تو از فراز کدامین ستاره میخوانی که راز نوشدن حال و روز ما دانی جهان که نو شود از من کسی نمی پرسد چرا تو باز همان تلخ و کهنه را مانی؟
تو از فراز کدامین ستاره میخوانی
که راز نوشدن حال و روز ما دانی
جهان که نو شود از من کسی نمی پرسد
چرا تو باز همان تلخ و کهنه را مانی؟
در انتهای شبی تندخو گرفتارم
در انتظار که صبحی به ما بتابانی
به مژدگانی اگر واکند دهان خورشید
تویی که مژده ی آن روزهای خندانی
نگاه می کنم و شهرها همه لال اند
نمانده چشم و دهان بر سر خیابانی
نه عاشقی، نه دلی، نه امید دیداری
نه کوچه ای، نه رهی تا رسد به میدانی
جهان شکسته درختی ست مانده در پاییز
کجایی ای که شکوفایی بهارانی؟
هزاره ای ست که تاریک و خشک و تنهایم
در آرزوی تو ای ابرناکِ بارانی
چه سال های سیاهی گذشت و خون خوردیم
که روزگار سیاهی رسد به پایانی
۲٣/۱۲/۹۷
اگر عضو یکی از شبکههای زیر هستید میتوانید این مطلب را به شبکهی خود ارسال کنید:
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران