۹۰/ گفتوگویی متفاوت با بهناز شفیعی، همسر ناصر حجازی
سارا طاووسي
ناصر حجازي. مرد بهترين صفت است براي کسي که در تمام طول زندگياش مردانه ايستاد، مردانه جنگيد و حتي مردانه از بينمان رفت. حجازي همان گلبرگ مغروري بود که با منت و خواري پي شبنم نميگشت و اين مصرع شعر معروف که هميشه خود اسطوره زير لب ميخواند مصداق کامل شخصيتش بود. سه سال از پرواز هميشگي عقاب گذشت ولي يادش همچنان به پررنگي روز اول است که از بينمان رفته بود. در آستانه سالگردش به خانه عقاب رفتيم و با يادگارهاي اسطوره همکلام شديم.
به تو ميگويم جايت خيلي خالي است
وقتي به خانه حجازي رسيديم تا به مناسبت سالگردش گفتوگويي با خانوادهاش ترتيب دهيم، بهناز شفيعي مثل هميشه گرم و صميمي از ما استقبال کرد. نشستم و با او از هر دري صحبت کردم. «نازي خانم» با متانت هميشگياش پاسخگوي سئوالاتم شد. او با صحبتهايش من را به فضاي ديگري برد. حس ميکردم حجازي درست همان جا ايستاده است.
90: سه سال بدون ناصرخان گذشت، اين روزها چگونه گذشت؟
خيلي زود گذشت. من اصلا نميتوانم قبول کنم که سومين سال ناصر هم رسيده. شايد از حرف من تعجب کنيد اما بايد بگويم دلم براي او تنگ نشده چون ناصر دارد با ما در اين خانه زندگي ميکند.
90: يعني در اين حد حضورش را حس ميکنيد؟
بله. حتي او حواسش به همهچيز هست. يکي از هواداران زنگ زد و گفت خواب ناصر را ديده و گفته براي مراسم من به خانوادهام پيغام دهيد که فلان کار را بکنند و فلان کار را نکنند. براي همين مي گويم که هر لحظه با ماست.
90: نازي خانم! همسر حجازي بودن سخت است يا آسان؟
اتفاقا خيليها اين سئوال را از من ميپرسند و ميگويند هر روز با اين همه هوادار صحبت کردن و جوابگوي مردم شدن سخت نيست؟ ولي من ميگويم نه! من و آتيلا تقريبا روزي چهار، پنج ساعت با هواداران حرف ميزنيم. روزي 50 و 60 تا هم پيامک به خط ناصر ميآيد در حالي که وقتي زنده بود نهايت 5 ، 6 هوادار به او زنگ ميزد. شايد به خاطر اين بود که بيشتر ميديدنش.
90: اين آمار محبوبيت فوقالعاده حجازي را نشان ميدهد.
بعد از فوتش محبوبيتش بيشتر هم مشخص شد. اتفاقا قبل از اينکه شما به اين جا بياييد يک نفر از آمل زنگ زد و همين جور پشت تلفن گريه ميکرد و وقتي از او پرسيدم که چه اتفاقي افتاده،گفت: آنقدر توان ندارم که براي سالگرد به تهران بيايم من هم به شوخي گفتم پس اگر چنين شرايطي داري لابد تلويزيون هم در خانه نداريد که مثلا بازيها يا مربيگري حجازي را ديده باشيد که او گفت نه تلويزيون را داريم.
90: علاقه به اسطوره در جاي جاي ايران هست مربوط به يک قشر خاص نميشود درست است؟
بله همين طور است. مثلا يکي ديگر از هواداران از کردستان زنگ زده بود که ميخواهد براي مراسم بيايد. قسمش دادم که اين همه راه را نيايد، تازه پنج، شش صبح هم ميرسد بهشت زهرا و اينگونه ما شرمنده ميشويم. من به هواداراني که از شهرستانها زنگ ميزنند ميگويم شما از راه دور هم فاتحه بخوانيد قبول است، اما اصرار دارند که در مراسم باشند.
90: امسال براي سالگرد برنامهتان چيست؟
مثل دو سال گذشته ساعت 10 صبح در بهشت زهرا و در خدمت هواداران هستيم.
90: فلشبک بزنيم به عقب. يعني درست زماني که با ناصر حجازي آشنا شديد، دقيق آن لحظه را به خاطر داريد؟
بله سال 48 بود که من به دانشگاه رفتم و ناصر هم به خاطر درگيرياش در المپيک و فوتبال و اين بحثها دو سال ديرتر يعني سال 50 به دانشگاه آمد. بعد از شش ماه از آمدن ناصر به دانشگاه تصميم گرفت که به خواستگاريام بيايد اما پدرم خيلي سختگير بود. ميگفت اول بايد ليسانست را بگيري!
90: بعدش چه شد؟
بنابراين تصميم گرفتيم اول پيش خواهر و شوهرخواهرم برويم. بعد هم يک روز ناصر پيش پدرم رفت. اما تنها چيزي که پدرم از او پرسيد ميدانيد چه بود؟
90: چه بود؟
آن موقع ناصر خدا بيامرز يک پيکان داشت. پدرم به او گفت اين پيکان را چه کسي برايت خريده که ناصر گفت خودم. پدر من هم گفت کسي که بتواند در 23 سالگي براي خودش ماشين بخرد از پس زندگي هم برميآيد. به همين سادگي! پدرم اصلا شرايط سختي براي ازدواج نگذاشت. حتي من مهريه هم تعيين نکردم. او هميشه ميگفت نازي خودش زبان انگليسي ميخواند و ميتواند از رشتهاش پول در بياورد و نياز به پول کس ديگري ندارد!
90: وقتي پدرتان ناصر حجازي را ديد چه عکس العملي داشت؟
تا آن موقع نميدانستيم که فوتباليست است چون اوايل شروع کار حرفهاي اش بود حتي پدرم وقتي از او پرسيد شغلت چيست و ناصر گفت فوتباليستم پدرم گفت که فوتبال براي علاقه و تفريح است، شغل اصلي تو چيست؟ ناصر برايش توضيح داد که حرفهام فوتبال است و من بابت بازياي که ميکنم قرارداد ميبندم و پول ميگيرم تازه آن موقع بود که پدرم متوجه شد قضيه از چه قرار است.
90: از ميان هدايايي که ناصرخان برايتان ميگرفت کداميک را نگه داشتهايد؟
ناصر اصلا عادت نداشت در مناسبتها مثل عيد، تولد و... هديهاي بدهد. خودش هم در مقابل توقعي نداشت. البته در مواقع ديگر روزهاي عادي هديه ميخريد مثلا وقتي به فرانسه رفته بود تا با پاري سرژمن مذاکره کند از آنجا يک چمدان کفش برايم آورد و من هم وقتي آن همه کفش را ديدم گفتم مگر من چند تا پا دارم؟ (ميخندد) يا وقتي به استراليا رفته بود از فروشگاه هاي لباس بچه براي من خريد کرده بود چون خانمهاي آن جا قدبلند و درشت هستند. جالب است بدانيد همه پولهاي ناصر دست من بود و خدابيامرز به من ميگفت همه پولهايم دست توست، پولي ندارم که بخواهم برايت چيزي بخرم اگر چيزي خواستي از همان پولها بردار و بخر!
90: يعني واقعا همه پولها را سپرده بود دست شما؟
بله. ياد کريميان مديرعامل بانک تجارت به خير. يک روز به من زنگ زد و گفت شماره حسابتان را بدهيد ميخواهيم پول بريزيم حجازي شماره حساب ندارد (ميخندد)
90: آخرين سفري که با هم رفتيد کجا بود؟
آخرين و بدترين سفر اتريش بود. اولش ناصر تنها به آنجا رفته بود در اتريش بود که براي اولين بار حالش بد ميشود و به من زنگ زد و گفت که پايش خيلي درد ميکند. من هم رفتم ويزا گرفتم و با کلي تجهيزات مثل انواع و اقسام پمادها و شلوار گرمکن راهي اتريش شدم. آن جا هر کاري که از دستم ميآمد برايش کردم اما خوب نميشد. هرچقدر بهش گفتم که برميگرديم راضي نشد و گفت تيم در مرحله حساسي قرار دارد و بايد بمانم. خيلي برايم جالب بود با اين که ناصر سرطان ريه داشت يک سرفه هم نميکرد. فقط پادرد شديد داشت و ميخواست راه برود پايش را روي زمين ميکشيد. براي اينکه متوجه شويم مشکلش دقيقا چيست، بايد او را به دکتر ميبرديم اما راضي نميشد.
90: چطور توانستيد ناصرخان را راضي کنيد؟
وقتي به ايران برگشتيم آتيلا با او صحبت کرد و گفت ميرويم پيش جراح قلب، جراح قلب که با تو کاري ندارد و به تو دست نميزند. آتيلا به ناصر گفت ميخواهيم برويم پيش چند تا دکتر استقلالي آنها دوست دارند با تو چاي بخورند گپي بزنند! به اين بهانه او را به بيمارستان برديم و دکتر جاويدي که از آشناهاست تا ناصر را ديده بود متوجه شده بود اما تا يک هفته حرفي به ما نزدند.
90: شما چه زماني متوجه شديد؟
بعد از بيمارستان پارس به بيمارستان کسري رفتيم و آن جا از او آزمايش خون گرفتند و تشخيص دادند که سرطان است. بعد هم گفتند که سه تا چهار ماه بيشتر فرصت ندارد. خودش هم تا شش ماه قبل از مرگش نميدانست.
90: بيماري و مرگ حجازي خيلي غيرمنتظره بود...
او جنگيد و توانست يک سال و نيم دوام بياورد، چون به گفته دکترها سه، چهار ماه بيشتر نميتوانست زنده باشد. ناصر تا لحظه آخر پشت فرمان مينشست و بيشتر هم به خاطر حرف نوهاش امير ارسلان بود. او يک روز از مدرسه به خانه آمد و وقتي پدربزرگش را روي تخت ديد عصباني شد و گفت بابا ناصر بلند شو تو بايد مبارزه کني چرا رفتي رو تخت؟ ناصر هم براي اينکه ارسلان را ناراحت نکند از آن به بعد هيچوقت روي تخت دراز نکشيد. حتي بازي استقلال و پاس همدان هم که بعدش به کما رفت خيلي عادي نشست و نگاه کرد، يعني مدام نشسته بود. هرچقدر به او ميگفتم تو مريضي حداقل پايت را دراز کن قبول نميکرد.
90: باتوجه به مشغله حجازي وقت ميکرديد که با هم بيرون برويد؟
اتفاقا ناصر بيشتر وقتها خانه بود. اين اواخر صبحها ميرفت مغازه دوستش تا چهار بعدازظهر هم برميگشت. هر از چندگاهي اگر جلسهاي در باشگاه بود ميرفت وگرنه اکثر مواقع وقتش را در اختيار خانوادهاش ميگذاشت بعضي شبها به رستوران دوستش در قائممقام ميرفتيم.
90: يک دورهاي به خاطر چهره و تيپ خوب ناصرخان از سينما به او پيشنهاد شد به نظرتان اگر به سمت سينما ميرفت کمتر اذيت نميشد؟
مخالف اصلياش براي نرفتن به سينما من بودم. چون به نظرم اگر آن سمتي ميرفت اصلا موفق نمي شد چون هرکس در حرفهاي که هست موفق است. به ناصر گفتم تو آدم خجالتي و مأخوذ به حيايي هستي و بازيگري اصلا در ذاتت نيست همين فوتبال را ادامه دهي بهتر است. ناصر هم قبول کرد.
90: از بين گلرهاي حال حاضر چه کسي بيشتر شبيه به حجازي است؟
سيدمهدي رحمتي که اتفاقا ناصر هم خيلي دوستش داشت.
90: در برنامه ورزش از نگاه دو و در هنگام پخش کليپي از حجازي اشکهاي رحمتي سرازير شد آن برنامه را ديديد؟
بله و من هم با رحمتي گريه کردم. من خيلي کليپ از حجازي دارم اما آن کليپ واقعا خاص بود اما من آنقدر گريه کردم نتوانستم خيلي دقيق ببينم و بايد از بچهها شبکه دو خواهش کنم اگر امکانش هست آن کليپ را به دست من برسانند.
90: کتاب گلبرگ مغرور هم به بازار آمد، با توجه به قلم خوبي که داريد قصد نداريد روزي زندگينامه اسطوره را به قلم خودتان بنويسيد؟
هنوز آنقدر قوي نيستم که بنويسم ولي خدا را چه ديديد شايد روزي فرصتي پيش آمد و نوشتم.
90: خصوصيات آتيلا بيشتر به پدرش نزديک است يا آتوسا؟
آتوسا. او يک کپي از ناصر است و با او مو نميزند. اما رفتار و حرکات آتيلا شبيه من است.
90: حرفي يا کاري بوده که ميخواستيد به ناصر حجازي بزنيد اما فرصتي پيش نيامده باشد و الان در حسرتش باشيد؟
روز آخر خيلي با ناصر صحبت کردم و چون گوش آخرين عضوي است که از کار ميافتد او متوجه حرفهاي من شد. به ناصر گفتم راحت شدي، خيلي تحت فشار بودي و به حقت نرسيدي. ازش خواستم که نگران بچهها نباشد و راحت بخوابد (اشک در چشمانش جمع شد) اما مدام فکرش اينجاست. من خودم خوابش را نميبينم اما دوستان و آشنايان خوابش را زياد ميبينند و براي من تعريف ميکنند. مثلا ناصر چند وقت پيش به خواب همسايهمان آمده بود و گفته بود که برو به نازي بگو تنها در خانه نترسد من کنار پنجره هستم. همان جايي که هميشه ميايستادم. بگو نگران چيزي نباشد حواسم بهش هست. هميشه حواسش به ريزترين مسائل هم بود.
90: مثلا چه مسئلهاي؟
هميشه به ارسلان ميگفت اگر من يک روز نبودم شب ساعت 12 به بعد کلون در را ببند يک شب وقتي بچهها به خانه هاي خودشان رفتند من و ارسلان داشتيم با هم حرف ميزديم به او گفتم مگر بابا ناصر نگفت که کلون در را ببندي وقتي رفت ببندد ديدم که سريع برگشت و با اطمينان و آرامش خيلي خاصي آمد و گفت خيالت راحت بابا ناصر خودش در را بسته.
90: يک جمله به همسرتان حجازي تقديم کنيد...
(کمي فکر ميکند) فقط ميتوانم بگويم جايت خيلي خالي است.
ارسال در: جمعه 2 خرداد ساعت 13:22 (1393/3/2)منبع خبر: نود
اخبار مرتبط: حاشيههاي سومين سالگرد مرحوم ناصر حجازي
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران