آن آبِ رفته باز نیاید به جوی تو! اسماعیل خوئی

آن آبِ رفته باز نیاید به جوی تو! اسماعیل خوئی
اخبار روز
اخبار روز - ۹ خرداد ۱۳۹۰

"عمری ست بر کناره ی دریا نشسته ام: تا آبِ رفته باز رسانم به جوی خویش." عبدالکریم سروش: از رهبرانِ"انقلابِ فرهنگی"در فرمانفرمایی ی آخوندی.  ای رفته با گذشتِ زمان آبروی تو! آن آبِ رفته باز نیاید به جوی تو. دنبالِ دشمن این سوی وآن سو عبث مگرد: ای خودستا! توبوده ای و بس عدوی تو. آن سفله را که خشتِ نخستین نهاد کج کم جو،که بر توختم شود جست وجوی تو. در دل،هزارتویه ای از ناز ونخوتی: پُرکرده لاف ولاغ ودغا تو به توی تو.

""عمری ست بر کناره ی دریا نشسته ام: تا آبِ رفته باز رسانم به جوی خویش." عبدالکریم سروش: از رهبرانِ"انقلابِ فرهنگی"در فرمانفرمایی ی آخوندی"سی ساله شد گناهِ بزرگِ تو و هنوز سُرخای شرم باز نتابد زروی تو! فرهنگخوار گشتی وغافل ،ز فرطِ آز، کاین لقمه ی درشت بگیرد گلوی تو. بد خوانی ی تو را گنه از کوهسار نیست: پژواکِ بانگِ توست که آید به سوی تو. دیوار را به پایه زدی تیشه ها: منال آوارِ آن فرود گر آمد به روی تو. سد را به روی سیل شکستی :عجب مدار با شهرِ ما اگر برود نیز کوی تو. دردا که ، در جهان نگری، دورتر ندید از بینی ی تو دیده ی نزدیک پوی تو! بیگاه خوان خروسی و دیوِ جنون وجهل از خواب بر پرید ز قوقولی قوی تو.

اسلام را تو نیز جهانگیر خواستی: ایران نبود چیزی پیش از سکوی تو. از های و هوی تو همه جا گیر شد سکوت: چون این سکوت بشکند از های وهوی تو؟! بر ما هنوز نیز نه چندان شناخته ست ابعادِ زشت کاری ی بسیار توی تو. بود آرزو به روی زمین ات بهشتِ دین: نک دوزخِ بر آمده از آرزوی تو! گفتم که علم ودین به یکی ره نمی روند: کر بود، لیک، گوشِ دلِ جاه جوی تو. چندین چه می چغی که مرا رای بد نبود: حاصل چه داشت رای- گرفتم - نکوی تو؟! ای خاره ی کناره ی دریای مولوی! کی نشت می کند نمِ او در سبوی تو؟! آن "من" که مولوی ست، "تو" و "او"ست نیز؛ لیک این"ما" ی نیک رای نباشد جُز "او" ی تو. ز آنجا کز او برای خود آیینه ساختی، او نیست با تو، بل،که بُوَد رو به روی تو.* گفتم مکن به ماه تفو! کردی وسزاست گر بازگشت و ماند به ریش ات تفوی تو.

"سی ساله شد گناهِ بزرگِ تو و هنوز سُرخای شرم باز نتابد زروی تو! فرهنگخوار گشتی وغافل ،ز فرطِ آز، کاین لقمه ی درشت بگیرد گلوی تو"فرهنگ خون و نبضِ رگِ جامعه ست : این دانسته بود"رهبرِ"ضحاک خوی تو. فرهنگ ِ زندگی را می خواست تا کند فرهنگِ مرگ" راهبرِ" مرگ جوی تو. تو- مردِ دین !- به کُشتنِ فرهنگِ زندگی، افزارِ او شدی :که سیه باد روی تو! روی ات سیاه باد که بر بد که کرده ای خستو نمی شو ی و سپیداست موی تو! فرهنگ ز انقلابِ تو آلوده شد ،چنانک پاک اش به هیچ رو نکند شست و شوی تو. ای تیشه زن به بیخِ چنارِ کهن ! کنون البته تکیه گاه ندارد کدوی تو. تا داشت گفت وگو اثری ، تن زدی از آن: با خودکنون چه سود دهد گفت و گوی تو؟! در قالی ای ، که تیغِ تواش پاره پاره کرد، اکنون چگونه کارگر افتد رفوی تو؟! رو ، این زمان ، به قبله ی وجدان نماز بر: آه ، ای زخونِ دانش وبینش وضوی تو.

هرگز نشوید ابرِ ندامت، به سیلِ اشک، دستان تا به مرفق در خون فروی تو. دریای ماکویر شد از دینِ تو: سزاست گر تا همیشه خشک بماند سبوی تو. پنجم ژانویه ۲۰۱۱، بیدرکجای لندن *"کار خوبان را قیاس از خود مگیر: در نوشتن، گرچه باشد شیر شیر، آن یکی شیر است اندر بادیه ؛ وین دگر شیر است اندر بادیه؛ آن یکی شیر است کآدم می خورد؛ وین دگر شیر است کآدم می خورد..." و، البته، "آنچه می گویم به قدرِ فهمِ توست: مُردم اندر حسرت ِ فهمِ درست." یادداشت: قصیده ی"آن آبِ رفته باز نیاید به جوی تو، بااین بیت: "سید" عرب تبار بُوَد : بر عبث چرا حاشا کند چغندری ی خود لبوی تو؟! آغازشد به سروده شدن در من. گمان می کردم شعری طنز آمیز از کاردر خواهد آمد. امّا چنین نشد.

"دردا که ، در جهان نگری، دورتر ندید از بینی ی تو دیده ی نزدیک پوی تو! بیگاه خوان خروسی و دیوِ جنون وجهل از خواب بر پرید ز قوقولی قوی تو"شعر به راه دیگری – یعنی به راه خودش- رفت و این بیت را در خود نپذیرفت. اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

منابع خبر

اخبار مرتبط