خاطرات حسام . ط از اسرای اردوگاه اوین امید بازیافته در اوین

خاطرات حسام . ط از اسرای اردوگاه اوین امید بازیافته در اوین
خبرنامه امیرکبیر
خبرنامه امیرکبیر - ۸ شهریور ۱۳۸۸

یکشنبه، ۸ شهریور، ۱۳۸۸   من هیچ وقت در خواب هم نمی دیدم که سر از زندان اوین در باورم . در طول زندگی ۴۰ ساله ام کارم به پاسگاه و دادگاه نکشیده بود چه برسد به اوین ، ولی ناگهان خودم را در زندان اوین دیدم که از شنیدن اسمش هم وحشت داشتم . الان که این ها را می نویسم خوشحالم که بالاخره اوین را دیدم و پیش فک و فامیل سربلند شدم . بعد از آزادی فامیل وهمسایه آن قدر به من احترام می گذارند که خجالت می کشم . من کاری نکرده بودم که شایسته این همه احترام باشم .

"یکشنبه، ۸ شهریور، ۱۳۸۸   من هیچ وقت در خواب هم نمی دیدم که سر از زندان اوین در باورم "اتفاقی سر از اوین در آورده بودم لی آن جا جوانانی را دیدم که شایسته ستایش واقعی اند.   من مانی بازداشت شدم که وضع فرق کرده بود . آقای مهربانی که نمی دانم چه جوری قاتی آن شده بود همان شب اول که مرا به دستشویی می برد به من گفت که شانس آوردی که یک ماه پیش گذرت به این جا نیفتاد. با خنده گفت اینجا را استاندارد کرده اند وگرنه تا حالا صد تا باتوم خورده بود . شب اول من خیلی ترسیده بودم .

سیاسی نیستم و خودم را برای این چیزها آماده نکرده بودم . با ترس و لرز گفتم تا الانش هم کم کتک نخوردیم . با مهربانی گفت خوب نمی دونی چی می گم اینایی که شما خوردین کتک نیست . بعد هم با مهربانی گفت نترس تموم می شه . حرفش خیلی دلگرم کننده بود .

"در طول زندگی ۴۰ ساله ام کارم به پاسگاه و دادگاه نکشیده بود چه برسد به اوین ، ولی ناگهان خودم را در زندان اوین دیدم که از شنیدن اسمش هم وحشت داشتم "قبل از این که به سلول تنگی بر گردیم که چند نفر دیگر هم در آن جا بودند چند تا راهنماییام کرد که در بازجویی ها چه جوری جواب بدم . می گفت خودش هم به موسوی رای داده است .پرسیدم این جا کجاست که ما را آورده اند گفت نترس کهریزک نیست ، جاییه نزدیک به نمایشگاه بین المللی . گفتم اوین . گفت نه پایین تر از نمایشگاه . گفت اوین هم می رین.

هر کجا هست خدا حفظش کند . راهنمایی هاش خیلی موثر بود. شب تو سلول خیلی اذیتمان کردند . یکی می آمد می گفت بخوابید. هنز چشممان گرم نشده بود یکی دیگه می آمد می گفت احمق ها کی گفته بخوابین بلند شین بنشینین .

"الان که این ها را می نویسم خوشحالم که بالاخره اوین را دیدم و پیش فک و فامیل سربلند شدم "می نشستیم یکی دیگه می آمد می گفت کی گفته بنشینید بلند شین وایستین . فحش پشت سر فحش نثارمان می ردند . تحقیرمان می کردند . بین ما کسانی بودند که هم سن پدرشان بودند ولی احترام سرشان نمی شد سر این بیچاره که نمی تونستین صدبار بنشین پاشو کنند داد می زدند و می گفتند غلط کردین پس می خواستین انقلاب مخملی راه بندازین. می آمد وسط و به هر که کداممان چند مشت و لگد نثلر می کرد .

  از ظهر که کار را گرفته بودند تا شب نه از آب خبری بود و نه از نان . یکی که داشت از تشنگی تلف می شد وقتی به اصرار آب خواست دو نفری ریختند سرش و تا می توانست بخورد زدند و بعدش ته یک لیوان یک بار مصرف به اندازه یک بند انگشت براش آب آوردند. ما از خیر آب خوردن گذشتیم . شب خوابیدیم ولی چه خوابی نه جای کافی برای خوبیدن بود و نه آرامش هر لحظه خیال می کردن یکی میاد بیدار می کنه و تحقیر و فحش و اذیت و آزار شروع می شه . روز دوم و سوم هم همین جوری بود .

"آقای مهربانی که نمی دانم چه جوری قاتی آن شده بود همان شب اول که مرا به دستشویی می برد به من گفت که شانس آوردی که یک ماه پیش گذرت به این جا نیفتاد"به صف می کردن پشتمان لوله های کلفتی بود که آب داغ از آن رد می شد می چسباندنمان به آن لوله ها می سوختیم . گرمای مرداد ماه لوله ها بد جوری می سوزاند. سوال و جواب ها هم مسخره بود . مه اش دنبال چیزهای عجیب و غریب بودند. می گفتند از من فیلمی دارند که داشتم شیشه می شکستم .

این قدر دروغ واضح بود که به قیافه من نمی خورد ولی بازجو نه تنها سواد درست و حسابی نداشت که در جامعه هم نگشته بود که اقلا دروغی بگوید که این قدر به قول پسرم ضایع نباشد. بلوف های زیادی می زد و از من می خواست یکی از بلوف هایش را زود قبول کنم و بنویسم امضا کنم تا هر دو مان راحت شویم . من از تحقیر و کتک خوردن که هر بار قبول نمی کردم سرم را می کوبید به میز و موهایم را می کشید و کشیده می زد و خودش از این ار خسته کننده یا به قول خودش سرو کله زدن با آشغال هایی مثل ما!!   روزها هم با چشم بند تو بازی نگهمان می داشتند زیر آفتاب داغ که هوش از سرمان می برد . بعضی از آفراد مسن تر از حال می رفتند ومی نشستند ولی آن ها می آمدند و به باد کتک می گرفتند. جوان ها روحیه بهتری داشتند .

"قبل از این که به سلول تنگی بر گردیم که چند نفر دیگر هم در آن جا بودند چند تا راهنماییام کرد که در بازجویی ها چه جوری جواب بدم "به خنده وشوخی می گرفتند همه چیز را . شب در سلول از یک ساعت به بعد که کسی نبود بگو بخند شروع می شد .   بعد از چند روز یک روز سوار اتوبوسی کردند همه مان را که از بس زیر آفتاب مانده بود مثل حمام بود . نه کولری داشت نه شیشه هایش باز می شد . سرمان را چسباندیم به صندلی که کسی ما را نبیند ، چون ما چشم بند داشتیم و کسی را نمی دیدیم .

در واقع پاسدارها فکر می کردند کسی را نمی بینیم .. سر و صدای شهر حس عجیبی به من می داد. یاد همسرز و پسرم می افتادم و دلم می گرفت .   خیلی در راه نبودیم که رسیدیم به جایی دیگر . فاصله زیاد نبود پس باید رسیده بودیم اوین .

"می گفت خودش هم به موسوی رای داده است .پرسیدم این جا کجاست که ما را آورده اند گفت نترس کهریزک نیست ، جاییه نزدیک به نمایشگاه بین المللی "اوین در مقایسه با آن جای قبلی هتل بود . نه از آن هتل هایی که آن نماینده مجلس گفته بود . گفتم نسبت به آن جا . شکنجه هایش قاعده داشت . تو بازجویی ها بیش تر شکنجه هایی بود .

ولی بی خبری یک هفته ای خانواده خودش بدترین شکنجه بود . همسر و پسرم نمی دانستند من کجا هستم . اهل راهپیمایی رفتن نبودم . آن ها حتی فکرش را هم نمی کردند که من راهپیمایی رفته باشم . از شانس من یک بار رفته بودم و همان یک بار بازداشت نصیبم شده بود.

"هنز چشممان گرم نشده بود یکی دیگه می آمد می گفت احمق ها کی گفته بخوابین بلند شین بنشینین "در سلول اوین جوان دوست داشتنی به من می گفت با این شانسی که داشتی اگر روزهای اول بودی حتما شهادت نصیبت شده بود . می گفت حیف که الان در باغ شهادت بسته شده بود فقط یک روزنه هایی مانده که بنده های خوب خدا می توانند از آن رد شوند . باید دم بازجو را ببینی او می تواند ردت کند.   در اوین چیزهایی دیدم که امیدم را به تغییر اضافه کرد، جزییاتی که باید سر فرصت بنویسمشان . از زندانبانانی که به هر ضرب و زوری بود می خواستند حالی ام کنند که حسابشان با بازجوها جداست و از جوانانی که روحیه شان عالی بود.

پشیمان نیستم که آن راهپیمایی را رفتم و حتی پشیمان نیستم که یک بی دقتی ساده باعث شد بازداشت شوم . به دیدن این جوانان می ارزید . نگاهم به نسل جوان تغییر کرد . نگاه بدی داشتم به نسل جوان . آن جا جوانانی دیدم که آدم را به آینده کشور امیدوار می کردند.

"بین ما کسانی بودند که هم سن پدرشان بودند ولی احترام سرشان نمی شد سر این بیچاره که نمی تونستین صدبار بنشین پاشو کنند داد می زدند و می گفتند غلط کردین پس می خواستین انقلاب مخملی راه بندازین"آن جا کسی زیر لیسانس نبود . کسی بود که چند تا اختراع ثبت شده داشت . کسی بود که دو سوم قرآن را حفظ بود و همه جواب های بازجویش را با آیه های قرآن داده بود و بازجویش سر در نیاورده بود. جالب بود بازجوی قرآن ندان او را به اسم دین بازجویی و لابد محکوم می کرد. اغلب بچه ها مذهبی بودند .

جنبش سبزی ها بیش تر مذهبی بودند . مذهبی ها معترض نظام به ظاهر مذهبی بودند . کسی مارکسیست و توده ای و به قول این ها بی خدا نبود . یکی دو نفر از بچه ها هم که غیر مذهبی بودند جوان هایی دوست داشتنی و اخلاقی بودند . همه با سواد و با فرهنگ بودند .

"یکی که داشت از تشنگی تلف می شد وقتی به اصرار آب خواست دو نفری ریختند سرش و تا می توانست بخورد زدند و بعدش ته یک لیوان یک بار مصرف به اندازه یک بند انگشت براش آب آوردند"آن جا با موضوعی آشنا شدم که هنوز به خاطر بغض دارم و بغضم هرگز خاموش نخواهد شد . آن جا دو جوان دوست داشتنی دیدم که مورد تجاوز قرار گرفته بودند یکی مهدی و یکی عباس ، یکی با باتوم و یکی .....خیلی دردناک بود شنیدن این حرف . بعد شنیدم که یکی از این ها با قدرت الله علیخانی نماینده مجلس که رفته بود بازدید از زندان ها حرف زده و دو ساعت بعد مرتضوی آمده و او را از سلول بیرون برده است . نگرانش هستم که بلایی سرش نیاورند . آن ها چیزهایی تعریف می کردند که آدم مو بر تنش سیخ می شد .

ما شکنجه نشده بودیم در مقابل شکنجه های آن ها . شکنجه های ما شوخی بود ، ناز و نوازش بود . بعضی از آن ها از کهریزک آمده بودند و بعضی از جاهایی که نمی دانستند کجا بوده . به جز اسم آن دو جوان که باید یک جایی ثبت می شد از کسی اسم نمی خواهم ببرم که دردسر تازه ای برایشان درست نشود چون هنوز زندان هستند . با روحیه عالی .

"شب خوابیدیم ولی چه خوابی نه جای کافی برای خوبیدن بود و نه آرامش هر لحظه خیال می کردن یکی میاد بیدار می کنه و تحقیر و فحش و اذیت و آزار شروع می شه "حسرت می خوردم به حال وهوایشان . به ایمانشان که چقدر قوی بود . به هوششان به خلاقیتشان برای زندگی در زندان و رودست زدن به بازجو و قاضی در حالی که آن ها فکر می کنند شکسته اندشان . وقتی برگشتم متن گزارش دادگاهشان را بارها خواندم و به ظرافتشان آفرین گفتم .بیرون که بیایند خودشان خواهند نوشت ، خودشان از آن روزهای جهنمی خواهند گفت . هنوز حسرت می خورم به صبر و تحملشان و به امیدشان به هرچه سبز و به آزادی و به این که درست خواهد شد و به این که عمر ظلم نباید آن قدر دراز باشد .

شب اول که رسیدم اوین . دلم سخت گرفته بود و فکر می کردم رفتن به این یعنی این که حالاحالاها باید در این جا بمانم و نگران بودم که همسر و پسرم چه می کنند و چه خیال هایی درباره ام می کنند . ساعت داشت ۱۱ می شد و هم سلولی هایم که با هم رسیده بودیم از فرط خستگی خوابشان برده بود که از گوشه ای صدای الله اکبر شنید: الله اکبر!   نفهمیدم از کدام سلول بود. دودیم دم پنجره . چشمم افتاد به پنجره رو به رویی .

"به صف می کردن پشتمان لوله های کلفتی بود که آب داغ از آن رد می شد می چسباندنمان به آن لوله ها می سوختیم "چهر ه ای را دیدم واضح نبود اما دستش را که به شکل وی نشانم می داد دیدم . نگرانی ها رفته بود . زندگی شبانه زندان شروع شده بود . صدای آواز جوان خوش صدایی و صدای قرآن خواندن جوانی دیگر در آن برهوت چقدر به من چسبید لذت هایی که هرگز در زندگی تجربه شان نکرده بودم . آن همه رنج وتحقیر آیا به شنیدن آن صدای الله اکبر نمی ارزید؟ هیچ وقت در زندگی ام این قدر از قرآن خواندن لذت نبرده بودم که آن شب بردم .

الله اکبر   نوروز        

منابع خبر

اخبار مرتبط