید قهوه چی می رفت برخی اوقات نیز که می دانست من هم صبح علی الطلوع دفتر هستم معرفت به خرج می داد سنگک به دست به دفتر می آمد و بعد از صبحانه هردو راهی می شدیم.

 حوالی اذان صبح تا طلوع آفتاب ردیف تاکسی های زرد رنگ کنارحرم علی ابن حمزه تا قهوه خانه ی سید به محدوده دروازه اصفهان –باغ ملی حکایت ازدورهمی شوفرهای تاکسی در ضیافت املت  آقا سید داشت ،به قولی یکی از نمادهای بچه ی شهر( درشیراز اصطلاح بچه ی شهر به کسی اطلاق می شود که اصالتا  شیرازی است) حضور در محله های قدیمی شیراز مانند دروازه اصفهان و پل علی ابن حمزه که پاتوق بود برای مشتی ها،دویی ها(دایی ها)کاکوی بزرگتر(برادر بزرگ)  القابی که بی جهت  جایگزین نام افراد نمی شد وموید مرام ومعرفت ایشان بود.

چند هفته ای که آقا رضا در بهزیستی ثبت نام کرده بودبه اتفاق همسرش سر از پا نمی شناخت وبه موازات طی تشریفات اعلامی بهزیستی مدام نذر و نیاز می کردند تا روز موعود مهرشان به طفلی که نصیبشان می شود بنشیند.

تا آن روزصبح که...

همین که داخل کوچه ی دفتر شدم با دیدن تاکسی آقا رضا ذهنم رفت پی نان سنگک و صبحانه ی دونفره که آقا رضا بچه بغل از تاکسی پیاده شد! طی سال ها حضور در حرفه وکالت آنقدر اتفاقات عجیب وغریب دیده ام که  از دیدن رضا و بچه تعجب نکردم و بیشتر برایم سوال بود که انگار  رضا از نگاهم سوالم را دریافت وگفت:آقا بریم بالا تا برات بگم این بچه بغل من چه کار می کنه...

رضا بنا بر عادت هرروز وارد صحن علی ابن حمزه شده داخل وضوخانه  پی صدای گریه بچه که می رود بچه را پتو پیچ روی سکوی وضوخانه می بیند، آنقدر هیجان داشته که با دمپایی های وضوخانه سوار ماشین شده ویادش نیست چرا و چطور سر از کوچه ی دفتر در آورده،چند دقیقه بعد که هیجان رضا فروکش کرد گفتم بچه را از لای پتو بیرون بیار، که همزمان  کاغذی روی زمین افتاد...

خدا بهتون رزق و روزی حلال بده قدم بچه ام براتون بیاره،من زنی تنها و غریبم و چند ماه پیش شوهرم فوت کرد،هیچ پشت  پناهی ندارم و نخواستم این بچه هم مثل خودم بدبخت بشه،شما را به خدا قسم حواستون به بچه ام باشه.

پیش از هر فکر و تصمیمی،رضا را راهی داروخانه شبانه روزی کردم تا شیر خشک بگیرد بلکه گریه طفل معصوم با سیر شدن شکمش قطع شود،آنقدر گرسنه بود که نفهمیدم کی شیشه شیر خالی شد و خوابش برد.بچه که خوابید،شرایط قانونی مواجهه با چنین موقعیتی را برای رضا شرح دادم که مستند به ماده4آیین نامه اجرایی قانون حمایت از کودکان بی سرپرست،در حال حاضر باید پیدا کردن بچه را به پلیس اطلاع وسپس به اتفاق مامورین برای تحویل بچه به بهزیستی مراجعه کنیم هر چند که ممکن است بنا بر تبصره2این ماده تا طی تشریفات قانونی ،نگهداری طفل به وی و همسرش سپرده شود منتها انجام این امر مستلزم گذشت زمان و احراز شرایط مقرردر ماده6قانون حمایت است که همان بحث تمکن مالی،عدم اعتیاد و..است.

همینطور که شرایط را برای رضا توضیح می دادم سرگرم آماده کردن صبحانه بودم که یکباره چشمم به رضا افتاد..به پهنای صورت اشک می ریخت، آرام و بیصدا  هدیه اش در دستانش بود و سر به آسمان زیر لب چیزی می خواند،حال و احوالش طوری بود که حیفم آمد خلوتش را به هم بزنم، آرام و بیصدا از اتاق زدم بیرون...

چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای عطسه ی بچه،آنچنان از اعماق وجودش گفت:جانِ بابا، دردت به جونم... که انگار سالها تجربه ی پدری دارد و طفل معصوم از صلب اوست.تا آمدن همسرش طوری محو حضور بچه بود که نه حسی برای خوردن صبحانه داشت و نه گوشی برای شنیدن شرایط قانونی مواجهه با چنین وضعیتی...

حدود دوساعت زن و شوهر با "هدیه"  سرگرم بودند که حس کردم آمادگی شنیدن و قبول کردن الزامات قانونی را دارند اما زمانی که صحبت هایم تمام شد از نگاه ایشان دریافتم که اشتباه احساس کرده بودم و علیرغم درک معذوریت های قانونی دلشان نمی خواهد لحظه ای از طفلی که هدیه ی خدا صدایش می کردند دور شوند .

با همان نگاه تمنای اقا رضا و همسرش را دریافتم...

سالها همکاری با بهزیستی وکمک به مختومه شدن بالغ بر صد پرونده فرزندخواندگی سبب ایجاد اعتباری نزد مدیران سازمان و جلب اعتماد ایشان تا این حد شده بود که قبول کنند چند صباحی هدیه خانم نزد ایشان باشد تا مقدمات قانونی طی شود.لذا با پیش شرطی،تمنای رضا و همسرش را پذیرفته، قول دادم با مدیران سازمان صحبت کنم اما به شرطی که رضا چند برگ اگهی با موضوع پیدا کردن بچه در وضوخانه علی ابن حمزه چاپ کند و در محله ی دروازه اصفهان وگودخزینه(از محله های قدیمی شیراز نزدیک حرم علی ابن حمزه)پخش کند و شماره تماس مرا ذیل آگهی بزند اگر تا ده روز کسی تماس نگرفت،تشریفات اداری را شروع خواهم کرد.

چهارمین روز از حضور هدیه خانم در خانه ی رضا رو به پایان بود که نیمه شب تماسی  از تلفن عمومی روی گوشی ام نقش بست:سلام آقا ببخشید این وقت شب تماس می گیرم،من مادر همان نوزادی هستم که شما پیداش کردید.

تا خواستم بگویم که من بچه ی شما را پیدا نکردم هق هق گریه خانم مانع شد و چند لحظه بعد ادامه داد :به همان امامزاده قسم اگرمریض احوال نبودم وپولِ درمانش رو داشتم هیچ وقت جگر گوشه ام  را  ..

گفتم:مریض احوال؟گفت:باباش  هپاتیت داشت و جوانمرگ شد و من هم وقتی فهمیدم که مبتلا شده بودم،دکترها گفتن ممکنه بچه ام  آلوده شده باشه و نیاز به مراقبت های ویژه داره،ترسیدم راجع به مریضی اش داخل کاغذ بنویسم کسی بچه ام را قبول نکنه،به مردانگی ات قسم که دکترها جوابم کردند و تا چند ماه دیگه...

آن شب تا صبح لحظه ای پلک بر هم نزدم و مدام به واکنش های احتمالی رضا و همسرش از شنیدن این خبر فکر می کردم،اینکه یک راننده تاکسی چطور هزینه درمان طفلی که متعلق به خودش نیست تقبل  می کند بزرگترین چالش ذهنی ام بود.صبح با ارسال پیام ،رضا را برای صبحانه به دفتر دعوت کردم،چند دقیقه از خوردن صبحانه که گذشت سرِصحبت را باز کردم واحوال هدیه را پرسیدم که گفت:

شکر خدا هدیه ام خوب و سرحال شده،دکتر ها میگن هپاتیت نوع(b)قابل درمان هست مخصوصا اگر قبل از بلوغ بهش برسیم...

سعی کردم طوری وانمود کنم که از چیزی خبر ندارم و با تعجب پرسیدم ،مگر هدیه هپاتیت داره؟گفت:همان روزی که خدا هدیه اش را فرستاد،خانمم با دیدن چشم های زرد هدیه گفت فکر کنم بچه ام زردی داره این شد که رفتیم پیش متخصص،آنجا بود که فهمیدم بچه ام هپاتیت داره...

رضا آنقدر راحت و ساده با موضوع بیماری هدیه کنار آمده بود که صلاح ندیدم راجع به تماس مادر بچه و..صحبت کنم و حکایت مادر هدیه نیز مانند هزاران رازی که این سالها درسینه ام نهفته ،شد رازی مگو در مخزن اسرار وکیل...

با همکاری بچه های بهزیستی حکم سرپرستی موقت آقا رضا بنا بر ماده11قانون حمایت صادر و پس از انقضاء مهلت شش ماهه، مستند به ماده13نام هدیه خانم در شناسنامه آقا رضا و همسرش ثبت شد و با همان شناسنامه چندی پیش برای کلاس اول ابتدایی ثبت نام شد.

وکیل دادگستری

منبع خبر: خبر آنلاین

اخبار مرتبط: خاطرات وکیل/ وقت نماز صبح، خدا هدیه رضا را داد