گزارشِ سفرِ باکو

رفتم کنارش: «با تو نیسم مگه؟ » و لبخند زدم به آیناز که چندمغازه جلوتر منتظرمان بود. نوکِ انگشتِ اشاره را آرام گذاشتم روی ملاج‌اش: «عزیزم با دیوار حرف می‌زنم؟ » سرش را که بالا آورد، دو نقطه‌ی آرزو به‌دل و غمگین به چشمم دوخته شد… ـ و «ها؟ » ـ گفتم: «ها که ها؛ می‌خوای همین‌جور وایسی با دهنِ باز، زل بزنی به آدما؟ » و علامت دادم به آیناز که دارم میارم‌اش: «نمی‌فهمم به چی خیره می‌شی. مگه مردمِ این‌جا شاخ و دُم دارن؟! »

ـ چی؟

ـ هیچی؛ فقط بجنب توروخدا

و دستش را کشیدم. یک‌بار دیگر ردیف دندان‌هایم را به آیناز نشان دادم که رفته بود آن دستِ خیابان: «آیناز حیوونی منتظره. چرا ایقد بی‌ملاحظه‌ای خداداد؟ مگه آرزوت نبود بیرونِ ایران‌و ببینی؛ حالا که اومدیم و می‌تونیم به کمک آیناز، کلی جاهای دیدنیِ باکو رو ببینیم، اون‌وقت تو فقط ماتِ مردم می‌شی؟ آخه آینازِ بیچاره چه گناهی کرده که باید علافِ ما بشه. خودت که دیدی هرچه اصرار کردیم نذاشت بریم هتل؛ حالا هم که حیوونی مث چند روز گذشته تمام وقت‌شو… به‌خدا بد نیس یه کم رعایت‌شو بکنی‌آ»…

هرچه از سال۶۰ می‌گذشت مثِ کسی که درون‌اش چیزی انگار شکونده باشن بیش‌تر فرو می‌رفت تو خودش. هر سال کمی لاغر و نحیف‌تر‌ می‌شد. کوتاه‌شدنش خیلی به چشم نمی‌امد ولی لاغرشدنش، چرا. تا خودِ تابستان ۶۷ که یک‌باره حالش بدتر شد و شروع کرد به آب رفتن.

 برای رفتن به آن سمتِ خیابان باید از جویِ به‌نسبت عریضی رد می‌شدیم. هرچه نگاه کردم پلی نزدیک‌مان نبود. می‌دانستم ناراحت می‌شود که جلوی آیناز بغل‌اش کنم؛ ولی چاره‌ای نداشتم. روز چهارم توی بازارِ مرکزی شهر بودیم که بار دیگر حیرتِ آیناز را از طرز رفتار خداداد که از پشت شیشه‌ی رستورانِ تازه‌تأسیسِ مک‌دونالد به دخترها خیره شده بود؛ دیدم. دخترهای بدون حجاب که اغلب‌شان آرایش‌ غلیظ و لباس‌های اوپن به تن داشتند. از همان روز اول که رسیدیم مدام «چرا اومدی مسافرت؟ » را از خودم می‌پرسم و تنها یک پاسخِ کلیشه‌ای در ذهنم تکرار می‌شود: «کاش قلم پام می‌شکست»! روز پنجم مثل چهار روز گذشته با آیناز رفته بودیم بیرون و اوایل شب برگشتیم خانه. طبق روالِ شب‌های گذشته، خداداد رسیده نرسیده به بالکن رفت که سیگار بکشد. نمی‌دانم از دو باکس سیگارِ بهمن که از ایران با خودش آورده دقیقن چند پاکتِ دیگر مانده. با این قلبِ خرابش هی فِر و فِر می‌کشد؛ به خصوص شب‌ها که انگار تا نزدیکای صبح بیدارست و به قول خودش «آتیش به آتیش» می‌کشد. دردِ دلم باز شده بود، آیناز که داشت میز شام را می‌چید، گفتم: «مشکل‌اش از سال۶۰ شروع شد. حدود یک سال از ازدواج‌مان گذشته بود که حیوونی به تدریج لاغر شد. کم‌حرف شـ…» درِ کشوییِ بالکن غِرغِرغِر باز شد و خداداد به دنبال سیگار به اتاق رفت.

– ظرف‌ها را من میارم آیناز جون

و رفتم سراغ کابینتِ آشپزخانه. چند دقیقه بعد با یک پاکت سیگار دوباره برگشت به بالکن و خوشبختانه درِ کشویی را دوباره بست.

– آره از همون سال، کم‌حرف شد. حرفی هم اگه می‌زد تلگرافی و کوتاه. آخه من و خداداد خیلی زود ازدواج کردیم. سنی نداشتیم. هرچه از سال۶۰ می‌گذشت مثِ کسی که درون‌اش چیزی انگار شکونده باشن بیش‌تر فرو می‌رفت تو خودش. هر سال کمی لاغر و نحیف‌تر‌ می‌شد. کوتاه‌شدنش خیلی به چشم نمی‌امد ولی لاغرشدنش، چرا. تا خودِ تابستان ۶۷ که یک‌باره حالش بدتر شد و شروع کرد به آب رفتن. بدجوری کوتاه می‌شد قد و قواره‌ش؛ یعنی کاملن به چشم می‌امد. عضلات‌شم حسابی تحلیل رفـت. قلبش ام مشکل پیدا کرد. چند وقت بعد حیوونی تو خونه از یخچال چیزی برمی‌داشت که یهو قلبش نکشید. تو بیمارستان گفتن سکته‌ی ناقص بوده. به خدا مُردَم و زنده شدم. خدا بهمون رحم کرد، اگه اورژانس…

در کشویی‌یِ بالکن دوباره غِر غِر غِر کرد.

 ـ آسپرین داری. سرم درد گرفته باز.

 بلاخره آسپرین ـ آسپرین که نه ولی قرص مُسکنِ خواب‌آور ـ پیدا کردم و با یک لیوان آب دادمش خورد: «خداداد می‌خوای برو تو اتاق یه کم دراز بکش اگه سرت درد می‌کنه»

ـ خوبه همین‌جا. تو بالکن بهتر می‌شم؛ به خاطر هوا

ـ هرطور راحتی. آره هوا که خیلی خوبه. شامم تا نیم‌ساعت دیگه حاضره؛ آماده شد صدات می‌کنم

و درِ کشویی را بستم. برگشتم کنار آیناز: «آره خیلی شانس اوردیم که اورژانس زود اومد. بعدِ سکته‌ش بازم هی لاغرتر می‌شد.

ـ با این وضعِ قلب پس چرا ایقد سیگار می‌کشه؟

ـ بعدِ سکته‌ش، مدتی نمی‌کشید. دکتر بهش گفته بود بکشی می‌میری. نزدیکِ دو سال ام ترک کرد. ولی آخرش نتونست جلو خودشو بگیره. بعدشم که وسواس فکری‌ش رفته رفته اون‌قدر زیاد شد که حتا از صدای زنگِ خونه یا تلفن، یهو بهم می‌ریخت! هنوزم هول می‌کنه. کار به جایی رسید که حیوونی حتا از سایه‌ی خودشم می‌ترسید. هنوزم فرقِ زیادی نکرده. بگمِت قبلِ سال۶۰، قد و هیکل‌اش عین من بود باورت می‌شه؟ درست اندازه‌ی من!

 وقتی آیناز گفت: «داری می‌گی خداداد هم‌قدِ تو بوده؟ » چشم‌هاش از حیرت کاملن گِرد شده بود. گفتم: «آره به خدا. حالارو نبین‌ این‌جور آب رفته! »

ـ مگه چنین چیزی‌ام ممکنه؟

نتوانست ادامه بدهد و روی صندلی ولو شد. منم بلافاصله ظرفِ سالاد را از آشپزخانه آوردم. در حالی که سعی داشت آهسته حرف بزند و چشمش به درِ بالکن بود گفت: «یعنی با این هیکلِ ریزمیزه، یه روزی هم‌قواره‌ی تو بوده؟ باورش سخته واقعن.»؛ گفتم: «خودمم بعدِ این همه سال هنوز هضم‌اش نکردم. به‌خصوص وقتی به عکسای قدیم‌مون نگاه می‌کنم.»

ـ پزشکا تشخیص‌شون چی بود؟

ـ حیوونی چندسالی شده بود موش آزمایشگاهیِ‌ حضرات! تقصیرِ خودشم بود، حتا اگه عطسه هم می‌زد زودی می‌گفت “بیمارستان‌لازمم”. پاتق‌اش شده بود بیمارستان؛ از این یکی به اون یکی. خوب جنگ تازه تموم شده بود و وضع بیمارستانا مث حالا نبود خلاصه هرچه پس‌انداز داشتیم گرفتن آخرشم هیچ به هیچ. چند وقته که دیگه قیدِ معالجه‌رو زدیم. تا هفته‌ی پیش که بیاییم مسافرت، مثل کسی که بهش الهام شده داره می‌میره تنها آرزوش شده بود دیدنِ بیرون از ایران؛ و راه به راه تکرار که “قبلِ مُردن‌ام دلم می‌خواد دنیا رو بگردم”؛ می‌کشتیش حاضر نبود توکِ پا بره شهرستان، اونوقت ویرش گرفته بود بره خارج!! منم دیدم حالا که خیلی‌ها دارن میرن سفرِ خارج، دکترش هم که توصیه کرده مسافرت برا بهبودِ حالش مفیده، خب ما هم پاشیم چندروزی بریم به یکی از کشورهای نزدیک؛ هم تفریحه، هم برآورده‌شدنِ آرزوی خداداد. خودمم حالا نه به‌اندازه‌ی خداداد ولی بدم نمی‌امد که بیرونِ ایرانُ‌ ببینم. این شد که یه هفته از اداره مرخصی گرفتم و پاشدیم اومدیم این‌جا مزاحم تو شدیم آیناز جون.

 ـ مزاحمت!؟ وااا حرفا می‌زنیا سودابه. سال‌ها پیش باید این کار رو می‌کردی عزیزم. حالا چرا سر پا وایسادی. بیا، بیا بشین کنارم.

ـ تمام هشت سال جنگ هم مثل آدمی که انگار کشتی‌اش غرق شده، همیشه ماتم‌زده بود. یک‌بارم از تهران نرفت بیرون؛ حتا به شهرستان‌شون و دیدنِ فامیل و خونواده‌ش ام نرفت. ولی حالا تو این یه هفته که اینجاییم روحیه‌ش، توخودبودنش، گیجی‌ و حواس‌پرتی‌ش هیچ تغییری نکرده. هنوزم مات و مبهوت مثل اینای که سندرم داون دارن رفتار می‌کنه. نمی‌دونم؛ دیگه نمی‌دونم چــ چه کاری، نِعه، ازم بـ بر مـ میاد.

ـ خیله‌خب عزیزم، بسه. غصه نخور.. ـ و دوتا دستمال کاغذی از جعبه‌ بیرون کشید ـ بگیر. درست می‌شه. دلت پُرِ غصه‌س می‌فهمم

ـ نِعه‌، خـ خـ نِعه، خـ خسته‌م کرده بـ به خدا……

***

… خداداد بعد از شام، چون قرصِ آرام‌بخش خورده بود، خوابید. زود هم خوابش برد. من و آیناز هم رفتیم تو بالکن با بساط چای و شیرینی‌. خنکای نسیم ملایم را روی پوستم حس می‌کردم.

گفتم: هوا فوق‌العاده‌س. تو این هوای لطیف، چای خیلی مزه داره. به خصوص با شیرینی که آیناز خانوم گُل درست کرده باشه. حسابی می‌چسبه.

و برای هردوی‌مان چای ریختم

گفتم: خوب شد خداداد خوابید. فردا حسابی سرحاله.

آیناز هم به علامتِ رضایت، سرش را تکان داد و لبخند زد. نگاه مهربانش را به چشمام دوخت: «ببین سودابه جون خودت می‌دونی اهل پند و نصیحت و روضه‌خوندن نیسم فقط می‌گم‌آ به خودت نباید ایقد سخت بگیری دختر. اگه همش حرص بخوری چیزی‌ عوض می‌شه؟ آره، می‌فهمم؛ رفتار و حرکاتِ خداداد! خب منم بودم ناراحت می‌شدم ولی می‌دونی، وقتی این چیزآ پیش میاد به جای گاردگرفتن سعی کن زود ازش بگذری. از ذهنت بندازش بیرون. اجازه نده مث خوره بیفته به جونت و مغزتو بخوره. چشم بهم بزنی زندگی ما آدما تمومه. یادِ مادرِ خدابیامرزد بیفت. دیدی چقد زود از دنیا رفت. همین سرنوشت‌و می‌خوای؟ »

نوعی گرمای خلسه‌آور، همراهِ دستانش که روی شانه‌ام انداخت، تنم را فرا گرفت. سال‌ها بود ـ بعد از دوره‌ی بچگی‌ام و دست‌های مهربان مامان ـ که چنین حس و حالی را دیگر تجربه نکرده بودم.

گفتم: قبول دارم درست‌م می‌گی آیناز باید خون‌سرد باشم دیگه. ولی تو این‌ سال‌ها راستش به‌خاطر حضور خداداد، عادت کردم انگار گارد بگیرم. یه‌جورایی سیستم‌ دفاعی‌م‌ در مقابل تحقیر صد برابر شده‌. همه‌ حتا بعضی دوستام فکر می‌کنن وقتی‌ با خدادادم‌ خیلی‌ بدعنق و سخت‌گیرم. ولی به‌خدا همه‌ش‌ سیستم‌ دفاعی‌یِ‌ در برابر تحقیر دیگران‌؛ چون‌ راستش می‌ترسم‌.

ـ می‌ترسی؟

ـ خب آره، خیلی! نه برا خودم؛ برا خداداد. چون‌ می‌فهمم‌ حیوونی چقد حساسه و زودی‌ می‌شکنه. می‌شه راحت آزارش داد. برا‌ همین‌ بیش‌تر نقش‌ِ جلادو بازی‌ می‌کنم‌؛ یعنی‌ وقتی‌ خداداد کنارمه باید ده‌ برابر از خودم‌ و او محافظت‌ کنم‌ تا دیگران‌ حسابِ‌ کار دست‌شون بیاد و از سادگی‌ و صمیمت‌اش‌ سوء استفاده‌ نکنن. قبلِ ازدواج‌مون، این‌ وارفتن‌ها و اضطراب‌هاش به‌نظرم‌ بامزه بود. دوست‌داشتم. غیرعادی جلوه نمی‌کرد. تو اون‌ سال‌ها که تازه دوست شده بودیم از رو‌ دیوارِ پشت‌بام‌ِ خونه‌مون‌ یواشکی‌ می‌پریدم‌ اون‌ طرف‌ِ دیوار و خدادادو تو اتاق‌ کوچیک‌ِ پشت‌بام‌ خونه‌شون‌ از پشت‌ پنجره‌ نگاه‌ می‌کردم‌ که‌ روی تخت‌ درازکشیده‌ و داره کتاب می‌خونه؛ وقتی‌ به‌ شیشه‌ می‌زدم، تا متوجه‌ام بشه، دو دویِ چشمای مضطربش برام خیلی بامزده بود.‌ خنده‌دار بود. وقتی‌ با دلهره‌ و دس‌پاچگی‌ مثل‌ فرفره‌ درِ اتاق‌‌و بعد هم‌ درِ کوچک‌ پشت‌بام‌ خونه‌شونو باز می‌کرد تا‌ برم‌ تو و به‌سرعت‌ پرده‌های‌ اتاق‌ش‌ رو می‌کشید تا از بیرون‌ دیده‌ نشیم‌ آیناز باور نمی‌کنی حیوونی چقد صورتش قرمز می‌شد، از سرخی‌یِ‌ لَبو هم سرخ‌تر‌؛ و با التماس‌ می‌گفت‌: “تو رو خدا سودابه، برو، خواهش‌ می‌کنم‌ برگرد، اگه‌ بفهمن‌ می‌دونی‌ چی‌ می‌شه‌…” و خب من‌ که‌ دستش‌و تو دست‌هام‌ می‌گرفتم‌، خودمو بی‌خیال‌ نشون‌ می‌دادم‌ و خوشحال‌ بودم‌ بهش ثابت‌ می‌کردم‌ که‌ هر خطری‌ رو به‌خاطرش‌ به جونم می‌خرم. می‌دونستم چقد آرزوشه که ببوسمش، چقد تشنه‌ی نوازشمه؛ ولی سعی‌ می‌کرد قانع‌ام کنه برگردم. ولی شیطونی می‌کردم‌و به‌جای رفتن، دستمو رو‌ سینه‌ش‌ می‌ذاشتم‌ که‌ داغ‌ بود؛ قلبش‌ کروپ‌، کروپ‌ می‌زد و نمی‌خواستم‌ برم‌. بِهش‌ اطمینان می‌دادم‌ که “کسی‌ جز مامان‌ خونه‌ نیس‌، اونم‌ که‌ با درد زانوش هیچ‌وقت‌ نمی‌یاد اتاقِ‌ بالا، فقط‌ شاید صدا م‌ بکنه‌ و وقتی‌ ببینه‌ جوابشو نمی‌دم‌ لابد فکر می‌کنه‌ خوابیدم‌…” با وجود این‌، خودم‌ می‌دونستم‌ که‌ هر لحظه ممکنه کسی‌ به‌ خونه‌مون‌ بیاد چون‌ خونه‌ی‌ شلوغ‌ ما جایی‌ نبود که‌ هیچ‌وقت خلوت باشه و‌ چند نفر از بچه‌ها نباشن. با وجود این بهش قوت‌ قلب‌ می‌دادم‌ و می‌بوسیدمش‌ اما واقعن حدس‌ نمی‌زدم‌ دل‌شوره‌اش ممکنه تا چه اندازه شدید باشه. اما بعد که ازدواج کردیم و مدتی گذشت تازه متوجه شدم که‌ زَهر اضطراب‌ برای‌ او ده‌ برابر بیش‌تر از شیرینی‌ بوسه‌ها بوده‌؛ و از همون موقع دلم‌ براش‌ می‌سوزه. حالا آرزوی‌ هر روزه‌مه‌ که‌ خداداد آروم بگیره حتا تو آغوش‌ زنی‌ دیگه. می‌دونی که آیناز منم تو زندگیم هیچ وقت خوش‌شانس نبودم نیمی‌ از عمرم‌و کنار پدری‌ گذرانده‌ بودم… ـ حتمن مامان بهت گفته ـ که‌ اگه مثلن صاحب‌خونه‌ از خونه بیرون‌مون‌ ام‌ می‌نداخت، بابا انگار نه انگار؛ وای که چقد‌ آروم‌ و بی‌خیال‌ بود بابا؛ طوری‌ رفتار می‌کرد که‌ گویا اصلن چیزی‌ به‌ اسم آینده‌ تو ذهن‌ش‌ وجود نداره و گذشته‌ای‌ هم نداشته! همه‌اش‌ حال‌ بود و حال‌؛… الآنم نیمه‌ی‌ دیگه‌ی عمرم‌و کنار مردی‌ زندگی‌ می‌کنم‌ که‌ اتفاقاتِ‌ احتمالیِ آینده‌ واقعن بلای‌ روز و شب‌شه‌ و گذشته خوراک‌ آینده‌ش‌.

 خیلی‌ وقت‌ها خواسته‌م‌ از گذشته‌هاش‌ برام‌ صحبت‌ کنه شاید با نقل‌ اون خاطره‌ها و کابوس‌ها، تاحدی‌ سبک‌ بشه ولی فقط‌ گاهی‌ اونم‌ سالی ماهی اگه مثلن تو خیابون‌ قدم‌ می‌زدیم‌ از اون‌ دخمه‌ی‌ سیاه‌ می‌گفت و فقط‌ چند کلمه‌، که‌ همون‌ چند کلمه‌ هم حالا دیگه حتا تو خیابونم‌ نمی‌گه، چون‌ مدتی‌یِ‌ تلفن‌ موبایل‌ خریده‌ و احساس‌ می‌کنه حتا وقتی‌ موبایل‌ خاموشه‌‌ صداش‌ ممکنه‌ شُنود بشه. اما، اگه سالی دو سالی یه بار به دوستاش سر بزنه و تو رودرواسی‌ و اصرارِ رفیقاش لبی تَر بکنه البته‌ طوری که دیگه سرپا بند نباشه با اومدنش به خونه دیگه یادش‌ می‌ره که‌ تلفن‌ و موبایل‌ هست‌ و حرف‌هایی‌ می‌زنه و عواطفی‌ از خودش‌ بروز می‌ده که‌ انگار نه‌ از دهن‌ِ خداداد که‌ از زبون کس‌ دیگه‌ای‌یِ که رفته باشه‌ تو جلدش. کسی‌ که‌‌ خیلی‌ دوستش‌ دارم‌ و می‌دونم‌ اگه اون‌ موقع‌ سرش‌و تو دستام‌ بگیرم‌ حتا در حالی‌ که‌ خوابیده‌ صدای‌ گریه‌ش‌و می‌شنوم و همین‌ گریه‌ها و نقل‌ خاطره‌هاس‌ که‌ سال‌ها‌ منو پایبند کرده‌؛ خاطره‌هایی‌ که‌ صبحِ‌ فرداش‌، خودش‌ نمی‌دونه به‌ من‌ بازگو کرده‌ و نمی‌دونه اشک‌هاشو دیده‌م‌ و به‌ من‌ گفته:

 ـ نمی‌دونی‌ سودی چه‌ جهنم تاریکی بود، نمی‌دونی‌ چه‌ کردن‌ با…، آخ‌خ‌خ‌خ‌…، سیاهی‌یِ‌ مطلق‌… کاش‌ تجربه‌ی‌ مشترک‌ داشتیم… فکر کن‌ اگه‌ الان‌ دوستای نزدیکت، همه‌ی دوستات‌ طلعت، فخری، نوشین‌، پروین‌، منصوره، زهره یا فیروزه‌، بلایی‌ خدا نکرده‌ سرشون‌ بیارن‌ تو چه‌ می‌کردی‌… و بین‌ اونا اگه‌ فقط‌ تو می‌موندی‌، اون‌ وقت‌ دیگه‌ می‌تونستی‌ بی‌خیال باشی‌و زندگیت‌و بگذرونی؟…، به‌خدا دست‌ خودم‌ نیس سودی‌، دلم‌ آتیش‌ می‌گیره‌ وقتی‌ چشای‌ زلال‌ و بی‌گناه‌شونو مجسم‌ می‌کنم‌…

 و در این‌ وقتاس‌ که‌ اشک‌هام‌ با اشک‌هاش‌ یکی‌ می‌شه و نمی‌دونم‌ با این‌ مردِ لرزان‌ و خسته‌ و ترسناک‌ چه‌ کنم‌ و چه‌طور تسکین‌ش‌ بدم. مردی‌ که‌ پیش‌ دیگران‌ گاهی‌ بی‌خیال‌ترین‌ آدمِ رو‌ زمین‌ جلوه می‌کنه.

 ـ… اگه‌ علیرضا رو می‌دیدی‌، اگه‌ با گوشای خودت می‌شنیدی‌ که‌ با چه‌ غم و حسرتی‌ از بچه‌هاش‌ حرف‌ می‌زنه، اون‌ وقت‌ می‌تونستی راحت‌ زندگی‌ کنی‌؟…

 این‌ شب‌هاست‌ که‌ چهره‌ی‌ واقعی‌ خداداد رو می‌بینم‌: افسرده‌، پُرِ درد، ناامید و له‌شده… نمی‌تونم‌ تصور کنم کسی‌ بیش‌ از او درد می‌کشه، حتا فریدا کالو هم‌ تو نقاشی‌هاش‌ این‌ همه‌ درد رو تصویر نکرده‌. وقتی‌ صورتِ بغض‌کرده‌ش‌و که‌ به چهره‌ی‌ پسربچه‌ای‌ کوچولو شبیه می‌شه با لب‌های‌ جمع‌شده‌ و لرزون‌شو‌ تو دستام‌ می‌گیرم‌ و هق‌هقِ‌ گریه‌ سر می‌ده فقط‌ آرزو می‌کنم‌ ای‌ کاش‌ کسی‌ می‌تونست تسکین‌ش‌ بده حتا اگر زنی‌ دیگه بود، حتا واسه‌ لحظه‌ای‌.

راستش آیناز جون حالا دیگه می‌دونم‌ که‌ بی‌قراری‌های‌ روزانه‌ و گریه‌های‌ شبانه‌ش‌و نمی‌تونم مثل سابق تحمل‌ کنم‌، گرچه خیال می‌کنم‌ به‌ بعضی دلیلای پنهونِ رفتارای‌ غیرعادی‌ش‌ پی‌ برده‌م‌؛ پس دیگه برام‌ عجیب‌ نیست‌ وقتی‌که‌ مثلن موقع‌ تلفن‌‌کردن‌ به‌ دوستی‌، اگر عصبانی‌ بشم‌ و صدام‌ کمی، فقط کمی‌ بالا بره، و خداداد با اون‌ جثه‌ی‌ ریزش‌، مضطرب‌ و پریشون‌ با علامتِ‌ دست‌ و چشم‌ و ابرو و قیافه‌ای‌ پُرالتماس‌، ازم‌ بخواد که‌ قضیه‌ رو ـ قضیه‌ای‌ که باور کن‌ اصلن هم نمی‌دونه چیه‌ ـ فیصله‌ بدهم‌؛… با این‌ حال‌ دیگه طاقت‌ ندارم‌ چون‌ مدتی‌یِ خودمم‌‌ دچار همین‌ کابوس‌ها شده‌م‌ و هر سال‌ که‌ می‌گذره فکر می‌کنم‌ این‌ آخرین‌ سال‌ عمرمه و خواهم‌ مُرد. می‌دونی آیناز گاهی‌ فکر می‌کردم‌ مث‌ فروغ‌ فرخ‌زاد تو سی سالگی‌ می‌میرم‌ ولی از سی‌ که‌ گذشتم‌ فکر کردم‌ حتمن مث فاطمه‌ سیاح‌ تو چهل‌ سالگی‌، ولی‌ حالا که به تازگی‌ از چهل‌ هم‌ گذشته‌م‌ دیگه از مُردن‌ و رهایی‌، ناامید شدم‌… شاید این‌ ناله‌های‌ خداداد، این‌ آیه‌ی‌ یأس‌ خوندن‌ها، این‌ بازگویی‌ رنج‌ها، شکست‌های‌ پیاپی‌، جای خالیِ دوستاش، دوستای مظلوم و بی‌گناهش، همه‌ و همه‌ از نفس انداخته‌تم؛ گاهی مث آدمای افلیج می‌شم. از این‌که‌ قبلن تصور می‌کردم‌ ممکنه با وجود همه‌ی‌ این‌ مسایل‌ بشه ادامه‌ داد دیگه مأیوس شدم،.. به‌خدا اکثر وقتا حس‌ می‌کنم‌ ته‌مانده‌ی‌ انرژی‌م‌و حتا برا‌ ادامه‌ی‌ کارایِ‌ روزمره‌، از دست‌ دادم‌؛ و بی‌که‌ متوجه‌ بشم‌ زندگی‌ و افکار و آمال‌هام‌ انگار با دنیای‌ خداداد یکی‌ شده‌…

ـ هوووف‌ف‌ف. چی بگم سودی کاش از قبل می‌دونسم، قبل از که بیاین، حداقل از دکتر براش نوبت می‌گرفتم. این‌جا پزشکای خوبی داره

ـ نه بابا از دکتر و دارو و این حرفا گذشته؛ ولی مرسی آیناز جون واقعن ممنون…اوا حواسم به ساعت نیست، انگار خیلی حرف زدم نذاشتم بخوابی. می‌بینی چقد ورراجم! ور وره‌جادو که میگن، منم‌آ؛.. حالا اگه موافقی بریم چند ساعتی کَپه‌لالا. فقط یه روز دیگه آیناز باید دندون رو جیگر بذاری و تحمل‌مون بکنی. فقط فردا. پروازمون ۸ صبحِ پس‌فرداست و دیگه از دست‌مون خلاص می‌شی…

ـ اومدین‌و از تنهایی و یک‌نواختی واقعن درَم اوردین. این که خیلی خوبه. ببین سودی جدی می‌گم هر وقت فرصت داشتی و بتونی، حتمن پاشو بیا. دست خدادادو بگیر و با هم بیاین. یه بلیطِ هواپیما خرجشه. خوشحالم می‌کنی،…

***

فردایش دیر از خواب بیدار شدیم. آخرین روز سفرمان بود چون صبح روز بعد پرواز داشتیم برگردیم ایران. گفتم: خداداد! بجنب عزیزم لباساتو بپوش. روز آخره، باید یه مقدار خرید کنم!…

خریدها تا ساعت سه بعدازظهر طول کشید. خسته و گرسنه برمی‌گشتیم خانه‌. روزهای گذشته معمولن با تاکسی برمی‌گشتیم ولی این‌بار خودِ آیناز پیشنهاد کرد سوار اتوبوس بشیم. گرمِ‌ صحبت شدم با آیناز تا رسیدیم به ترمینال اتوبوس‌ها که بیست دقیقه با بازار، فاصله داشت.

ـ به ریختِ قدیمی‌یِ این اتوبوس‌ها خیلی توجه نکن. از دوره‌ی سوویتی به ارث رسیدن دیگه؛ ولی نگران نباش صندلی‌هاش هنوز قابل استفاده‌ان!

آیناز این را گفت و خندید و جلوتر از من و خداداد، ابتدا خودش سوار شد. من‌ هم‌ پشت‌ سرش‌؛ به‌ این‌ خیال‌ که‌ خداداد هم‌ بعد از ما سوار می‌شود.‌ با آیناز روی‌ دوتا صندلی‌ کنار هم‌ نشستیم‌. سرم‌ را بلند کردم‌ ـ باید بلند می‌کردم ـ تا ببینم‌ خداداد کجا می‌نشیند. اما هرچه‌ نگاه‌ کردم‌ ندیدم اش‌. فکر کردم‌ حتمن چیزی مثل دسته‌‌کلید یا پول خرد طبق معمول از جیب ا‌ش‌ افتاده‌ و خم‌ شده‌ تا از زیرِ صندلی بَرَش‌ دارد. بعد از چند دقیقه دوباره‌ نگاه‌ کردم‌ ولی هرچه‌ چشم‌ گرداندم‌ اثری ازش ندیدم‌.‌ انگار توی‌ اتوبوس‌ نبود. آیناز هم‌ چشم‌‌ چشم‌ می‌کرد. یکهو دلواپس شدم‌ که «نکنه یه‌ وقت‌…»،… بلند شدم‌ وایسادم‌. با سوار شدنِ آخرین‌ مسافر، نگرانی‌ام‌ بیش‌تر شد. اتوبوس‌ که‌ داشت‌ راه‌ می‌افتاد بی‌اختیار فریاد زدم‌: «آقای‌ راننده خواهشن صبر کنید! » به فارسی گفتم. آیناز بلافاصله‌ به‌ زبان‌ آذری‌، تقاضایم را تکرار کرد. راننده‌ با دل‌خوری‌ به‌ عقب‌ برگشت‌ که با لبخندی‌ ملتمسانه‌ به‌ استقبالِ‌ نگاهش‌ رفتم‌. احساس‌ کردم‌ نگرانی‌ام به‌ آیناز هم‌ سرایت‌ کرده‌ است‌. حواسم‌ را کاملن جمع کردم‌: «خب‌ الان‌ کجا می‌تونه باشه؟ » و یک آن‌ دلم فرو ریخت‌: «وای نه خداجون یعنی حادثه‌ شومی‌ که‌ از همون سال شصت، به خصوص تو این سفر انتظارشو می‌کشید بالاخره اتفاق‌ افتاد؟ » بی‌اختیار‌ از صندلی بلند شدم. دوباره نشستم و ناخودآگاه دست آیناز را گرفتم. بخارشدنِ سردیِ انگشتانم در حرارتِ دستان نوازش‌گر آیناز، حسِ خوبِ آرامش بهم داد.

یک بار دیگر‌ آیناز با راننده‌ حرف‌ زد. چون آذری صحبت می‌کرد متوجه حرف‌هاش نشدم ولی لحن‌اش کاملن پوزش‌خواهانه بود. هنوز صحبت‌شان‌ تمام‌ نشده‌ بود که‌ رو کرد به ‌من: «ببین‌ اونجاست‌، ببین‌…» و به‌ بیرون‌ اشاره‌ کرد. امتدادِ انگشت اشاره‌ی آیناز را دنبال کردم که‌ دیدم‌ خداداد، بعععله راحت و بی‌خیال، پشت به اتوبوس روی زمین نشسته و به تیرکِ کوتاهی که علامت عبور اتوبوس‌ها رویش نصب است تکیه داده. حسابی حرصی شدم از دستش. داشتم از خجالت آب می‌شدم. «اگه بیاد، اصلن محل‌اش نمی‌ذارم. نگاشم نمی‌کنم. رومو می‌کنم اونور تا بفهمه‌ از دست‌ش خیلی‌ عصبانی‌ام‌ و نباید کنارم بشینه…دیگه شورشو دراورده.. تموم راه حتا وقتی رسیدیم خونه تا وقتِ شام هم محل‌ش نمی‌زارم، تا حالی‌ش بشه چقدر از دستش کلافه‌م. بفهمه چه گَندی بالا آورده. » تو این فکرها بودم و حرص می‌خوردم که راننده به تقاضای آیناز، از پنجره‌ی سمتِ خودش، سرش را بیرون کرد و به زبانِ آذری چیزهایی به خداداد گفت. ولی باز هم متوجه نشد. نمی‌توانستم بفهمم به کجا دارد نگاه می‌کند و محو چه منظره‌ای شده چون پشتش به ما بود. هرچه دست تکان دادیم و به شیشه پنجره زدیم که نگاه‌مان کند، انگار نه انگار. آمدم بروم پایین، که آیناز دستم را گرفت: «صبر کن باهم بریم. فقط حرص نخور. حالا چند دقه اتوبوس تأخیر کنه مگه دنیا به آخر می‌رسه» و به آذری چیزی به راننده گفت و سریع پیاده شدیم. چند قدم زودتر از آیناز، خودم را رساندم بهش: مگه گوشات کر شده خداداد؟ این چه رفتاری‌یِ آخه؛ چرا این‌جا نشستی و پشت‌تو کردی به ما؛ نمی‌بینی این همه آدمو علافِ خودت کردی؟…

دیدم طبق معمول خودشو زده به بی‌خیالی و انگار با دیوار دارم حرف می‌زنم. «حتا حاضر نیس به خودش زحمت بده و برگرده ببینه چی می‌گم؛ حالا حتمن مسافرا همه‌شون دارن نگامون می‌کنن»، قبل از که با همه‌ی وجودم سرش داد بزنم، خم شدم و با دستم صورت‌شو برگرداندم به طرف خودم. از سردیِ صورتش، انگشت‌هام یک‌باره سرد شد. دلم هری فروریخت. بی‌اختیار دستم را پس کشیدم. صورتش بی‌رنگ و پلکِ چشم‌هاش نیمه‌باز مانده بود. اصلن تکان نمی‌خورد. چشمام یکهو سوختند انگار هزارتا سوزن فرو کرده باشن تو چشمم. پلک‌هام جمع شد و در حالی که شوری‌ِ آب نمک را در دهانم می‌چشیدم بی‌اختیار به دو دویِ ریز و لرزانِ چشم‌های آیناز دوخته شدم که با دهانِ باز به تنِ سردِ خداداد خیره شده بود…

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: گزارشِ سفرِ باکو