وقتی ده‌نمکی روی سیم خاردار خوابید

وقتي ده‌نمكي روي سيم خاردار خوابيد
خبرگزاری فارس
الف - ۲۸ فروردین ۱۳۹۰

کمی‌ با خودم‌ کلنجار رفتم‌. نَفْسم‌ را راضی‌ کردم‌. نگاهی‌ به‌ لای‌ سیم‌خاردار انداختم‌. بسم‌ الله گویان‌، برخاستم‌. کوله‌ پشتی‌ ام‌ راانداختم‌ روی‌ سیم‌ خاردار.

"منورها در دل‌ سیاه‌ شب‌ می‌سوختند و تنها خطی‌محو در سینه‌ آسمان‌ ثبت‌ می‌کردند"مکث‌ نکردم‌. دست هایم‌ را باز کردم‌. برخاستم‌، دست ها کشیده‌، خود را پرت‌ کردم‌ روی‌سیم‌ خاردار. نیمه‌های‌ شب‌ بود. منورها در دل‌ سیاه‌ شب‌ می‌سوختند و تنها خطی‌محو در سینه‌ آسمان‌ ثبت‌ می‌کردند.

همراه‌ با دیگر نیروهای‌ گردان‌ سلمان‌ ازلشکر ۲۷ حضرت‌ رسول‌ (ص‌) در ادامه‌ عملیات‌ والفجر ۸ در جاده‌ فاو به‌ام‌القصر در حال‌ پیشروی‌ بودیم‌. گلو له‌های‌ دو شکا و تیربار دشمن‌، هر از چندگاه‌ خطی‌ سرخ‌ بالای‌ سرمان‌ نقش‌ می‌کرد. همراه‌ (شهید) عباس‌ نظری‌ ودیگر بچه‌ها، پشت‌ سر یکدیگر، جا پای‌ نفر جلویی‌ پیش‌ می‌رفتیم‌. کناره ‌سمت‌ چپ‌ جاده‌ گِل‌ بود و آن‌ طرف تر باتلاق‌ «خور عبدالله»‌. دشمن‌ بدجوری ‌مقابله‌ می‌کرد و با همه‌ تجهیزات‌ خود می‌جنگید.

"همراه‌ با دیگر نیروهای‌ گردان‌ سلمان‌ ازلشکر ۲۷ حضرت‌ رسول‌ (ص‌) در ادامه‌ عملیات‌ والفجر ۸ در جاده‌ فاو به‌ام‌القصر در حال‌ پیشروی‌ بودیم‌"در حینی‌ که‌ جلو می‌رفتیم‌، بر حسب‌ اتفاق‌ من‌ افتادم‌ جلوی‌ ستون‌. در زیرنور زرد و سرخ‌ منور، چشمم‌ به‌ سیم‌ خاردار افتاد. سیم‌ خاردارهای‌ حلقوی‌.ظاهراً راه‌ دیگری‌ برای‌ عبور نبود. ایستادم‌، همه‌ ایستادند. نشستم‌، همه‌نشستند.

جای‌ درنگ‌ نبود. شنیده‌ بودم‌ در عملیات‌ قبلی‌ بچه‌ها چکار کرده‌بودند. کمی‌ با خودم‌ کلنجار رفتم‌. نَفْسم‌ را راضی‌ کردم‌. نگاهی‌ به‌ لای‌ سیم‌خاردار انداختم‌.

"گلو له‌های‌ دو شکا و تیربار دشمن‌، هر از چندگاه‌ خطی‌ سرخ‌ بالای‌ سرمان‌ نقش‌ می‌کرد"از مین‌ خبری‌ نبود. بسم‌ الله گویان‌، برخاستم‌. کوله‌ پشتی‌ ام‌ راانداختم‌ روی‌ سیم‌ خاردار. از بچه‌های‌ تخریب‌ هم‌ خبری‌ نبود که‌ راه‌ رابگشایند. مکث‌ نکردم‌.

کاری‌ بود که‌ باید انجام‌ می‌شد. اگر من‌ نمی‌رفتم‌، دیگری‌ باید می‌رفت‌. پس‌ قسمت‌ من‌ بود که‌ نفر اول‌ ستون‌ بودم‌. دست هایم‌ را باز کردم‌. برخاستم‌، دست ها کشیده‌، خود را پرت‌ کردم‌ روی‌سیم‌ خاردار.

"همراه‌ (شهید) عباس‌ نظری‌ ودیگر بچه‌ها، پشت‌ سر یکدیگر، جا پای‌ نفر جلویی‌ پیش‌ می‌رفتیم‌"لبه‌های‌ تیز آن‌ در بدنم‌ فرو رفت‌ و آزارم‌ می‌داد. سعی‌ کردم‌ به‌روی‌ خودم‌ نیاورم‌ تا روحیه‌ بچه‌ها تضعیف‌ نشود. صورتم‌ را به‌ عقب‌برگرداندم‌ و به‌ نیروها که‌ ایستاده‌ بودند گفتم‌: "برادرا بیائید رد شوید...سریع‌... سریع‌... " کسی‌ نیامد.

هر چه‌ منتظر ماندم‌ خبری‌ از نیروها نشد. یعنی‌ چه‌ اتفاقی‌افتاده‌ بود. سر و صدای‌ بچه‌ها می‌آمد ولی‌ از وجودشان‌ خبری‌ نبود. برای‌دلخوشی‌ یک‌ نفر پیدا نشد پا روی‌ کمر من‌ بگذارد و بگذرد. شک‌ کردم‌.نگاهی‌ به‌ سمت‌ راست‌ انداختم‌.

"صورتم‌ را به‌ عقب‌برگرداندم‌ و به‌ نیروها که‌ ایستاده‌ بودند گفتم‌: "برادرا بیائید رد شوید...سریع‌.."با تعجب‌ دیدم‌ بچه‌های‌ تخریب‌ از میان‌ سیم‌خاردارها راهی‌ باز کرده‌اند و نیروها راحت‌ از آنجا می‌گذرند. کسی‌ پشت‌سرم‌ نبود که‌ از او خجالت‌ بکشم‌. از شانس‌ بد کسی‌ هم‌ نبود که‌ کمکم‌ کند تابرخیزم‌. به‌ هر زحمتی‌ که‌ بود از لای‌ سیم‌ خاردار برخاستم‌. لباس هایم‌ سوراخ‌سوراخ‌ شده‌ بود.

تنم‌ می‌سوخت‌. روی‌ دستهایم‌ خط هایی‌ سرخ‌ افتاده‌ بود.خودم‌ را به‌ ستون‌ نیروها رساندم‌. از قسمت‌ بریدگی‌ سیم‌ خاردار که‌ خواستم‌بگذرم‌ به‌ خودم‌ خندیدم‌ و گفتم‌: آقا جون‌! ایثار و فداکاری‌ به‌ تو نیومده‌... 

منابع خبر

اخبار مرتبط