کمال علوم انسانی در بومی شدن است/ آفات ایجاد علوم انسانی بومی

کمال علوم انسانی در بومی شدن است/ آفات ایجاد علوم انسانی بومی
خبرگزاری مهر

خبرگزاری مهر، گروه دین و اندیشه - سید حسین امامی: مسائل مرتبط با علوم بومی و علوم انسانی اسلامی و…، از مسائل مهمی است که در دهه‌های اخیر در علوم انسانی و اجتماعی بسیار مطرح شده و پژوهشگاه‌ها و پژوهشگران مختلفی به صورت شخصی در این حوزه فعالت کردند. علی اکبر علیخانی، دانشیار دانشگاه تهران و بنیانگذار جشنواره بین المللی فارابی ویژه تحقیقات علوم انسانی و اجتماعی از پژوهشگران موفق در این زمینه است که توانسته کارهای درخوری را در این زمینه ارائه کند. کتاب خرد خفته: فلسفه و حکمت سیاسی اسلامی و گذر به سیاست عملی، مجموعه ۱۹ جلدی اندیشه سیاسی متفکران مسلمان با همکاری جمعی از محققان و سرویراستاری مجموعه شش جلدی حکمت سیاسی اسلامی از جمله این آثار است.

در گفتگویی با وی به بررسی علوم انسانی و اجتماعی؛ بومی یا اسلامی پرداختیم که در ادامه از نظر شما می‌گذرد؛

*قبل از ورود به بحث علوم انسانی و اجتماعی بومی یا اسلامی، ظاهراً می‌خواستید چند نکته مهم و اساسی در مورد کلیت علوم انسانی و اجتماعی بفرمائید.

از جنابعالی و خبرگزاری محترم مهر سپاسگزارم. در مقدمه عرض کنم مباحثی که اینجانب در موضوع علوم انسانی و اجتماعی بومی یا اسلامی مطرح خواهم کرد اولاً فقط مربوط به این علوم است و علوم پایه و فنی مهندسی و پزشکی، و کلاً علوم دقیقه و تجربی از حیطه بحث ما خارج است، چون آن علوم متفاوت هستند. اگر از روش‌های تجربی در علوم انسانی و اجتماعی سخن به میان بیاوریم، مقصود روش‌های تجربیِ مختص به این علوم است و با علوم تجربی تفاوت دارد. ثانیاً مباحث اینجانب بیشتر با رویکرد کاربردی و تا حدی ناظر به مشکلات علوم انسانی و اجتماعی در جامعه ایران است.

وقتی از علوم انسانی و اجتماعی سخن می‌گوئیم قبل از قید بومی یا اسلامی، باید به چند ویژگی ماهوی این حوزه از دانش و معرفت توجه کنیم. ویژگی‌هایی که به ذات و ماهیت این علوم مربوط می‌شود و تغییر و جهت دهی آن دست هیچکس نیست.

علوم انسانی ذاتاً قیدوبند گریز و حد و مرز ناپذیر هستند، علم و معرفت سرکش و وحشی به معنی مثبتِ آن است. یعنی در چارچوب و قید و بند نمی گنجد و محدودیت را نمی‌پذیرد

نخست اینکه این علوم ذاتاً قیدوبند گریز و حد و مرز ناپذیر هستند. علم و معرفت سرکش و وحشی به معنی مثبتِ آن است. یعنی در چارچوب و قید و بند نمی گنجد و محدودیت را نمی‌پذیرد، مگر آنکه خودش، به اقتضای خودش، آن را برای خودش به وجود آورده باشد. جوهره علم فهم و شناخت است و نمی‌توان جلوی آن را گرفت. دانش و معرفت مثل گیاهان خودرو و وحشی است که بی محابا رشد می‌کند و گاهی از دل سنگ هم بیرون می‌زند. هر گونه قید و بند و تعصب، یا مرتبط شدن آن با قدرت و ثروت و منافع فردی و حزبی و جناحی و قبیله‌ای و نژادی و ملیتی، آن را از ذات و ماهیت حقیقی خودش دور می‌کند و دیگر علم و معرفتی نخواهد بود که بتوان به آن اعتماد و تکیه کرد، یا به موجب آن تصمیم درست گرفت، یا انتظار داشت انسان و جامعه را به سعادت برساند. مصداق آیه «یرفع الله الذین آمنوا و الذین اوتوا العلم درجات» یا مصداق «ن والقلم و مایسطرون» نخواهد بود.

دوم اینکه ذهن متفکر و دانشمند، مکانیکی یا قابل برنامه نویسی نیست و نمی‌توان به او دستور داد که چه چیزی را و چرا و چگونه بفهمد. تفکر و شناخت با فاعل آن، که متفکر است ارتباط جدانشدنی دارد و متفکر به سمت و سویی می‌رود که کشانده می‌شود و جز دانایی و دانش نمی‌تواند او را به سمت و سویی بکشاند. البته این ضرورتاً به معنی درست بودن بودن سمت و سویی نیست که متفکر می‌رود، ولی به هر حال باید به آنچه یافته‌های علمی او ایجاب می‌کند پایبند باشد. اگر متفکر و دانشمندی در حوزه علوم انسانی و اجتماعی از آنچه دانش و دانایی ایجاب می‌کند عدول کرد و به دلایل دیگری مثل انگیزه‌ها یا منافع سیاسی یا مالی یا تعصبات مذهبی و نژادی و … به فعالیت پرداخت در اصل از ماهیت خودش عدول کرده و به ابزاری در خدمت قدرت و ثروت یا جناح‌های سیاسی یا تعصبات ذهنیِ خودش تبدیل می‌شود و اگر چه چند صباحی رونق داشته باشد ولی به زودی از چرخه خارج می‌شود.

سوم اینکه مراکز علمی پژوهشی و دانشمندان و متفکران، نمی‌توانند از حیطه اقتدار و نفوذ قدرت سیاسی خارج شوند یا در امان بمانند. قدرت سیاسی به اقتضای طبیعتش، معمولاً در صدد تسلط بر مراکز علمی و به خدمت گرفتن دانش و دانشمندان و جهت دهی به آنان است. از سوی دیگر، دانشمندان و متفکران فراری هستند از اینکه به مثابه ابزار در خدمت قدرت سیاسی قرار بگیرند. حکومت نخواهد توانست دانش و دانشمندان و سیر معرفت را به طور کامل و آنچنان که مطلوب اوست در اختیار بگیرد و آن را جهت بدهد یا در جهت منافع خود بهره برداری کند. این کار در مقاطعی، و در مواردی و تا حدی شدنی است، اما نه در حد زیاد و در بسیاری از موارد از ظواهر و قرائن، قدرت سیاسی فکر می‌کند تا حد زیادی این کار را کرده است ولی خطا می‌کند، ضمن اینکه بر فرض موفقیت نسبی، نتیجه در درازمدت، به نفع او و جامعه نخواهد بود.

کشمکش دانشمندان و قدرت سیاسی در به خدمت گرفتن یکدیگر نتیجه مطلوبی برای هیچکدام نخواهد داشت

کشمکش دانشمندان و قدرت سیاسی در به خدمت گرفتن یکدیگر نتیجه مطلوبی برای هیچکدام نخواهد داشت. از سوی دیگر هیچکدام هم نمی‌تواند از دست دیگری خلاص بشود. تنها راه چاره این است که این کشمکش در یک نقطه تعادل به ثبات برسد و هر یک از حوزه‌های قدرت سیاسی و دانش و دانشمندان علوم انسانی و اجتماعی، در قالب حد ومرزهایی-اگر چه ناگفته و نانوشته باشد- هر کدام هم به دیگری خدمت کند و هم از او بهره ببرد و در حوزه‌هایی نیز متعرض یکدیگر نشوند و آن را به مثابه حیطه خصوصی برای یکدیگر به رسمیت بشناسند. البته رسیدن به این نقطه تعادل فقط در جوامع خردمندی اتفاق می‌افتد که از نظر عقلی رشید باشند و متخصصان و خردمندان در مصادر تصمیم گیری باشند.

در اینجا اگر بخواهیم یک راهکار برای توافق این دو و رسیدن به نقطه تعادل بدهیم این خواهد بود که قدرت سیاسی و حکومت از دانشمندان و متفکران علوم انسانی و اجتماعی بخواهد فقط در جهت تقویت منافع ملی کشور، سعادت و رفاه مردم و جامعه، رشد و ارتقای فرهنگ جامعه، افزایشِ کارایی و کارآمدی نظام سیاسی، و از بین بردن فساد اداری و اقتصادی، و … آنچنان که همه متفکران ذیربط و انجمن‌های علمی و احزاب و گروه‌های مختلف سیاسی و نهادهای غیر دولتی بر آن اتفاق نظر دارند، قدم بردارند و در خدمت نظام سیاسی باشند. از سوی دیگر بودجه کافی در حد استاندارهای جهانی و امکانات و فضاهای مطالعه و تحقیق و تبادل نظر در اختیار آنها قرار دهد و از دو چیز به شدت پرهیز کند، نخست دخالت‌ها و نظارت‌های خارج از حوزه دانش و دانشگاه و تحقیق و پژوهش و دوم درخواست از آنها برای خدمت به یک جناح سیاسی یا جریان یا تفکر خاص. به عبارت دیگر درخواست خدمت فقط در جهت منافع ملی و سعادت کل جامعه باشد. اقدام حکومت برای دخالت در جامعه علوم انسانی و اجتماعی کشور یا نظارت بر آن یا جهت دهیِ آن، به واکنش منفی و موضع تدافعیِ آشکار یا پنهان دانشمندان و متفکران در مقابل حکومت می‌شود و این به ضرر همگان از جمله خود حکومت است.

اینکه در مقاطعی از تاریخ دانشمندان و متفکرانِ بزرگی ظهور کرده اند و دانش و اندیشه و تمدن تولید شده و در مقاطع دیگری نسل آنها کمیاب شده است به دلیل شرایط سیاسی اجتماعی هر دوره بوده است و حداقل یکصد سال بعد معلوم می‌شود که هر نظام سیاسی و حکومتی چگونه تعاملی با دانش و دانایی و دانشمندان داشته است. آیا زمینه‌های شکوفایی آنها را فراهم کرده، یا آنها در مضیقه و مشکل بوده اند.

نکته چهارم اینکه دانشمند و متفکر و متخصص، با افراد دارای مدرک تفاوت دارد و بزرگترین خطای یک جامعه یا نظام سیاسی این است که این دو را تقریباً همسان بینگارد. دانشمند و متفکر و متخصص در حوزه علوم انسانی و اجتماعی کسی است که از دوره نوجوانی و جوانی وارد یک حوزه از دانش شده و به تدریج و پله پله و بدون عجله و با خیال آسوده، بنیان‌های آن علم را فراگرفته، استادان بسیاری را تجربه کرده، هزاران ساعت بر سرکلاس ها و نشست‌های علمیِ موظف و غیر موظف نشسته، چه برای انجام تکالیف و چه غیر آن همیشه دست به قلم برده و نوشتن و منسجم نوشتن را تمرین کرده، همیشه در مرزهای دانش در حیطه تخصصی خود حرکت کرده و تنها عشق و علاقه و انگیزه او دانش و یادگیری بوده است. پرداختن او به مسئولیت‌های اجرایی یا کارهای دیگر، فرعی و حاشیه‌ای بوده است. چنین افرادی شاید بتوانند از چهل پنجاه سالگی به بعد به یک متفکر و متخصص و صاحبنظر تبدیل شوند.

اصول و استراتژی‌های حکمرانی و راهکارهای حل مسأله های اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی را در کشورهای موفق دنیا چنین افرادی ارائه می‌دهند، اما افراد دارای مدرک دکترا، کسانی هستند که در بخش‌های اداری و اجرایی یا عرصه‌های سیاسی یا هر جای دیگری مشغول به کار هستند و در جهت مهارت افزایی، از دانشگاه‌های معتبر و درجه یک کشور مدرک فوق لیسانس و دکترا هم گرفته اند، یا کسانی پس از گرفتن مدرک دکترا وارد کار شده اند و شغل اصلی آنها دانش و پژوهش نبوده است. اقدامات و زحمات اینها قابل تقدیر و مطلوب است و آن مدرک به کارآمدی و شایستگی آنها افزوده است، امانمی توان آنها را متفکر و دانشمند در علوم انسانی و اجتماعی به حساب آورد، به خصوص اگر در دوره حدوداً بیست تا بیست پنج سال زندگی و حداکثر تا سی سالگی، در حوزه‌های دیگری مثل مهندسی، علوم پایه، امور اجرایی و … درس خوانده یا کار کرده اند، چون در آن فضاها، چارچوب ذهنی آنها در همان قالب‌ها بسته شده و اگر پس از آن وارد حوزه‌های علوم انسانی و اجتماعی شوند با تسلط قالب‌های ذهنی سابق آنها خواهد بود. البته اینها در همان حوزه‌های کاریِ خود مفید و کارآمد هستند ولی ورود آنها به حوزه‌های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، یا عرصه‌های کلان تصمیم گیری، در دراز مدت اثرات نامطلوب و تبعات منفی خواهد داشت. به موجب فرمایش امام علی (ع)، دانشمندان و متفکران سیاسی اجتماعی باید در تصمیم سازی در حکومت محور و مرجع باشند.

«علوم انسانی و اجتماعی» با «اندیشه های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فلسفی، و …» تفاوت دارد

پنجمین نکته قابل ذکر اینکه «علوم انسانی و اجتماعی» با «اندیشه های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فلسفی، و …» تفاوت دارد. در مواجهۀ جدی ایران با تجدد از دوره فتحعلی شاه، به تدریج اندیشه‌های سیاسی اجتماعی غرب وارد ایران شد، ابتدا از طریق سیاحان و سفرنامه نویسان ایرانی و به طور جدی تر توسط متفکران ایرانی در دوره ناصری. در حالی که علوم انسانی و اجتماعی غرب مقارن با تأسیس دانشگاه و از طریق آن در قالب یک نظام آموزشی وارد شد. برعکسِ علوم فنی مهندسی و پایه و پزشکی، که از ابتدا در قالب نظام علمی و آموزشی به ایران وارد شد. این علومِ اخیر با هدف رفع نیازهای فنی و مادی و فیزیکی از طریق دارالفنون وارد شدند و اندیشه‌های سیاسی اجتماعی با هدف حل مسأله استبداد و رفع ظلم و نجات ملت از جهالت و خرافات و ایجاد قانون و نظم اجتماعی و مواردی از این قبیل وارد ایران شدند. با توجه به شرایط سیاسی اجتماعی و فرهنگیِ آن زمان، هر دو را باید موفقیت آمیز ارزیابی کرد، اما ورود علوم انسانی و اجتماعیِ غربی به ایران مقارن با تأسیس دانشگاه و دولت مدرن، با هدف اداره دولت مدرن و تقویت و کارآمدسازی آن صورت گرفت و این هم در جهت خدمت به کشور و عبور دادن ایران از یک جامعۀ سادۀ بدون ساختار و سازمان و قانون و نهاد، به یک جامعه مدرن و نهادمند و ساختارمند موفق عمل کرده و به اقتضای شرایط زمانی و مکانی خودش صورت گرفته است. اگر امروز از علوم انسانی و اجتماعیِ بومی سخن می‌گوئیم، نباید به معنی تخطئه و رد علوم انسانی و اجتماعی کشور در گذشته باشد، بلکه باید آن را یک خط سیر تکاملی دانست که کمال امروز آن در بومی شدن است.

* برای ورود جزئی‌تر به بحث، بفرمائید آیا اساساً ایجاد علوم انسانی و اجتماعی اسلامی یا بومی ممکن و ضروری است؟

طبیعی است که در بحث از علوم انسانی و اجتماعی بومی یا اسلامی، ابتدا باید روشن شود اولاً چنین چیزی امکان دارد؟ اگر پاسخ مثبت بود نشان دهیم انجام آن ضرورت نیز دارد. در ادامه به اجمال و با رویکرد مسأله محوری، در چند بند به تبیین امکان و ضرورت ایجاد علوم انسانی و اجتماعی بومی می‌پردازیم:

اگر امروز از علوم انسانی و اجتماعیِ بومی سخن می‌گوئیم نباید به معنی تخطئه و رد علوم انسانی و اجتماعی کشور در گذشته باشد، بلکه باید آن را یک خط سیر تکاملی دانست که کمال امروز آن در بومی شدن است

نخست؛ دانش و معرفت در خلأ شکل نمی‌گیرد و رشد نمی‌کند. دانش و معرفت تابع مسأله است، هر چیز برای بشر «مسأله» و دغدغه بوده، پیرامون آن تفکر و اندیشه صورت گرفته و دانش و معرفت تولید شده است. مقصود از مسأله در اینجا معنای کلیِ آن است که از مسأله های نظری و ذهنی آغاز می‌شود، تا مسأله های فردی و اجتماعی و کاربردی و نیازهای انسان در طول تاریخ. تمام علوم و معارف، معطوف به مسأله ها شکل گرفته اند. در احادیث و ادعیۀ میراث اسلامی که بر علم نافع تأکید می‌شود مقصود علمی است که مسأله ای و مشکلی نظری یا عملی را حل کند و گره‌ی از معضلات افراد و جوامع بگشاید. امروز نیز در مراکز دانشگاهی و پژوهشی دنیا بر مسأله محوری تأکید می‌شود.

دوم؛ مسأله ها و مشکلات در خلأ شکل نمی‌گیرند و پدید نمی آیند. مسأله ها و مشکلات مربوط به انسان‌ها هستند و انسان‌ها در یک خانواده و محله و شهر و استان و کشور و منطقه زندگی می‌کنند و دارای انواع روابط و تعاملات با یکدیگر هستند. به خاطر منافع شان با یکدیگر همکاری می‌کنند و به خاطر تضاد و تعارض منافعشان با یکدیگر به منازعه بر می‌خیزند. تربیت، فضای فکری و نگرش‌های انسان‌ها در نوع رفتار آنها بسیار تعیین کننده است و فرهنگ حاکم بر جامعه و نگرش‌های افراد به موضوعات مختلف، نقش اصلی در تعیین جایگاه آن جامعه در منطقه و نظام بین الملل دارد. اینکه جامعه‌ای پیشرفته یا عقب مانده است یا اینکه پرونده‌های حقوقی و کیفری و منازعات بالایی دارد یا مردم در صلح و آرامش با یکدیگر زندگی می‌کنند، اینکه مدیران سیاسی و مسئولان کشور دائماً در حال منازعه و کشمکش با یکدیگر هستند و مرتب هر کس در صدد تخریب و بد نام کردن دیگری است، یا دست به دست هم داده اند و همکاری می‌کنند تا مشکلات کشور را حل کنند و آن را به سامان مطلوب برسانند، اینکه حاکمان و مدیران در صدد سیستم سازی و نهاد سازی و نهادینه سازی هستند یا دچار روزمرگی و به طور مداوم مدیریت بحران، اینکه در جامعه‌ای هر کس در صدد کار و تولید و کسب روزی حلال است یا در صدد انجام کارهای صوری و خدماتی و خرید و فروش و یک شبه پولدار شدن، اینکه افرادی با معیارهای تخصص و هوش و نخبگی و شایستگی در سازمان‌ها و مدیریت‌ها حضور دارند یا با معیارهای دیگر، اینکه افراد به معنی واقعی به مبدأ و معاد ایمان دارند و به الزامات آن پایبند هستند یا ایمان آنها ظاهری و مناسکی است، اینکه ذهنیت و تصور آنها از ارزش‌های دینی و اخلاقی و انسانی و پایبندی به آنها چیست و هزاران مسأله و مشکل مشابه و غیر مشابه دیگر، به جوامع بشری اختصاص دارند.

دانش و معرفت در خلأ شکل نمی‌گیرد و رشد نمی‌کند. دانش و معرفت تابع مسأله است، هر چیز برای بشر «مسأله» و دغدغه بوده، پیرامون آن تفکر و اندیشه صورت گرفته و دانش و معرفت تولید شده است

مشکلات و مسأله های جوامع مختلف بشری اگر چه ممکن است به دلیل انسانیت واحد و عواطف و نیازهای مشترک در کلیت و کلان مشابه باشند اما وقتی با خلقیات و روحیات و نگرش‌های فردی و فرهنگی و اعتقادی افراد ترکیب می‌شوند منحصر به آن جامعه و کشور می‌شوند. در هر کشور و جامعه‌ای، افراد مثبت و منفی و سازنده و مخربی پیدا می‌شوند که مشابه آنها را در هیچ جای دیگری نمی‌توان پیدا کرد. این افراد محصول فرهنگ و شرایط همان جامعه هستند و کنشگری آنان نیز در همان بستر و شرایط معنا می‌دهد.

حال اگر قرار باشد دانش و معرفتی شکل بگیرد تا مسأله ها را حل و دو دسته افراد فوق را مدیریت کند اول باید پرسید کدام مسأله ها را؟ و به تعبیر دقیق‌تر مسأله های کدام جامعه را؟ و کدام مردم را؟ و در کدام فرهنگ؟ اینجاست که هر جامعه‌ای برای حل مسائل بی‌شمار و پیچیده سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و اقتصادیِ خود به دانش و معرفت خاص و متناسب با آن جامعه نیاز دارد و علوم انسانی و اجتماعی بومی از اینجا معنا و ضرورت می‌یابد. بر این اساس علوم سیاسیِ بومی باید به مسأله های سیاسی آن جامعه بپردازد، جامعه شناسیِ بومی به مسائل فرهنگی و اجتماعی، علوم شناختیِ بومی به مسائل روانشناختی، الخ. ضمن اینکه هر کدام از اینها دهها شاخه جزئی و زیر مجموعه دارند. شرط موفقیت تمام آنها این است که متناسب با مسأله های آن جامعه شکل گرفته باشند و متناسب با آن نیز راه حل بدهند.

هر جامعه‌ای برای حل مسائل بی‌شمار و پیچیده سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و اقتصادیِ خود به دانش و معرفت خاص و متناسب با آن جامعه نیاز دارد و علوم انسانی و اجتماعی بومی از اینجا معنا و ضرورت می‌یابد

به طرز بسیار روشنی غیر معقول است که ما برای حل مسأله های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی خودمان که منحصر به جامعه و شخصیت پیچیده ایرانی و مجموعه در هم تنیده ای از حقایق وحیانی و خرافات دینی و فرهنگ سنتیِ آمیخته به تجددِ ناقص است و با عوام گرایی و عوام زدگی قدرتمندِ مذهبی و غیرمذهبیِ ایرانی آمیخته است، راه حل‌هایی را که علوم انسانی و اجتماعیِ غرب برای حل مسأله های جوامع خودش ارائه داده بیاوریم و بخواهیم با همان‌ها مشکلات و مسأله های خودمان را حل کنیم. اولاً نشدنی است، ثانیاً اگر شدنی باشد تا حد کمی شدنی است و ثالثاً آوردن آن دانش و راهکارها برخی تبعات منفی نیز خواهد داشت که لاجرم باید آن را نیز بپذیریم. رابعاً به بهانه غربی بودن و غرب زدگی، موانعی هم در داخل خواهد داشت، نتیجه این می‌شود که نه با علوم انسانی و اجتماعی غرب- که برای خودشان بسیار هم مفید است- توانسته ایم مشکلات خودمان را حل کنیم و نه علوم متناسب با نیازهای خودمان را ایجاد کرده ایم.

سوم؛ اگر کشوری علوم انسانی و اجتماعیِ بومی خود را نداشته باشد مجبور می‌شود آن را وارد کند و از سایر جوامع به عاریه بگیرد. از آنجایی که این علوم معطوف به مسأله های آن جوامع شکل گرفته اند وقتی علوم را وارد کردند با مشکل ناهمخوانی این علوم با مسأله های جامعه خودشان روبرو می‌شوند، در نتیجه این علوم عاطل و بیهوده می‌نمایند و نمی‌توانند با افراد و جامعه ارتباط برقرار کنند. برای حل این مشکل، خطای بزرگ‌تر دیگری انجام می‌شود و آن آوردن مسأله های آن کشور است و این مشکل را پیچیده‌تر می‌کند. مسأله ها و دردها و مشکلاتی که مخصوص این کشور نیست، تلاش می‌شود با انواع استدلال و شواهد قبولانده شود که اینها مسأله های شما هم هست ولی خودتان نمی‌فهمید. نتیجه یک آشفتگی و حیرانی و چند پارگی و تضاد و تناقض فکری خواهد بود که ما در ایران کمابیش شاهد آن بوده ایم. من این موضوع را در اولین مقاله جلد اولِ مجموعه نوزده جلدیِ «اندیشه سیاسی متفکران مسلمان» توضیح داده ام. البته جهانگیر شدن سریع مدرنیته و سیطره بلامنازع آن را نباید از نظر دور داشت.

اگر کشوری علوم انسانی و اجتماعیِ بومی خود را نداشته باشد مجبور می‌شود آن را وارد کند و از سایر جوامع به عاریه بگیرد. از آنجایی که این علوم معطوف به مسأله های آن جوامع شکل گرفته اند وقتی علوم را وارد کردند با مشکل ناهمخوانی این علوم با مسأله های جامعه خودشان روبرو می‌شوند

چهارم؛ از یک منظر دیگر در حل مسأله، یکی از رسالت‌هایی که برای دانش و دانشمندان برشمرده می‌شود کاهش آلام و دردهای انسان‌ها و جوامع بشری است. برخی از این آلام جهانی است ولی بخش عمده آنها که اولویت نیز دارند، محلی و بومی است و به جوامع مربوط می‌شوند. درمان این درها و کاهش آنها منوط به شناخت ریشه‌های فرهنگی و اجتماعی و ساختاری و حتی قانونیِ آنهاست و تمام اینها در هر جامعه‌ای نسبت به جامعه دیگر فرق می‌کند، در نتیجه نظریه‌ها و قواعد و روش‌های خاص خود را نیز می‌طلبد.

پنجم؛ علم ناظر بر واقعیت‌ها و به دنبال کشف یا شناخت واقعیت هاست. روشن است که واقعیت‌های سیاسی و اجتماعی و انسانی نه تنها در جوامع مختلف متفاوت است، بلکه در یک جامعه هم در زمان‌های مختلف متفاوت است. بنابراین شناخت و فهم هر واقعیتی و نحوه تعامل با آن، روش و مهارت و توانایی و دانش و داناییِ خاص خود را می‌طلبد و این همان علم بومی است.

ششم؛ اگر چه علوم انسانی و اجتماعی بیشتر ناظر به اعتبارات و مُواضعات و ضوابط و قراردادهایی است که جوامع بشری برای تمشیت امور زندگانی خود آنها را تعیّنا یا تعیینا وضع کرده یا پذیرفته اند، با این حال برخی معتقدند علم به دنبال کشف و فهم حقیقت است و مهمترین ویژگی علم یا علوم انسانی و اجتماعی حقیقت جوییِ آن است. پرسش این است که حقیقت چیست و کجاست و نزد کیست؟ فعلاً ما با دنیایی مواجهیم که هزاران مکتب و مذهب و نظریه و گروه همه خود را حقیقت می‌دانند در حالی که بسیاری از آنها نسبت تضاد و تعارض و تباین با یکدیگر دارند. آیا حقیقت واحد است و تجلی‌های متفاوت دارد؟ یا تفسیرهای متفاوت دارد؟ یا حقیقت یک اصل است که فروعی دارد؟ یا متکثر است؟ یا هر دین و مذهب و جامعه‌ای حقیقت مختص به خود را دارد؟ و دهها پرسش دیگر که موضوع بحث ما نیست. نتیجه اینکه اگر همه بر وجود یک حقیقت اتفاق نظر می‌کردند شاید یک علم هم برای فهم آن کافی بود، ولی فعلاً که این همه تکثر و تشتت آرا در باب حقیقت وجود دارد بهتر است ما نیز علوم انسانی و اجتماعی ابداعی و اختراعی یا ویژه خودمان را برای شناخت حقیقت داشته باشیم.

اگر همه بر وجود یک حقیقت اتفاق نظر می‌کردند شاید یک علم هم برای فهم آن کافی بود، ولی فعلاً که این همه تکثر و تشتت آرا در باب حقیقت وجود دارد بهتر است ما نیز علوم انسانی و اجتماعی ابداعی و اختراعی یا ویژه خودمان را برای شناخت حقیقت داشته باشیم

هفتم؛ سیال و متغیر بودن قوانین و قواعد علوم انسانی و اجتماعی در سطوح عملی؛ برای علوم انسانی و اجتماعی می‌توان قواعد و قوانینی در سه سطح تعریف کرد، نخست سطح عقلی و فطری، دوم سطح تمدنی، سوم سطح کاربردی. قواعد و قوانین علوم انسانی و اجتماعی در سطح عقلی و فطری کلی است و می‌تواند کمابیش یکسان باشد چون برای تمام جوامع بشری صدق می‌کند. قواعد در این سطح صرفاً کلی و مبنایی هستند تا بتوانند در سطوح بعدی ایفای نقش کنند، قواعد در سطح تمدنی متفاوت می‌شوند و در هر حوزه تمدنی، علوم انسانی و اجتماعی قواعد و قوانین ویژه خود را دارد که تمدن‌های دیگر دست کم برخی از آنها را بر نمی‌تابند، اما در سطح کاربردی، قواعد و قوانین علوم انسانی و اجتماعی ثابت و یکسان نیستند و متناسب با هر جامعه و فرهنگی شکل می‌گیرند. علوم انسانی و اجتماعی در مواجهه با دهها مشکل و مؤلفه فرهنگی و اجتماعیِ زمانی و مکانی، و برای حل آنها باید به همان تعداد قواعد و قوانین ایجاد کنند که عمدتاً در همان جامعه و همان زمان کاربرد دارند. علوم انسانی و اجتماعی از نظر قواعد و قوانین تابعی از شخصیت انسان است، به همان نسبت که شخصیت انسان‌ها مشابه و مشترک است می‌توان قواعد و قوانین علمی واحد یا مشابه داشت، ولی وقتی وارد عرصه تفاوت‌ها و سیالیت های شخصیت انسانی می‌شویم و همین تفاوت‌ها و تغییرها مشکلات و مسأله ها را پدید می‌آورند، قواعد و قوانین علمیِ علوم انسانی و اجتماعی نیز سیال و متغیر می‌شود.

هشتم؛ نسبی بودن فهم نیز دلیل مهمی است که نیاز به علوم انسانی و اجتماعی بومی را تشدید می‌کند. نسبیت شناخت دلایل متعددی دارد، با این حال می‌تواند به تناسب افراد و جوامع و گرایش‌ها و نگرش‌ها و فرهنگ و مذاهب آنها نیز تفاوت کند. حتی در یک جامعه، فهم نسل‌های مختلف از یک پدیده با یکدیگر تفاوت دارد و مسأله گسست نسلی که این روزها تشدید هم شده ناشی از همین نسبی بودن فهم است. بنابراین بعید است بتوان با نظریه‌ها یا مبانی معرفتی یا شاخص‌هایی که یک متفکر غربی در فرهنگ و بستر خودش مسائل سیاسی اجتماعی را می فهمد و تحلیل می‌کند، همان نظریه‌ها یا مبانی معرفتی یا شاخص‌ها را به ایران آورد و حتی برفرضِ –محالِ- ثابت بودن مسأله ها، بتوان مسأله را مثل او فهم و تحلیل کرد.

* چگونه می‌توان ارتباط علوم و تمدن‌های مختلف، یا فرایند جهانی شدن را با علوم انسانی و اجتماعی بومی جمع کرد؟

استفاده از دانش و تجربیات بشری، چه به اقتضای حکمت و خرد و چه به اقتضای سرکش بودن علم و قید و بند ناپذیری آن، نه تنها پسندیده، بلکه ضروری است. هیچگاه نمی‌توان تمدن‌های بشری را از هم جدا کرد. فلسفه و تمدن یونان، در موارد متعدد و بنیادینی از فلسفه و تمدن ایران باستان تأثیر پذیرفته است. همچنین تأثیر عمیق و گسترده تمدن ایران باستان در شکل گیری و رشد تمدن اسلامی انکار ناپذیر است، چنانکه تمدن امروز غرب پس از قرون وسطی با تأثیرپذیری از تمدن ایرانی اسلامی شکل گرفت.

از چند هزار سال گذشته تا به امروز، علوم و معارف و تمدن‌های بشری و همچنین ادیان الهی، وجوه مشترک و مشابه بسیاری داشته اند و یکی از دلایل آن عقل و فطرت مشترک بشری است. در هر جامعه و فرهنگ و تمدنی، هم تفاوت‌های زیاد دیده می‌شود که عمدتاً مربوط به آداب و رسوم و سبک زندگی و جغرافیا و سایر شرایط عَرَضی است و هم تشابهات و مشترکات زیادی دیده می‌شود که نتیجه عقلانیت و فطرت بشری است. بنابراین خردمندانه نیست که ما غرب یا علوم انسانی و اجتماعی غربی را یک بسته یا کلیتی محسوب کنیم که همه اش نادرست است. همچنین نباید تعجب کرد اگر بسیاری از اصولی که به لیبرالیسم و حتی سوسیالیسم نسبت داده می‌شود یا به نام اینها ثبت شده، در اسلام و آموزه‌های ایران باستان وجود داشته باشد، چون برخی از اصولِ مثلاً لیبرالیسم یا سوسیالیسم از بخش‌های عقلی و فطری این مکاتب و جوامع و فاعلان این نظریه‌ها بیرون آمده اند و اسلام نیز یک دین عقلی و فطری است. ظهور برخی اندیشه‌های سیاسی اجتماعی متفکران مسلمان که در صدد تلفیق لیبرالیسم یا سوسیالیسم با اسلام بوده اند نیز در همین امر ریشه دارد.

در هر جامعه و فرهنگ و تمدنی، هم تفاوت‌های زیاد دیده می‌شود که عمدتاً مربوط به آداب و رسوم و سبک زندگی و جغرافیا و سایر شرایط عَرَضی است و هم تشابهات و مشترکات زیادی دیده می‌شود که نتیجه عقلانیت و فطرت بشری است

اما در ارتباط با علوم و تمدن سایر جوامع و در اینجا غرب، نکته مهم این است که آیا ما در صدد ایجاد علوم انسانی و اجتماعیِ بومی خودمان هستیم و می‌خواهیم از تجربیات غرب استفاده کنیم، یا می‌خواهیم علوم انسانی و اجتماعی غربی را بگیریم و بومیزه کنیم؟ اولی مطلوب و مفید است چون علم از آنِ خودمان است؛ یعنی بر مبنای دغدغه‌های خودمان و با روش‌های خودمان و بر مبنای بنیان‌های اعتقادی و فرهنگی خودمان و تابع شرایط خودمان و با هدف حل مسأله های خودمان شکل می‌گیرد، سپس از تجربیات ارزشمند دیگر جوامع و دانشمندان آنها نیز بهره می بریم، اما دومی چندان مطلوب و مفید نخواهد بود و مشکلات و مسأله های ما را حل نخواهد کرد چون علم از آنِ خودمان نیست و بر مبنای مسأله های دیگران شکل گرفته و بر اساس بنیان‌های اعتقادی و فرهنگی آنان به پیش رفته و تابع شرایط آنان و برای حل مسأله های آنان موجودیت پیدا کرده و راه حل داده است، در این صورت ما اگر خیلی هنر کنیم یک رنگ و لعاب بومی به آن می‌دهیم که در اصل بومیزه می‌شود، ولی ماهیت آن عوض نمی‌شود. البته در شرایط اضطرار در همین حد هم مفید و کمک کننده است و تا به الان هم تقریباً همین گونه پیش رفته ایم، ولی مهم این است که آگاه باشیم چه می‌کنیم و بدانیم که این روند «خانه کردن در زمین دیگران» است.

در دنیای بدون حد و مرز امروز که جهانی شدن با سرعت و بی رحمانه به پیش می تازد، ما برای حفظ هویت خودمان، باید علوم انسانی و اجتماعی بومیِ خودمان را ایجاد کنیم و درون زاییِ علمی و فرهنگی داشته باشیم و گرنه به آرامی محو می‌شویم. ما باید به سمت توأمان علم بومی و علم جهانی برویم، ولی قدم اول علم بومی است. سخن گفتن از جهانی شدن بدون داشتن هویت علمی مستقل و علوم انسانی و اجتماعیِ بومیِ ریشه دار، سخن از حل شدن در فرایندهای جهانی و سخن از نابودی خود گفتن است.

در دنیای بدون حد و مرز امروز که جهانی شدن با سرعت و بی رحمانه به پیش می تازد، ما برای حفظ هویت خودمان، باید علوم انسانی و اجتماعی بومیِ خودمان را ایجاد کنیم و درون زاییِ علمی و فرهنگی داشته باشیم و گرنه به آرامی محو می‌شویم. ما باید به سمت توأمان علم بومی و علم جهانی برویم ولی قدم اول علم بومی است. سخن از جهانی شدن گفتن بدون داشتن هویت علمی مستقل و علوم انسانی و اجتماعیِ بومیِ ریشه دار، سخن از حل شدن در فرایندهای جهانی، و سخن از نابودی خود گفتن است

عرصه جهانی شدن، آزاد شدن و رقابت همه چیز از جمله دانش است. هر کس کالا و دستاورد خود را عرضه می‌کند و بسته به کیفیت و قابلیتی که دارد مخاطب و خواهان جلب می‌کند. در عرصه جهانی شدن ما دو راه داریم؛ یا فقط مصرف کننده محصولات دیگران باشیم، یا هم محصولات خودمان را به دیگران بدهیم و تأثیر گذار باشیم و هم از دستاوردهای دیگران استفاده کنیم.

در حوزه علوم انسانی و اجتماعیِ جهانی، ما تا کنون تقریباً مصرف کننده محصولات و کالاهای دیگران – ومنفعل- بوده ایم. برای اینکه بتوانیم تولید کننده و فعال هم باشیم دو شرط لازم است؛ نخست اینکه محصول خودمان را ایجاد کنیم و این همان ایجاد علوم انسانی و اجتماعیِ بومی است، شرط دوم این است که این علوم عمیق و کارآمد و مفید باشند و در عمل این کارایی و کارآمدی را ثابت کرده باشند و اگر نه بالاتر، اما در سطح سایر علومِ عرضه شده در عرصه جهانی باشند، تا بتوانند مخاطبان و خواهانی پیدا کنند و با دیگران به رقابت بپردازند.

* چرا جنابعالی علوم انسانی و اجتماعیِ بومی را با اسلامی تفاوت می‌گذارید؟

در این زمینه ما سه مفهوم می‌توانیم داشته باشیم که با یکدیگر تفاوت دارند: علم دینی، علم اسلامی، و علم بومی. علم دینی فعلاً بحث ما نیست. اینکه علوم انسانی و اجتماعیِ بومی یا اسلامی، کدام درست است، به نظر اینجانب به چهار دلیل علوم انسانی و اجتماعیِ «بومی» درست تر و دقیق‌تر از «اسلامی» است. نخست اینکه علوم انسانی و اجتماعی در شرایط امروز، یعنی مجموعه گسترده‌ای از متون و مباحث و نظریه‌ها، که اگر قرار باشد اسلامی باشد، فقط در بنیان‌ها و اصول و چارچوب و جهت گیری های کلی، مطابق با آموزه‌های اسلامی است. باید بخش‌های مرتبطِ آیه و حدیث یا سیره و سنت مورد شرح و تفسیر و تأویل و بسط قرار بگیرد و متناسب با شرایط و نیازهای امروز بازخوانی و بازسازی شود یا احتمالاً نظریه یا الگو یا راهکارهایی در آن چارچوب‌ها داده شود.

این شرح و بسط و تفسیرها و طراحی نظریه و الگو می‌تواند به تعداد افرادی که آنها را ارائه می‌دهند متعدد و گوناگون باشد. نه می‌توان گفت اینها اسلام و اسلامی است، چون نتیجۀ ذهن و قلم محقق امروزی است و نه می‌توان گفت اسلامی نیست چون مستند به آموزه‌های اسلامی و بر مبنای آنها و در چارچوب آنهاست. در علوم انسانی و اجتماعی بومی، هم بنیان‌ها و اصول و چارچوب‌های اسلام استفاده می‌شود و مبنا قرار می‌گیرد و از این جهت مقصود حاصل است و هم اینکه اندیشه‌ای عین اسلام دانسته نمی‌شود تا مورد رد و انکار برخی دیگر قرار گیرد.

دوم اینکه اسلام به عنوان یک دین متصل به وحی و مقدس است. هر چیزی و هر امری و هر علمی به دین متصل می‌شود، خواه ناخواه تمایل دارد بخشی از تقدس دین به این هم سرایت کند، گاهی خود آن علم و عالمان به دنبال انتساب خود به دین و وحی و تقدس زایی هستند تا بتوانند از امتیازات آن بهره، و اهداف خود را به پیش ببرند. گاهی نیز این انتساب خودبخود در ذهن برخی مخاطبان پدید می‌آید و تقدس دین را به دانش و اندیشۀ منتج و نشأت گرفته از دین سرایت می‌دهند. مهمترین مشکلی که در اینجا پدید می‌آید بحث «نقد» است. ایجاد و رشد علم به نقد است، نقد همانند خونی در رگ‌های علوم انسانی و اجتماعی است که آن را زنده نگه می‌دارد و رشد و ارتقا می‌دهد در حالی که وحی و قرآن قابل نقد نیستند و اگر علم و عالمانی خود را «تالی تلو» دین و وحی دانستند اجازه نقد نخواهند داد و عملاً پروژه خواهد پژمرد.

سوم اینکه اسلام یک دین است که شامل مجموعه‌ای از باورها، ارزش‌ها، اعتقادات و دستورات است که بخش عمده آنها در قالب حلال، حرام، مستحب، مکروه و مباح بیان شده است. احکام یا به صراحت در قرآن و سنت وجود دارد یا استنباط و شرح و تفسیر فقها و علمای مسلمان از قرآن و سنت است. بعدها در مورد این احکام و سایر آموزه‌ای اخلاقی و معنوی اسلام شرح و تفسیرهای بیشتری هم نوشته شده است. این آموزه‌ها و احکام اولاً به شدت تحت تأثیر شخصیت و شرایط سیاسی، اجتماعی و فرهنگیِ علمای مربوطه بوده اند و ثانیاً به هر جامعه‌ای که وارد شده اند تا حدی رنگ و بوی فرهنگی آن جوامع را به خود گرفته اند یا با آن رویکرد فهمیده و عمل شده اند. نتیجه این شده که ما امروز با اسلام‌های متعددی اعم از اسلام بنیاد گرا، سنتی، متجدد، عرفانی، فلسفی، کلامی، فقهی، و … روبرو هستیم، که در عرصه عمل نیز داعش و القاعده و انواع اسلام سلفی و اسلام سعودی و ایرانی و مصری و پاکستانی به وجود آورده است، ضمن اینکه داخل خود این کشورها تنوع و تکثر بسیاری دیده می‌شود و هر کس خود را اسلام واقعی می‌داند. آنچه عجالتاً مورد اجماع نسبی است قرآن و سنت نبوی – و در شیعه سیره ائمه (ع) - است که می‌توان آن را دین اسلام و منبع وحی دانست.

وقتی با رویکرد حل مسأله و پرداختن به مسأله می‌گوئیم علوم انسانی و اجتماعیِ اسلامی، یعنی اینکه این علوم به مسأله ها و مشکلات اسلام به عنوان دین بپردازند یا آنها را حل کنند. آیا اسلام به عنوان یک دین می‌تواند مسأله و مشکل داشته باشد؟ یا به دنبال حل آنهاست؟ آیا مگر دین که مجموعه‌ای از آموزه‌ها و احکام و دستورات است می‌تواند مشکلی مثل جوامع بشری داشته باشد تا بتوان آن را حل کرد. پاسخ‌ها منفی است. چون مسأله و مشکل مربوط به انسان و جوامع انسانی است. درستی و نادرستی یا حقانیت یک دین یا نظام ارزشی بحث دیگری است که آن هم در ارتباط با افراد و جوامع معنی پیدا می‌کند و به مسأله اینها تبدیل می‌شود که باید حل شود، اما اگر مقصود از علوم انسانی و اجتماعیِ اسلامی، علومی است که برآمده از آموزه‌های اسلام در حوزه علوم انسانی و اجتماعی باشد تا مشکلات مسلمانان و جوامع اسلامی را حل کند و در چارچوب مبانی و ارزش‌های اسلامی به اداره این جوامع بپردازد، پرسش این است که با این تشتت که در جهان اسلام وجود دارد و نه تنها هیچ کشور اسلامی دیگری را قبول ندارد، بلکه در داخل هر کشور نیز هر گروهی دیگری را قبول ندارد، چگونه می‌توان علوم انسانی و اجتماعیِ اسلامی ارائه داد؟ اسلام یک مفهوم کلیِ مربوط به یک دین است که بیش از یک میلیارد و دویست میلیون پیرو دارد و حدود پنجاه کشور با صدها فرهنگ و نگرش و رویکرد، خود را مسلمان می‌دانند، بعید است آنچه را یکی اسلامی دانست بقیه نیز قبول کنند آنچنان که قرآن را قبول کرده اند.

بر فرض هم که قبول کنند بعید است بتوان بر اساس اسلام نظریه‌های سیاسی یا اقتصادی یا راه حل‌هایی برای مشکلات همگان داد یا بقیه را نیز متقاعد کرد که بپذیرند، چون جنس مشکلات هر کدام با دیگری تفاوت دارد. وقتی علوم سیاسی یا اقتصاد یا جامعه شناسی یا روانشناسی، بر اساس اسلام پرداخته می‌شود و صفت اسلامی به خود می‌گیرد، یا آنقدر کلی گویی و مبنی بر تکریم و تمجید است که هیچ مشکلی را حل نمی‌کند و طبعاً فایده عملی هم ندارد، احتمالاً کسی هم با آن مخالفتی ندارد. یا اینکه می‌خواهد مؤثر باشد و به حل مسأله بپردازد، در این صورت نمی‌تواند در خلأ باشد و حتماً باید معطوف به مشکلات یا مسأله ها یا دغدغه‌های افرادی باشد که لاجرم این افراد در یک جامعه‌ای زندگی می‌کنند و آن علوم و نظریه‌ها ناظر به آن جامعه ارائه شوند.

بنابراین نمی‌توان علوم انسانی و اجتماعی اسلامیِ خالصی ایجاد کرد در خلاء پدیده آمده باشد، حداقلش این است که هم به لحاظ مسأله و هم به لحاظ متفکر یک بستر اجتماعی دارد. از آنجا که ضرورتاً مشکلات و مسأله ها و دغدغه‌های جوامع مختلف اسلامی مثل هم نیست، در نتیجه ما به تعداد جوامع و کشورهای اسلامیِ علاقمند، باید دنبال علوم انسانی و اجتماعیِ اسلامی باشیم و نتیجه می‌شود: علوم انسانی و اجتماعیِ اسلامیِ ایرانی، علوم انسانی و اجتماعیِ اسلامیِ عراقی، علوم انسانی و اجتماعیِ اسلامیِ مصری، و.... دوباره مثلاً علوم سیاسیِ اسلامیِ ایرانی، علوم سیاسی اسلامیِ عراقی، علوم سیاسیِ اسلامیِ مصری، و.... و همینطور باید به تعداد علوم و به تعداد جوامع یا کشورها به پیش برویم. مشکل دیگری که هست اینکه بسیاری از اینها اصلاً دنبال علوم اسلامی نیستند یا آن را درست نمی‌دانند. یعنی ما هم با تشتت موضوعی روبرو می‌شویم و هم با تشتت مفهومی و تناقضات نظری، چون هر کسی هر چیزی را به اسلام نسبت خواهد که مختلف و گاهی متناقض با دیگری است، و هم با تشتت عملی.

اگر علوم انسانی و اجتماعی بومی در ایران ایجاد شود خودبه خود اسلامی هم خواهد بود

دلیل چهارم اینکه نمی‌توان در ایران –یا هر کشور اسلامی- علوم انسانی و اجتماعیِ بومی ای ایجاد کرد که اسلامی نباشد، در خصوص اسلام، طبیعی است که بخش مهمی از علوم انسانی و اجتماعیِ بومی در ایران، در آموزه‌های اسلام ریشه خواهد داشت، بخشی دیگر در میراث تمدنی ایرانی اسلامی، که باز بخشی از آن به اسلام باز می‌گردد، و بخش سوم به نیازها و ضرورت‌های روز مربوط می‌شود که این علوم در صدد حل آنها هستند. در یک تقسیم بندی کلی و مشاهده‌ای، شاید بتوان گفت حدود بیست در صد از مردم ایران مؤمن، بیست درصد مقید، بیست درصد معتقد و بیست درصد تا حدی معتقد هستند. یعنی حدود هشتاد درصد از مردم ایران اجمالاً در فضای اسلامی زندگی می‌کنند. روشن است که هر علمی بخواهد به حل مشکلات و مسأله های این مردم بپردازد، یا امور آنها را اداره کند یا جامعه را به سمت رفاه و سعادت ببرد نمی‌تواند فارغ از مبانی و اصول و آموزه‌های اسلامی این کار را بکند. در نتیجه اگر علوم انسانی و اجتماعی بومی در ایران ایجاد شود خودبه خود اسلامی هم خواهد بود.

به دلایل فوق، تمرکز و توافق بر علوم انسانی و اجتماعی بومی عملیتر و نتیجه‌گراتر خواهد بود. در شاخه‌های جزئی‌تر مثلاً علوم سیاسی بومی، جامعه شناسیِ بومی، علوم اقتصادی بومی، علوم شناختی بومی و موارد مشابه را در بر می‌گیرد. در این صورت هم مبانی و آموزه‌های اسلامی در شکل گیری این علوم حضور دارند و هم تشتت‌های نظری و عملی فوق پدید نمی‌آید.

*با این توضیحات، تعریف دقیق شما از علوم انسانی و اجتماعی بومی چیست و این علوم چه ماهیتی دارند؟

در تلقی و تعریف اینجانب: علوم انسانی و اجتماعی بومی، مجموعه‌ای از دانش‌ها و مهارت‌های تخصصیِ منسجم و هدفمند، با مبانی، قواعد، و روش‌های مشخص است که بر مبنای آموزه‌ها، اعتقادات، ارزش‌ها، نگرش‌ها، فرهنگ، و میراث تمدنی و شرایط جاریِ هر جامعه‌ای، برای حل مشکلات و مسائل آن، یا مدیریت مطلوب آن، یا رشد و تعالیِ آن، شکل بگیرد و متفکرانِ این علوم در میان نظریه‌ها و متون تخصصیِ متعدد و متکثرِ دیگران، دارای هویتی متمایز و مستقل، و فعال، منتقد و تأثیرگذار باشند.

علوم انسانی و اجتماعی بومی، مجموعه‌ای از دانش‌ها و مهارت‌های تخصصیِ منسجم و هدفمند، با مبانی، قواعد، و روش‌های مشخص است که بر مبنای آموزه‌ها، اعتقادات، ارزش‌ها، نگرش‌ها، فرهنگ، و میراث تمدنی و شرایط جاریِ هر جامعه‌ای، برای حل مشکلات و مسائل آن، یا مدیریت مطلوب آن، یا رشد و تعالیِ آن، شکل بگیرد و متفکرانِ این علوم در میان نظریه‌ها و متون تخصصیِ متعدد و متکثرِ دیگران، دارای هویتی متمایز و مستقل، و فعال، منتقد و تأثیرگذار باشند

اگر بخواهیم بر اساس این تعریف در ایران به پیش برویم باید نسبت علوم انسانی و اجتماعی بومی را با چهار حوزه از معرفت و دانش روشن کنیم؛ نخست با اسلام به عنوان دین، از این جهت که ایران یک کشور مسلمان است، دوم با علوم انسانی و اجتماعی موجود که عمدتاً غربی است، سوم با میراث تمدنی و ذخیرهای علمی و تجربی گذشته و چهارم با فرهنگ عمومی و بخشیِ حاکم و شرایط و مسأله های موجود.

در مورد اسلام، مقصود فقط قرآن و سنت است و در شیعه سیره ائمه (ع) نیز به آن اضافه می‌شود، چنانکه اشاره کردیم مبانی، چارچوب‌ها و جهت‌های کلی را از اسلام می‌گیریم و روح و جوهره آموزه‌های اسلامی را به مثابه مغز علوم انسانی و اجتماعی معیار قرار می‌دهیم، البته در برخی علوم و رشته‌ها و رویکردها، این استفاده بیشتر و در برخی کمتر خواهد بود. هر چه مباحث بنیادی‌تر و نظری تر باشند امکان استفاده بیشتر است و هر چه تکنیکی‌تر و تجربی‌تر باشند امکان بهره گیری پایین می‌آید.

اما در خصوص نسبت علوم انسانی و اجتماعی بومی با علوم انسانی و اجتماعی موجود که عمدتاً غربی است، باید گفت که در مسیر بومی سازیِ علوم انسانی و اجتماعی لاجرم سه اتفاق می‌افتد، نخست اینکه به اقتضای عقل و فطرت بشر، چه بسا بسیاری از یافته‌های ما با علوم غربی و غیر بومی مشترک باشد. بخشی از ذات علم، عقلی و انسانی و جهانی است، بنابراین نباید توقع داشت علوم انسانی و اجتماعیِ بومی در ایران کاملاً متفاوت با سایر کشورها یا جوامع باشد یا یک چیز عجیب و غریبی باشد که در دنیا هیچ مشابهی ندارد.

دوم اینکه استفاده از تجربیات و دانش غربی و غیر بومی نه تنها بلامانع، که پسندیده خواهد بود و عقل ایجاب می‌کند دوباره چرخ را اختراع نکنیم. این هر دو، نه تنها آسیبی به علوم انسانی و اجتماعی بومی نمی‌زند، بلکه موجب تقویت و افزایش کارآمدی آن می‌شود تا بتواند در عرصه علم جهانی و تعامل با سایر علوم هماوردی کند. به دلیل ماهیت قید و بند ناپذیری معرفت و فهم و سرکش بودنِ مثبت دانش و دانایی، هر کس بخواهد جلوی دو فرایند فوق را هم بگیرد نخواهد توانست و نشدنی است و اگر گرفت آنچه به نام علم ایجاد خواهد شد علم نیست، ممکن است ایدئولوژی یا هر چیز دیگری باشد.

نکته سوم که به نوعی در دو مورد فوق هم آمده این است علوم انسانی و اجتماعی بومی یک کلیت یا بسته است و در هر موضوع خاص و جزئی، تخصصی‌تر و جزئی‌تر می‌شود. این کلیت همه اجزایش بومی یا اسلامی نیست به این معنی که که فقط برآمده از فرهنگ و شرایط و باورهای بومی آن جامعه، یا فقط مستند به قرآن و حدیث و سنت و آموزه‌ای اسلامی باشد. علاوه بر اینها، علم تجربی، قواعد علمی به معنی ساینس یا طبیعی که جهانی هستند، روش‌های عقلانی و تجربی و مواردی از این قبیل در آن وجود خواهند داشت، این قواعد علمی و تجربی، مختص بوم یا دین نیستند در عین حال می‌توانند و گاهی باید در آنجا حضور داشته باشند و این آسیبی به بومی یا اسلامی بودن علوم انسانی و اجتماعی نمی‌زند. به عبارت دیگر، در بخشی از علوم انسانی و اجتماعی، اساساً بومی یا دینی بودن موضوعیت ندارد. نتیجه اینکه نمی‌توان علوم انسانی و اجتماعی غرب را گزینش کرد و بخشی از آن را گرفت و بخشی را فرو گذاشت، چون در ترکیبِ بخش اخذ شده از غرب با علوم انسانی و اجتماعی بومی، وصله پینه‌ای درست می‌شود که ناهمگون و ناهماهنگ خواهد بود. اما استفاده از تجربیات علوم انسانی و اجتماعی غرب نه تنها درست و مفید بلکه ضروری است به این معنی که این تجربیات گرفته شود، کاملاً در ذائقه فهم و ذهن و باورها و اعتقادات و فرهنگ و شرایط جامعه هضم شود، سپس در قالب کاملاً بومی و ذات واحد باز تولید شود، در این فرایند، ب

منبع خبر: خبرگزاری مهر

اخبار مرتبط: کمال علوم انسانی در بومی شدن است/ آفات ایجاد علوم انسانی بومی