ادیبستان «تابناک»؛ بیست و هشتم

ادیبستان «تابناک»؛ بیست و هشتم
تابناک
تابناک - ۱۵ آذر ۱۴۰۲



حبیب یغمایی

تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را 
چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانـی را

به قطع رشته جان عهد بستم بارها با خود
به من آموخت گیتی، سست عهدی،سخت جانی را

بجوید عمر جاویدان هر آنکو همچو من بیند
به یک شام فـراق،اندوه عمـر جاودانی را

کی آگه می شود از روزگار تلخ ناکامـان
کسی کو گسترد هر شب،بساط کامرانی را

به دامان خون دل از دیده افشاندن کجا داند
به ساغر آنکه می ریزد شراب ارغوانـی را

وفا و مهــر کی دارد حبیبا آنکه می خواند
به اسم ابلهـی رسم وفـا و مهـربانی را

 

حکایت تاریخی

«اسکندر مقدونی به روایت تاریخ، فرد بسیار جاه طلب و جهان گشایی بود که در سی و سه سالگی درگذشت. روزی که مرگ وی فرا رسید، آرزو داشت که فقط یک روز دیگر زنده بماند تا بتواند مادرش را ببیند. او نیازمند بیست وچهار ساعت زمان بود تا بتواند فاصله ای را که سفر، میان او و مادرش ایجاد کرده بود، از بین ببرد و به نزد او بازگردد به ویژه اینکه به مادرش قول داده بود، هنگامی که تمام دنیا را تصرف کرد، به پیش او بازگردد و همه جهان را به او هدیه کند. بنابراین، اسکندر از پزشکان خواست تا بیست وچهار ساعت مهلت برای او فراهم کنند و مرگش را به تأخیر بیندازند. پزشکان به وی پاسخ دادند که بیش از چند دقیقه به پایان عمر او باقی نمانده است و آنها نمی توانند کاری برایش انجام دهند.

اسکندر گفت: «من حاضرم نیمی از تمام پادشاهی خود را یعنی نیمی از دنیا را در ازای فقط بیست وچهار ساعت بدهم.

"روزی که مرگ وی فرا رسید، آرزو داشت که فقط یک روز دیگر زنده بماند تا بتواند مادرش را ببیند"آنها گفتند: «اگر همه دنیا را هم به ما بدهید، نمی توانیم کاری برایتان انجام دهیم. این کار غیرممکن است».

در آن لحظه، اسکندر به بیهوده بودن تمامی تلاش ها و سختی کشیدن هایش پی برد و فهمید با آنکه کل دنیا را در دست داشت، قادر به خرید بیست وچهار ساعت وقت برای زندگی و دیدار مادرش نیست. او آن گاه دریافت که سی وسه سال عمرش را چگونه به بیهودگی گذرانده است.

 

لفّ و نشر

لف در لغت به معنی «پیچیدن» و نشر به معنی «گستردن و باز کردن» است. در اصطلاح بدیع، هرگاه شاعر یا نویسنده دو یا چند واژه ذکر کند، سپس دو یا چند واژه دیگر بیاورد که هر کدام از این‌ها به یکی از آن واژه‌های قبل مربوط شود، لف و نشر گویند.

مثال از فردوسی:

بـه روز نــبــرد آن یــل ارجـمــنــد
بـه شمشـیر و خنجـر بـه گـرز و کمنـد
بریـد و دریـد و شکسـت و ببسـت
یـلان را سـر و سـینه و پـا و دسـت

 

با شمشیر،برید.چه چیز را؟سر
با خنجر، درید.چه چیز را؟سینه
با گرز،شکست.چه چیز را؟پا
با کمند،ببست. چه چیز را؟دست

 

حبیب یغمایی

وی در ۱۲۸۰ خورشیدی در خور ناحیه جندق از بخش خور و بیابانک دیده به جهان گشود.

پدر یغمایی نیز از شاعران و ادیبان محلی به شمار می‌رفت و همچنین مادرش شاعر و از تبار یغمای جندقی بود و به همین علت وی فامیلی یغمایی را برای خود برگزید. در دوران کودکی در مکتب‌خانه‌های خور درس خواند و برای ادامه تحصیل به شاهرود و سپس تهران رفت و در مدرسه آلیانس و پس از آن در دارالمعلمین عالی نزد استادانی چون علامه اقبال آشتیانی و عبدالعظیم‌خان قریب به تحصیل پرداخت. استاد یغمایی مسئولیت های متفاوت و مهمی داشته است.

امروزه یغمایی را بیشتر با اشعار ساده‌اش از جمله شعر «روباه و زاغ» که  در کتاب فارسی سوم دبستان است، می‌شناسند. دیوان اشعار او خیلی مفصل نیست و شاید در حدود هفت هزار بیت شعر داشته باشد. او در شعر چون کاملا از سبک سعدی پیروی کرده، شعری روان و با مفهوم است و به همین دلیل سال‌های نخستین که وی سرایش شعر را آغاز کرده بود، یعنی از ۱۳۰۰ خورشیدی به بعد، شعرهای زیادی از وی در کتاب‌های درسی منتشر شده است.

"بنابراین، اسکندر از پزشکان خواست تا بیست وچهار ساعت مهلت برای او فراهم کنند و مرگش را به تأخیر بیندازند"روباه و زاغ یکی از آن ها است که با گذشت بیش از ۷ دهه، هنوز هم مهمان کتاب‌های درسی دانش آموزان است. شعرش فصاحت و بلاغت دارد. استوار، محکم، ساده‌ و لطیف است. از دیگر ویژگی‌های شعری یغمایی این بود که وی هدفش از شعر، پیوند نظمی نبود بلکه شاعری بود که حرف‌ها و دردها برای گفتن داشت، و اشعارش سرشار از شور و عشق است.

 

حکایت پیشینیان

ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود.

ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان

ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟»

ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»

شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»

ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»

شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»

ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است.

پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»

 

غزلی از سعید غمخوار

نه دلی مانده، نه در سینه ی تنگم جان است
سهمِ آرامشِ من، بی تو فقط توفان است

بهترین خاطره ام بودی و اما رفتی
بعد از این عشق فقط فالِ تهِ فنجان است

هرچه گفتم به من از بازیِ دوران گفتی
رفتنت تلخ ترین بازیِ این دوران است

هرچه می خواهم از این خاطره دل بر بندم
باز هم نقشِ تو در جان و دلم پنهان است

دلِ طوفان زده را طاقتِ آرامش نیست
دیدنِ روی تو تا ساحل اطمینان است

کاش می گفتی از این بازی تلخ ات با من
حرفِ بازنده شدن نیست، دلم ویران است

 

متناقض نما (پارادکس)

آن است که در کلام دو امر متضاد را به یک چیز نسبت بدهیم به گونه ای که ظاهراً  وجود یکی نقض وجود دیگری باشد. شاعر این امر متضاد را چنان هنرمندانه به کار می‌برد که قابل پذیرش است.

مثال: جامه اش شولای عریان است.

توضیح: واژه شولا به معنی «لباس»، که برای پوشیدن بدن است و وقتی با «عریانی» همراه می‌شود معنی ضدیت خود را از دست می‌دهد.

منابع خبر

اخبار مرتبط

جام جم - ۱۷ شهریور ۱۴۰۱
رادیو زمانه - ۱ آذر ۱۴۰۲
خبرگزاری مهر - ۱۴ فروردین ۱۴۰۲
بی بی سی فارسی - ۲۶ بهمن ۱۳۹۹
خبرگزاری مهر - ۱۸ دی ۱۴۰۱
کلمه - ۴ شهریور ۱۳۹۹
خبرگزاری مهر - ۲ بهمن ۱۴۰۱
رادیو زمانه - ۱۰ خرداد ۱۴۰۲
رادیو زمانه - ۲۵ مرداد ۱۴۰۰