آیندهی لیبرالیسم
* مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان میتوانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آییننامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.
نویسندگان تفاسیر گوناگونی از معایب لیبرالیسم ارائه کردهاند؛ با وجود این، مسئلهی اصلی تغییر دادن لیبرالیسم است. خودانتقادی یکی از نقاط قوت لیبرالیسم است. همین واقعیت که کتابهای فراوانی دربارهی مرگ لیبرالیسم منتشر شده، گواه صدق آن است که لیبرالیسم هنوز زنده است. اما اکنون باید تجویز را جایگزین تحلیل کرد.
این کار فوریت دارد. پیروزی جو بایدن در انتخابات ریاست جمهوریِ آمریکا فرصت زودگذری برای احیای لیبرالیسم فراهم آورده است اما نباید از یاد برد که بیش از ۷۰ میلیون آمریکایی به دونالد ترامپ رأی دادند. در بریتانیا، دولت محافظهکارِ پوپولیست با حزب کارگری مواجه است که رهبر جدیدش، کیر استارمِر، لیبرالی چپگراست. در فرانسه، مارین لو پن همچنان تهدیدی جدی علیه احیاگر اصلیِ لیبرالیسم در این قاره، امانوئل مکرون، به شمار میرود. مجارستان بیش از پیش به عضو غیرلیبرال و غیردموکراتیک اتحادیهی اروپا تبدیل شده است. پیامدهای اقتصادیِ احتمالیِ شیوع ویروس کرونا ــ بیکاری، بیثباتی، بدهی فزایندهی دولتی، و شاید تورم ــ احتمالاً به خیزش موج دوم پوپولیسم کمک خواهد کرد. چین، که به ابرقدرت تبدیل شده، از این بحران قویتر از قبل سربرآورده است. الگوی چینیِ اقتدارگراییِ توسعهمحور در برابر سرمایهداری لیبرال دموکراتیک عرض اندام کرده است. برای نخستین بار در این قرن، در میان کشورهایی با بیش از یک میلیون نفر جمعیت، تعداد دموکراسیها کمتر از حکومتهای غیردموکراتیک است.
مثل چنگک نپتون، لیبرالیسم جدید سه شاخه خواهد داشت. اولی دفاع از ارزشها و نهادهای لیبرال سنتی، از قبیل آزادی بیان و قوهی قضائیهی مستقل، در برابر تهدید پوپولیستها و خودکامگان است.
دومی عبارت است از پرداختن به معایب اصلیِ لیبرالیسم در ۳۰ سال گذشته ــ لیبرالیسم اقتصادیِ تکبُعدی، در بدترین حالت نوعی بنیادگراییِ بازاریِ جزماندیشانه که به اندازهی اصول متعصبانهی ماتریالیسم دیالکتیک و عصمت پاپ، بیارتباط با واقعیت انسان بود. این معایب میلیونها رأیدهنده را به آغوش پوپولیستها رانده است. بنابراین، باید هم با پوپولیسم و هم با علل آن با جدیت مقابله کرد. سومین شاخه عبارت است از مواجهه، به شیوههای لیبرال، با چالشهای نفسگیر جهانی، از جمله تغییرات اقلیمی، بیماریهای عالمگیر و خیزش چین. در نتیجه، لیبرالیسم جدیدِ ما باید گذشتهنگر و آیندهنگر، دروننگر و بروننگر باشد.
نهادها و ارزشهای لیبرالی که با نخستین شاخهی چنگک از آنها دفاع میکنیم نیازی به معرفی ندارند و از عناصر اصلیِ لیبرالیسم حقیقی به شمار میروند. این دفاع در کشورهایی مثل هند و لهستان مبارزهای روزمره است. سر بریدن وحشیانهی یک معلم فرانسوی در بیرون از پاریس به ما یادآوری میکند که، حتی در قدیمیترین جوامع لیبرال، آزادی بیان باید نه تنها با اخلالگران بلکه با آدمکشها دست و پنجه نرم کند. پوپولیسم از پلورالیسم بیزار است؛ بنابراین، نهادهای غیراکثریتی و کثرتگرا، رسانههای مستقل و متنوع، و جامعهی مدنیِ نیرومند را باید تقویت کرد. خودداری ترامپ از پذیرش نتیجهی انتخابات و تلاش بوریس جانسون برای موقتاً تعطیل کردن پارلمان در سال ۲۰۱۹ نشان میدهد که دیگر نمیتوان به اندازهی گذشته به خویشتنداریِ جاافتاده در آنچه الکسی دو توکویل «عرف جامعه» میخواند ــ سنت، آداب و رسوم، و ادب ــ تکیه کرد. اما ایدهها و نهادها، برخلاف بعضی از تهدیدها، جدید نیستند و لیبرالها پیش از این هم در ادوار تاریکِ تاریخ موظف به دفاع از این ایدهها و نهادها بودهاند.
دومین و سومین شاخه مستلزم نواندیشیِ بیشتر است. اما پیش از پرداختن به آنها اجازه دهید که بگویم منظورم از لیبرالیسم چیست.
لیبرالیسم بدون آزادی معنا ندارد
لیبرالیسم، بنا به تعریف روشنگر جودیت شِکلر (Judith Shklar)، «سنتی از سنتها» است. خانوادهی گستردهای از رسوم تاریخی، گروههای ایدئولوژیک و نوشتههای فلسفی را میتوان به درستی «لیبرال» خواند. وجه مشترک همه تعهد به آزادی فردی است. (فقط در دنیای عجیب و غریب معناشناسیِ سیاست آمریکای معاصر، جدا کردن لیبرالیسم از آزادی ممکن به نظر میرسد.) علاوه بر این، همانطور که جان گرِی گفته است، لیبرالیسم شامل فردگرایی، بهبودگرایی، برابریطلبی و جهانشمولگرایی است. با وجود این، این عناصر تعریفها، نسبتها و ترکیبهای گوناگونی دارند.
از دههی ۱۹۳۰، واژهی لیبرال را به شکل عامتری به عنوان صفتی در ترکیب «دموکراسی لیبرال»، و در عبارتهای همخانواده و همریشهای مثل جوامع لیبرال، دنیای لیبرال و نظم بینالمللیِ لیبرال به کار بردهاند. در زبان انگلیسی، لیبرالیسم با «الِ کوچک» وجه تمایز دموکراسیهای لیبرال از حکومتهای تمامیتخواهی مثل آلمان نازی و اتحاد جماهیر شوروی، و نظامهای اقتدارگرایی مثل چین شی جینپینگ و روسیهی ولادیمیر پوتین است. با تبدیل شدن انگلیسی به زبانی جهانی، زبان انگلیسیها به یکی از لهجههای این زبان تبدیل شد. همین اتفاق عجیب و غریب در مورد لیبرالیسم هم رخ داده است؛ لیبرالیسم (با «ال بزرگ») احزاب لیبرال به یکی از لهجههای زبان سیاسیِ گستردهتر محافظهکاران لیبرال، کاتولیکهای لیبرال، سوسیالیستهای لیبرال و اجتماعگرایان لیبرال تبدیل شده است.
این امر مفید است. زیرا تغییرات عمیق لازم برای نوسازی مبانی جوامع لیبرال مستلزم انسجامی است که هیچ گروهی از عهدهاش برنمیآید. در دموکراسی لیبرال، درست نیست که یک حزب، حتی اگر همهی اعضایش لیبرالهایی تمامعیار باشند، پیوسته در قدرت بماند. حکومت لیبرال تکحزبی اصطلاحی متناقض است. بنابراین، نوسازی لیبرال مستلزم نوعی اجماع میان احزاب است، مثل وقتی که احزاب دموکرات مسیحی به ایجاد نظام رفاه عمومی در اروپای غربی پس از سال ۱۹۴۵ کمک کردند.
با وجود این، لیبرالیسم با این عقیده هم میانهای ندارد که «همه باید موافق باشند»، زیرا چنین امری نبرد اندیشهها را، که اهمیتی حیاتی دارد، از بین خواهد برد. در غرب معاصر دو خطر متضاد وجود دارد: در آمریکای به شدت دوقطبی، اجماع بیش از حد کم است؛ در آلمان، اجماع بیش از حد زیاد است. همانطور که گُلدیلاکس ]دخترک موطلایی قصهی معروف «گلدیلاکس و سه خرس»[ دوست داشت که حلیماش نه خیلی سرد باشد و نه خیلی گرم، ما هم محتاج توازنی میان اجماع ضروری و اختلافنظرِ به همان اندازه لازم هستیم.
هیچچیز بیمعنیتر از آن نیست که «لیبرالیسم» را به نظریهی جان راولز یا رویّهی بانک گُلدمَن سَکس تقلیل دهیم. تاریخ چهارصد سالهی لیبرالیسم بیاندازه غنی و سرشار از جستوجویی بیپایان برای یافتن بهترین راه همزیستیِ مناسب مردم در جامعهی آزاد است. لیبرالیسم گنجینهای نظری و خزانهای عملی است. برعکس، همین که «پسالیبرالیسم» حتی نمیتواند نام مستقل مناسبی برای خود بیابد به اندازهی کافی گویاست؛ اسم مستعار آن حاکی از تقلیدی بودناش است. بهترین آثار در میان کتابهای جدیدی که از معایب لیبرالیسم انتقاد میکنند در نهایت نمیگویند که باید از لیبرالیسم دست برداشت بلکه میگویند به لیبرالیسم بهتری نیاز داریم.
برابری و همبستگی
کاش به حرف پییر هَسنِر گوش داده بودیم. این فیلسوف سیاسیِ فرانسویِ رومانیاییتبارِ تیزبین در سال ۱۹۹۱ هشدار داد که، به همان اندازه که باید از پیروزی آزادی در پایان جنگ سرد شادمان بود، نباید از یاد برد که انسان تنها از آزادی و جهانشمولی پیروی نمیکند. او پیشبینی کرد که تمایلات منتهی به ناسیونالیسم و سوسیالیسم بیتردید دوباره نمایان خواهد شد. به نظر او، آدمی، از یک سو، به هویت و وحدت گرایش دارد و، از سوی دیگر، به برابری و همبستگی. این حرف هسنر در آنِ واحد هم نوعی تشخیص مشکل بسیاری از دموکراسیهای لیبرال بود و هم راهحل آن. هویت و وحدت ارزشها (و نیازهای انسانی)ای هستند که اغلب اندیشهی محافظهکار بر آنها تأکید میکند، در حالی که توجه خاص سنت سوسیالیستی معطوف به برابری و همبستگی بوده است. در سال ۱۹۷۸، لِشِک کولاکوفسکی، فیلسوف لهستانی، مقالهی معروفی با این عنوان نوشت: «چطور سوسیالیستِ لیبرالِ محافظهکار باشیم.» من هم به پیروی از لحن نیمهشوخطبعانهی او میگویم که ما باید لیبرال سوسیالیستِ محافظهکار باشیم.
بگذارید با برابری و همبستگی شروع کنم. بارها شنیدهایم که نابرابری در بسیاری از جوامع پیشرفته به شدت افزایش یافته است. شکاف فزاینده در امکانات زندگی با خودِ زندگی شروع میشود. در یکی از محلههای سرسبز لندن، ریچموند اِپان تِیمز، یک مرد ۶۵ ساله میتواند به طور متوسط انتظار داشته باشد که ۱۳/۷ سال دیگر با تندرستی زندگی کند؛ این در حالی است که این رقم برای یک مرد ۶۵ ساله در آن سوی دیگر همین شهر، در نیوهام، تنها ۶/۴ سال است. از دههی ۱۹۹۰، میزان مرگومیر مردان سفیدپوست لیسانسهی ۵۴-۴۵ ساله در آمریکا ۴۰ درصد کاهش یافته است اما مرگومیر مردان سفیدپوست همین گروه سنی که مدرک دانشگاهی ندارند، ۲۵ درصد افزایش یافته است. اگر مرده باشید، نمیتوانید آزاد باشید.
برای کاستن از بیعدالتی، و در درجهی اول امکان ادامهی زندگی، لیبرالها باید همزمان به چند نابرابری بپردازند: نه تنها نابرابری در ثروت، مراقبتهای بهداشتی-درمانی، آموزش و جغرافیا (کمربند زنگارگرفته در برابر نواحلی ساحلی در آمریکا، شمال انگلستان در برابر لندن بزرگ) بلکه نابرابری میان نسلها، و نابرابریهای نامحسوستر در قدرت و جلب توجه. اصلاح این نابرابری چندبُعدی مستلزم آن است که بیش از اکثر لیبرالها در سه دههی پس از ۱۹۸۹ از اقدامات اساسیتر حمایت کنیم.
رویکرد لیبرال نه از سقف بلکه، به قول رالف داهرِندورف، از «کف مشترک» شروع میکند، از جایی که هر کس بتواند، با تکیه بر نیرو و تواناییهایش، تا سطح آپارتمان شیک آخرین طبقه ارتقا یابد ــ در این صورت، هر چند ممکن است که بعضی از ابتدا در بالاترین طبقهی جامعه به دنیا بیایند اما دیگران هم میتوانند تا آن سطح ارتقا یابند. بعضی از اقدامات مناسب برای دستیابی به این هدف عبارتاند از مالیات منفی بر درآمد (مدتها قبل میلتون فریدمن پیشنهاد کرد که اگر درآمد یک نفر به حد معینی نرسد، دولت به جای دریافت مالیات از او، مابقی آن مبلغ را به وی بپردازد)؛ درآمد پایهی همگانی (بنا بر نظرسنجی انجامشده توسط گروه پژوهشیام در دانشگاه آکسفورد، ۷۱ درصد از اروپاییها با این کار موافقاند)؛ پرداخت ارثیهی حداقلیِ همگانی که هزینهاش از محل دریافت مالیاتها تأمین خواهد شد (این کار بهویژه در کشورهایی مثل بریتانیا و آمریکا مطلوب است که نابرابری شدید بیش از پیش معلول ثروت انباشته است و نه درآمد فعلی)؛ و خدمات پایهی همگانیای مثل مراقبتهای بهداشتی و درمانی، مسکن و تأمین اجتماعی. نظام سرمایهداری لیبرال دموکراتیک انواع گوناگونی دارد، و در نتیجه هر کشوری به آمیزهی متفاوتی از این اقدامات نیاز خواهد داشت.
یکی از عوامل اصلیِ ارتقای اجتماعی آموزش است. به نظر لیبرالهای میانهی قرن بیستم، هدف از گسترش تحصیلات دانشگاهی افزایش فرصتهای زندگی و تحرک اجتماعی بود اما اکنون دانشگاههای بزرگ آمریکایی بیش از پیش به ابزار دیگری برای تداوم بخشیدن به برتریِ نخبگان موجود شباهت یافتهاند. شمار آن دسته از دانشجویان دانشگاههای برتر آمریکا که به ۱ درصد از پردرآمدترین خانوارها تعلق دارند بیش از دانشجویانی است که خانوادههایشان از نظر درآمد در میان ۶۰ درصد پایینی قرار دارند. هفتهنامهی «اکونومیست» اصطلاح «شایستهسالاری موروثی» را در توصیف این طبقهی جدیدِ خودتداومبخش به کار برده است. بنابراین، دانشگاههایی مثل دو دانشگاهی که مفتخر به کار در آنها هستم مسئولیت مهمی بر عهده دارند و باید میزان دسترس به تحصیلات عالی را افزایش دهند اما آنها به تنهایی نمیتوانند تحرک اجتماعی را تحقق بخشند. ما در عین حال به مدارس دولتیِ خوب، هنرستانهای فنی و حرفهای بهتر و، به علت انقلاب دیجیتال، به یادگیری مادامالعمر احتیاج داریم.
بازتوزیع احترام
علاوه بر آموزش، مشکل فرهنگیِ فراگیرتری وجود دارد که میتوان آن را نابرابری احترام خواند. افراد بیبهره از تحصیلات دانشگاهی، که اغلب در شهرهای مخروبهی سابقاً صنعتی زندگی میکنند، احساس کردهاند که همان بهاصطلاح «نخبگان لیبرالِ» مورد انتقاد پوپولیستها به دیدهی تحقیر و بیاعتنایی به آنها مینگرند. این خشم و رنجش عمیق فرهنگی حتی در جاهای عاری از تنگدستی حاد، از جمله آلمان شرقی، هم وجود دارد. رونالد دِوُرکین، فیلسوف حقوق، میگفت که جامعهی سیاسی لیبرال باید به همهی اعضای خود «احترام و علاقهی یکسانی» داشته باشد. آیا ما لیبرالهای کلانشهری میتوانیم صادقانه بگوییم که، در سه دههی پس از ۱۹۸۹، احترام و علاقهی یکسانی نسبت به اهالی کمربند زنگارگرفتهی آمریکا یا جوامع فراموششدهی شمال انگلستان از خود نشان دادهایم؟ البته منظورم پیش از آن است که خیزش موج پوپولیسم شمار فراوانی از روزنامهنگاران کلانشهرها را به دیدار از مناطق زغالسنگخیز یا کوههای آپالاچی بکشاند.
برای بهبود وضعیت مناطق و شهرهای فراموششده به برنامههای جامعی احتیاج داریم. محلگرایی برای لیبرالیسم هم به اندازهی محافظهکاری اهمیت حیاتی دارد. شعار تامس جفرسون را به یاد آورید: «استانها را به نواحی تقسیم کنید.» شعار برگزیت این بود: «کنترل را پس بگیرید.». لیبرالها میتوانند در واکنش به این حرف، کنترل را در پایینترین سطح ممکن به مردم واگذار کنند، و به این ترتیب تمرکزگراییِ بیش از حد در بریتانیا، به طور عام، و انگلستان، به طور خاص، را از بین ببرند.
تغییر پایدار در نگرشها به اندازهی چنین تغییری در سیاستها مهم است. پوپولیستهای لهستانی اشتباه نمیکنند که از لزوم «بازتوزیع احترام» سخن میگویند. در نخستین ماههای شیوع ویروس کرونا، شاهد چنین چیزی بودیم زیرا سیاستمداران ناگهان نه تنها پزشکان و پرستاران بلکه کارکنان خانههای سالمندان، رانندگان آمبولانس، تحویلدهندگان مواد غذایی و رفتگرها را «قهرمان» خواندند. اما به نظر میرسد که این رویّه کمرنگ شده است.
لیبرالیسم فنسالارِ دهههای اخیر از یک عنصر حیاتی بیبهره بود: قوهی خیال لیبرال. مارتا نوسبام از قوهی خیال «کنجکاو و همدل»ی سخن گفته که «انسانیت را در جامههای ناآشنا بازمیشناسد.» غنیترین نمونههای چنین همدلیِ خلاقانهای را در آثار شاعران و رماننویسان میتوان یافت. آماندا اندرسون در کتاب «لیبرالیسم بیروح» تأملات متأثرکنندهی چارلز دیکنز در رمان «خانهی متروک» دربارهی مرگ جو، رفتگر بی سواد، را بازگو میکند:
«به من تنه میزنند، مرا هل میدهند و از کنارم رد میشوند؛ و واقعاً احساس میکنم که کاملاً درست است که بگویم اینجا، آنجا یا هیچجا حقی ندارم؛ و با وجود این مبهوت و متحیرم که من هم اینجا هستم، و پیش از آنکه به موجودی که الان هستم تبدیل شوم، همه مرا نادیده میگرفتند!»
کاش امروز هم دیکنزی بود تا با قلم سحرآمیزش بانکدارانی را که با کفشهای چرمی گرانقیمت خود از روی بیخانمانی رد میشوند که در ورودیِ بانکشان کِز کرده، لحظهای به تأمل وادارد. همین حرف را میتوان دربارهی استادان دائمیای گفت که به دانشگاه ثروتمندشان وارد میشوند.
چنین همدلیِ خلاقانهای مبنای یکی از فضائل مدنی، یعنی همبستگی، است. همبستگی از مدتها قبل شعار چپگرایان بوده اما بسیاری از محافظهکاران هم این ارزش را مشتق از تعالیم اجتماعیِ مسیحی میدانند و آن را گرامی میدارند. این دو سنت چپگرا و راستگرا در دههی ۱۹۸۰ در قالب جنبش آزادیخواهیِ ملی لهستان، یعنی «همبستگی»، به هم پیوستند. لیبرالها باید همچون محافظهکاران و سوسیالیستها ارزش همبستگی را از صمیم قلب بپذیرند. ما باید بفهمیم که جنبههای ذهنی، فرهنگی و عاطفیِ همبستگی به اندازهی جنبههای عینیتر، اجتماعی و اقتصادیاش اهمیت دارد. تنها ترکیب همهی اینهاست که نوعی «تفاهم» حقیقی ایجاد خواهد کرد.
مهار «لیبرالسالاری»
آنچه تا کنون گفتم عمدتاً ذیل عنوان عام «برابرسازی» (levelling up) میگنجد. تکلیف «برابریکاهی» (levelling down) چه میشود؟ از لحاظ نظری، یک لیبرال ممکن است بگوید اگر فرصتهای زندگی برای همه به اندازهی کافی برابر باشد، در این صورت اشکالی ندارد که معدودی از مردم فرصتهای بسیار بیشتری داشته باشند. از لحاظ عملی، این حرف دستکم به سه دلیل نادرست است. برابرسازی پرهزینه خواهد بود و مخارج آن را نمیتوان بدون دریافت پول از اَبَرثروتمندان و به اصطلاح «مرفهین بیدرد» تأمین کرد؛ گروه اول کسانی هستند که جهانیشدن سود سرشاری نصیبشان کرده، و گروه دوم شامل آدمهایی مثل من است که عضو طبقهی متوسط هستند. نابرابریِ شدید در رأس جامعه عملاً با برابریِ فرصتهای زندگی ناسازگار است زیرا نابرابری شدید، از طریق آموزش و دیگر امتیازات گوناگون، به این «شایستهسالاریِ موروثی» تداوم میبخشد. آخرین اما نه کماهمیتترین دلیل این است که انباشت شدید ثروت به نابرابری شدید قدرت میانجامد.
شک و سوءظن نسبت به انباشت قدرت یکی از مؤلفههای اصلیِ لیبرالیسم است؛ لیبرالیسم خواهان محدود کردن، پاسخگو کردن و توزیع انواع گوناگون قدرت است. اما در دهههای اخیر، لیبرالیسم انگلیسی-آمریکایی هر چند سوءظن شدید نسبت به قدرت دولتی را حفظ کرده اما نسبت به قدرت خصوصی بیش از حد آسانگیر بوده است. این کوتاهی و قصور رقتانگیز است زیرا این دو نوع قدرت را نمیتوان کاملاً از یکدیگر جدا کرد: «تغییرات سریع پرسنلی» بین بخش دولتی و بخش نانوآبدارِ خصوصی خطر به دام افتادن نظارتکنندگان را تشدید میکند. مارک شیلدز، تحلیلگر سیاسی، در جملهای موجز «اصل اساسیِ» سیاست آمریکا را چنین بیان کرده است: «پول حکومت میکند!» همه از نقش مخرب پول در سیاست آمریکا خبر دارند اما این مشکل به آمریکا محدود نمیشود.
یکی از ویژگیهای جوامع ما قدرت خارقالعادهی افراد و شرکتهای بسیار ثروتمند است، خواه بانکهای بزرگ، شرکتهای نفتی و امپراتوریهای رسانهای مثل امپراتوری روپرت مرداک باشند یا غولهای دیجیتالی همچون اپل، آمازون، فیسبوک و گوگل. لیبرالهایی مثل کلینتونها و تونی بلر به بخشی از اولیگارشیِ «داووسیِ» توانگرسالار (plutocratic) تبدیل شدهاند؛ در نتیجه، این تصور نادرست ایجاد شده است که لیبرالیسم ایدئولوژی ثروتمندان، قدرتمندان و سردمداران نظام حاکم است. پاتریک دِنین، نویسندهی محافظهکارِ کاتولیک، در اثر جدلیِ خود با عنوان «چرا لیبرالیسم شکست خورد» اصطلاح بحثانگیز «لیبرالسالاری» (liberalocracy) را وضع کرد.
اقدامات عملی برای پرداختن به این بیعدالتیها میتواند شامل این موارد باشد: تعقیب تریلیونها دلاری که در بهشتهای مالیاتی در گوشه و کنار دنیا پنهان شده است؛ مالیات بر ثروت؛ اخذ مالیات بیشتر از شرکتهای دیجیتالی مثل فیسبوک؛ و مالیات بر زمین، که مزیت عمدهاش این است که نه تنها به نابرابریهای عمودی بلکه به نابرابریهای افقی (جغرافیایی) هم میپردازد. علاوه بر این، میتوان به سراغ یکی از وجوه سوسیالیسم رفت که بیش از هر چیز دیگری توجه جان استوارت میل را به خود جلب کرده بود: تبدیل کارگران و کارمندان به سهامداران شرکتها تا کارشان را بیش از پیش هدفمند و بامعنا بیابند. به کمک دیگر عناصر «سرمایهداریِ عامالمنفعه» میتوان تمرکز یکجانبهی فعلی بر ارزش سهامداران در زندگی تجاری در آمریکا و بریتانیا را کاهش داد.
یکی از پیامدهای جهانیشدن افزایش قدرت سرمایه در مقایسه با کار در اقتصادهای توسعهیافته بوده است. اتحادیههای کارگری، یکی از عناصر اصلیِ تقریباً فراموششدهی چپ، هم میتواند به رفع مشکل کمک کند. افزون بر این، به نسل جدیدی از سیاستهای حاکم بر رقابت احتیاج داریم، که در آمریکا به قوانین ضدانحصار شهرت دارد. شرکتهایی مثل گوگل و فیسبوک شرکتهایی تقریباً انحصاری، آن هم در ابعادی بیسابقهاند. پیروان فریدمن و هایک، اگر واقعاً به اصول خود پایبندند، باید بیش از تندروهای چپگرا به احیای بازار واقعاً رقابتی علاقهمند باشند. برای رفع ابهام باید گفت که یکی از اجزای انفکاکناپذیر آزادی عبارت است از بازارهایی که بر اساس قواعد و مقرراتِ درست فعالیت میکنند.
آخرین اما نه کماهمیتترین نکته این است که ما به تغییری اساسی هم در طرز فکر ثروتمندان و هم در نگرش دیگران به ثروتمندان احتیاج داریم. توماس مان، در سخنرانیای با عنوان «مشکل آزادی»، که در سال ۱۹۳۹ در کنگرهی انجمن بینالمللی قلم ایراد کرد، از نیاز به «خودمحدودسازیِ اختیاری، نوعی انضباط فردیِ آزادی» حرف زد. در سالهای اخیر چه بر سرِ این انضباط فردی آمده است؟ وقتی دولت اوباما پیشنهاد کرد که مالیات بر «بهرهی تعویقی» را افزایش دهد (که معمولاً بخش مهمی از درآمد مدیران صندوقهای سرمایهگذاری تأمینی و سرمایهگذاری خصوصی را تشکیل میدهد اما مالیات آن از دیگر انواع درآمد کمتر است)، استفن شوارتزمن، یکی از ثروتمندترین آمریکاییها، گفت: «این نوعی جنگ است…مثل وقتی که هیتلر در سال ۱۹۳۹ به لهستان حمله کرد.» وقتی ویروس کرونا قتلعام افراد و از بین بردن شغل میلیونها کارگر، مغازهدار و صاحبان کسبوکارهای کوچک در آمریکا را شروع کرد، روزنامهی «فایننشال تایمز» گزارش داد که بانکداران ارشد آمریکا تنها در یک سال رقمی بین ۲۴ میلیون دلار (مایک کوربات در سیتیگروپ) و ۳۱/۵ میلیون دلار (جِیمی دیمون در جِیپی مورگان چِیس) به خودشان پرداختهاند. این دور از اخلاق و انصاف است.
اکنون سیاستمداران (که برای مبارزههای انتخاباتی به پول احتیاج دارند)، کارمندان دولت (که پس از بازنشستگی زودهنگام دنبال کار میگردند)، موزهها، ارکسترها، دانشگاهها، خیریهها و حتی سازمانهای غیردولتیِ حقوق بشری در برابر شوارتزمنهای پولدارِ این دنیا تعظیم و چاپلوسی میکنند و نوعدوستیِ آنان را میستایند. در این مورد هم دیکنز، در «دوریِت کوچک»، با اشاره به خاکساریِ طبقهی شیک لندن در برابر مِردِل، سرمایهگذار قدرتمند، این وضعیت را بهتر از دیگران توصیف کرده است. بله، بعضی از افراد ثروتمند و قدرتمند، از جمله جورج سوروس، حقیقتاً محترم هستند. اما در کل، واقعاً به «بازتوزیع احترام» نیاز داریم: احترام کمتر برای مردل سرمایهگذار، و احترام بیشتر برای جو رفتگر.
هویت و وحدت
حالا نوبت میرسد به دومین زوج از ارزشهای موردنظر هسنر که بیاعتنایی به آنها به ضرر لیبرالهاست: هویت و وحدت. یکی از علل نارضاییِ انباشته در سه دههی اخیر بر هم خوردن توازن کلی میان فرد و جامعه بر اثر فردگراییِ افراطی است. اما این ناخرسندی در عین حال ناشی از توجه لیبرالها به انواع خاصی از جامعه و بیاعتنایی به انواع دیگر است.
در دهههای اخیر، ما لیبرالهای جهانوطن به درستی به نیمهی دیگر دنیا توجه کردهایم اما در عین حال از توجه به دیگر نیمههای جوامع خود غافل شدهایم. از «جامعهی بینالمللی» بسیار سخن گفتهایم اما از جوامع ملی چندان حرف نزدهایم. با تمرکز بر خواستهی مشروع اقلیتها مبنی بر به رسمیت شناختن هویتهای پیچیدهی آنها از این امر غافل شدیم که کسانی که به نظر چندفرهنگیگرایان اولیه عضو اکثریتهای آسودهخاطر بودند به شکل فزایندهای احساس میکنند که هویتشان به خطر افتاده است. این امر به ترامپ و همتایانش اجازه داد که «سیاست هویتمحور سفیدپوستان» را ترویج کنند. آنچه به خشم اکثریت خوداقلیتپندار دامن زد این بود که نخبگان فرهنگی به نیمهی بیبهره از تحصیلات دانشگاهیِ جامعه به دیدهی تحقیر مینگریستند، بهویژه وقتی که این نیمه نظراتی سادهانگارانه و مغایر با نزاکت سیاسی داشت. برای مثال، هیلاری کلینتون ]در اشاره به نظرات نژادپرستانه، زنستیزانه، همجنسگراهراسانه و خارجیهراسانهی نیمی از طرفداران ترامپ[ با نوعی فخرفروشی و تفرعن از «یک مشت آدم رقتانگیز» حرف زد.
پس از سال ۱۹۸۹، جهانیشدن و آزادسازیِ اقتصادی به تغییرات سریع و شدیدی در زندگی روزمرهی مردم انجامید اما ما تأثیر آسیب روانیِ ناشی از این تغییرات را دستکم گرفتیم. در اوایل قرن بیستویکم، نظام سرمایهداری مالیشدهی جهانی بیش از پیش به توصیف فراموشنشدنیِ کارل مارکس، در «مانیفست کمونیست»، از تأثیر انقلابیِ سرمایهداری شباهت یافت:
«همهی روابط ثابت و پایدار، همراه با زنجیرهی تعصبات و عقاید کهن و اسمورسمدارشان، نابود میشوند، همهی روابط تازهشکلگرفته پیش از آنکه جا بیفتند منسوخ میشوند. هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود…»
با ناپدید شدن بسیاری از چیزهای آشنا، مردم فریاد میزنند: «بس است! این تغییرات بیش از حد زیاد است! خیلی سریع است!» و اغلب با غم و اندوه میافزایند: «دیگر کشورم را نمیشناسم». پوپولیستها با سوءاستفاده از این احساس، مهاجران را عامل این نارضایی جلوه میدهند و بر تفاوتهای قومی، دینی و فرهنگی تأکید میکنند. چنین احساساتی در کشورهای اروپای مرکزی و شرقی شدید است، هر چند مشکل واقعی عبارت است از مهاجرت انبوه به خارج از این کشورها و نه مهاجرت به داخل آنها. آنهایی که احساس انزوا میکنند تقصیر را به گردن بیگانگان میاندازند. گرچه بیتردید پای بیگانههراسی و نژادپرستی هم در میان است اما این احساسات در عین حال ناشی از واکنش فراگیرتری نسبت به سرعت و شدت دگرگونکنندهی تغییر در زیستجهان مردم است.
نبرد طولانی: آرمانهای لیبرال عامل چند بلوا در فرانسه بود، از جمله شورش سال 1830 که دلاکروا آن را به تصویر کشیده است. عکس: ویکیپدیا کامنزما لیبرالها از بصیرت محافظهکارانهی نابِ موجود در این سخن مری شلی غافل ماندیم که «هیچچیز به اندازهی تغییر شدید و ناگهانی برای ذهن بشر دردناک نیست». راجر اسکروتِن، فیلسوف محافظهکار، محافظهکاری را چنین تعریف کرد:
«نگرش سیاسیِ ناشی از میل به حفظ چیزهای موجود، چیزهایی که فینفسه خوب، یا از بدیلهای محتمل بهتر، یا دستکم بیضرر، آشنا، قابلاعتماد و دوستداشتنی به شمار میروند.»
بر اساس این تحلیل، در صورت امکان، باید آهنگ تغییر را تا حد طاقت و تحمل اکثر انسانها کاهش دهیم و در عین حال سوگیریِ کلیِ لیبرال را حفظ کنیم. یواخیم گوک، یکی از رؤسای جمهور پیشین آلمان، این دستور را در دو حرف خلاصه میکند: کاهش سرعت مبتنی بر حفظ هدف. این امر، برای مثال، یعنی محدود کردن مهاجرت، کنترل مرزها، و تقویت حس وحدت، اعتماد و رابطهی متقابل در درون آنها.
کشور چندملیتی
بحث دربارهی این مسئله برای لیبرالها دشوار است. بعضی از آنها از بقای سرسختانهی ملتها کاملاً ناخرسندند. اما به جای صفآرایی لشگر فرسودهی خود در مرز باتلاقگون میان «بینالمللیگرایی و ملیگرایی»، باید با سازماندهی مجدد قوای خود در موضع برتر قابلدفاعتر، تعریف لیبرالی از ملت ارائه داد. اسکروتن در یکی از آخرین سخنرانیهای پیش از مرگ خود، به این مسئله پرداخت که کجا میتوان «اول شخص جمعای متکی بر اعتماد متقابل» یافت. به نظر او پاسخ محافظهکارانهی مدرن به این پرسشِ محوریِ سیاسی نه «ما»یی مبتنی بر «دین و خویشاوندی» بلکه متکی بر «همسایگی و قانون سکولار» است.
نیازی به این نیست که لیبرالها از لزوم جامعهی سیاسیِ ملی سخن بگویند ــ این یکی از مطالبات اصلیِ لیبرالهای اروپایی در سال ۱۸۴۸ بود، همان سالی که مارکس مانیفست خود را منتشر کرد. در عوض، آنها باید بکوشند تا تعریفی از این جامعه و ویژگیهای آن ارائه دهند. همانطور که بستن ناگهانیِ مرزها و پاسخهای دولتها به بیماری عالمگیرِ کرونا یک بارِ دیگر نشان داد، ملت مهمتر و جذابتر از آن است که مدیریتاش را به ناسیونالیستها واگذار کنیم.
مدتها پیش از خیزش موج پوپولیسم، چندفرهنگیگراییِ لیبرال به خطر نسبیگراییِ اخلاقی و فرهنگی ــ به تعبیر رسای مارتین هولیس، «لیبرالیسم برای لیبرالها، آدمخواری برای آدمخواران» ــ که در آغاز این قرن به شدت آن را تهدید میکرد، پی برده بود و داشت از آن فاصله میگرفت. نقد «سیاست هویتمحور» لازم است اما لیبرالها باید مواظب باشند که به جای حل مسئله صورت مسئله را پاک نکنند. فمینیسم، که در قرن نوزدهم لیبرالهایی مثل میل، شریک زندگیاش هَریِت تیلور، و جورج الیوتِ رماننویس منادی آن بودند، عامل یکی از مهمترین پیشرفتها در جهت آزادیِ برابر برای همه بوده است. بررسی تجربیات، نیازها و دیدگاههای همهی گروههای اجتماعی ــ قومی، دینی، جنسی یا منطقهای ــ درک و فهم ما از بهترین راه ترکیب آزادی و تکثر در جوامع چندفرهنگی را بهبود بخشیده است.
بنابراین، لیبرالها باید بر این نکته تأکید کنند که هویت نه «این یا آن» بلکه «هم این هم آن» است. بیتردید، بعضی هویتهای خاص ناسازگارند اما در اصل هر فردی میتواند بیهیچ تناقضی هویتهای خردهملی، ملی و فراملی داشته باشد، درست همانطور که اکثر آدمها همزمان هویتهای دینی، سیاسی، نهادی و فرهنگی دارند. ما لیبرالها رؤیای شهروندانی عاری از هر تعلق یا «شهروندان اینترنتیِ» موهوم را در سر نمیپرورانیم بلکه از حق مردم برای داشتن تعلقات چندگانه دفاع میکنیم.
بنابراین، مهیندوستیِ ما شمولگرا و لیبرال، و آنقدر بلندنظر و مجهز به تخیل همدلانه است که میتواند شهروندانی با هویتهای چندگانه را در آغوش خود جای دهد. ملت مبتنی بر پایه و اساسی مدنی است نه قومی؛ این نه نوعی کشور تکملیتی به معنایی تنگنظرانه بلکه نوعی کشور چندملیتی است. چنین تفسیر گشوده، مثبت و دلگرمکنندهای از ملت نه فقط از نظر عقلانی قانعکننده است بلکه نیاز عمیق آدمی به احساس تعلق و همبستگی را نیز برآورده میسازد. هرچند شیوع ویروس کرونا در ابتدا به نوعی انزوای ملی انجامید اما در عین حال روحیهی اتحاد و همبستگیِ میهندوستانه را هم به ما نشان داد. مهیندوستیِ لیبرال یکی از اجزای جداییناپذیر لیبرالیسم احیاشده است.
چالش امر جهانی
با وجود این، میهندوستی کافی نیست. هرچند تأثیر سرمایهداریِ مالیشدهی جهانی یکی از علل اصلی بحران لیبرالیسم است اما تا اینجا عمدتاً از راهحلهای داخلی حرف زدهام. اینها دستورالعملهایی برای یک کشور چندملیتیِ دموکراتیک لیبرال است، و در عمل از بعضی جهات مرزهای اطراف این کشور و پیوندهای درون آن را تقویت خواهد کرد. بنابراین، پرسش مهمی مطرح میشود: تکلیف دیگران چه میشود؟ از دستِ لیبرالها چه کاری برای اکثر آدمها برمیآید، یعنی کسانی که آنقدر بختیار نبودهاند که شهروند کشورهایی مثل بریتانیا، آمریکا، آلمان یا نیوزیلند باشند؟ البته این سؤال را میتوان در مورد میلیونها نفر دیگر هم پرسید، یعنی آنانی که در این کشورها زندگی میکنند اما شهروندشان نیستند.
این مسئله در آنِ واحد، اخلاقی و عملی است. همانطور که جان گری گفته است، یکی از ویژگیهای اصلیِ لیبرالیسم نوعی جهانشمولگرایی است. اما یکی از معایب عمدهی لیبرالیسم این است که قرنها در قالب امپریالیسم به اکثر نقاط دنیا صادر شد. نباید از یاد برد که جان استوارت میل کارمند کمپانی هند شرقی بود و فکر میکرد که مستعمرهنشینان از نظر حقوقی «صغیر» هستند و برای آزادیهای والای موردنظرش آمادگی ندارند. در واقع، جهانشمولگرایی غربی، عام نبود. بعضی از هولناکترین جنایتهای بشری ــ کشورگشاییِ خشونتآمیز، شکنجه، بردهداری، نسلکشی ــ را با توسل به والاترین آرمانهای آزادی، تمدن و روشنگری توجیه کردند. کشورهایی مثل بریتانیا ــ بهویژه انگلستان ــ این واقعیت تلخ را از یاد بردهاند اما بقیهی دنیا این فجایع را فراموش نکرده است.
آنچه میتوان با مسامحه جنگهای لیبرال غرب، از جمله در عراق، افغانستان و لیبی، خواند خاطرهی ظلم و ستم دوران استعمار را تقویت کرده است. بازیگران تاریخیِ این جنگها انگیزههای متفاوتی داشتند، و بسیاری از آنها به هیچ وجه لیبرال نبودند، اما در همهی موارد یکی از راههای توجیه مداخلههای نظامی توسل به آرمانهای لیبرال بود. در مورد کوزوو یا سیرالئون میتوان گفت که اهداف لیبرال دستکم تا حدی تحقق یافت اما در مورد عراق یا لیبی به سختی میتوان چنین ادعا کرد. مسیر جهنم را میتوان با نیتهای لیبرال هموار کرد.
برای درس گرفتن از این تجربیات تلخ لازم نیست که آرزوی جهانشمولگرایانهی تضمین آزادیِ دیگران را رها کنیم اما این امر حاکی از لزوم شک معقول نسبت به پیامدهای مداخلات نظامی به منظور تحقق اهداف لیبرال است. علاوه بر این، عبرت گرفتن از این تجربههای ناگوار مستلزم گشودگیِ پسااستعماری به روی تجربهها، ارزشها و اولویتهای دیگر فرهنگهاست. این امر، و همچنین واقعیت آشکار کاهش قدرت نسبیِ غرب، ما را به نوعی واقعگراییِ معقول دربارهی این مسئله فرا میخواند که حکومتهای لیبرال تا چه اندازه میتوانند یا باید در پی ایجاد تحول در دیگر جوامع باشند.
با وجود این، حتی خودخواهانهترین و کوتهبینانهترین دیدگاه دربارهی دستورِ کار لیبرالیسم جدید ــ دیدگاهی صرفاً مبتنی بر دفاع از آزادی در داخل کشورهای فعلاً (کموبیش) آزاد ــ هم بدون پرداختن به بعضی از مسائل بسیار مهم فرامرزی تحقق نخواهد یافت.
اصطلاح «نظم بینالمللی لیبرال» درست در زمانی رایج شده که خودِ این نظم در معرض تهدید قرار گرفته است. اسکروتن از «از میل به حفظ چیزهای موجود، چیزهایی که فینفسه خوب، یا از بدیلهای محتمل بهتر به شمار میروند» سخن میگفت؛ ما لیبرالها نیز اکنون وظیفهای در اصل محافظهکارانه داریم: دفاع از نهادها و رویّههای همکاری بینالمللیای که از سال ۱۹۴۵ به بعد پدید آمده است.
برای دو قرن، نفوذ اندیشههای لیبرال ــ بیش از حد تصورمان ــ مبتنی بر سلطهی قدرت غرب بود. اکنون نفوذ لیبرالیسم در حال کاهش است زیرا دستور کارِ سیاست دنیا را بیش از پیش قدرتهای بزرگی تعیین میکنند که بخشی از غرب نیستند یا، مثل روسیه، نسبت به تعلق خود به غرب مردد و دودلاند. از نظر راهبردی، چین از همهی این کشورها مهمتر است و به ابرقدرت تبدیل شده است.
از نظر تاریخی، دورههای ظهور و افول نسبیِ قدرتهای بزرگ با افزایش تنش و معمولاً جنگ همراه بوده است. چطور میتوان با مدیریت این تنش، نظم بینالمللی لیبرال را تا حد ممکن حفظ و از جنگ پرهیز کرد؟ اکنون چین تا عمق دموکراسیهای لیبرال نفوذ کرده و به روندهای دموکراتیک ما آسیب رسانده است. چین میکوشد با تکیه بر قدرت مالی و قلدری، خودسانسوری را بر روزنامهنگاران و دانشگاهیان تحمیل کند، روندی که در استرالیا از هر جای دیگری چشمگیرتر است. بنابراین، ما باید، در بطن جوامع خود، از ارزشهای اساسیِ لیبرالی همچون آزادی بیان و استقلال دانشگاهیان دفاع کنیم.
اکنون تفسیر لنینیستی-سرمایهدارانهی بیسابقهی چین از اقتدارگراییِ توسعهمحور به رقیب جدی لیبرال دموکراسی تبدیل شده است، درست همانطور که حکومتهای فاشیستی و کمونیستی در بخش عمدهای از قرن بیستم رقیب لیبرال دموکراسی بودند. چین مسیر دیگری برای دستیابی به مدرنیته را به کشورهای درحالتوسعه در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین ارائه میکند. مهمترین عامل برتریِ دنیای لیبرال در جنگ سرد این بود که جوامع لیبرال مرفه، پویا و جذاب بودند. باید بکوشیم تا دوباره جوامع لیبرال را مرفه، پویا و جذاب کنیم، در عمل نشان دهیم که این جوامع روش بهتری برای زندگی ارائه میدهند، و به وعدهی خود به شهروندان جوامع غیرآزاد که ارزشهای مشترکی با ما دارند وفا کنیم. اما واقعبینی حکم میکند که بپذیریم برای مدتی طولانی باید به همزیستیِ رقابتطلبانه با حکومتهای اقتدارگرا تن دهیم.
ما برای پرهیز از جنگ، غلبه بر بیماریهای عالمگیر و رویارویی با خطر سرنوشتساز عصر آنتروپوسین ــ تغییرات اقلیمی ــ به همکاری با آنها احتیاج داریم. تلاش جهانی برای کاستن از آهنگ گرمایش جهانی مستلزم محدود کردن قدرت شرکتهای بیش از حد قدرتمندی است که از گازهای کربنی سوءاستفاده میکنند؛ این کار محتاج اقدامات گوناگونی، از سرمایهبرداری تا وضع قوانین و مقررات، است. اما این تازه ابتدای کار است. باید کل مصرف کربنِ خود را به میزان چشمگیری کاهش دهیم ــ نه فقط انتشار گازهای کربنیِ توسط خودمان بلکه همچنین کربن مصرفشده در تولید کالاهایی که از دیگر کشورها وارد میکنیم. اگر استدلالهای مربوط به عدالت تاریخی و بیننسلی را جدی بگیریم، باید سبک زندگیِ خود را به شدت تغییر دهیم: کشورهای ثروتمند دنیا، که در مصرف سرمایهی بومشناختیِ زمین سهم بیشتری داشتهاند، باید هزینهی بیشتری بپردازند؛ افزون بر این، نسلهای فعلی باید به خاطر نسلهایی که در دنیایی رنجور از تأثیرات گرمایش جهانی به دنیا خواهند آمد، فداکاری کنند.
آیا سیاست دموکراتیک لیبرال امکان چنین فداکاریهای داوطلبانهای را فراهم میکند؟ نتایج نظرسنجیِ گروه تحقیقاتیام نشان داد که در سال ۲۰۲۰، ۵۳ درصد از جوانان اروپایی عقیده داشتند که حکومتهای اقتدارگرا برای مقابله با بحران اقلیمی از دموکراسیها مجهزترند. وظیفهی ما این است که به آنها نشان دهیم که اشتباه میکنند.
گرمایش زمین مهاجرت از کشورهای فقیر به کشورهای ثروتمند را به شدت افزایش خواهد داد. واکنش به ورود تنها چند میلیون مهاجر از آفریقا و خاورمیانه به اروپا دموکراسیهای لیبرال ریشهدار را به لرزه درآورده است. در آمریکا هم یکی از ویژگیهای اصلی ترامپیسم این بوده که مشکلات اجتماعیِ گوناگون را به گردن مهاجران لاتینتبار بیندازند.
به نظر پل کولیه، اقتصاددان توسعه، محدود کردن مهاجرت واقعاً میتواند به سود جوامع مبداء باشد. او میگوید تعداد پزشکان سودانی در لندن از سودان بیشتر است. به نفع هیچ کشوری نیست که درصد بالایی از شهروندان جوانتر، پرانرژی، تحصیلکرده و نوآورش به دنبال یافتن جای بهتری برای زندگی باشند. اگر تعداد بیش از حد زیادی از لیبرالهای محلی به جای متحول کردن کشورشان به کشور دیگری مهاجرت کنند، آزادی در این جوامع آسیب میبیند.
البته هیچیک از این امور از لیبرالها سلب مسئولیت نمیکند؛ آنها باید با همهی کسانی که از فرط استیصال میخواهند به کشورهای ما بیایند انسانی رفتار کنند. علاوه بر این، باید از خود بپرسیم که در قبال اکثریت بزرگی از مردم دنیا که قرار نیست آنها را به کشورمان راه دهیم چه وظیفهای داریم. دستکم باید بیشتر بکوشیم تا بفهمیم چه چیزی واقعاً به توسعهی کشورها کمک میکند، و چطور میتوانیم در این روند نقش مثبتی بازی کنیم. هر دموکراسیِ ثروتمندی که کمتر از ۰/۷ درصد از تولید ناخالص داخلی خود (رقم مصوّب سازمان ملل) را به کمک به توسعهی دیگر کشورها اختصاص دهد باید از خودش خجالت بکشد (و دولت محافظهکار پوپولیست بریتانیا باید از تصمیم اخیر خود مبنی بر حذف این کمک منصرف شود.)
نگاهی اجمالی به این چالشهای جهانی نشان میدهد که دستور کار خارجیِ لیبرالیسم جدید حتی از دستور کار داخلی آن هم دلهرهآورتر است. با وجود این، مهمترین چالش عبارت است از انجام همزمان همهی این کارها، بهویژه وقتی که میان اقدامات این سه شاخه تنش وجود دارد. برای مثال، چطور میتوان اجازه نداد که دمای زمین در مقایسه با پیش از انقلاب صنعتی بیش از ۲ درجهی سانتیگراد افزایش یابد و در عین حال آزادیِ فردی را بیش از حد محدود نکرد؟ چطور میتوان ترس از مهاجرت را رفع کرد و در عین حال به حقوق بشر مهاجران کاملاً احترام گذاشت؟ چطور میتوان از حقوق مردم در هنگ کنگ و تایوان دفاع کرد و در عین حال برای مقابله با تغییرات اقلیمی، بیماریهای عالمگیر و آشفتگی اقتصادیِ جهانی با چین همکاری کرد؟
به سوی لیبرالیسم جدید
اخیراً نوشتهی جالبی از آرنولد روگ، نویسندهی آلمانی، با عنوان «خودانتقادیِ لیبرالیسم» خواندم. این اثر در سال ۱۸۴۳ منتشر شد. لیبرالیسم عمری بلند داشته و خودانتقادی راه اصلیِ احیای آن است. حتی «لیبرالیسم جدید» هم اصطلاحی قدیمی است. این اصطلاح نخستین بار در اوایل قرن بیستم رواج یافت؛ لیبرالهای جدید اندیشمندانی بودند که بر جنبهی اجتماعی لیبرالیسم بیشتر تأکید میکردند. با «قرارداد جدید» فرانکلین روزولت در آمریکا و ایجاد نظامهای رفاه عمومی در اروپای غربی پس از سال ۱۹۴۵ شاهد گرایش آشکارتر لیبرالیسم به سوسیال دموکراسی بودیم. در دههی ۱۹۸۰، شاهد گرایش به نئولیبرالیسم ــ یعنی لیبرالیسم جدید ــ بودیم که کانون توجه را دوباره به بازار آزاد جلب کرد و از دولت «سوسیالیستیِ» متورم روی گرداند. اکنون به «لیبرالیسم جدید» تازهای احتیاج داریم.
اینجا فقط به چند نکته دربارهی احیای لیبرالیسم اشاره کردهام. این مقاله مبتنی بر نوشتههای بسیاری از دیگر افراد است، و امیدوارم که آنها هم به این مقاله توجه کنند. وانمود نمیکنم که سرگرم شرح و بسط نظریهای تجویزی هستم. این مقاله نوعی برنامهی سیاستیِ جامع هم نیست. به قول میل، «احتیاجی به نوعی ترکیب جهانشمول نیست.» در واقع، تلاش برای یافتن راهحلهای جامع یکشکل و یکجور بخشی از بلندپروازیِ احمقانهی لیبرالیسم فنسالار در ۳۰ سال گذشته بوده است. لیبرالیسم از «مهندسیِ تدریجیِ» موردنظر کارل پوپر بسیار دور شد. لیبرالیسم هرگز نباید نظامی بسته باشد بلکه باید روشی گشوده، آمیزهای از واقعگراییِ مستند و بلندپروازیِ اخلاقی، و همیشه آمادهی یادگیری از دیگران و از اشتباهات خودمان باشد.
این لیبرالیسم جدید باید در دفاع از اصول لیبرال مصمّم باشد، اصولی همچون حقوق بشر، قانونمداری و دولت محدود، و آزادی بیان و تحقیق که اجزای انفکاکناپذیر لیبرالیسم به مثابهی روش هستند و نه لیبرالیسم به مثابهی نظام. لیبرالیسم جدید با آزمون و خطا پیش خواهد رفت، به روی یادگیری از دیگر سنتها، از جمله محافظهکاری و سوسیالیسم، گشوده، و به همدلیِ خلاقانهی لازم مجهز خواهد بود. لیبرالیسم جدید علاوه بر هوش علمی، به هوش عاطفی هم بها خواهد داد. و خواهد پذیرفت که در بسیاری از کشورهای نسبتاً آزاد دولت در چنگ نوعی شرکتسالاری-توانگرسالاری-جرگهسالاری اسیر است. این سلطه را باید به شیوههای دموکراتیک درهمشکست؛ در غیر این صورت، سوءاستفاده از روندهای انتخاباتیِ دموکراسی و براندازیِ لیبرالیسم ادامه خواهد یافت زیرا پوپولیستها (که گاهی خودشان توانگرسالارند) اکثریتهای ناراضی را علیه «لیبرالسالاری» تحریک میکنند.
این لیبرالیس
منبع خبر: رادیو زمانه
اخبار مرتبط: آیندهی لیبرالیسم
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران