معجزه، آرامش صورت اکبر بود/جانش بود و صحبتهای رهبر
خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ- الهه آخرتی: تشخیص اینکه حرفهای رباب شهریاری تا کجا خواهرانه است و کجا با رنگ و بوی مادرانگی در هم میآمیزد کار راحتی نیست. اختلاف سنی رباب با حمیده و اکبر آنقدرها زیاد نیست که جای مادرِ خواهر و برادرهای کوچکترش باشد اما این دست روزگار است که با بازیها و بالا و پایینهایش او را در جایگاه مادری آنها قرار میدهد. همانقدر دلسوز، فداکار و عاشق.
از همان اولین روزی که برای نوشتن کتاب "کمی بیشتر بمان" پای صحبتهای خانواده شهید اکبر شهریاری نشستم و مَحرم اشکهای گرم و تمام نشدنی خواهرانش شدم چیزی در دلم میگفت این همه عشق و علاقه، این میزان وابستگی و دلبستگی چطور قرار است در پایان کار به فصل جدایی و دلتنگی برسد اما با رسیدن هنگامه لبیک، ناگزیر داستانهای عاشقانه یاران آخر الزمانی حسین بن علی (ع) هم باید به اوج احساس، شعور و و فاداری ختم شود تا با ارائه تجلی تازهای از ایمان و پایمردی، رزوها و قرنها پس از کربلای شصت و یک هجری کتاب حکایتهای یاران عاشورایی خون خدا با مرکب عشق، خون و صبر نگاشته شود.
با ادای احترام به صبر و صبوری حضرت رباب، به بهانه هفتمین روز محرم، روز سند مظلومیت شاه کربلا حضرت علی اصغر علیه السلام، پای صحبتهای رباب شهریاری خواهر یکی از اولین شهدای مدافع حرم شهید اکبر شهریاری مینشینیم.
از ابتدا شروع کنیم. لطفاً کمی برای ما از خانواده، فضای کودکی و خاطراتتان در آن زمان بفرمائید. شما و خواهر و برادرهایتان به خصوص شهید اکبر در چه فضایی بزرگ شدید و بهترین خاطراتی که از آن دوران دارید چیست؟
من دو سال از خواهرم حمیده بزرگتر بودم و حمیده دو سال بزرگتر از اکبر. اکبر روز اول فروردین ۱۳۶۳ و نزدیکیهای گفتن الله اکبر اذان ظهر به دنیا آمد. اوایل عبدل آباد بودیم و بعد اسباب کشی کردیم کیان شهر. پدربزرگ و مادربزرگم به هر پسر و عروس یک خانه داده بودند و هر کدام در یکی از اتاقهای خانه زندگی میکردند. سر دسته آتش سوزاندنهای دوران کودکیمان من بودم. اکبر با وجودی که کوچکتر بود گاهی تذکر میداد، بیشتر میگفت: "مامان ناراحت میشه" اما چیزی جلودارم نبود. روزهای آخر اسفند یک سال نزدیک بود خانه را آتش بزنم. بازی بازی آتشی که درست کرده بودم آنقدر بزرگ شده بود که از پس خاموش کردنش برنمیآمدیم. آخر سر اکبر رفت و مادرم را صدا کرد.
شب به شب تشکهایمان را کنار هم پهن میکردیم، اکبر را چون کوچکتر بود میگذاشتیم بینمان تا اگر شب کاری داشت یا آب خواست متوجهش شویم و میخوابیدیم. البته بعد از اینکه کلی توی گوش هم پچ پچ میکردیم و حاج بابا چند بار تذکر میداد بخوابید. رابطه مان فراتر از رابطه خواهر و برادری بود. جیک و پوک و تمام خوشی و ناخوشیمان با هم بود و پشت و پناه بودیم. جوری که وقتی مدرسه پولی برای انجام کاری طلب میکرد، یا نیاز به مداد و دفتر و پاککن داشتیم، سراغ حاج بابا نمیرفتیم. قلکها و پس اندازهایمان را میآوردیم و سعی میکردیم خودمان کارمان را راه بندازیم. به خاطر دور بودن مادرم از ما، رسیدگی به درس و مشق اکبر و حمیده هم با من بود. آنقدر که همیشه حرص درس زدنشان را میزدم و سعی میکردم با عجله کارهای خانه را رو به راه کنم تا فضای مناسبی برای درس خواندن آنها پیدا شود
اکبر با نمرههایش سربلندم میکرد. ذوق نمرههای خوبش را میکردم.توصیههای همیشگی مادرم که اکبر و حمیده را به من میسپرد باعث شده بود تا با وجودی که فقط دو سال از حمیده و چهار سال از اکبر بزرگتر بودم، حکم مادری به گردنشان پیدا کنم خودم همیشه شاگرد تنبل کلاس بودم. اکبر ولی با نمرههایش سربلندم میکرد. خانم پدرم که کارنامههایش را میگرفت ذوق نمرههای خوبش را میکردم. احساسم به اکبر و حمیده جوری بود که اگر کسی با صدای بلند با آنها حرف میزد من بغض میکردم. شرایطی که مادر را از ما دور کرده بود و توصیههای همیشگی مادرم که اکبر و حمیده را به من میسپرد باعث شده بود تا با وجودی که فقط دو سال از حمیده و چهار سال از اکبر بزرگتر بودم، حکم مادری به گردنشان پیدا کنم و خودم هم همین احساس را داشته باشم که باید بچهها را حفظ کنم، باید برایشان بهترینها را فراهم کنم و باید از خودم بزنم تا اکبر و حمیده حالشان خوب باشد.
برهه نوجوانی و جوانی برادرتان چطور گذشت؟ انتخابها به خصوص انتخاب رشته تحصیلی و دانشگاهیاش بر چه مبنایی استوار بود و رابطهتان در این برههها به چه صورت بود؟
از پنج شش سالگی میایستاد به نماز. خیلی زود هم پایش به مسجد باز شد. بچه مدرسهای بود که تا صدای اذان که بلند میشد میرفت مسجد نمازش را میخواند. حتی روزهایی که پیش از سن تکلیف روزه میگرفت وقت غروب روزهاش را باز میکرد و میرفت مسجد نماز میخواند، بعد میآمد افطار میکرد. من و حمیده بهترین لباسهایمان را گذاشته بودیم برای مهمانی رفتن اما اکبر دو تا لباس خوب داشت که برای مسجد بود. همه ما به حاج بابا و مادرمان احترام میگذاشتیم اما اکبر یک جور دیگری احترامشان میکرد.حاج بابا که از راه میرسید دستش به هرکاری بود بلند میشد میآمد جلو سلام و خسته نباشید و میگفت. ورد زبانش بود کاری نکنید که بابا ناراحت شود.
حتی رویش نمیشد هیچ وقت مستقیم از حاج بابا چیزی بخواهد. همیشه ما را واسطه میکرد. امضای اردوی مشهد و راهیان نورش را خودم از بابا میگرفتم. مادرم هم که جای خود داشت. کف پای مادرم را میبوسید و به این تواضع مقابلش افتخار میکرد. دنیای اکبر بود مادر. روی همین علاقه و احترامش به پدر و مادر، برای انتخاب رشته دانشگاه سرگردان شده بود. حاج بابا خیلی به پزشکی علاقه داشت و آرزویش بود که اکبر دکتر شود. اما اکبر دلش میخواست برود دانشگاه افسری امام حسین. سال کنکور به این امید درس خواند که رتبه لازم برای پزشکی را نیاورد و به مراد دل خودش برسد، اما از شانس و هوش بالایش پزشکی قبول شد. جوری مستأصل شد که پیش مادرم به گریه افتاد که پزشکی قبول شدم، چه کار کنم؟ حرف دلش که بر زبان آمد خدا را شکر مخالفتی پیش نیامد و رفت همان دانشگاه امام حسین.
منبع خبر: خبرگزاری مهر
اخبار مرتبط: معجزه، آرامش صورت اکبر بود/جانش بود و صحبتهای رهبر
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران