ادیبستان «تابناک»؛ بیست و هفتم
غزلی از فرصت شیرازی
برده است، که؟ یاری، چه ؟ دل، ازدست که؟ ازدست من
خود دادیش؟ نی، پس چه شد؟ بربود، چون ؟ با مکر و فن
کارش چه باشد؟ دلبری، دل از کسی برده ؟ بلی
از چند کس؟ از یک جهان، از چه قبیل ؟ از مرد و زن
تندی کند؟ آری، کجا؟ هرجا که باشد عاشقی
شور افکند؟ آری، چه گه ؟ هرگه که می گوید سخن
شیرین بود لعلش؟ بلی، بوسی تو او را؟ کی توان
در حسرتش چون میکنی؟ جان میکنم چون کوهکن
خواهی کشی او را به بر؟ آری، چه سان؟ همچون قبا
از شوق آن چون میکنی ؟ پاره کنم، چه ؟ پیرهن
فرصت تویی؟ آری منم، ز اهل کجا؟ شیرازیام
سودا چه داری؟ عاشقی، سودت چه است؟ رنج و محن
حکایت
در دوران عضدالدوله دیلمی مردی نزد قاضی شهر مال فراوانی به امانت نهاد و به حج رفت. چون بازگشت و مال خویش خواست، قاضی انکار کرد. صاحب مال شکایت نزد امیر عضدالدوله برد. امیر اندیشید که اگر از قاضی مال را مطالبه کند او انکار خواهد کرد . از این روی چاره ای اندیشید.
"قاضی را فرخواند و گفت: مال بسیاری برای روز مبادای فرزندانم نزد من است و می خواهم آنرا نزد کسی به امانت بگذارم تا پس از مرگ من به آنان تحویل دهد و از این موضوع هیچ کس حتی فرزندانم نباید اگاه باشند"قاضی را فرخواند و گفت: مال بسیاری برای روز مبادای فرزندانم نزد من است و می خواهم آنرا نزد کسی به امانت بگذارم تا پس از مرگ من به آنان تحویل دهد و از این موضوع هیچ کس حتی فرزندانم نباید اگاه باشند. من وصف امانتداری تو بسیار بشنیده ام بنابراین به خانه رو و جایگاه محکمی برای آن فراهم ساز تا این اموال مرا مخفیانه بدان جای منتقل کنی. قاضی مسرور شد و با خود اندیشید چون عضدالدوله بمیرد چون کسی از راز این مال باخبر نیست میتوانم همه آنرا برای خود تصاحب کنم. پس با شوق وصف ناپذیری به تهیه مقدمات کار پرداخت. عضدالدوله آنگاه مرد مالباخته را فراخواند و گفت: اکنون بنزد قاضی برو و دوباره مالت را طلب کن و بگو اگر امانت مرا باز پس ندهی شکایت تو را نزد امیر عضدالدوله خواهم برد.
چون مرد مالباخته نزد قاضی رفت، قاضی از بیم آنکه شهرتش لکه دار شود و امیر امانتش را بدو نسپارد فورا مال شخص مالباخته را پس داد. امیر چون خبر شد بخندید و قاضی را از شغل خویش برکنار کرد.
کشکول شیخ بهایی ص ۵۹۳ – سیاست نامه خواجه نظام الملک توسی
سرقت ادبی
سرقت ادبی به سرقت و دزدیدن محتوایی گفته میشود که شخصی دیگر در زمینههای مختلف به نگارش درآورده است؛ محتوای افراد فقط به شکل نوشته و مکتوب هم نیست. هرگونه محتوایی از جمله نوشته، فیلم، صوت و… میتواند مورد دستبرد سارقان ادبی قرار بگیرد.
بعنوان مثال اگر فردی، شعری را که متعلق به دیگری باشد را بنام خود چاپ نماید یا در محفل و جشنواره ای بخواند،مرتکب سرقت ادبی شده است و بدترین سرقت ها، همین نوع سرقت است. چون فکر و اندیشه و ذوقِ شاعر و نویسنده را دزدیده است.
فرصت شیرازی
میرزا محمد نصیرالحسینی در ۱۲۷۱ هجری در شیراز به دنیا آمد. وی به دلیل آنکه در شعر «فرصت» تخلص میکرد به فرصتالدوله مشهور شد.
"من وصف امانتداری تو بسیار بشنیده ام بنابراین به خانه رو و جایگاه محکمی برای آن فراهم ساز تا این اموال مرا مخفیانه بدان جای منتقل کنی"او علاوه بر فراگیری علوم فقه و اصول، کلام، فلسفه و منطق به علم حدیث نیز روی آورد.
فرصت الدوله نه فقط زبان انگلیسی را فرا گرفت، بلکه از دانشمندی آلمانی خط میخی را هم آموخت و احتمالاً نخستین ایرانی است که خط میخی را میدانست. او در ۱۳۳۱ هجری روزنامه فارس را در شیراز منتشر کرد.
او علاوه بر ادبیات فارسی و عربی در حساب، هندسه، هیات و منطق نیز تسلط و توانایی داشته است.
بنا به نوشته خودش در ۳۲ سالگی به دیدار سیدجمال الدین اسدآبادی نایل شد و او را در بوشهر ملاقات کرد و دیدارهای بعد، موجب دوستی آنها شد و پاره ای از سخنان گرانبهای سیدجمال الدین در یادداشت های او منقول است.
ویژگیهای شخصیتی و تواناییهای فرصت الدوله در زمینههای مختلف هنری، فرهنگی و علمی، موجب شد تا آثار مصور وی آنگونه که باید شناخته نشود، در حالی که این آثار، تأثیرات شگرفی بر هنرهای سنتی فارس همچون هنر قلمزنی، ساخت زیورآلات سنتی، گچبری و کاشیکاری و قالیبافی و جز آن داشته است و دامنه این تأثیر در بسیاری از اینگونه هنرهای سنتی فارس هنوز زنده و جاری است.
وی به اروپا نیز مسافرت کرد و از افرادی بود که برای مشروطیت فعالیت زیاد داشت و در بنیان فرهنگ نوین در ایران نقش مهمی داشت.
فرصت الدوله آثار و تالیف هایی از خود به یادگار گذاشت. وی آثاری از جمله «دریای کبیر(شامل علوم مختلف به زبان عربی و فارسی)، اشکال المیزان در علم، منطق بحورالالحان در علم موسیقی و عروض منشآت نثر رساله شطرنجیه مثنوی» را تالیف کرد. وی همچنین هجرنامه مقالات علمی و سیاسی در ۲ جلد نگاشته شده است. رساله ای در گرامر خط میخی که ضمن آن اشاره هایی به جغرافیای سرزمین هند وجود دارد.
رسالهای در علم هیأت جدید و از همه مهمتر دیوان اشعار او شامل قصاید، غزلیات، ترجیعات، مسمطات، رباعیات، مثنویات، مراثی، تواریخ و پیوستی از منشآت منثور او است. از مجموعه این آثار تنها دیوان اشعار آثار اعجم و بحورالالحان آن به چاپ رسیده و از باقی آثار به جز مقالات علمی و سیاسی که به تازگی در کتابخانه گنج بخش شناسایی شده و دریای کبیر که ظاهراً در کتابخانه حافظیه شیراز نگهداری میشود، نسخه مشخصی یافت نشده است.
البته فرصت الدوله از جمله چهرههای نام آور تاریخ است که آثارش هرگز آنگونه که باید مورد بررسی و پژوهش قرار نگرفته است، هرچند پراکندگی و وسعت حیطه فعالیتش که از هنر تا علم و سیاست را در برگرفته، موجب شده است که نتوان با دید تخصصی و عمیق آثارش را به بررسی نشست.
وی در شعر نام آور بود و در زمان قاجار میزیسته است.
حکایت پیشینیان
در زمان عضدالدوله دیلمی مرد ناشناسی وارد بغداد شد و گردنبندی که هزار دینار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولی مشتری پیدا نشد، چون خیال مسافرت به مکه را داشت از اینرو در پی مردی امین میگشت تا گلوبند را به او بسپارد. عطاری که در بغداد به پارسائی و پرهیزکاری معروف بود، گردنبند خود را به رسم امانت در نزد او گذاشت و به جانب بیتالله حرکت نمود، در مراجعت برای عطار مقداری هدیه آورد و پیش او رفت پس از ادای مراسم ملاقات هدیههای خود را تقدیم کرد ولی عطار خود را به ناشناسی زده گفت تو کیستی و چه میخواهی؟ مرد غریب جواب داد من صاحب گردنبندم که چندی یپیش آن را امانت در نزد تو گذشتم عطار او را از دکان خارج کرد و مشاجره آنها زیاد شد، مردم جمع شدند و آن مرد را سرزنش نمودند که این مرد پرهیزکار و صالح است تو اشتباه کردهای که نسبت خیانت به چنین شخصی میدهی. مرد غریب حتی یک نفر را هم پیدا نکرد او را در این شهرستان دور از وطن با عقیده خود موافق ببیند، چند مرتبه دیگر پیش او رفت و تقاضای امانت خود را نمود ولی جز ناسزا و دشنام نتیجهای نمیگرفت.
به او گفتند اگر پیش عضدالدوله دیلمی بروی شاید با فراست و هوشیاری که دارد کاری به نفع تو انجام دهد. آن مرد داستان خود را برای عضدالدوله نوشت، و از امیر درخواست دادخواهی و رسیدگی نمود، عضدالدوله گفت سه ورز متوالی بر در دکان عطار بنشین روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام میدهم، تو فقط جواب سلام مرا رد کن روز بعد مطالبه گردنبند را از او بنما و نتیجه را به من خبر ده که چه گفت.
"قاضی مسرور شد و با خود اندیشید چون عضدالدوله بمیرد چون کسی از راز این مال باخبر نیست میتوانم همه آنرا برای خود تصاحب کنم"روز چهارم عضدالدوله با تشریفات و مرکب مخصوص از یک قسمت شهر حرکت کرد و بر در دکان عطار رسید، همین که چشمش به مرد غریب افتاد به او سلام کرد و او را بسیار احترام نمود ناشناس جواب سلام عضدالدوله را داد، امیر از او گلایه کرد که به بغداد میآیی و از ما خبر نمیگیری و هیچ خواسته خود را به ما نمیگویی تا برآوریم. آن مرد پوزش خواست گفت تاکنون موفق نشدم که عرض ارادت نمایم وشرفیاب حضور شوم.
در تمام مدت سخن گفتن عضدالدوله با مرد ناشناس مرکب باعظمت او توقف کرده و همه مردم درشگفت بودند، این شخص کیست که با امیر پایه دوستی محکمی دارد؟ عطار مرگ خود را به چشم دید، همین که عضدالدوله رفت رو به آن مرد کرد و پرسید برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادی آیا نشانهای داشت؟ دو مرتبه بگو شاید به یادم آید. ناشناس نشانیهای امانت خود را گفت، عطار در فکر شد و بعد حرکت نموده جستجوی مختصری کرد گلوبند را یافت و به او تسلیم کرد، گفت خدا میداند من فراموش کرده بودم. مرد گلوبند را گرفت و پیش عضدالدوله رفت. جریان را به عرض رسانید.
امیر گردنبند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آویخت و او را به دار کشید. دستور داد در میان شهر صدا بزنند: این است کیفر کسی که امانتی بگیرد و بعداً انکار کند. پس از چند روز گردنبند را به صاحبش رد کرد و او را به شهر خود فرستاد.
غزلی طنز از ناصر فیض
باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم
شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم
گاهی برای خواندن یک شعر لازم است
روزی سه بار انجمنم را عوض کنم
از هر سه انجمن که در آن شعر خواندهام
آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم
در راه اگر به خانهی یک دوست سر زدم
اینبار شکل در زدنم را عوض کنم
وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من
وقت است قیچی چمنم را عوض کنم
باید پس از شکستن یک شاخ دیگرش
جای دو شاخ کرگدنم را عوض کنم
وقتی چراغ مه شکنم را شکستهاند
باید چراغ مهشکنم را عوض کنم
عمری به راه نوبت ماشین نشستهام
امروز میروم لگنم را عوض کنم
با من برادران زنم خوب نیستند
باید برادران زنم را عوض کنم
دارد قطار عمر کجا میبرد مرا؟
یارب! عنایتی! ترنم را عوض کنم
ور نه ز هول مرگ زمانی هزار بار
مجبور میشوم کفنم را عوض کنم
دستی به جام باده و دستی به زلف یار
پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟
جناس
یکسان بودن دو یا چند واژه در واج های سازنده را جناس می گویند، گرچه معنی متفاوتی داشته باشند. دو واژه همجنس گاه به جز معنی تفاوتِ دیگری ندارند و گاه علاوه بر معنی، در یک مصوت یا همخوان با هم متفاوتاند.به دو واژه همجنس ویا هممعنی که در یک مصراع یا بیت به کار میرود، ارکان جناس گویند.
مثال واژهٔ «باز» دو بار به کار رفته است؛ اول به معنی باز (پرندهٔ شکاری) و دوم به معنی گشاده است.
بر دوختهام دیده چو باز از همه عالم
تا دیدهٔ من بر رخ زیبای تو باز است
جناس انواع مختلف دارد.
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران