رفاقت سرشار از صمیمیت سه پسر تقریبن همسال و همکلاس که این داستان بر اساس آن شکل گرفته است خوشحال کننده است و خواننده را از اینکه با چنین صمیمت و یکرنگی در دوستی، هر روز فاصله بیشتر می شود اندهگین می کند

 نگاهی به داستان " راز " که یکی از داستان های کتاب سلفچگان است
فرنگیس اقراری

نویسندگان خوب اغلب داستان هائی در کتاب هایشان پیدا می شود که بسیار آموزنده است و کم شنیده ها را می نما یا نند.
و چنین داستان هائی وقتی با قدرت گردش قلمشان در قالب نثری روان و تمیز و گیرا نوشته می شود خواننده را بسیار خوش می آید و راضی می کند. بنظر من داستان " راز " در کتاب سلفچگان از این دست است.

"...با کمی ترس سرم را با لا کردم. میخکوب شدم. پسری هم سن و سال خودم را دیدم که سیاه سیاه بود.
حتا حدس نمی زدم که، ما در کشورمان سیاه پوست داشته باشیم هرچند بعد ها فهمیدم که تعدادشان کم هم نیست. من در فیلم ها با سیاه پوستان آشنا شده بودم و تصورم براین بود که پسر بالای سرم، به زبان انگلیسی بامن حرف خواهد زد. هنوز نفسم جا نیفتاده بود که شنیدم به فارسی گفت:
" کمک نمی خواهی؟ "
هم برایم جالب بود هم ترسم ریخت..."

وقتی دلت نمی آید نوشابه یا غذائی هم که داری می خوری، کتاب را ببندی متوجه می شوی که داستان توجه و خواستت را کاملن جذب کرده است.
آنجا که می خوانی:

"..." بچه ها این را که بشما می گویم دلم نمی خواهد جائی باز گو کنید..." "

کنجکاویت هم تحریک می شود، و می خواهی هرچه زودتر بدانی که جریان چیست؟ چگونه می توان در چنین انتظاری کتاب رابست و ادامه را گذاشت تا فرصتی دیگر؟
هر خط داستان " راز " چنین است و مشتاق هستی بدانی عاقبت چه می شود، بخصوص وقتی که بدانی با کمی بالا و پانین داری داستانی واقعی را می خوانی.
براستی آنهائی که با خواندن میانه ای ندارند از چنین اشتیاقی محروم نیستند؟.

رفاقت سرشار از صمیمیت سه پسر تقریبن همسال و همکلاس که این داستان بر اساس آن شکل گرفته است خوشحال کننده است و خواننده را از اینکه با چنین صمیمت و یکرنگی در دوستی، هر روز فاصله بیشتر می شود اندهگین می کند:

" " عزیز! این رسول ِ تازه آمده در محله ما، بنظر می رسه خیلی با حال باشه "
و شدیم " سه تفنگدار " و در دبیرستان هوای هم را داشتیم "

شهر " ابادان " در آن سالها برای عده ای سر زمین جویندگان طلا بود. در حقیقت مردم این شهر مثل بسیاری از کشورها در این زمان ، مجموعه ای بود از بسیاری آدم های نقاط دیگر کشور که بقصد کار و زندگی بهتر به این شهر آمده بودند و در پالایشگاه غول پیکرش هر کدام به کاری مشغول بودند، والبته هر گروه عادات و سنن خود را نیز همراه آورده بودند. و در مجموع آبادان شهر فرنگی بود از همه رنگ و " اتی تو " و سایر سیاه پوستان کشورمان از کناره های جنوب شرقی " اروند رود و خلیج فارس تا دهانه ی تنگه هرمز " بودند که بیشترشان همین " راز " را که " اَتی تو " قرار بود با دوستنش در میان بگذارد، داشتند. " این از سنن و عادات اهالی آن سامان بود.
با آنکه بسیاری از نویسندگان کشورمان از جمله زنده یاد " غلامحسن ساعدی " در مورد آنچه که برای " اتی تو " یک راز بود نوشته و سخن گفته اند ولی باز برای بسیاری از مردم کشورمان یک " راز " است و محمود صفریان طی این داستان آن را می گشابد.

" اَتی تو " در شریطی نبود که با یکی دوکلمه رازش را بر ملا کند.

" .... گفتی شب موعود. شب موعود دیگه چیه؟ چرا اینقدر سخت حرف می زنی؟ "
" برویم خانه عزیز، گلوئی تر کنیم. همه آنچه را که یک راز است و خواهش می کنیم برای همیشه پیش خودتان باشد، برایتان توضیح می دهم و کاملن روشنتان می کنیم. به شما می گویم چون احساس می کنم که برادرانم هستید، و من نمی خواهم از این راز زندگی من و خانواده ام نا آگاه باشید. "
باز با تعجب من و عزیز بهم نگاه کردیم. واقعن در سنی نبودیم که کسی راز خانوادگی اش را برایمان باز گو کند، با بسیاری حدس و گمان که مگردر زندگی بهترین دوستمان چه رازی هست که خودش هم از افشا کردنش حال درستی ندارد.
کنجکاوی روحم را سوهان می زد. و همین بیقراری را درعزیز حس می کرم و خود ِ اتی تو هم به نوع دیگری منقلب بود.
شاید پشیمان شده است. بهتردیدم که کاریش کنم و پس از خوردن چای نگذارم مطلبی در مورد راز را با ما مطرح کند. و چنین کردم "

راز ِ اتی تو، دوستانش را هیجان زده کرده بود. و بی قرار ِ آگاهی از آن بودند. قول داده بودند که آن را برای کسی باز گو نکنند. خوشحال بودند که در حد فاش کردن یک راز مورد اعتماد قرار گرفته اند، ولی صاحب راز یعنی دوست سیاه پوستشان خود بیشتر از آن ها هیجان زده بود. شاید هم چون داشت کار خلافی می کرد.

" بچه ها این را که بشما می گویم دلم نمی خواهد جائی باز گو کنید. برای پس فردا شب هر دوی شما برای شام خانه ما هستید. ما زود شام می خوریم."
عزیز فرصت نداد حرفش تمام شود.
" مناسبتش چیست اتی تو؟ "
" داشتم توضیح می دادم فرصت ندادی. می خواهم با خانواده ام با پدر و با عموهایم که آن ها هم مهمان هستند و با تنها دائی ام و دوتا پسرخاله هایم آشنا شوید "
" من رویم نمی شود با این گروهی که نامبردی بر یک سفره بنشینم. تازه به قول عزیز چرا ما را به شام دعوت کرده ای؟ به پدر مادرت چه گفته ای ؟ "
" این آشنائی برای شب موعود است می خواهم با همه ی آن هائی که نام بردم حد اقل با چهره هایشان آشنا شوید. خانواده ام از برنامه ام خبر ندارند چون در اینصورت حتمن موافقت نمی کردند. "

محمود صفریان در پروراندن سوژه هایش قدرت کافی دارد وسبب می شود که داستان هایش
خواننده را با خود همراه کند.
در همین کتاب سلفچگان که " راز " یکی از داستان هایش هست، هرکدام را که می گشائی ویژه گی خاصی دارد.
پایان بندی بیشترداستان هایش، غیر قابل پیش بینی و تکان دهنده است و بهمین خاطر خواننده را تا مدت ها پس از پایان در فکر می برد.
محمود صفریان نویسندگی را دوست دارد و کلمات را خوب به بازی می گیرد و از درون آن ها نثر خواستنی دلپذیری را به خواننده عرضه می کند.
من اعتراف می کنم که از کار هایش بسیار خوشم می آید و بهمین سبب وقتی متوجه می شوم کتاب جدیدی منتشر کرده است بهر شکل آن را تهیه می کنم و می خوانم.

حتمن اگر منتقدی آگاه در مورد کار های این نویسنده نقد بنویسد نظرش خیلی با من فرق خواهدداشت، ولی از دید من داستان های او کشش خاصی دارند و خواننده را خوش می آید.
بنظر من خوانندگان بهترین نظر دهندگان هستند، امید وارم این کتاب را بخوانند و نظرشان را حد اقل در مورد داستان " راز " بنویسند.
برایش موفقیت بیشتر آرزو دارم.

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

منبع خبر: اخبار روز

اخبار مرتبط: رفاقت سرشار از صمیمیت سه پسر تقریبن همسال و همکلاس که این داستان بر اساس آن شکل گرفته است خوشحال کننده است و خواننده را از اینکه با چنین صمیمت و یکرنگی در دوستی، هر روز فاصله بیشتر می شود اندهگین می کند