خاطرات بهزادنبوی:از نصب کولر مهستی و زندگی درقبرستان تا درگیری با پلیس باآجر
ماه نامه «نسیم بیداری» در شماره شهریورماه خود بخش هایی از خاطرات بهزاد نبوی، سخنگوی دولت شهید رجایی را منتشر كرده است. به گزارش خبرآنلاین در بخشهایی از این مطلب مده است: *من متولد ۱۳۲۱ در تهران هستم. پدرم اهل سبزوار ومادرم تبریزی است. هر دو برای ادامه تحصیل به تهران آمده ودر اینجا باهم آشنا شده وازدواج كردند. نسب پدری من به مرحوم حاج ملاهادی سبزواری میرسد... ولی در عین حال پدر بنده متخلق به خصوصیات وخلقیات پدر وجدش نبوده وبا آنها از نظر فكری وعقیدتی تشابهی نداشت. از نظر خانواده مادری نیز پدربزرگم در زمره روشنفكران فعال در انقلاب مشروطیت به شمار میرفت. او در حزب «اجتماعیون وعامیون» - كه بعد از انقلاب مشروطیت به وجود آمد- عضویت داشت. *مادرم نیز یك خانم تحصیلكرده و مدرس دانشگاه بود وبه دلیل اختلافاتی كه با پدرم داشتند، در زمان طفولیت بنده، از هم جدا شدند. تا آنجایی كه به خاطر دارم مادرم به طور مداوم ومستمر كاركرده و تا مدتها تامین معاش داییها، خالهها وپدربزرگم را برعهده داشت. من تقریبا تمام كودكیم را با پدربزرگم گذارندم ودر حقیقت روحیاتم در خانه اوشكل گرفت... *پدربزرگم از سال۱۳۱۵ تا شهریور۱۳۲۰ در زندان رضاشاه گرفتار بود. در آن زمان یك گروه ۱۰۲ نفری- به دنبال گروه ۵۳ نفره تقی ارانی- دستگیر شدند، كه پدربزرگم نیز در شمار آنان بود. رژیم رضاشاه به پدربزرگم اتهام زده بود كه با گروه «۵۳ نفر» همكاری داشته است. ولی وی همیشه این اتهام را تكذیب كرده وحتی نسبت به خصوصیات فردی وفكری بسیاری از اعضای آن گروه ورفتارشان در زندان انتقاد داشت. واقعیت ماجرای دستگیری آن مرحوم این بود كه تحصیلات عالیه خود را قبل وبعد از انقلاب اكتبر روسیه در آن كشور به پایان رسانده بود وبه همین دلیل به زبان روسی مسلط بود. به همین دلیل، در دوران رضاخان در یك شركت پنبه ونئوپان روسی به عنوان مترجم مشغول كار شد. ایشان میگفت: «سرپاس مختاری رئیس شهربانی رضاشاه چندبار پیغام داده بود كه تو باید برای ما جاسوسی كنی ومن گفتم: جاسوسی نمیكنم وچون جاسوسی نكردم برایم پرونده-سازی كرده ودستگیرم كردند.» * به یاد دارم در روز ۲۹ تیرماه ۳۱، با یكی از داییهایم در تظاهرات برضدقوام وبه نفع مرحوم مصدق شركت كردم. در میدان مخبرالدوله-چهارراه استقلال كنونی- تظاهرات بود. حدود دویست متربالاتر، سربازان مسلح حكومت نظامی، خیابان را بسته بودند وبه طرف مردم تیراندازی میكردند. مردم هم از كوچه وخیابانها بیرون آمده وشعار میدادند وبا حمله پلیس وماموران حكومت نظامی به داخل كوچهها وخیابانها فرعی فرار میكردند. داییام مرا در خیابان ظهیرالاسلام نگهداشت وخودش به جمعیت كوچكی- بالغ بر صد نفر- در سرخیابان ملحق شد. داییام چون صدای كلفت و رسا داشت رهبری جمع برای شعار دادن را به دست گرفت، مامورین هم واكنش نشان داده، تیراندازی كردند. همه فرار كردند، اما داییام كله شقی كرد وهمانجا ایستاد وبا مامورین درگیر شد. چند دقیقه قبل از این واقعه نیز یكی از تظاهر كنندگان به ضرب گلوله سربازان به شهادت رسیده بود ومن شاهد آن صحنه بودم، تصور كردم كه داییام را هم خواهند كشت. در نزدیكی محلی كه ایستاده بودم، مقداری سنگ وآجر برای تعمیر پیادهرو ریخته بودند. یك سنگ برداشتم ودر حالیكه فریاد میكشیدم داییام را كشتند، به سمت مامورین دویدم. به عقلم نمیرسید كه ممكن است این كار فایدهای نداشته باشد، اما در این سن وسال، این تنها كاری بود كه به ذهنم رسید. اقدام من باعث به هیجان آمدن جمعیتی كه به داخل خیابانهای فرعی فرار كرده بودند، شد. آنها نیز آن پاره سنگها را برداشته وبه سوی پلیس حمله بردند. پلیس هم عقب نشست. به این ترتیب داییام از دست آنها نجات یافت... * به همین دلیل از سال۱۳۴۷ هم زمان با تشكیل گروه مسلح، شركتی را به اتفاق دو تن از همدورهایهای دانشگاه ویك دوست دیگر برای انجام كارهای الكترونیكی ومخابراتی تاسیس كردیم... به تدریج وضع اقتصادی شركت خوب شد. تصور همه این بود كه من به عنوان یك پیمانكار فعال وپولدار دیگر به دنبال فعالیت سیاسی نیستم.... در اردیبهشت ۱۳۵۱ یكی از دوستانم خبر داد كه تحت تعقیب است. لذا ماچهار نفری كه كادر اصلی گروه بودیم، تصمیم گرفتیم مخفی بشویم. به این ترتیب از خردادماه آن سال زندگی مخفی من شروع شد. *به خانوادهام هم گفتم: «به مسافرت میروم» در ابتدای دوران مخفی شدن نه خانهای داشتیم نه یك شغل پوشش برای خود انتخاب كرده بودیم... برای اینكه در زندگی مخفی موفق شویم، چند روزی را به قبرستانهای دولتآباد، واقع در جاده شهرری رفتیم. الان در آنجا آپارتمانسازی كردهاند، اما در آن زمان بیابان بود. به جز ما در آن قبرستان، شبها قماربازها و قاچاقچیان هم میآمدند. شبها در كنار قبرها میخوابیدیم وبه این ترتیب زندگی مخفی را آغاز كردیم. ... *من قبل از اختفا سهام خودم را در شركت با شركا صلح كردم، آنها هم هرچه كه میتوانستند پول تهیه كنند به من دادند. نزدیك به سیصدهزارتومان هم پول، به صورت چكهای تضمینی هزار تومانی از آنها گرفتم. این پولها را هم در همان دولتآباد داخل یك نایلون ضدرطوبت در كنار یكی از قبرها چال كردم.... بلاخره پس از مدتی در یك مغازه سیمكشی كاری پیدا كردم.... اوایل خرداد دریك دكان سیمكشی در خیابان ولیعصر پایینتر از خیابان امام خمینی مشغول كارشدم. در آن فصل كار اصلی آن مغازه نصب كولر بود. اولین جایی كه مرا برای نصب كولر بردند، اتفاقا نزدیك خانه خودمان ودر منزل خانم مهستی-خواننده معروف آن زمان-بود. *با توجه به اینكه فرزندان صاحب مغازه دانشجو بودند ومغازه نیز در نزدیكی خانه خودمان بود پس از مدت كوتاهی آن شغل را رها كردم... پس از چند روز در نازیآباد به عنوان شاگرد یك مغازه سیمكشی مشغول كار شدم... چند روز بعد در خیابان قلعه مرغی كنار ریل راهآهن جایی برای سكونت یافتم. * من برای خودم شناسنامه جعلی درست كردم. در شناسنامه جعلی، اسم من حمید جهانبین ومحل تولدم مراغه بود. لهجهام را تركی كرده بودم وبا همه به زبان تركی صحبت میكردم... *پس از آنكه مرا دستگیر كردند یك بازرسی بدنی انجام دادند واز پشت به دستهایم دستبند زده و چشمهایم را نیز بستند. ابتدا اسم مرا پرسیدند. گفتم: «من حمید جهانبین هستم.» گفتند: «فلان فلانشده، به تو میفهمانیم كه حمیدجهانبین كیست؟» *فهمیدم قضیه لو رفتهاست. لذا سیانوری را كه در دهانم بود را گاززده وخوردم، وشهادتین را زیرلب خواندم. سیانور باید خیلی زود اثر كند، اما چهارپنج دقیقه گذشت و خبری نشد! *هفت روز به صورت مداوم از من بازجویی میكردند... پس از آن نیز تا دوماه به صورتگاه وبیگاه از من بازجویی میكردند. بعد از دو ماه بازجویی من تمام شد، اما تا ۲۰ ماه در سلول انفرادی بودم... *ازتمام دوران بیست ماهه زندان انفرادی، یك سال در اوین وبقیه را در قزل قلعه بودم. زندان اوین شرایط سختتری داشت. در اوین نه ملاقاتی داشتیم ونه اجازه هواخوری منظم میدادند. گاهی اوقات تا دو ماه به هواخوری نمیرفتیم.... در زندان اوین كتاب، روزنامه ورادیو مطلقا نداشتیم. بعد از ۴ ماه به اصرار زیاد به من یك قرآن دادند. روزهای اول زندان برای آدم خیلی سخت است. من هم در اوین حدود ده ما تنها بودم وبه غیرازتنهایی مساله شكنجه نیز بود. *بعداز اینكه قادر به راه رفتن شدم تصمیم گرفتم كه در سلول برنامهریزی داشته باشم... حدود یك ماه و نیم پس از بازجویی مرا به سلول جدید منتقل كردند كه پنجرهای كوچك داشت ودر نتیجه سلول هوای بهتری داشت. من بر اساس یك برنامه ریزی دقیق روزانه حدود۲۲ كیلومترپیادهروی میكردم. یعنی طول وعرض سلول را راه میرفتم. در سلول به صورت (L) راهپیمایی می-كردم. در روز پنج هزاربار طول وعرض سلول را طی میكردم. این راهپیمایی حدود ۱۰ ساعت طول میكشید. من خیلی سریع راه میرفتم وبرای اینكه سرم گیج نرود، در انتهای یك مسیر، در جهت عقربههای ساعت میچرخیدم ودر انتهای دیگر برخلاف عقربههای ساعت دور میزدم... درضمن پابرهنه راهپیمایی میكردم، خاصیتش هم این بود كه كف پا پینه میبست واگر بعدامی-خواستند شلاق بزنند، مقاومت كف پا بیشتر میشد. حدود سه ساعت نیز در روز ورزش میكردم... ۴ ماه بعد به من قرآن دادند. وقتی را نیز برای قرائت قرآن در نظر گرفتم. در كنار راهپیمایی، ورزش وقرآن ۳ ساعت در روز نیز به خواندن نماز اختصاص داده بودم. از جمله نمازهای قضا ویا نمازهایی كه فكر میكردم شاید مورد قبول نباشد....
منبع خبر: آینده
اخبار مرتبط: خاطرات بهزادنبوی:از نصب كولر مهستی و زندگی درقبرستان تا درگیری با پلیس باآجر
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران