دردنامه یک زندانی سیاسی برای فرزندانش از زندان اوین

جرس: محمدحسن یوسف پورسیفى، فعال حقوق کودکان و زندانى سیاسى بند ۳۵۰ زندان اوین، در نامه ای پر از درد، از بی مهری ها گلایه کرده و از فکر و حال این روزهای خود گفته و نوشته است.

 

به گزارش کلمه، متن این یادداشت به شرح زیر است:

تقدیم به فرزندانم: امیر رضاى عزیزم، یاسمن نازنینم و طاهره ى دلبندم

کدام قله؟ کدام اوج؟

عزیزان دلم سلام. امید دارم سلامت و تندرست باشید. امیدوارم ایام به کامتان باشد، که مى دانم شاید اینگونه نباشد. من حالم خوب است، فقط نمى دانم چرا آنقدر به پوچى رسیده ام و زندگى برایم مسخره شده است که زندان و آزادى برایم معنى ندارد.

شاید زندگى، زندانى باشد با مقیاسى بزرگتر. دلم براى تک تک تان تنگ شده است. همین. قصد نوشتن رنج نامه ندارم. چون زندگى رنجى است که همه ما مى بریم. هرکس بنابر افسانه شخصى خویش. عصر ما دوران تجرد و تنهایى است. چاره اى نیست. باید با آن کنار آمد. فقط می دانم آینده از آنِ شماست. یا شاید فرزندانتان. امیدوارم آن زمان شرایط از هر لحاظ بهتر باشد. ما نقش خود را آنطور که شایسته بود، براى بهتر شدن اوضاع ایفا کردیم. منتى هم بر سر مردم نیست، همه که نباید سیاسى باشند. بگذارید دیگران زندگى شان را ادامه دهند، وضعیت معیشتى شان خوب باشد، مسافرتشان را بروند و به معناى واقعى بتوانند زندگى کنند. همین برایمان کفایت مى کند. مى دانم آنطور که باید نتوانستم در کنارتان باشم و بابت این مورد عذرخواهى مى کنم. مى دانم با هر نسبتى، نتوانستم حضور داشته باشم، اما فکر مى کنم افقى که به آن نگریستم آینده است و بالطبع رسیدن به آرامش و آینده ى بهتر هزینه دارد.

من و هم اندیشانم این هزینه را بدون منت پرداختیم گرچه عمرمان را گذاشتیم و از خیلى چیزها محروم ماندیم اما فکر می کنم ارزشش را دارد. حالا بگذارید هر کس هر طور که می خواهد این حرکت را تفسیر کند. بگذار بگویند زندگى اش را خراب کرده همه چیز را از دست داده، خنده ام مى گیرد از کسانى که دیدشان مورچه اى است و فقط جلوى پایشان را مى بینند. می خواهند شرایط درست شود اما حاضر نیستند حتى یک قدم بردارند. من به این زندگى مى گویم “زندگى سگى”.

آدم هایى که توى سرشان هم بزنى صدایشان در نمى آید و تبدیل مى شوند به آدم هاى غر غروى داخل تاکسى ها یا مهمانى هاى خانوادگى. وقتى شنیدم یکى از بزرگترهایم که بسیار باتجربه است و سنى از او گذشته است گفته که من خودم بیشتر پیگیر بودم تا ببینم دادگاهم چه مى شود خنده ام گرفت، البته بماند که دل چرکین هم شدم. این بزرگوار که جاى پدر من است در انقلاب و راهپیمایى ها حضورى فعال داشت. آنطور که خود مى گفت براى ریشه کن کردن ظلم. و نمى فهمم که چرا شرایط مرا درک نمى کند. این فاصله فکرى بین نسل ها طبیعى است. شاید من هم در آینده همین طور شوم که بدیهى ترین روابط بین فردى را نادیده بگیرم به فکر همه چیز و همه کس باشم جز خانواده ام. دیگران را نصیحت کنم بدون آنکه خودم به آن موارد عمل کنم. بد اخلاق شوم یا به عنوان یک بزرگتر فقط حرف بزنم. به فرزندان موفقم افتخار مى کنم و به فرزندانم که در زندگى فراز و نشیب زیادى را به جبر یا به اشتباه پشت سر گذاشته اند محل سگ هم نگذارم و نام خود را بگذارم پدر! مسخره است نه؟

بگذریم. تاریخ در آینده در مورد عملکردمان و نه حرف هایمان به خوبى قضاوت خواهد کرد. به قول فروغ فرخزاد: “من پناه بردن به اتاق در بسته و نگاه کردن به درون را در چنین شرایطى قبول ندارم. من نمى توانم وقتى مى خواهم از کوچه اى حرف بزنم که پر از بوى ادرار است، لیست عطرها را جلویم بگذارم و معطر ترین شان را براى توصیف این بو انتخاب کنم. این حقه بازى است” و یا در جاى دیگر که مى گوید: “من به قیافه آدم هایى که یک موقع ادعاهاى وحشتناکى داشتند، نگاه مى کردم و پیش خودم فکر مى کردم: اینکه جلوى من نشسته، همان است که مثلا هفت سال پیش نشسته بود؟ اگر این، آن را ببیند اصلأ مى شناسد؟ همه چیز وارونه شده بود، حتى خودم وارونه شده بودم. بعد توانستم خودم را درست کنم. در متن فکرهایم و عقیده هایم دست بردم و روى بعضى حالت هاى خودم خط قرمز کشیدم. اما دنیاى بیرون هنوز همان شکل است. آنقدر وارونه است که نمى خواهم باورش کنم”.

از این مقوله بگذریم. خواستم حال بقیه فرزندانم را بپرسم که دیدم مثنوى صدمن کاغذ مى شود. اما از آنها که نام نبردم بدانند که به یادشان هستم. همیشه خواستم مطلبى قلمى کنم، پیشاپیش براى سالروز تولد امیررضاى عزیزم، تولدت مبارک. مواظب اضافه وزن خودت باش و امید دارم چشمانت ضعیف تر نشده باشد. خواستم به یاسمن نازنینم بگویم که مواظب خودش باشد و به طاهره ى کوچکم بگویم به فکرت هستم. دورادور روى ماهتان را مى بوسم. روزى که زیاد دور نیست، همدیگر را خواهیم دید. شاید به گذشته بخندیم و حاضرم هرگونه گلایه اى را بدون آنکه حرفى بزنم، بشنوم.

به بزرگترهایى که بزرگترى نمى دانند، از قول فروغ بگویید: “آیا شما که صورتتان را در سایه غم انگیز زندگى مخفى نموده اید گاهى به این حقیقت یأس آور اندیشه مى کنید که زنده هاى امروزى چیزى به جز تفاله هاى یک زنده نیستند؟”

حرف هایم تلخ بود، مى دانم اما واقعیت را نمى توان انکار کرد. بزرگترها باید یاد بگیرند که نقد پذیر باشند. “کسى نام مرا به خاطر ندارد پرنده اى آشناییم که برگ هیچ درختى بر منقارم نیست نه ساکن خاکم، نه مسافر آفتاب بى نام و نان تنها دلى دارم که وقف شوریدگان جهان است.”

شاد زى، مهر افزون، مى بوسمتان

محمدحسن یوسف پور سیفى
بند ۳۵۰ زندان اوین
مهر ماه ١٣٩٣

منبع خبر: جنبش راه سبز

اخبار مرتبط: دردنامه یک زندانی سیاسی برای فرزندانش از زندان اوین