شرح دختران موسوی از روز درگذشت پدربزرگشان: مرگی که باعث شد بدانیم پدر و مادرمان زندهاند
او نوشته است: صبوری ارث همیشگی این خانواده است. پیرمرد صبور بود. یک قرن گذر ایام صبور ترش هم کرده بود مثل چشمهای که از زیر خاکها بجوشد و پاک شود این اواخر تنها نگاهی سبز بود یک صدای بیجان و ضعیف، آرام جمعه صبحها بعد از عبادت صبح نمیخوابید میترسید خوابش عمیق شود بچهها بیایند و بروند و او نبیندشان مینشست چشم به راه.
پست و بالای زندگی زیاد دیده بود. از نسل مردان مرد بود. سخت مقید به اخلاق، به پاک دستی مشهور. حلال مشکلات بود. از بچگی که یتیم شده بود، بزرگتر خانواده بود این بزرگتری قوی کرده بودش. دنیایی تجربه داشت.
از سال ۸۸ به بعد با همان روال آنقدر تحمل کرد و حرف نزد و حرف نزد که همه فکر میکردند که متوجه اتفاقات نیست اما او منتظر بود، لب فروبسته.
منتظر علی که رفت و برنگشت.
منتظر پسر و عروسش که بردندشان تا چند روزی قبل مرگ ندیدشان.
چشمش به راه بود.
ما هم همین طور. مرگش مثل زندگیش خیر داشت باعث شد تا در دیداری چند دقیقهای بفهمیم که پدر و مادرمان لااقل زندهاند تا پیش از این در جواب سوالهایمان یا فحش شنیدیم یا تهدید. بابا سر جسد آورده شد در حالیکه رفتار زندانبانها فاجعه بود. آنها به جسد پدربزرگم در مقابل چشمان پدر و عمهها توهین کردند.
بابا فاتحهای خواند رویش را به طرف ما برگرداند و گفت ما فقط باید صبر کنیم صبر صبر صبر.
از در که آورده شدند به چشمم خورشید بعد از نزدیک ۵۰ روز طلوع کرد به نظرم مادر و پدرم خورشید شده بودند که از میان کوه آدمهای درشت هیکل و وحشی – مامورین بیرحم. طلوع میکردند یکی از آنها دستم را له کرد و موبایلم را ربود اما علی رغم آن فضای عاطفی خوشحال بودم. نزدیک که نمیشد بشیم از راه دور از ته اتاق با چشمهایمان حرف میزدیم بابا همه نگرانی مارا با چند لبخند مهربان جواب داد و ما همه نگاهش را با یک کلمه که هر سه خوبیم. مادرم نشست در جمع و من جز ماه رویش هیچ نه دیدم و نشنیدم.
کنار اقا بابا بهشت شد ما شانس این را داشتیم که بهشت را روی زمین حس کنیم. هرچند در سختترین و تلخترین لحظات. چه فرقی میکرد برای تشنه لب اب گواراست چه در صحرای برهوت باشد چه در میان باغ و بوستان.
به قول بابا مهربانی را که نمیشود اسیر کرد..
همچنین نرگس موسوی دختر دیگر میرحسین و رهنورد در صفحه ی شخصی خود نوشته است:
باران که میبارد دوباره به زیبایی ها امیدوار میشوم و فکر میکنم روزی می رسد که با باریدن باران بهاری واقعا احساس بهاری بودن بکنیم…
دیروز جمله زیبایی را از یکی از دوستان شنیدم که شاید واقعیتیست که همه با آن آشنا هستیم اما گفتن و شنیدن دوباره آن خالی از لطف نیست:
رنگین کمان سهم کسانیست که باران را پشت سر گذاشته اند.
سومین سالگرد پدر بزرگ پدریم است. ما ایشان را آقا بابا صدا میکردیم. خانه با صفایی داشت پر از نور و ایمان و آرامش..یک خانه خیلی قدیمی در کوچه پس کوچه های خیابان پانزده خرداد.
جمعه ها همیشه به همراه پدر و مادر به دیدنشان میرفتیم.. این چند سال اخیر به خاطر کهولت سن زمین گیر شده بودند و چند ماه آخر به خصوص در بستر بودند همیشه… از زمان شروع حصر تا زمان فوتشان نزدیک دو ماه طول کشید.
در این مدت همیشه سراغ پدر را می گرفتند..البته ما فکر میکردیم داستان حصر و زندانی شدن را نمیدانند اما بعدها از حرف هایی که به اطرافیانشان میزدند فهمیدیم که در جریان بودند و به سفر رفتن میرحسین را باور نکرده بودند…
هرچه که بود ایشان حدود ظهر ترک خاک کردند و غروب پدر و مادر را با انبوهی از نیروهی امنیتی به خانه آقا بابا آوردند که پسر با جسم بدون روح پدر وداع کند…لحظه عجیبی بود،،،
من در اسفند ماه یک ملاقات کوتاه داشتم اما خواهرانم در این دو ماه بابا و مامان را ندیده بودند، کل حضور ایشان شاید ده دقیقه شد،، مامورها وقتی وارد شدند به جز فیلم برداری از حاضرین و عزادار ها ملحفه را از صورت آقا بابا کنار زدند و از صورت ایشان تا کف پایش فیلم برداری کردند.
هیچ وقت علت این قضیه را نفهمیدم….فیلم برداری از صورت زرد و بی جان آقا بابا..چه کمکی می توانست به امنیتی ها بکند؟!
همان جا پدر ایستاد و گفت صبر صبر صبر…
این جدا از داستان روز تشییع جنازه است که با بی اخلاقی تمام باز هم از صحنه تدفین فیلم گرفتند و زدند و بردند و کولاک کردند…
به هر حال و هر تقدیر …آقا بابا در حالت انتظار لحظات احتضارش را گذراند و دلتنگ میرحسینش بود….
جایش سبز…روحش در آرامش و بی کرانگی لطف خداوند…
منبع خبر: جنبش راه سبز
اخبار مرتبط: شرح دختران موسوی از روز درگذشت پدربزرگشان: مرگی که باعث شد بدانیم پدر و مادرمان زندهاند
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران