از گوساله سرگردان و مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت تا دستمال توالتهای بیمارستان مرکزی
مصطفی مستور معتقد است: تنها اشتراک داستانهای این مجموعه برخورداری از معیارهای داستان خوب است: امکان ارتباط، تاثیرگذاری، معناداری و ساختار منسجم. به گزارش خبرآنلاین، چاپ دوم مجموعه داستان «قصه 84» با داستان هایی از رضا امیرخانی، مجید قیصری، شهرام شفیعی، علی خدایی و ... به انتخاب مصطفی مستور توسط سوره مهر منتشر شد. «بالابر» داستانی از میترا الیاتی، «بخشی از داستان بلند بیوتن» از رضا امیرخانی، « بچهها» از علیخدایی، «دستمال توالتهای بیمارستان مرکزی» از شهرام شفیعی، « LD» از کیارنگ علایی، «گوساله سرگردان» از مجید قیصری و «مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت» از مصطفی مستور داستانهای این مجموعه را تشکیل میدهند. در بخشی از داستان «LD» میخوانیم: «غذا را که میخورد، مرد گفت: «میدونی یه میلیارد دلار برای این جنگ هزینه شده؟ اگه ما این پول را داشتیم...؟» زن لبخند زد، گفت: «خب...؟» مرد لقمهای گذاشت توی دهانش و گفت: «صد تا بچه میآوردیم.
"مصطفی مستور معتقد است: تنها اشتراک داستانهای این مجموعه برخورداری از معیارهای داستان خوب است: امکان ارتباط، تاثیرگذاری، معناداری و ساختار منسجم"صدتا نیروی تازه نفس وارد میدان میکردیم.» زد زیر خنده...» مصطفی مستور در مقدمه کتاب در خصوص گردآوری این مجموعه میگوید: «داستانهای این مجموعه بدون شک بهترین داستانهای سال نیستند. حتی بهترین داستانهای نویسندگانشان هم نمیتوانند باشند و مگر برای نویسندهای که زندهاست و همچنان مینویسد مفهوم «بهترین داستان» معنا دارد؟ بدون تردید همه داستانهای این مجموعه در یک سطح نیستند، به لحاظ سبک و گرایش هم، نویسندگان این مجموعه را نمیتوان در یک گرایش و نحله ادبی طبقهبندی کرد. تنها اشتراک داستانهای این مجموعه برخورداری از معیارهای داستان خوب است: امکان ارتباط، تاثیرگذاری، معناداری و ساختار منسجم. باری داستان جایی است برای شنیدن صدای احساس نویسنده، برای دیدن روح و ذهن و دلکسیکه مینویسد، برای قدمزدن در کوچه پسکوچههای روح کاتب کلمات. اینکه بعضی کوچهها تنگ یا فراخ باشند اهمیت چندانی ندارد.
آنچه اهمیت دارد نفس تماشای این کوچههاست. نفس شنیدن این صداهاست...» اولین داستان این مجموعه از میترا الیاتی با عنوان «بالابر» یک گفت و گوی ساده با فضای نمادین است که قصه اندوه و جوانی و آینده و آرزو و ...را روایت می کند. رضا امیرخانی با فصل دوم رمان بلند «بی وتن» استفاده هوشمندانه ای از بازی با کلمات کرده تا جریان سیال ذهن را به رخ بکشد. فصل دوم رمان این چنین آغاز می شود: «این فصل فصل پنج است. می پرسی چرا ؟!...
"به گزارش خبرآنلاین، چاپ دوم مجموعه داستان «قصه 84» با داستان هایی از رضا امیرخانی، مجید قیصری، شهرام شفیعی، علی خدایی و .."روشن است....» «بچه ها» از علی خدایی روایت سادهای از یک خانواده معمولی چهار نفره که یکی از آنها چند ساعتی نیست و ... . «دستمال توالتهای بیمارستان مرکزی» یک داستان با طنزی تلخ از رابطه ای که از هیچ به پوچ رسیده است. تمام ماجرا با «گفتم گفت» و در یک دیالوگ یک ریز و بی نفص تعریف می شود و به پایان می رسد... .
«LD» نوشته کیارنگ علایی نمایشگر رخوت در یک رابطه به عادت رسیده زناشویی است. «گوساله سرگردان» هم از مجید قیصری دارای فضایی رئال و با حال و هوای جنگ تحمیلی است. نهایتا «مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت» از خود مصطفی مستور. کوتاه و شاعرانه با رگه های عمیقی از احساس. حکایت مردی که درست وسط یک کلمه - و نه جمله ! - نقطه ای گذاشت تا فصلی تازه نیاغازد.
"صدتا نیروی تازه نفس وارد میدان میکردیم.» زد زیر خنده...» مصطفی مستور در مقدمه کتاب در خصوص گردآوری این مجموعه میگوید: «داستانهای این مجموعه بدون شک بهترین داستانهای سال نیستند"در داستان «مردی که تا پیشانی در اندوه فرورفت» میخوانیم: «داشت شروع میشد که خفهاش کردم. درست وسط جمله بود که نقطه گذاشتم. نمیخواستم کلام تمام شود. نمیخواستم جمله معنا پیدا کند. نیمه شب بود، گمانم.
ناگهان آمد. یا بهتر بگویم داشت میآمد که من یک گام پس رفتم. نقطه را گذاشتم و عقب کشیدم. نقطه را گذاشته بودم وسط کلمه. حتی فرصت تمام شدن کلمه را هم نداده بودم چه برسد به تمام شدن جمله.
"تنها اشتراک داستانهای این مجموعه برخورداری از معیارهای داستان خوب است: امکان ارتباط، تاثیرگذاری، معناداری و ساختار منسجم"نمیدانم نقطه را کجای کلمه گذاشته بودم. شاید روی دال یا بر قوس واو یا روی لبه دندانه سین. بس که با شتاب این کار را کردهبودم. بس که میترسیدم. دستهام انگار مرتکب قتل شده باشند، از هیجان و اضطراب میلرزیدند.
انگار کسی را نیامده کشته بودم. دستهام را گذاشته بودم روی گلوش و فشار داده بودم. وقتی داشت خفه میشد، چیزی نگفت. تقلا نکرد. التماس نکرد.
"باری داستان جایی است برای شنیدن صدای احساس نویسنده، برای دیدن روح و ذهن و دلکسیکه مینویسد، برای قدمزدن در کوچه پسکوچههای روح کاتب کلمات"فقط نگاهم کرد. صبر کرد تا ذره ذره بمیرد. دستهام را آن قدر آن جا نگهداشتم تا چشمهام خیس شدند. تا انگشتانم سست شدند. تا حس کردم دارم سُرمیخورم در چیزی که نمی دانم چیست.
انگار در چیزی لزج و چسبناک. ذره ذره فرومیرفتم. پایین و پایینتر. تا زانو. خودم میخواستم.
"نفس شنیدن این صداهاست...» اولین داستان این مجموعه از میترا الیاتی با عنوان «بالابر» یک گفت و گوی ساده با فضای نمادین است که قصه اندوه و جوانی و آینده و آرزو و ...را روایت می کند"شکایتی نداشتم. نمیخواستم آن قصه اهورایی باز تکرار شود. نمی خواستم سوار سرسرهای شوم که نتوانم میانه راه متوقف شوم. یک بار دچارش شده بودم. نمیخواستم باز مرثیه تکرار شود.
موج نیرومندی بود که میآمد و من دیگر خستهتر از آن بودم که در برابرش بایستم یا حتی به جایی یا به کسی پناه ببرم و این همه و شدت این موج ویرانگر، به خاطر آن بود که او میدانست. یعنی میفهمید و هیچ چیز و هیچ چیز و قسم می خورم هیچ چیز، نه؛ هیچ چیز مثل فهمیدن مرا درهم نمیکوبد. وقتی کسی ادراک نمیکند، یا کم ادراک میکند من میتوانم داناییام را هیولاوار بر او بگسترانم و از حیرت و بهت و شگفتیاش کیف کنم. اما او میفهمید. او به شدت و با سادگیِ اعجازآوری همه چیز را میفهمید.
"رضا امیرخانی با فصل دوم رمان بلند «بی وتن» استفاده هوشمندانه ای از بازی با کلمات کرده تا جریان سیال ذهن را به رخ بکشد"آن قدر که گاهی روح مرا کنار دیوار میگذاشت و بعد با یک حرف ساده یا یک پرسش، یا یک کلمه ـ که از آن پیدا بود عمق همه تقلاهای روح مرا فهمیده است ـ به آن شلیک میکرد. چند بار این کار را کرد و من هر بار میدیدم که روحم خم میشد و در خود مچاله میشد و میافتاد آن جا. پای دیوار. خوب میدانست جادوی مرا چه طور با یک کلمه باطل کند. من دائم در کوچههای تنگ و شیبدارِ معناهایِ سخت میدویدم و از نَفَس میافتادم و او اما تنها با گامی به من میرسید.
گاهی برای گریز از او یا برای اثبات برتریام با شتاب میرفتم. آن قدر با شتاب که همه، بیگمان همه، جا میماندند. در تنگترین و شلوغترین کوچهها به سرعت میدویدم اما وقتی به عقب نگاه میکردم، بُهتزده میشدم: ایستاده بود درست پشت سرم. بیهیچ تقلایی. بیهیچ فشاری.
"روشن است....» «بچه ها» از علی خدایی روایت سادهای از یک خانواده معمولی چهار نفره که یکی از آنها چند ساعتی نیست و .."باز فرو رفتم. این بار تا سینه، گمانم. اگر نقطه را نمیگذاشتم آن جا، اگر آن جمله را نمی کشتم لابد میخواست تا آخرین سطر، تا آخرین کلمه روحم، جلو بیاید و آن را بخواند. از این که مبهمترین و نگفتنیترین و باکرهترین و پنهانترین و پرمعناترین و پاکترین حرفها را که با سلوک وحشتناک روحی کشف کرده بودم به سادگی بستن گرهی روسریاش یا جلو کشیدن آن، یا عقب زدن موهای روی پیشانیاش میفهمید، دچار چنان هیجان سُکرآوری میشدم که مستی هیچ بادهای نمیتوانست کسی را این چنین سرمست کند. انگار آن بالا ایستاده بود و مرا که لای مشتی مفهوم گنگ و لغزنده دست و پا می زدم می پایید.
من در برابرش، در برابر داناییاش، در برابر فهمیدنهایش، مثل کودکی بودم در برابر دریایی از ماشینها در بزرگراهی بیانتها. وحشتزده و ناتوان و پر از بهت و حیرت و ترس. من هیچ گاه از زیبایی چهرهای یا چشمی یا نگاهی یا لبخندی، این چنین درمانده نمیشوم که از زیبایی و شکوه و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع. انگار در او شنا میکردم. نه آن چنان که در استخری حقیر که دائم سرتان بخورد به دیوارهای چهار طرفش یا پاهاتان برسد به کف کم عمقش.
"«دستمال توالتهای بیمارستان مرکزی» یک داستان با طنزی تلخ از رابطه ای که از هیچ به پوچ رسیده است"دریا بود انگار. میگفت بیا و من فرو میرفتم در او. می دویدم در او. انگار دیوار نداشت. انگار کف نداشت.
سقف نداشت. تُنگ تنگی نبود که ماهی روح تان مدام دیوارههایش را لمس کند. هرچه بود آب بود و امکان. امکان دویدن. پریدن.
"تمام ماجرا با «گفتم گفت» و در یک دیالوگ یک ریز و بی نفص تعریف می شود و به پایان می رسد.."شنا کردن. جیغ کشیدن. ستایش کردن. سجده کردن. گریستن و همین مرا بیشتر میهراساند.
همه ترس من از این حقارت بود. از محاط شدن در کسی که پایانی نداشت. دست کم برای من نداشت. برای همین بود که نقطه را گذاشتم. وقتی نقطه را میگذاشتم، کنارم بود.
"در داستان «مردی که تا پیشانی در اندوه فرورفت» میخوانیم: «داشت شروع میشد که خفهاش کردم"تنها چند سانتیمتریام. در یکی از پیچهای تند که به سرعت میدویدم، لحظهای بیهوا برگشتم تا نگاهش کنم که دیدم با فهمش چنان مرا در کنج حقارت بارِ داناییام درهم کوبید که روحم مچاله شد. به زانو درآمد. گریست. نمیدانست او.
این را نمیدید. نمی دانست به چه اتهامی باید چیزی نیامده بازگردد. همان جا بود که با بیرحمی نقطه را گذاشتم. و دور شد. انگار مشقی نیمه تمام.
"موج نیرومندی بود که میآمد و من دیگر خستهتر از آن بودم که در برابرش بایستم یا حتی به جایی یا به کسی پناه ببرم و این همه و شدت این موج ویرانگر، به خاطر آن بود که او میدانست"یا سیبی کال. یا عشقی بی قاف. بی شین. بینقطه. حالا من دور خواهم شد.
تا آن جا که از افق مکالمه نیرومند او در کسی یا چیزی پناه بگیرم. من دور خواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همه زیباییهای فهمیدنهایش را برای کسی رها خواهم کرد که او را هرگز درنخواهد یافت. نه، هرگز درنخواهد یافت. حتی ذرهای درنخواهد یافت. و خوب میدانم جز من، این منِ از نَفَس افتاده، هیچ روحی نمیتواند او را آن چنان که هست، آن چنان که نیازی به تاکردن و کوچک کردن و مچاله کردنش نباشد، ادراک کند.
"یعنی میفهمید و هیچ چیز و هیچ چیز و قسم می خورم هیچ چیز، نه؛ هیچ چیز مثل فهمیدن مرا درهم نمیکوبد"و این، این گذاشتن ناگهانی نقطه در دل کلمه، این سلاخی و کشتارِ کلمه، پرمعناترین و بزرگترین و غمبارترین و غریبترین و تلخترین و عمیقترین تراژدی روح انسانی است. اکنون تا چشمها فرورفتهام. نفسم را در سینه حبس کردهام و منتظرم. دیگر چیزی باقی نماندهاست. شاید دقیقهای.
ثانیهای. لحظهای. اندکی درنگ. تنها اندکی. تنها اندکی درنگ کافی است تا از پیشانی هم بگذرد.
"وقتی کسی ادراک نمیکند، یا کم ادراک میکند من میتوانم داناییام را هیولاوار بر او بگسترانم و از حیرت و بهت و شگفتیاش کیف کنم"از پیشانی که گذشت دیگر تمام شده است. آن موج نیرومند. آن حرف نیمه تمام. آن گلولهها. آن تقابل نابرابر دو روح.
و خیلی چیزهای دیگر. و همه چیز.»
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران