نامه فخرالسادات محتشمی پور خطاب به همسرش مصطفی تاجزاده به مناسبت صدوپنجاهمین روز بازداشت او

نامه فخرالسادات محتشمی پور خطاب به همسرش مصطفی تاجزاده به مناسبت صدوپنجاهمین روز بازداشت او
نوروز
فخرالسادات محتشمی پور، همسر مصطفی تاجزاده، معاون سیاسی وزیر کشور دولت اصلاحات به مناسبت صدوپنجاهمین روز بازداشت این فعال سیاسی اصلاح طلب نامه ای خطاب به او نوشته است. متن کامل این نامه که در وبلاگ شخصی محتشمی پور منتشر شده، بدین شرح است: یک، دو، سه، ...، صد و پنجاه سلام عزیزم دیروز این هجران ما صدو پنجاه روزه شد. باور می کنی؟!!! صدو پنجاه روز می شود چند ساعت؟ چند دقیقه ؟ چند ثانیه ؟ نمی دانم. هیچ وقت حوصله حساب کتاب نداشته ام. کوچک که بودم زمانی که پدرجان برای حساب و کتاب آن چرتکه را می گذاشت مقابلش روی آن میز کوچک، کنار دفترها، من فقط به صدای بالا پایین کردن آن مهره ها گوش می سپردم که برایم جالب بود. مثل صدای چک چک قطرات باران روی شیروانی. بزرگتر که شدم باز هم گل و ریحان و باغ و بوستان و شعر و ترانه رو ترجیح دادم به عدد و رقم های ریز و درشت. فقط یک جلوش بی نهایت صفر دکتر شریعتی به دلم نشست. آن هم برای این که صفرها قابل شمارش نبودن. و حالا شمارش روزهای تلخ گذشته هم برایم هیچ جذابیتی ندارد و از آن بدتر شمردن روزهای تلخ پیش رو. حساب روزها بماند برای بازجو و همکارانش. برای قاضی و برای هرکس که قرار است داد ما را بستاند. اینجا هم نشد آن جایی که سرای ابدی همه ماست که می گویند دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. ولی نمی شود. نمی شود. ما هی باید پیگیری کنیم. افوض امری الی الله و توکلت علی الله که به آن اعتقاد داریم به معنی دراز کشیدن روی آب و منتظر رسیدن به ساحل سلامت نیست نجات نیست. موجیم موجیم ما. و گردابی چنین هائل؟!!! زانوی شترمان را از همان دقیقه که رفتی یا نه، بردنت به کُره و جور، بستیم. سختِ سخت. ماباید اطلاع رسانی کنیم. باید آن ها را که به خواب رفته اند بیدار کنیم و آن ها که خود را به خواب زده اند و بیدار نمی شوند چه ؟ خوب، اطلاع رسانی که بشود دیگر خواب بی موقع آن ها هم به هم می ریزد لااقل بدخواب می شوند و کابوس می بینند. این هم برای خودش عقوبتی است دیگر.می گویند خواب شب بازتابی از عمل روز است. با این حساب، بی تردید خواب خوش ندارند خیلی ها این روزها. برای اطلاع رسانی ما باید هی تقویم را بگذاریم جلوی رویمان و روزها را بشماریم و شب ها را و بعد چرتکه بیندازیم و ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها را بشماریم. حالا اهمیت تقویم و ساعت برایمان معلوم می شود. این دو شیء عزیز که تو از آن محرومی عزیزم. تو و همه عزیزان دربند. من البته ساعت مچی ات را گذاشته ام یک جایی در معرض دید. آن ساعت طلایی با بند قهوه ای روشن که خیلی قشنگ می نشست روی مچ قوی و مردانه ات و تو برای زمان بندی برنامه های متعددت دائم به آن نیاز داشتی. و تقویم ها هم که همه جا هستند. این گوشه و آن گوشه. مصطفی جان تو از آن مهره های پرتقالی خبر داری؟ مهره هایی که محمدرضا با پوست پرتقال و درِ شامپوی ایوان درست کرده و با اتصال آن ها به واسطه نخی که احتمالا بر اثر یک شیطانی کوچک به دست آورده تسبیح درست کرده و استفاده چندمنظوره می کرده است در تمام روزها و شب های انفرادی از آن؟ یکی از صد راهی که برای بیشتر لذت بردن از سلول انفرادی کشف کرده بود و سخاوتمندانه دراختیار دیگر عزیزان گذاشته و می گذارد. من دلم می خواست آن روز در مراسم دعای توسل بچه های انجمن اسلامی دانشکده حقوق که برای تو و محسن ها و عبدالله آشناست، شیطانی کنم و آن تسبیح رازآلود تقدیس شده را کش بروم ولی نشد. می دانی چرا ؟ چون ما اهل حساب و کتاب شده ایم. هزار بار خیز برمی داریم برای یک شیطانی بهداشتی و مجاز که فرشته های خدا را می خنداند ولی یکهو مصلحت اندیشی می کنیم و می ایستیم. می نشینیم. یا شاید دروغ چرا نفسش را نداریم پایش را نداریم در نزدیکی نیم قرن عمر! محمد چند روز پیش به من می گفت: شما نمی خواهی یک مرخصی بروی؟ لااقل یک روز. یک سفر یک روزه؟ چه می گویند این بچه ها ؟ ما هیچ وقت همدیگر را نمی فهمیم انگار. مرخصی برای ما؟ شاغلین تمام وقت!!! خانواده های زندانیان سیاسی. مگر می شود. مگر می گذارند. ما هی باید حساب و کتاب کنیم. شب ها را بشماریم و روزها را. شاید اگر تابستان بود و مثل قدیم ها در وسط حیاط های پر درخت یا پشت بام های کاهگلی می خوابیدیم به جای گهر زمان، ستاره ها را می شمردیم. چقدر دلم ستاره می خواهد. ستاره خودم را ستاره تو را که آن بالاها مثل زهره می درخشد. ستاره بچه ها را. ستاره تک تک این بچه ها که زیر نور ماه کم سو نشان می دهد و گاهی درخشش آن ها چشم آدم را می زند. این سقف ها چه کوتاه شده اند. من دلم آن تاق های ضربی را می خواهد که نقش های فیروزه ای داشت و این پایین با حوضچه های فرش شده با کاشی فیروزه ای فواره هایش تا فلک فوران می کرد. من دلم آب می خواهد و آئینه و یک دل سیر گریه شبانه. دیروز، روز صد و پنجاهم که گفتی آن دو نوشته از روزنه را خوانده ای، فکر کردم حالا بی خیال حساب و کتاب. می شود اولش را به یاد آورد. شامگاه نحس بیست و سوم و یا نخستین دقایق بامداد شوم بیست و چهارم و امروزش را که صدو پنجاهمین روز است. به تهش چکار داریم. بی خیال انتهای مه آلود مبهم نامعلومش. از حالا بگوییم و بنویسیم. می دانم که تو امکان نوشتن برای ما را نداری. گفتن هایت هم حساب و کتاب می خواهد. باز هم حساب و کتاب. باز هم ... من ولی دلم ناگفته هایت را می خواهد. ناگفته هایت را چه موقع می توانی برایم بگویی؟ همان ها که تنها شاهد گذر از ذهنت و نشستن بر دلت و گاه بیان بر زبانت را در اولین ملاقات سپردی به من و گفتی خوب حفظش کن و من آن را گذاشته ام یک جای امن تا تو بیایی و رمزگشایی کنی از ان شیء عزیز خاطره انگیز. چند روز تا آن زمان باقی است عزیزم؟ تقویم را کنار می گذارم. و چشم بر روی عقربه های بزرگ و کوچک می بندم. من زمان را متوقف می کنم تا تو بیایی قهرمان همیشگی من.

منبع خبر: نوروز

اخبار مرتبط: نامه فخرالسادات محتشمی پور خطاب به همسرش مصطفی تاجزاده به مناسبت صدوپنجاهمین روز بازداشت او