داستان فدای شعرواره
تعداد بازدیدها: ۹۲ احمد بیگدلی: بگذارید این یادداشت را که باید بسیار کوتاه هم نوشته شود، خطاب به نویسندهای بنویسم که نمیشناسمش: مرتضی فخری... حتی در سر شناسه هم تاریخ تولد ندارد که بدانم میخواهم با فرزند روحانیام حرف بزنم یا با پدر روحانی... بگذارید این یادداشت را که باید بسیار کوتاه هم نوشته شود، خطاب به نویسندهای بنویسم که نمیشناسمش: مرتضی فخری... حتی در سر شناسه هم تاریخ تولد ندارد که بدانم میخواهم با فرزند روحانیام حرف بزنم یا با پدر روحانی... در هر صورت ناگزیرم صاف و بدون مقدمه بروم سر اصل مطلب و آن هم منحصرا درباره فصل اول، ببخشید: شوط اول که با کسره بالای سرنشین هم، نمیتوانم آن را تلفظ کنم و نمیدانم چه ضرورتی داشته اینجور نامگذاری که به نامگذاریهای عرفانی هم هیچ شباهتی ندارد.
"تعداد بازدیدها: ۹۲ احمد بیگدلی: بگذارید این یادداشت را که باید بسیار کوتاه هم نوشته شود، خطاب به نویسندهای بنویسم که نمیشناسمش: مرتضی فخری.."گویا «افراز» در نشر کتاب مشکل چندانی ندارد، اما من بهعنوان خواننده با کتاب و متابهایی که سر از گریبانشان درنمیآوردم مشکل دارم. این بحث «متاب» را میگذارم برای وقتش. اما خطابه این حقیر به آقای فخری رماننویس (چون ما فخری نوحهخوان هم داریم) اینکه زبان و نگاه تازهای داشته باشید در زمینه نوشتن؛ موافقم اگر در انتقال آن به خواننده مشکلی به وجود نیاید، استفاده از لحن شاعرانه در داستاننویسی، زمانی سر جای خودش خوش مینشیند که داستان فدای این لحن نشده باشد. این را هم بگویم که مقوله حج البته میتواند دستمایه خوبی باشد، چنانچه خسرو علوی این کار را در شعر کرده است. داستان گویان از این قرار است که زنی به خاطر شرکت نکردن در کلاسهای آموزشی حج به قول نویسنده در مصاحبه با «ایبنا» باز میماند.
ولی در شرایط و محل دیگری که نیشابور باشد، سفر درونیاش را به مکه آغاز میکند. شاید نوعی برداشت یا تفسیری باشد از زن عارف تذکرهالاولیاء؛ رابعه عدویه. یا آن لطیفه جانپرور که درباره بایزید بسطامی و آن طالب حج گفتهاند که: هفت درهم به من ده و هفت بار دور من طواف کن، زیرا زمانی که خدا «آن خانه» را ساخته یک قدم در آن ننهاده و زمانی که «این خانه» را ساخته (دل)، یک گام از آن بیرون ننهاده. این لطف شیرین البته در این رمان نیست که ایجاز در آن غوغا میکند و پرگویی و افراط در رمان خلق آدمی را تنگ میکند. داستان بیش از اندازه مطول و بیش از اندازه از بازیهای کلامی لبریز است.
"حتی در سر شناسه هم تاریخ تولد ندارد که بدانم میخواهم با فرزند روحانیام حرف بزنم یا با پدر روحانی.."کمی زمان که بگذرد و دوباره به آن نگاهی بیندازید متوجه میشوید هم باید پارههایی از آن را حذف کنید و هم برای نکاتی که عرض میکنم چارهای بیندیشید. اولا شیخ صنعان حضرتعالی با آن توصیف اغراقآمیز صفحه اول کتاب و آن همه مریدان شیدایی که تحمل یک یا دو روز غیبت مرادشان را ندارند، خیلی زود بند را آب میدهد. عشق به حوریه البته میتواند عشق پاک مجازی باشد که بنا به گفته امام حسن(ع) میتواند انسان را به کمال برساند، اما بازخوانی آن لحظه پرشور شهوانی در آن اتاقک با حوریه، احتمال پاکیزگی عشق مجازی را از بین برده است: «حوریه!... التماس بیهوده است. بگذار، در اتاقک پشت بام کوره، در این چهار دیوار انباشته از وز وز موتور مکنده مازوت، و سوت خشک پره ی خنک کننده عریانش، از شهدنای وجودمان، نوبرانهای برچینیم، پیش از آن که، یکی از آن همه کارگرها بالا بیاید و خلوتمان را بر هم بزند...
ص۲۰) این تب و تابی که بر هر چه بماند به عشق پاک مجازی نمیماند، حالا هم بعد از گذشت به گمانم ۱۵ سال دست از سر حاج آقا جمال که مریدان فراوانی دارد و رو به سوی گنداب جایی نهاده است به نام گنداب که در قاموس نامشناسی کتاب دستور زبان داستان احمد اخوت نامی غلط است، دست از نظربازی برنمیدارد: ملاحظه بفرمایید: جمال از زن روی برگرداند و خاکی صندلی جلو را خیره شد و لبهایش را، به تکرار ذکرها سپرد... ص ۱۲ و... همینطور این نظربازیها که به قول شاملو: تو آغاز میکنی، ادامه دارد. ظاهرا این رمان را هم حدیث نفس خواندهاید و آنقدر به این حدیث نفس مشغول بودهاید که فراموش میکنید در دو سه صفحه واژه ترکیبی «سنجرنای» را چهار بار تکرار کردهاید: ص ۲۶، ۱۷، ۱۶، ۱۳، ۱۰، مثل درازنای، آتشنای، سبکنای، شهدنای، نازکای، باریکنای و... سراسر این شوط اول پر از نای است که با جمله غریبی آغاز میشود: سبکنای کالبدش را بالا کشید.
"بگذارید این یادداشت را که باید بسیار کوتاه هم نوشته شود، خطاب به نویسندهای بنویسم که نمیشناسمش: مرتضی فخری.."ص ۱۰. که البته چندان هم غریب نیست تا وقتی به این جمله میرسیم: داشت با باریکنای انگشتانش، دراز نای دماغش را شخم میزد. ص ۱۶. آیا این نثر شاعرانه است؟ یا این جمله: چرا مسافران مینیبوس دچار لرز، اجازه نمیدادند تا جمال، در حضور زلال خدا جاری شود؟ ص ۱۹. یا: صدای چرب راننده، یا: پسربچه با خاکی انگشتهایش، ردیف کهنه صندلیها را نشانه رفت.
ص ۱۰. اینجور نوشتنهای آبی آسمان و فلان، دیگر تاریخش گذشته است. شما خودتان را بگذارید جای من، چه تصوری از کوتاهی رقص را میتوانید در ذهنتان تماشا کنید: «سیاه و سفیدی ریشش، به رقصی کوتاه دچار شد... ص ۱۱» یا: جمال برای التماس خاک نشسته صغری سر تکان داد. یا: توی کهنه خرخر مینیبوس.
"حتی در سر شناسه هم تاریخ تولد ندارد که بدانم میخواهم با فرزند روحانیام حرف بزنم یا با پدر روحانی.."ص ۲۳ و این جمله که شاهکار است: «و گلوی جمال، که باز هم التماسهایی تکرار شده بود». ص ۲۴ یا: «همچون خیز پراکنده تب، در کالبد دمر افتاده بر بستر جمال.» ص ۲۸ یا: «کهنه گذشتهای تهوعآور میبرد...» از همه اینها گذشته معماری شخصیت جمال پیش از آنکه کامل شده باشد، دستخوش آشفتگی است به ویژه وقتی اغراق زایدالوصفی که دربارهاش میشود بر آن سایه میاندازد: «حالا او بود... جمال!... صاحب مریدان بیشمار... و عبادتگاهی دور از شهر به نام محراب مزار سلطان سلیمان» این جمال در میان شلوغی مسافران مینیبوس گفته دنبال خدا میگردد و چون نمییابد دیگران را «روح خراش» لقب میدهد.
راستش را بخواهید باورم نمیشود که چنین مرد خدایی به « این دهاتیها» که بندگان خدا هستند و شاید در مقایسه با سگ بیماری که حضرت موسی به دنبال خود میکشید بهتر بودند، مورد بیمهری و بیاعتنایی این حاج آقا جمال قرار میگیرد که هم ایمانش به تلنگری بند است هم زهدش تا آب از غربال بریزد.
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران