فرزاد تنها نبود، یک جامعه پشت او بود، بسیار قوی و محکم در مقابل استبداد ایستاد و از آرمانهای والای خود دفاع کرد و یک تنه به جنگ استبداد پرداخت آنهم در کجا؟ در گود و میدان مستکبران. با هر شکنجه ای که میشد، مقاومتر و امیدوارتر میشد، با هر ضربه ای که بر تن نحیفش وارد میکردند بیشتر از قبل به مردم نزدیک تر میشد

فرزاد تنها نبود، یک جامعه پشت او بود، بسیار قوی و محکم در مقابل استبداد ایستاد و از آرمانهای والای خود دفاع کرد و یک تنه به جنگ استبداد پرداخت آنهم در کجا؟ در گود و میدان مستکبران. با هر شکنجه ای که میشد، مقاومتر و امیدوارتر میشد، با هر ضربه ای که بر تن نحیفش وارد میکردند بیشتر از قبل به مردم نزدیک تر میشد
اخبار روز

شب بود، ستارگان بهاری بر پهنای دنیای تاریک در حال نورافشانی بودند. صدا و زمزمه انسانها، کره خاکی را به کاستی رنگارنگ تبدیل کرده بود. یکی مینالید و دستهای پینه بسته و ترک خورده خود را بر صورت بچه های رنگ پریده خویش می کشید و خراشها را بر پوست ظریف بچه هایش حکاکی میکرد و مدام زمزمه میکرد، لالی لایه فرزندان دلبندم ترک ها را جبر زمانه بر پیکرم نگاشته و ناله هایم را گوش شنوایی خریدار نیست.
فرزندانم با همین دستهای پینه بسته توشه راه علم و دانش اندوزی را برایتان فراهم میکنم تا بلکه شما هم همچون معلم دلسوزتان فرزاد عزیز امید آینده گان شوید، همان معلمی که زبانش همچون دستهای من ترک برداشته تا بلکه در آینده مملکتمان را به سرزمین فرهیخته گان تبدیل کند.
آری باید او را جست، چی را؟ علم را، دانش را، همه آن چیزهایی را که معلمتان به شماها میاموزد. فرزندان دلبندم روز را با بارهای سنگین خدا وزن بر دوشم به اتمام میرسانم و شب را با گریستن و نالیدن بر بسترم.
آری با گریستن، هر زمان که صورت شماها را نگاه میکنم انگار همه زردی دنیا نصیب شما شده است، انگار سرخی و سرخ گونه بودن از خانه ما و مملکت ما رخت بر بسته ، آری میگریم و میگریم و در درون خودم همه آن غمها را حبس میکنم که نکند حتی یک لحظه بر تار و پود قلب نازک شما بنشیند.
آن دیگری فرزند یک پای خود را که دختری ١٣ ساله است بر دوش گذاشته و راهی مدرسه بدون سقف و بخاری است و با لمس کردن پای مصنوعی دخترش انگار تمامی سقف آسمان بر وجودش فروریخته است.
دختر زیبا و خوش چهره اما یک پا مدام بر دوش بابا سوال میکند، بابا، فرزاد یعنی چی؟ بابا، فرزاد هم یک پایش مصنوعی است؟ بابا همه انسانها پاهایشان مصنوعی است؟ بابا چرا ماموستا فرزاد میگوید که همه انسانها یک پایشان مصنوعی است؟
بابا چرا گریه میکنی؟ دختر زیبا بی خبر از آنکه بابا برای شهامت والای معلم شان دارد میگرید، بی خبر از آنکه بابایش ماموستا فرزاد را خدای شهرشان میداند و بی خبر از آنکه پدرش ماموستا فرزاد را سرمایه بی همتای مملکت شان میداند.
آن یکی مادری کهنسال ٦٥ ساله ایست که نوه بی پدر را صبحها تا مدرسه همراهی میکند، هر صبح ماموستا فرزاد دست مادر بزرگ سمکو را میبوسد و میگوید مادر بزرگ: سمکو اکنون برای خودش ابر مردی شده است و نگرانش نباشید.
سمکو یکبار در سر کلاس به ماموستا فرزاد میگوید، ماموستا اجازه؟ بفرما سمکو جان، ماموستا طناب اعدام گردن بچه ها را میشکند؟ یا می برد؟ آخر میدانی ماموستا فرزاد هنگامی که بابایم را اعدام کردند من آنجا بودم ٥ سال سن داشتم، بابا داد میزد و میگفت اجازه بدهید که پسرم سمکو را پنج دقیقه در آغوش بگیرم، اما میدانی ماموستا آنها نگذاشتند و بابایم را حلق آویز کردند و گردنش را شکستند. ماموستا فرزاد، گردن بابا خیلی نازک بود، آنقدر نازک که حتی صدایش هم ضعیف شنیده میشد، همه مردم می گفتند که بابای من انسان وارسته ای بوده است و هیچوقت در برابر ظلم گردن کج نکرده است، ماموستا فرزاد من فکر میکنم به همین خاطر گردن بابایم را شکستند.
فرزاد رو به سمکو کرد و گفت که قداره داران و ظالمان گردن را میشکنند و چون یارایی در مقابل طرف ندارند او را از صفحه روزگار حذف میکنند، بی خبر از آنکه او سمکو را دارد که در آینده طناب اعدام و دار اعدام را برای همیشه از صفحه روزگار حذف میکند.
دختری کوچک جثه در ته کلاس همیشه مات و مبهوت می نشست، یک روز در زنگ تفریح با ماموستا فرزاد هم صحبت شد و گفت ماموستا مامان سلطنه شما کار می کند؟ ماموستا گفت یعنی چی؟ دخترک گفت آخر ماموستا مادر من در خانه مردم کار میکند، او بسیار ضعیف شده است، چشمهایش از فرط خستگی به سرخی گراییده و رنگش کاملا پریده است.
فرزاد به دخترک گفت مگر بابایت کار نمی کند؟ دختر زیر لب گفت بابام مریضه، بابای من کارگر ساختمانی بود و یک روز در محل کار از بالای ساختمان پایین میافتد و رانش می شکند و دچار خونریزی داخلی شده است و چون پول نداشتیم که او را معالجه کنیم امروز لگن بابایم سوراخ شده و کرم زده است.
صاحب کار او ا‌همال کرده است و حتی حاضر نیست حقوق به تعویق افتادهاش را بپردازد. به همین خاطر ماموستا، مادرم شب و روز کار میکند که بلکه بتواند ران بابایم را معالجه کند. ماموستا فرزاد من میخواهم دکتر بشوم که بابایم را معالجه کنم تا پای او را قطع نکنند، به من کمک میکنی ها ماموستا جان؟
هر کدام از شاگردان ماموستا فرزاد به دردهایی آغشته بودند که جگر انسان را کباب میکرد، ماموستا بسیار شجاعانه تمامی تلاش خود را میکرد که با کارهای روشنگری و دانش افروزی شاگردانش را به نقطه اوج برساند تا بلکه در آینده هر کدام از آنها انسانهای صادق و شرافتمند و خدمتگذار در جامعه بشری بشوند و بتوانند نوید آور آزادی و برابری و صلح و آرامش باشند.
فرزاد تمامی وقت و زمانش را صرف رهایی جامعه اش از مشکلات متعدد میکرد که به ناگاه ابرهای سیاه و شوم بر او و زندگی مالامال از اندوه او حاکم شد و او را راهی سیاهچالهای مستکبران کرد، و با پتکی آهنین بر سر او کوبیدن که دیگر یارای تو نیست که انسان باشی و انسانمداری را در مغز به پرورانی و مدافع مظلومان باشی.
معلم فداکار به جرم انسان بودن و انسانیت اسیر خفاشان خون آشام شد و سرزمین او را به تاریکستان جهل و استبداد تبدیل کردند، و به مردم ندا دادند که این سرزمین منطقه ممنوعه انسانیت و انسان بودن است و هر کس بخواهد همچون فرزاد فکر ورود به این منطقه را در مغز بپروراند همانا در سیاهچالهای ما مسکن می گزیند.
از آنروز روشنایی مدرسه بدون سقف همراه با شاگردان مصیب زده و زجر دیدهاش، به مجلس عزا تبدیل شد و همه هراسان در پی معلم فداکار سر به کوه و بیابان زدند.
مردم شهر در بهت و حیرت بودند که از برای چه قداره داران انسانیت را به حبس درآوردند، به هر سوی می نگریستند صدای گریه و ناله و زاری مهمان خانه ها شده بود.
از همه نگرانتر نوغنچه هایی بودند که امید و آرزویشان را گرفته بودند، دوری معلم فداکار را تحمل نمی کردند و بر هر کوی و بام و برزن داد میزند ماموستا را آزاد کنید.
فرزاد تنها نبود، یک جامعه پشت او بود، بسیار قوی و محکم در مقابل استبداد ایستاد و از آرمانهای والای خود دفاع کرد و یک تنه به جنگ استبداد پرداخت آنهم در کجا؟ در گود و میدان مستکبران.
با هر شکنجه ای که میشد، مقاومتر و امیدوارتر میشد، با هر ضربه ای که بر تن نحیفش وارد میکردند بیشتر از قبل به مردم نزدیک تر میشد، با هر پتکی که بر سر او میکوبیدند بیشتر افکار انسانی را در سر میپروراند.
فرزاد جسور از همان سیاهچالهای رژیم با دانش آموزانش تماس داشت و با فرستادن پیام پیروزی برای آنها، صفوف استواری شاگردانش را منسجم تر میکرد.
فرزاد مینویسد:
دختران سرزمین اهورا، فردا که در دامن طبیعت خواستید برای فرزندانتان پونه بچینید یا برایشان از بنفشه، تاجی از گل بسازید، حتما از تمام پاکی ها و شادی های دوران کودکیتان یاد کنید. پسران طبیعت آفتاب، میدانم دیگر نمی توانید با همکلاسیهایتان بنشیند، بخوانید، یاد کنید و بخندید، چون بعد از «مصیبت مرد شدن» تازه «غم نان» گریبان شما را گرفته، اما یادتان باشد که به شعر، به آواز، به لیلاهایتان، به رۆیاهایتان پشت نکنید، به فرزندانتان یاد بدهید برای سرزمینشان، برای امروز و فرداها فرزندی از جنس «شعر و باران» باشند. به دست باد و آفتاب می سپارم تان تا فردایی نه چندان دوردرس عشق و صداقت را برای سرزمینمان مترنم شوید.

شاگردانشان از جسوری و استواری معلم فداکارشان، اسطورهای به معنای واقعی در وجودشان و در افکارشان آفریده بودند، و هر روز بیشتر از قبل به توصیه ها و دروس ایستادگی آموخته شده از طرف معلم فداکارشان صحه می گذاشتند و به طروق گوناگون در سطح جامعه انتشار میدادند.
فرزاد این معلم فداکار و برابری طلب، سیاهچالهای رژیم را نیز تبدیل به مدرسه ضد استبداد کرده بود و روشنگری های او در زندان تن استبداد را به لرزه انداخته بود و بیشتر از این نتوانستند که او را تحمل کنند به همین خاطر حکم اعدام او را به تصویب رساندند.
١٩ اردیبهشت ماه ١٣٨٩ بود، آسمان به سرخی آغشته بود، انگار آسمان از جنس سرب بود ، ستارگان همه به تماشا نشسته بودند، آنقدر آن شب آسمان رنگی بود که انگار مبدأ اصلی ستارگان به خاموشی میرود، سرخی آسمان نشان از غمی بزرگ بر چهره گیتی بود، هر از گاهی شهاب سنگها به نشانه اعتراض بر عرش آسمان خودنمایی میکردند.
سحرگاه شد و دیکتاتوران، اسطوره مقاومت را از فرط ضعیف بودنشان به پای چوبه اعدام بردند و فکر کردند که با اعدام معلم فداکار به همه افکار پلیدشان میرسند، اما در همان لحظه معلم فداکار با دستهای پر از نقل و شگلات و با پاهای از کار افتاده در اثر شکنجه، لنگ لنگان به سوی مأموران ظالم میرود و میگوید بیایید دهن تان شیرین کنید چون امروز فرزاد متولد میشود. فرزاد و چهار یار دبستانی اش، علی حیدریان و فرهاد وکیلی و شیرین علم هولی و مهدی اسلامیان، در آن سحرگاه به چوبه اعدام سپرده شدند. لکه ننگی دیگر بر صفحات تاریخ پر از جهل و فساد رژیم اسلامی افزوده شد و یکبار دیگر روسیاهی را اذان خود کردند.
امروز هزاران هزار فرزاد متولد شده اند و همه آنها داستان ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی و استقامت و از خود گذشتگی فرزاد را سرمشق زندگیشان قرار داده اند و همه در جویبار آزادی طلبی و برابری خواهی شناورند و هیچ سدی یارای مقابله با آنها را ندارد.

یادشان گرامی باد و راهشان پر رهرو
ننگ بر جمهوری اعدام و شکنجه و سنگسار 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

منبع خبر: اخبار روز

اخبار مرتبط: فرزاد تنها نبود، یک جامعه پشت او بود، بسیار قوی و محکم در مقابل استبداد ایستاد و از آرمانهای والای خود دفاع کرد و یک تنه به جنگ استبداد پرداخت آنهم در کجا؟ در گود و میدان مستکبران. با هر شکنجه ای که میشد، مقاومتر و امیدوارتر میشد، با هر ضربه ای که بر تن نحیفش وارد میکردند بیشتر از قبل به مردم نزدیک تر میشد