سفرنامه کابل؛ جشنواره توت شمالی و یک عروسی با حضور جوانان مسلح

سفرنامه کابل؛ جشنواره توت شمالی و یک عروسی با حضور جوانان مسلح
بی بی سی فارسی

ساعت ۱۱ پیش از چاشت روز پنجشنبه چهار سرطان به روستای 'ماله' از توابع ولسوالی بازارک ولایت پنجشیر رسیدیم.

جایی که بنیاد ابومسلم خراسانی میزبان دومین میله توت در پنجشیر بود، (جشنواره نخست توت شمالی دو هفته پیش از آن در شهرک گلبهار ولایت پروان برگزار شده بود) شمار زیادی از شاعران، ادیبان، فرهنگیان، سیاسیون و ژورنالیستان در یک باغ پر از درختان سیب و زرد آلو گرد هم آمده بودند.

از آنجایی که ما دیر تر به محل جشنواره رسیدیم، از سخنان نام آورانی مانند رهنورد زریاب و حیدری وجودی بهره‌مند نشدیم، اما روحیه کلی مراسم جالب و امید بخش به نظر می‌رسید.

در شیوه گردانندگی و شعرها و سخنرانی‌های برخی از مهمانان رد پای نوعی ذهنیت ایدئولوژیک و انقلابی و نارضایتی از وضعیت موجود کشور پدیدار بود و این که همه اگر چه با شیوه‌های مختلف و حتی متناقض به دنبال پیوند‌ها و گمشده های ذهنی خویش در متن تاریخ و فرهنگ سرزمین شان می گردند. میله توت شمالی دوسال پیش پس از حدود چهار دهه دوباره احیا شد و بیشتر با شعر خوانی و محافل ادبی پیوند خورده است.

با شرکت در دو جشنواره توت شمالی این اندیشه ذهنم را فراگرفت که جغرافیایی که دست کم چهار دهه، نفرت انگیزی و جنگ؛ گسست ها و واگرایی های پیدا و پنهانی را در آن نهادینه کرده و مردمان آن همواره آزادی و آزادگی شکننده یی را به سختی و به بهای گزافی تجربه کرده اند، شاید هنوز برای پاسداشت و یادمان بهینه و شایسته ارزش‌ها و هنجار های تاریخی و فرهنگی اش آماده گی چندانی ندارد.

جوانان مسلح تماشاچیان مراسم عروسی

"ده ها تن از مردان در فضای باز روی فرش های سرخ رنگ در سایه روشن های درختان بید و اکاسی صف کشیده در انتظار غذای شب نشسته بودند. اگرچه صدای ژنراتوری که نور برق مجلس را تامین می‌کرد، بلند و آزاردهنده بود اما مردم در زیر نور برق آن از مسایل و مشکلات محیطی شان گرفته تا اوضاع سیاسی کشور و مذاکرات آمریکایی ها با طالبان در قطر بحث می‌کردند."

شامگاه همان روز به زادگاهم در گلبهار آمدم، پدرم یک کارت دعوت عروسی را برایم داد و سفارش کرد که باید در آن شرکت کنم. من هم با چند تن از دوستانم بعد از مدت ها در یک مراسم "شب حنا" شرکت کردم.

ده ها تن از مردان در فضای باز روی فرش های سرخ رنگ در سایه روشن های درختان بید و اکاسی صف کشیده در انتظار غذای شب نشسته بودند. اگرچه صدای ژنراتوری که نور برق مجلس را تامین می‌کرد، بلند و آزاردهنده بود اما مردم در زیر نور برق آن از مسایل و مشکلات محیطی شان گرفته تا اوضاع سیاسی کشور و مذاکرات آمریکایی ها با طالبان در قطر بحث می‌کردند.

مطابق معمول پس از صرف غذای شب بزرگسالان بسوی خانه‌های شان رفتند و آرام آرام دسته های جوانانی که به خاطر تماشای موسیقی می آمدند، شمارشان بیشتر شد و دقایقی بعد دسته یی از نوازندگان با آلات موسیقی محلی وارد صحنه شدند، بالای تختی که برایشان در نظر گرفته شده بود نشستند و به اصطلاح خودشان به سُر کردن آلات موسیقی (تنبور و رباب و دهل و هارمونیه) آغاز کردند.

هنگامی که یک گروه از مهمان داران شروع به تنظیم بلندگو ها و تامین برق آن ها کردند، گروه دیگر به مخالفت پرداخته گفتند که در این منطقه موسیقی با بلند گو از سوی "عالمان دین" ممنوع شده و از پیامدهای در نظر نگرفتن این خواست عالمان دین هشدار می‌دادند.

این زمزمه ها واکنش شماری از تماشاچیان را نیز بر انگیخت، عده یی می‌گفتند که اگر بلندگو ها فعال نشد محفل را ترک خواهند کرد اما شمار دیگر هشدار می دادند که در این صورت محفل را بر هم خواهند زد.

اندکی بعد تر و ظاهراً با مقاومت داماد جوان، بلند گوها هم فعال شدند و ساز و سرود آغاز شد. به هر اندازه که موسیقی گرم تر می‌شد، شمار تماشاچیان افزایش می یافت.

اما تفاوت فاحش این عروسی به تناسب گذشته‌ها این بود که بیش از نیمی از جوانانی که به این عروسی می آمدند، مسلح بودند یا کلاشینکوف به شانه داشتند یا تفنگچه به کمر. از نیرو های امنیتی خبری نبود (البته درجمع مهمانان چند تن با یونیفرم اردو، پلیس و امنیت ملی به چشم می خوردند.)

من که پس از سقوط حاکمیت طالبان شاهد چنین وضعیتی نبودم. با دیدن شمار زیادی از افراد مسلح بهت زده شدم، از دوستانم در این باره پرسیدم آنان گفتند که از حدود شش ماه به این سو شمار افراد مسلح غیر مسوول در این مناطق در حال افزایش است.

پرسیدم این سلاح ها را از کجا ها بدست می‌ آورند؟ گفتند زیاد معلوم نیست در گذشته ها حزب اسلامی و طالبان به صورت مخفیانه برای برخی از طرفداران شان سلاح توزیع می کردند، اما در این اواخر گفته می شود که گروه‌های دیگری نیز در شمال سلاح توزیع می کنند و افرادی که آزادانه با اسلحه گشت و گذار می کنند، به فرماندهان پیشین جهادی وابستگی دارند.

"از آنجایی که ما دیر تر به محل جشنواره رسیدیم، از سخنان نام آورانی مانند رهنورد زریاب و حیدری وجودی بهره‌مند نشدیم، اما روحیه کلی مراسم جالب و امید بخش به نظر می‌رسید."

با دو تن از افراد مسلح که خودم صحبت کردم آنان گفتند که سلاح های شان را خودشان بخاطر امنیت شخصی خود خریداری کرده اند.

وقتی از کارت (مجوز حمل سلاح) پرسیدم پاسخ شان منفی بود و تلاش هایم برای این که این افراد در مورد مرجع بدست آوردن سلاح‌های شان معلومات بدهند نتیجه یی نداد، اما یک چیز روشن بود و آن این که این افراد مربوط به طالبان یا حزب اسلامی گلبدین حکمتیار نبودند.

به هرحال مراسم حنا بندان بدون هیچ واقعه غیر منتظره یی به پایان رسید و ما هم ناوقت شب به خانه برگشتیم.

نماز جمعه، ملاهای تبلیغی

فردای آن شب برای ادای نماز جمعه به مسجد جامع احمدشاه مسعود در روستای خواجه سعید گلبهار رفتیم، ملا امام مسجد برای صدها نماز گزار در مورد فواید ماه رمضان و آداب و مناسک این ماه از نظر دین اسلام صحبت می‌کرد.

پس از ادای نماز یک ملای دیگر با لنگی (عمامه) سفید و ریش بلند حنا شده از صف اول مسجد ایستاد و به نماز گزاران با زبان فارسی پریده گفت: "اگرچه مولوی صاحب به تفصیل در مورد مسایل مربوط به ماه مبارک رمضان صحبت کردند، اما چون ما وظیفه داریم تا مکلفیت ها و وظایف مسلمانان را از نظر دین مبین اسلام در ماه مبارک رمضان بیان کنیم، ما هم یک چند دقیقه وقت تان را می‌گیرم." اما بجز یک تعداد معدودی از نمازگزاران کسی به خواست این ملا توجهی نکرده از مسجد بیرون شدند.

"من با کنجکاوی پای صحبت این ملای نا آشنا نشستم او با قرأت آیه هایی از قرآن کریم در پیوند با ماه رمضان و جهاد به جهاد با نفس و جهاد در برابر کفار تاکید کرد، همین طوری ادامه داد و در سراسر موعظه یکساعته خویش تلاش کرد تا مخاطبان خود را به "جهاد" در برابر یهود و نصارا تشویق کند."

من با کنجکاوی پای صحبت این ملای نا آشنا نشستم او با قرأت آیه هایی از قرآن کریم در پیوند با ماه رمضان و جهاد به جهاد با نفس و جهاد در برابر کفار تاکید کرد، همین طوری ادامه داد و در سراسر موعظه یکساعته خویش تلاش کرد تا مخاطبان خود را به "جهاد" در برابر یهود و نصارا تشویق کند.

در پایان سخنرانی من خود را به این ملا نزدیک تر ساختم، اما هرچه تلاش کردم همرایش گپ بزنم این ملا صورتش را از من بر می گرداند، من پرسیدم از کجا آمده اید به چهار ملای دیگر در پیش رویش اشاره کرد و با اکراه به من گفت: "ما از همین افغانستان استیم به خاطر تبلیغ دین مبین اسلام شهر به شهر سفر می کنیم و مردم را به راه راست دعوت می کنیم."

وقتی پرسش هایی مطرح کردم از این دست که پس از این به کجا خواهید رفت و مصارف این سفر هایتان را از کجا تامین می کنید؟ از جواب دادن خودداری کرد و گفت: برادر محترم اگر کدام سوال شرعی داری بپرس، در غیر آن ما برای پاسخ دادن به این گونه سوال ها وقت نداریم.

بعد تر یک تن از متولیان مسجد برایم گفت که این ها از جمع تبلیغی هایی اند که هرچندگاه یکبار می آیند و چند روز را در این مسجد سپری می کنند و بعداً می‌روند به طرف پنجشیر و تخار و بدخشان، پس از مدتی دوباره بر می گردند و به پاکستان می روند.

فاتحه افسر پولیس

پس از ادای نماز جمعه همراه با شماری از دوستانم به فاتحه خوانی یک افسر پلیس رفتیم.

تلفات نیروهای پلیس در افغانستان در سال‌های اخیر به صورت قابل ملاحظه افزایش یافته است

این افسر پلیس پسر ارشد یکی از استادان دوران مکتب ما بود که نزدیک یک ماه پیش در ولسوالی وردوج ولایت بدخشان در جنگ با طالبان کشته شده بود. پدر او یکی از استادان ما در مکتب دهاتی مجاهدین بود و من پس از سال ها با دیدنش خاطرات (دهه ۱۳۶۰ خورشیدی ) در ذهنم تداعی شد:

هنگامی که کودکی بیش نبودم و صدای توپ و موشک و خمپاره و غرش جت های جنگنده چرخبال های توپ دار روسی همه روزه بر گوش های ما طنین انداز بود، استاد زمان خان و چند تن از مجاهدان هم فکر او به ما درس زندگی و امید می‌دادند و از فردا های سبز پیروزی می گفتند.

محمد زمان خان که معلم زبان انگلیسی ما در آن زمان شاد، سرزنده و نیرومند بود، در بیرون از مکتب همیشه تفنگ بر شانه داشت، اما هنگامی که به صنف (کلاس) ما می آمد همیشه خنده ملیحی بر لب داشت و سرشار از لطف، مهربانی و خلق امید برای شاگردانش بود.

اما اکنون استاد زمان خان نه تنها پیر تر و ضعیف تر شده بلکه به گفته خودش و با شهید شدن پسر جوانش کمرش نیز شکسته است.

"هنگامی که یک تن از دوستان ما مشغول تلاوت قرآن شریف بود، یک کودک ۴ ساله با چهره یی بشاش و خندان وارد اتاق شد، گویی هیچ اتفاقی در زندگیش نیافتاده بود با همه ما احوال پرسی کرد و سپس در پهلوی پدر کلانش نشست، ازش پرسیدم نامت چیست؟ گفت: پیمان، گفتم نام پدرت چیست؟ گفت کاظم و آرام زمزمه کرد که پدرش نزد خداوند رفته و حالا در بهشت است."

او ما را به مهربانی به خانه اش رهنمایی کرد، هنگامی که یک تن از دوستان ما مشغول تلاوت قرآن شریف بود، یک کودک ۴ ساله با چهره یی بشاش و خندان وارد اتاق شد، گویی هیچ اتفاقی در زندگیش نیافتاده بود با همه ما احوال پرسی کرد و سپس در پهلوی پدر کلانش نشست، ازش پرسیدم نامت چیست؟ گفت: پیمان، گفتم نام پدرت چیست؟ گفت کاظم و آرام زمزمه کرد که پدرش نزد خداوند رفته و حالا در بهشت است.

در همین حال چشم های استاد زمان خان اشک آلود شد و با گلوی بغض گرفته به آهستگی به ما گفت که این نواسه اش و فرزند همان پسرش است که امروز به مناسبت چهلمین روز شهادتش مراسم ختم قرآن و دعا خوانی داشته اند.

پسرک آرام و بی صدا به گوشه دیگری از خانه رفت و چند دقیقه بعد متوجه شدیم که خوابش برده بود. استاد زمان خان با حالت حزن انگیزی گفت: "من سی سال تمام پدر این بچه را مانند یک کبوتر خانگی دانه دادم و پرورش دادم تا این که شهید شد، حالا خدا می‌داند که سی سال دیگر زنده می‌مانم که سه فرزند او را پرورش دهم یا خیر؟

استاد زمان خان را با رنج ها و نواسه های یتیمش گذاشتیم و رفتیم تا به نماز جنازه زن هردم شهید (رنجدیده) دیگری که اشتراک کنیم که از فرط ناداری و بیماری خودش را تسلیم آب نهر پروژه پروان کرده و جان سپرده بود.

منبع خبر: بی بی سی فارسی

اخبار مرتبط: سفرنامه کابل؛ جشنواره توت شمالی و یک عروسی با حضور جوانان مسلح