روایت شادمانه عبدالمطلب(ع) از ولادت آخرین نبی الهی

روایت شادمانه عبدالمطلب(ع) از ولادت آخرین نبی الهی
خبرگزاری فارس
خبرگزاری فارس - ۱۵ آذر ۱۳۹۶

روایت شادمانه عبدالمطلب(ع) از ولادت آخرین نبی الهی

مرحبا، آمنه! ولیمه‌ای بدهم که عرب ندیده و نشنیده باشد، با شتاب از اتاق بیرون آمد؛ خیل مشتاقان دیدار نوزاد را که در آن‌ سوی آستانه جمع شده بودند، کنار زد و به‌ سوی خانه کعبه شتافت، تا شکرگزار نعمت و لطف خدا باشد.

به گزارش خبرنگار آیین و اندیشه خبرگزاری فارس، سیدیحیی یثربی پیشکسوت فلسفه و مترجم قرآن کریم در کتاب «محمد، پیام آور صلح و اندیشه» به روایتی از ولادت حضرت رسول خاتم(ص) پرداخته است که در ادامه می‌آید:

.... پاسی از شب نگذشته بود که فاطمه، مادر عبدالله، با ام لیلی در کنار آمنه بودند. وقت زایمان آمنه فرا رسیده بود.

نزدیکی صبح، انگار کسی هاله را صدا کرد! از جا برخاست و به سراغ آمنه رفت. اما در آستانه اتاق، فاطمه را دید که فرزند تازه به‌ دنیا آمده را مانند یک دسته‌ گل در آغوش داشت! صدای فاطمه، هاله را از بهت بیرون آورد که اشک‌­ریزان می­‌گفت:

 - عین خود عبدالله است. بیا ببین!

هاله به‌ طرف فاطمه و نوزاد دوید.

"وقت زایمان آمنه فرا رسیده بود.نزدیکی صبح، انگار کسی هاله را صدا کرد! از جا برخاست و به سراغ آمنه رفت"اما نوزاد را که فاطمه به‌ طرفش دراز کرده بود، نگرفت. فقط روی آمنه را با شتاب بوسید و شتابان به سراغ عبدالمطّلب رفت. پیرمرد زیر سایبان خفته بود. هاله عبایش را کشید و بی‌­اختیار فریاد زد:

- مژده! مژده!آمنه پسر زایید!

عبدالمطّلب با صدای هاله از خواب پرید. ابتدا مات بود و نمی‌فهمید که آن زن چه می‌گوید! اما وقتی به خودش آمد، دیگر سر از پا نمی‌شناخت! به هاله دستور داد که فوری بچه را نزد او بیاورد.

هاله رفت تا بچه را بیاورد. اما عبدالمطّلب طاقت نیاورد و خودش هم به سوی اتاق آمنه راه افتاد. هاله نوزاد را آماده می‌کرد که صدای پای شوهر پیرش را شنید! به طرف او برگشت. نوزاد را بالا گرفت و نشانش داد. عبدالمطّلب لبخند بر لب، دست دراز کرد، یعنی که می‌خواهد نوزاد را در آغوش بگیرد.

"اما در آستانه اتاق، فاطمه را دید که فرزند تازه به‌ دنیا آمده را مانند یک دسته‌ گل در آغوش داشت! صدای فاطمه، هاله را از بهت بیرون آورد که اشک‌­ریزان می­‌گفت: - عین خود عبدالله است"هاله برخاست. چند قدم به سوی عبدالمطّلب برداشت و گفت:

- بیایید داخل!

عبدالمطّلب با شوق وارد اتاق شد. نوزاد را می‌بویید و می‌بوسید. هاله و فاطمه و آمنه، محو تماشای مهرورزی پدربزرگ داغ‌دار با نوه‌اش بودند. در این­جا هاله به عبدالمطلب اشاره کرد که حال آمنه را هم بپرسد.

عبدالمطّلب سری تکان داد و دوباره مشغول بازی با نوزاد شد.

هاله در حالی که با چشم و ابرو به آمنه اشاره میی‌کرد گفت:

-آقا! آقا!

 عبدالمطّلب چند لحظه به چهره آمنه نگاه کرد! معنای رنگ پریده و لبان خشک او را دریافت! چند لحظه آرام و بی‌­حرکت ماند. آنگاه با اکراه نوزاد را به آغوش هاله بازگرداند. سپس به آمنه روی کرد و گفت:

- مرحبا، آمنه! ولیمه‌ای بدهم که عرب ندیده و نشنیده باشد. با شتاب از اتاق بیرون آمد؛ خیل مشتاقان دیدار نوزاد را که  در آن‌ سوی آستانه جمع شده بودند، کنار زد و به‌ سوی خانه کعبه شتافت، تا شکرگزار نعمت و لطف خدا باشد.

حیاط خانه شلوغ بود و هر دم کسی وارد می‌شد. به مژده‌­رسانان مژدگانی‌­های خوب می‌بخشیدند! عبدالمطّلب هنوز پا در کوچه نگذاشته بود که ابولهب را دید هروله‌کنان از دور می‌آید.

"هاله عبایش را کشید و بی‌­اختیار فریاد زد:- مژده! مژده!آمنه پسر زایید!عبدالمطّلب با صدای هاله از خواب پرید"کنیز مورد علاقه­‌اش، ثویبه نیز در پی­اش می‌دوید. ابولهب هیجان‌زده از همان فاصله فریاد کشید:

- راست است، پدر؟! پسر به‌ دنیا آمده؟!

عبدالمطّلب جواب داد:

- آری، آری پسرم! پسر عبدالله به‌ دنیا آمده!

ابولهب به سوی پدرش دوید. عبدالمطّلب خنده زنان برایش آغوش گشود و ابولهب چون کودکان خود را در آغوش پدر انداخت. اما سریع خود را از آغوشش بیرون کشید. به پشت سر نگاه کرد و فریاد زد: 

- ثویبه! ثویبه! تو که مژده پسر عبدالله را آوردی،به مژدگانی آن، از این لحظه آزادی!

ثویبه ذوق‌زده نمی‌دانست چه بکند.

رو به کعبه به‌ زانو افتاد و گفت:

- ای هبل بزرگ، سپاس! هزاران سپاس به خاطر این طفل خوش‌قدم که به این خاندان عطا کردی!

عبدالمطّلب به راهش ادامه داد. ابولهب پرسید:

- اکنون چه وقت بیرون رفتن از خانه است؟! باید ولیمه بدهی!

عبدالمطّلب هم‌چنان که به راهش ادامه می‌داد، در پاسخ گفت:

- می‌روم کعبه. می‌­روم تا شکر‌گزاری کنم.

ابولهب دست‌ها را به‌ سوی خانه کعبه بلند کرد و با شادی فریاد سر داد:

ـ من از همین‌جا می‌گویم هبل، سپاس! هبل، سپاس!

عبدالمطّلب به راه خود ادامه داد، ابولهب هم جست‌وخیز کنان وارد خانه شد. اما ثویبه همان‌جا نشست و به دعا خواندن،ادامه داد.

ابولهب همه را، کنار زد و وارد اتاق آمنه شد. با نعره شادی او همه کنار رفتند.

"ابتدا مات بود و نمی‌فهمید که آن زن چه می‌گوید! اما وقتی به خودش آمد، دیگر سر از پا نمی‌شناخت! به هاله دستور داد که فوری بچه را نزد او بیاورد"ابولهب با دو گام بلند خود را به کنار بستر آمنه رساند؛ نوزاد را در آغوش گرفت و قهقهه زد!

حس عجیبی به آمنه دست داده بود.  دلش می‌­خواست که از جا برخیزد و بچه‌اش را از ابولهب، بگیرد. اما نای تکان‌خوردن نداشت. دلش می‌خواست همه بروند و او را با پسرش تنها بگذارند. دلش می‌خواست لالایی بخواند و برای او از پدرش بگوید. ابولهب نوزاد را بر زمین نهاد و رو به سوی کعبه آورد! آمنه چشم‌ها را بست و آهسته و آرام زمزمه کرد:

-لالا لالا گل زیبا!

لالا ای ماه بزم‌آرا!

لالا، لالا که لالایت می‌آیه!

ز راه شام بابایت می‌آیه!

انتهای پیام/

.

منابع خبر

اخبار مرتبط