آخرین پـرواز اسطوره
تعداد بازدیدها: ۳۷ نگار خسروی: مرد بلندپرواز پرید، اینبار بهسوی آسمان. مردی که کارش پرواز بود و چه خوب کارش را بلد بود اسطوره رفت و تمام شد، دیگر نه صدای خسخسهای سینهاش را که موقع حرف زدن سعی میکرد پنهانش کند، میشنویم و نه نگاه بیرمق روزهای آخر را میبینیم... دستگاهها را جدا کردهاند تا او به بلندترین پروازش برود... این بار بدون آنکه به زمین خوردن فکر کند میپرد چون دیگر به زمین نمیرسد... به قول خیلیها راحت شد.
"همان که شد حجازی کاپلو هنوز هم طنین آوازش بین تماشاگران استقلال تو ورزشگاه آزادی جریان داره چه شوری، چه عشقی و چه پایانی.."همان پسر بازیگوش محله آریانای تهران... همان که شد حجازی کاپلو هنوز هم طنین آوازش بین تماشاگران استقلال تو ورزشگاه آزادی جریان داره چه شوری، چه عشقی و چه پایانی... پایانی که هیچکس دوست نداشت اینطور باشد... دیگر رنگش مطرح نیست، اسطوره رفته ۱۷ سالم بود، جلو مغازه پدرم نشسته بودم و داشتم روزنامه میخواندم. اسامی تیم ملی بزرگسالان را دیدم؛ وقتی اسامی را خواندم باز هم گریهام گرفت.
اسامی را گریهکنان میخواندم: رضا قفلساز، مهدی عسکرخانی و... با خواندن اسامی بیشتر ناراحت میشدم... از لیست خط خورده بودم، برای اولینبار در زندگی «پررویی» کردم و تصمیم گرفتم بروم فدراسیون فوتبال و خود رایکوف را ببینم و بگویم: بابا من هم هستم. چرا مرا دعوت نکردهاید؟ صدایش کردم البته نه زبان او را میفهمیدم و نه او زبان مرا... با ایما و اشاره و به قول معروف با زبان لالی به او گفتم: مستر رایکوف من آماده هستم و میتوانم برای تیم ملی بازی کنم.
"دیگر رنگش مطرح نیست، اسطوره رفته ۱۷ سالم بود، جلو مغازه پدرم نشسته بودم و داشتم روزنامه میخواندم"مرا هم دعوت کنید. رایکوف گفت تو هم بیا تمرین تا ببینم. پس از یکی دو هفته تمرین گفتند که اسامی نهایی تیم ملی را اعلام میکنیم. گفتند بروید به خودتان اعلام میکنیم. فرداش رفته بودم مغازه پدرم...
روزنامهها را دیدم که تیتر زده بود: «اسامی تیم ملی برای سفر به شوروی اعلام شد» مردم و زنده شدم تا آن روزنامه را باز کردم. با کلی ترس و دلهره روزنامه را ورق زدم اسامی را خواندم: اصلا باورم نمیشد. اسم من اولین نفر در فهرست نهایی تیم ملی بود باز هم گریهام گرفت، البته این بار از خوشحالی. راستش اصلا فوتبالیست نبودم. گاهی وقتها بهخاطر علاقهای که به این ورزش داشتم، بهطور تفریحی فوتبال بازی میکردم.
"از لیست خط خورده بودم، برای اولینبار در زندگی «پررویی» کردم و تصمیم گرفتم بروم فدراسیون فوتبال و خود رایکوف را ببینم و بگویم: بابا من هم هستم"در واقع رشته اصلی من بسکتبال بود و حتی برای تیم ملی بسکتبال هم انتخاب شدم. یک روزی با دوستانم رفته بودیم بازیهای آموزشگاههای منطقه ۸ تهران را تماشا کنیم. تیم فوتبال دبیرستان ما هم بازی داشت. من در کنار دوستانم بازی را تماشا میکردیم. تیم مدرسه ما یک مربی داشت به نام آقای حسین دستگاه که خبرنگار کیهان ورزشی بود.
وقتی دروازهبان ما مصدوم شد، آقای دستگاه مرا صدا زد و گفت: «ناصر، بیا درون دروازه بایست.» من هم گفتم که نمیتوانم بازی کنم. وقتی هم تفریحی بازی میکردم، معمولا هافبک وسط بودم. آقای دستگاه دستبردار نبود و بالاخره قبول کردم که گلر تیم فوتبال مدرسه شوم. در آن بازی چند تا توپ هوایی آمد که همه را گرفتم. خودم هم تعجب کرده بودم.
"چرا مرا دعوت نکردهاید؟ صدایش کردم البته نه زبان او را میفهمیدم و نه او زبان مرا.."دو ماه بعد از آن بازی یک تیم از کیهان ورزشی قرار بود به گرگان برود و با تیم گرگان بازی کند. آقای دستگاه گفت که من هم با آنها به این سفر بروم. نمیخواستم قبول کنم. گفتم من فوتبال بلد نیستم و در آن بازی هم شانسی توپ گرفتم. اما آنها گفتند بیا و من هم قبول کردم.
پسرک بلند قامت آن روزهای تاج تازه به تاج آمده بودم، ماهیانه ۱۵۰ هزار تومان حقوق میگرفتم... البته راهآهن هم دنبال من بود ولی به هر صورت پس از این که همراه با تیم ملی از ترکیه برگشتم بلافاصه با تاج قرارداد بستم. ۱۸ سالم بود، وقتی پول قراردادم را گرفتم نمیدانید چقدر خوشحال شدم چون یک بچه ۱۸ ساله بودم و خیلی کیف کردم که توانسته بودم با دست خودم ۱۰ هزار تومان در بیاورم. بازیکن باتجربه تیم ملی بازی با کرهشمالی همان بازی معروف است که من ستاره زمین شدم. در این دیدار واقعا عالی بازی کردم و چند موقعیت صددرصد گل و تک به تک را دفع کردم که همه میگویند بهترین بازی دوران دروازهبانی من همین بازی بوده است.
"با ایما و اشاره و به قول معروف با زبان لالی به او گفتم: مستر رایکوف من آماده هستم و میتوانم برای تیم ملی بازی کنم"آن موقع روزنامهها هم خیلی از من تعریف کردند و یادم میآید که تیتر زده بودند: «حجازی معجزهگر پیونگیانگ» که هنوز هم آن روزنامهها را برای یادگاری در منزل نگه داشتهام. راهی جامجهانی شدیم... ۱۹۷۸ آرژانتین، اولین تجربه ایران در جامجهانی بود و همه با ترس و لرز قدم به میدان گذاشتیم. اولین بازی ما با تیم ملی هلند بود که در همان بازیها نایبقهرمان جهان شد... بازی دوم با اسکاتلند بود که بازی مساوی تمام شد که البته ما میتوانستیم حتی اسکاتلند را شکست دهیم در بازی سوم هم ما چهار بر یک از پرو خوردیم.
و پدر امروز وقتی ازدواج کردم ۲۲ سالم بود. مهمترین حادثهای که در آن سالها برای من پیش آمد... آتیلا به دنیا آمده بود. من خیلی دوست داشتم که پسر داشته باشم و اولین فرزندم پسر باشد... زیاد به سینما میرفتم و به فیلمهای جنگی هم علاقه زیادی داشتم.
"روزنامهها را دیدم که تیتر زده بود: «اسامی تیم ملی برای سفر به شوروی اعلام شد» مردم و زنده شدم تا آن روزنامه را باز کردم"آن موقع چند فیلم دیده بودم که یک سردار شجاع و گردنکلفت به نام آتیلا نقش اولش بود و چون من خیلی او را دوست داشتم اسم پسرم را هم گذاشتم آتیلا. مربی خوشتیپ استقلالیها یکسالونیم بود که میدانست سرطان گرفته... اما خم نشد. راست است که درختها ایستاده میمیرند. نفر اول لیست تیم ملی، این روزها حتی در آخرین لیست کارهای روزانه فدراسیون جایی نداشت...
کفاشیان، غایب بزرگ ملاقاتکنندههاست... چند روز قبل از رفتنش گفت: «من آن گلبرگ مغروم که میمیرم ز بیآبی... ولی با خواری و ذلت پی شبنم نمیگردم... .» غم قفس به کنار، آنچه عقاب اسطوره را پیر کرد، پرواز زاغهای بیسر و پا بود... او رفت تا داستان سالهای تلخ حذف از تیم ملی به بهانه قانون عجیب ۲۷ سالهها، حسرت برگهای که برای سیمای ظاهریاش امضا نشد تا او بماند و غم تلخ همیشگی سوختن فرصت بازی در منچستر، در یادمان باشد.
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران