هنوز بوی گوشت سوخته خلبان در یادم هست/اسکندری سیمرغ روزگار ما بود
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: آخرین میزگرد پرونده «پهلوان محمود اسکندری؛ قهرمانی که باید از نو شناخت» چندی پیش برگزار شد و یاران و همرزمان وی همراه با فرزندش محمد اسکندری در خبرگزاری مهر حضور پیدا کرده و به بیان خاطرات و سخنان خود درباره اینقهرمان ملی پرداختند.
در دو بخشی که تا به حال از اینمیزگرد منتشر شده، امیران خلبان، محمدرضا قرهباغی، روحالدین ابوطالبی، علیاکبر زمانی، محمود ضرابی و محمد اسکندری صحبت کردند. گزارش مشروح ایندوبخش از میزگرد در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه است:
* «برگ ماموریت بغداد را که به محمود دادند نوشته بود امکان مرگ صددرصد»
* «عبادتهای شبانه اسکندری و چرایی عدم حضورش در نماز جماعت»
سومینبخش از میزگرد از جایی شروع میشود که نوبت به امیر خلبان اصغر شفائی همدوره آموزشی محمود اسکندری در ایران و پاکستان رسید. پس از امیرْ شفائی، نوبت به محمدرضا ملکی، خلبان و معلمخلبان جنگنده فانتوم رسید. پیش از سخنان امیر اسماعیل امیدی، که بهعنوان آخرین نفر صحبت کرد، محمد اسکندری درباره ویژگیهای اخلاقی اسکندری و شخصیت پدرانه و حضورش در منزل صحبت کرد.
در ادامه مشروح گزارش اینبخش از میزگرد مذکور را میخوانیم؛
* جناب شفائی در خدمت شما هستیم. بفرمائید!
شفائی: سلام دارم به همه عزیزان! صحبت از همدورههای محمود عزیز شد که در پاکستان بودند. چندمورد است که میتوانم به نوبه خودم با آنها، سر شما را درد بیاورم. من از سال ۱۳۴۶ لباس دانشجویی خلبانی را با محمود عزیز پوشیدم. چندماه اینجا (ایران) بودیم و دورههای مقدماتی را دیدیم و بعد هم عازم پاکستان شدیم. طی سهسالی که در پاکستان بودم و بعدش به پایگاه مهرآباد و شیراز آمدم، با محمود هماتاقی بودم. یعنی نزدیکترین دوستش در دوران آموزش خلبانی بودم و خاطرات بسیار زیبایی از آن دوره دارم. زمانیکه حرف از حافظ، سعدی، مولانا، خیام و شاعران دیگر پیش میآید، افکارمان روی شعر و شاعری و ادبیات متمرکز میشود. وقتی هم صحبت از قهرمانی و پهلوانی میشود، چه در عالم پرواز چه در عالم رفاقت، برای من دوستان خلبانم پیش چشم میآیند که همه پهلوان، قهرمان و همه محمود اسکندری بودند. کسانیکه در هر زمانی وارد طیاره میشدند و پرواز میکردند، همه قهرمان و عاشقاند. همه برای وطن میجنگند. عشقشان وطن است و نه چیز دیگر! چه آنزمان و چه حالا! ولی ما خیلی راحت از اینمسائل میگذریم.
در عالم پرواز، باید بگویم اینشانس را از من گرفتند و نتوانستم در خدمت اساتیدی چون محمود باشم و در وینگ اینها پرواز کنم تا امروز سرم را بیشتر بالا بگیرم و افتخار کنم. ولی هرجایی در هرکشوری که بودهام، همیشه دعاگوی بچهها بودهام. اینها برای من اسطورهایهایی هستند که هیچوقت فراموششان نمیکنم. من هم افتخار میکنم یکروز در نیرو هوایی بودم و جزو اینخانواده هستم.
وقتی به کلاک رسیدیم و خواستهام را مطرح کردم، گفت «باشد! بیا سویچ!» خانم آینده ایشان در آنسفر با ما عازم بود. محمود وقتی فهمید من دارم به شمال میروم، گفت «فلانفلانشده چرا تنها میروی؟» گفتم «خب تو هم بیا!» و همین باعث شد که در آن سفر با خانمش آشنا شود. اینآشنایی باعث شد در عرض دوماه عاشق و معشوق شدند، بعد اجازه نیروی هوایی و بعد هم ازدواج در عالم رفاقت، مردانگی و لوطیگری، محمود آن دوران خراباتی را که یکمرد باید طی کند تا مرد شود، طی کرد. به اعتماد به نفس و تلاشهای خالصانه محمود اشاره کردند. او کارش را خیلی خالصانه انجام میداد. در پاکستان که بودیم، یکروز پنجنفر شدیم که با محمود به استخر برویم. من هم آنزمان ورزشکار بودم. اما ما پنجنفر نتوانستیم محمود را زیر آب کنیم و اصطلاحاً آبش بدهیم.
[حاضران میخندند.]
شفائی: باور کنید، هرکاری کردیم نتوانستیم آبش بدهیم. تازه بعد از استخر یک دستمال را بین پایش، پشت زانو میگرفت و میگفت هرکس میتواند ایندستمال را بکشد بیرون!
ببینید، یکنفر که میخواهد عاشق باشد، قهرمان باشد، باید آنجوهر را داشته باشد. اینجوهر در وجود اسکندری بود.
نکته دیگرم این است که باعث ازدواج محمود، من بودم. یعنی معرّف ازدواجش بودم.
[اسکندری میخندد. به تبع، حاضران به خنده میافتند.]
* بگویید ما هم بدانیم. عروس از خانواده شما بود؟
شفائی: نه. اما از دوستان بودند. یادم هست عازم سفر شمال بودم. میخواستم از تهران به شمال بروم. آنموقع یکپیکان داشتم. اول به کلاک کرج رفتم. محمود یک بنز داشت. میخواستم بگویم بنز را به من بدهد و پیکان را موقتاً بردارد. چون تعدادمان زیاد بود و در پیکان جا نمیشدیم. وقتی به کلاک رسیدیم و خواستهام را مطرح کردم، گفت «باشد! بیا سویچ!» خانم آینده ایشان در آنسفر با ما عازم بود. محمود وقتی فهمید من دارم به شمال میروم، گفت «فلانفلانشده چرا تنها میروی؟» گفتم «خب تو هم بیا!» و همین باعث شد که در آن سفر با خانمش آشنا شود. اینآشنایی باعث شد در عرض دوماه عاشق و معشوق شدند، بعد اجازه نیروی هوایی و بعد هم ازدواج!
امیر خلبان اصغر شفائی
* ازدواجشان بعد از آموزش در پاکستان بود یا قبلش؟
شفائی: نه بعدش. بود. برگشته بودیم و افسر شده بودیم. در پایگاه یکم مهرآباد با اففور پرواز میکردیم.
اسکندری: سال ۵۲ بوده.
شفائی: و زمانی بود که ما همیشه هماتاق بودیم؛ چه مهمانسرای شیراز و چه جاهای دیگر. همیشه هماتاق بودیم و کلی حرف میزدیم.
همانطور که گفتم ما خیلیراحت از اینمسائل میگذریم؛ از اینمسائلی که تیمسار زمانی از ماموریت تعریف کردند. شما باید ثانیهها را در نظر بگیرید. ثانیههایی که بمب زیر هواپیمای شما بسته شده و دارید روی آتش دشمن پرواز میکنید و میدانید آنطرف هم بیکار ننشسته و نیروی دفاعیاش از آسمان و زمین بهسمت شما حملهور است. و با تمام وجود میجنگیدند. این، قابل احترام است. تیمسار زمانی اشاره کردند، اگر کسی در کشورهای دیگر، مدتی را سرباز جنگ بوده باشد و وارد محفلی شود و بگوید من سرباز جنگ بودهام، به احترامش بلند میشوند و دست میزنند. ما واقعاً باید قدر همه سربازهای وطن را در هر رده و سازمانی که هستند، زمینی، دریایی، هوایی بدانیم.
* یکسوال جناب شفائی. امیرْ عتیقهچی هم در پاکستان دوره خلبانی دیده اما تا جاییکه میدانم همدوره محمود اسکندری نبوده است. اما ایشان وقتی خاطراتش را تعریف میکرد، میگفت روز گرفتن وینگ پروازی، بینظمی کرده و در صف خندیده است. در نتیجه افسر پاکستانی هم او را دور زمین صبحگاه دوانده و با بدن خیس عرق نشان پروازش را دریافت کرده است. میخواهم بدانم محمود اسکندری هم در پاکستان، بچهتهرونبازی در میآورد؟ بهقول معروف شاخبازی درمیآورد؟
اسکندری: در سوریه شاخبازی درآورد! [اشاره به عملیات بازگرداندن فانتوم زخمی از عملیات حمله به H3]
[حاضران میخندند.]
شفائی: بله. راستش ما یک استادی داشتیم بهنام «دار». فامیلش دار بود. این استادپروازهای ما در پاکستان، کسانی بودند که بعد از جنگ هند و پاکستان، آموزش را به دست گرفته و خلبانان بسیار باتجربهای بودند. استاد پرواز من و محمود یکنفر بود. من البته از آن بیسوادها بودم. محمود هم مثل من زبان انگلیسیاش خوب نبود.
[ضرابی و زمانی میخندند.]
شفائی:... ولی قدرت پروازیاش عالی بود.
* بله آقای امیدی قبلاً گفته بودند که اسکندری درسش خوب نبوده!
شفائی: منظور از درسش خوب نبود، این است که همیشه دنبال ورزش و اینها بود. یکروز قرار بود من و محمود برویم سولو پرواز کنیم.
* با چه هواپیمایی؟ T38 بود؟
شفائی: T37. قرار بود هرکداممان در یکمنطقه که برایمان مشخص کرده بودند، پرواز کنیم. ولی با محمود هماهنگ کردیم که آقا فلانجا همدیگر را میبینیم. روی فرکانس منوآل هماهنگ کردیم و رفتیم نیمساعتی را با هم پرواز کردیم؛ رفتیم فورمیشن پروازکردن با هم. آنها هم فهمیدند و وقتی فرود آمدیم برای تنبیه، اینچتر خلبان را دادند کول ما و از اول باند مجبورمان کردند تا آخر باند بدویم. ببخشید، هواپیمایمان T33 بود.
زمانی هم که F86 پرواز میکردیم، استاد با ما در هواپیما نمینشست. چون هواپیمای F86، فایتری است که تککابین است و اولینبار هم باید بدون استاد در آن بنشینی.
ضرابی: سینگل است.
شفائی: همه هواپیماها استادپرواز دارند که در کابین عقب یا کنارتان، آموزش میدهد و بعد شما تنهایی پرواز میکنید و سولو میشوید. و بعد هم پرواز چک دارید. ولی در F86 از اول تنها هستی. شبی که قرار بود فردایش با F86 بپریم، محمود به من گفت «فلانی اگر فردا من رفتم پرواز و نیامدم، شبش به یاد ما باشی ها!»
ضرابی: محمود با حاجآقا مقدسی هم شوخی داشت.
* جزئیات چندانی از این حاجآقای مقدسی نداریم.
ایشان فرزند حضرت آیتالله العظمی شیرازی بود. پدرش مرجع تقلید و امام جماعت آستان قدس رضوی بود. بعدها به دلایلی مغضوب شد و به خارج از کشور رفت. همانجا هم از دنیا رفت. شوخی محمود مربوط به یکپرواز چکاش با یکی از هواپیماهای ساها بود. حاجآقای مقدسی آمد به کاروان و گفت سلامٌ علیکم! خیلی هم خاص و محکم صحبت میکرد. پرسید کی بالاست؟ گفتم فلانی و به شما سلام میرساند. بعد در رادیو گفتم «محمود؟» گفت «یس سر!» گفتم «خواستی بنشینی، قبلش یک لو پس برو!» محمود هم خیلی نزدیک به کاروان یک لو پس رفت که همه مجبور شدند کلاههارا بگیرند و اصطلاحاً باد داشت همه را میبرد. حاجآقا مقدسی هم آنجا بود و مجبور به واکنش شد. گفت «آخر اینچه کاری بود؟» گفتم ایشان هنرهای دیگری هم دارد. پرسید: کیست؟ گفتم اسمش کپتن محمود اسکندری و یکی از دلاورهای ماست. بعد هم محمود لندینگ کرد و نشست. ما وقتی مینشینیم، یک چتر دُم داریم که سرعتمان را کم میکند و یک...
زمانی: (باخنده) هوک را زدم.
[ضرابی چند ثانیه مکث میکند. با تعجب به زمانی نگاه میکند.]
محمود اسکندری از اینقماش بود. یعنی وقتی سوار اففور میشد، میدانست با اینمرکب چه باید کند. اعتماد به نفس بالایی داشت و قدرت خود را میشناخت. هیچ بزرگنمایی و غروری هم نداشت. شاید از نظر زبان، به قول ایشان (شفائی) لنگویجپِرابلِم داشت ولی پرواز پرابلم نداشت ضرابی: تو بودی؟ ای آتشپاره!
[زمانی میخندد. همه حاضران میخندند.]
زمانی: بله. بغل کاروان بود. هوک را زدم.
ضرابی: این هوک برای فرودهای اضطراری است که از هواپیما بیرون میآید و با کابلهای باند درگیر شود. خلاصه سر اینکار و شوخی، حاجآقای مقدسی به محمود گفت من میدانم با تو چه کار کنم! و بعدش به قول امیر قرهباغی آن پنجماموریت عجیب و غریب را به او داد. (خطاب به زمانی) پس تو کابین عقب بودی… (میخندد)
[زمانی میخندد.]
ضرابی: منظورم این است که محمود اعتماد به نفس فوقالعاده بالایی داشت. سپهبد جهانبانی همانطور که میدانید اسبسوار بود. میگفت وقتی سوار اسب هستی، اگر اسب بداند غریبه هستی، تو را ورمیدارد و هرجا میخواهد میبرد و پدرت را درمیآورد. ولی وقتی میفهمد که تو راکب و سوار بر کار هستی، تحت امر تو قرار میگیرد. محمود اسکندری از اینقماش بود. یعنی وقتی سوار اففور میشد، میدانست با اینمرکب چه باید کند. اعتماد به نفس بالایی داشت و قدرت خود را میشناخت. هیچ بزرگنمایی و غروری هم نداشت. شاید از نظر زبان، به قول ایشان (شفائی) لنگویجپِرابلِم داشت ولی پرواز پرابلم نداشت.
ما آدمها بعضاً از نظر رنگ، کوررنگی داریم. بعضی هم از نظر شعور، کمفهمی دارند. بههمیندلیل گاهی اطرفیان، دچار کورفهمی میشوند. درباره محمود هم ایناتفاق افتاد و محمودِ ما را نفهمیدند.
* خب، جناب ملکی نوبت شماست.
ابوطالبی: ایشان شاعر هم هستها!
ضرابی: آقای ملکی معلمخلبان هواپیمای اففور است. هم هنرمند است و خوشنویس و هم خوشبیان. سال ۱۴۰۰ یکتقویم درست کرد که بسیاری از خلبانها را با شعر، در روز تولدشان معرفی کرد. تا اینجایی هم که من میشناسمش ادای هیچکس را درنمیآورد. خودش خوشاداست. بذارید ببینیم از ایننسل دور میز چهچیزی یاد گرفته است!
محمدرضا ملکی، معلم خلبان و خلبان هواپیمای فانتوم F4
ملکی: من به همه دوستان و بزرگان سلام عرض میکنم. اسم اینجا خبرگزاری مهر است. شما نام خوبی را انتخاب کردید. چون ما ایرانیها آیینی بهنام مهر داریم که اهمیت زیادی دارد. بحث خوبی را هم انتخاب کردید. با پرداختن به محمود اسکندری، کاری که شما کردید، بازیابی یکفرهنگ و یکپهلوان است؛ انسانی که تقریباً فراموش شده بود. وقتی مصاحبههای پیشین اینپرونده را مطالعه کردم، دیدم گویا دوباره به این مسیر برگشتهایم که حقیقتها را بگوییم؛ درباره یک قهرمان؛ همان اتفاقهایی را که افتاده روایت کنیم. شاید قسمتهایی از اینتاریخ با میل ما مطابقت نداشته باشد، ولی حقیقت هست. بنابراین برای برپایی اینجلسه خیلی متشکرم.
همه بزرگان دور اینمیز، بزرگ من و نور چشمم هستند. اینبزرگان، آینهاند. همانطور که فرمودند، ایننسل تکرارنشدنی است. ایننسل، خورشید است که هرچه از آن بیشتر فاصله میگیریم، بیشتر به شفافیت و نورانیتاش نیازمندیم. به شخصه امیدوارم بتوانم امانتدار خوبی باشم. امروز واقعاً شرمندهام که در حضور اینعزیزان، لباس (پرواز) پوشیدهام. اینلباس بهقول شهید (غفور) جدی، کفن ماست. همه اینعزیزان، اینمساله را تجربه کردهاند. با گوشت و پوستم میگویم که مردانی که دور اینمیز نشستهاند، مصادیق واقعی مردانگی در دنیا هستند. از ایننسل، طی سال گذشته ۴۰ نفر درگذشتهاند. چه کار خوبی کردید که توانستید یکی از آنها را زنده کنید! اسم امیر دلحامد آمد، اسم امیر رضا سعیدی آمد. فکر میکنم بعد از اسکندری باید سراغ اینقهرمانان بروید!
من فکر میکنم امیر اسکندری همان سیمرغ ماست. هروقت مشکلی برای ایران پیش آمد؛ وقتی میخواستند عملیات بغداد را انجام بدهند، وقتی میخواستند زدن پل اروندرود و عملیاتهای غیرممکن دیگری را انجام بدهند، سراغ او رفتند. او در اصل، سیمرغ روزگار ما بود که سختترین ماموریتها را انجام داد شما از تذکرةالاولیا نام بردید. یکی دیگر از آثار عطار، داستان سیمرغ است. اینسیمرغ همان ۳۰ مرغای هستند که در نهایت به وحدانیت و یکیبودن میرسند. این میتواند برای ما نشان از یکی بودن یکملت داشته باشد. در شاهنامه هم داستانهایی درباره پَر جادویی سیمرغ داریم که رستم هروقت به مشکل برمیخورد، آن را آتش میزد تا سیمرغ برای حل مشکلات ظاهر شود. من فکر میکنم امیر اسکندری همان سیمرغ ماست. هروقت مشکلی برای ایران پیش آمد؛ وقتی میخواستند عملیات بغداد را انجام بدهند، وقتی میخواستند زدن پل اروندرود و عملیاتهای غیرممکن دیگری را انجام بدهند، سراغ او رفتند. او در اصل، سیمرغ روزگار ما بود که سختترین ماموریتها را انجام داد.
در راه که میآمدم اینچندبیت را بداهه برای امیر اسکندری سرودم.
شفائی: با چه خط زیبایی هم نوشته شده است!
* بله حتماً! بفرمائید!
ملکی: دیوانه بودی در مسیر عشق / شور شهامت کار دستت داد
بالا بلندِ تیزپروازان / آن قد و قامت کار دستت داد
بیواهمه فریاد میکردی / نیش کلامت کار دستت داد
ای بامرامِ با محبت، حیف! / آخر مرام کار دستت داد
[حاضران تشویق میکنند.]
قرهباغی: جناب ملکی، اگر خاطرتان باشد چندسال پیش که بوشهر بودید به من تلفن زدید که درباره اسکندری صحبت کنم. گفتم صحبت نمیکنم؛ تا زمانی که بازنشستگیاش درست شود! خاطرتان هست؟
ملکی: بله، بله.
قرهباغی: ولی وقتی اینمساله درست شد، کپتن عتیقهچی را با خودم به کلاک بردم و در مسجد، دربارهاش (اسکندری) حرف زدم. ولی آنزمان، به شما گفتم حرف نمیزنم.
* خب قبل از اینکه برای حسن ختام جلسه در خدمت امیر امیدی باشیم، چندسوال باقیمانده از آقای اسکندری دارم. درباره وجه خلبانی و قهرمانی محمود اسکندری صحبت کردیم. اما درباره «بابا» بودنش کمتر حرف زدیم. ایشان چهجور بابا یی بود؟ شد شما را کتک بزند؟
اسکندری: نه. فوقالعاده بود.
* پیش آمد دعوایتان کند؟
اسکندری: دعوا که میکرد، بله! ولی یکرفیق بود.
* از پدرتان میترسیدید؟
اسکندری: نه. عاشقش بودم.
* یعنی پس گردنیای، چیزی...
اسکندری: آنکه فراوان! ولی عاشقش بودم!
ضرابی: (زیرلب) جان دلم!
اسکندری: تمام دوستان و همبازیهای من، بعد از اینکه یکجلسه با پدرم مینشستند، رفاقتشان با من به هم میخورد. چون با او دوست میشدند. دختر و پسر! فرقی نمیکرد.
زمانی: (میخندد) آخی!
ضرابی: جانم!
اسکندری: دوست و رفیقی بود که میگفت هرچیزی مرام دارد. سعی میکرد مرام هرچیزی را یادم بدهد؛ از رانندگی گرفته تا رفاقت. با اتیکِت و دیسیپلیناش یادم میداد؛ حتی شیطنت را! اینکاری که میخواهی انجام بدهی، روش درستش این است! مودبانه و محترمانه انجام میدهی و اینحدود را باید رعایت کنی! همهجور امکاناتی هم میداد و رفاقت میکرد.
یکی از افتخاراتم این است که بعد از آنتوفیق اجباری که از نیرو (هوایی) بیرون آمد، در کنارش بودم. بهواسطه همین در کنار بودن؛ شادیها، دلشکستگیها و مظلومیتهایش را دیدم. مثلاً یکی از روزهای شادی بابای من، روزی بود که اینقهرمان (به زمانی اشاره میکند) میخواست پشت میزش بنشیند.
[زمانی بغض میکند.]
* یعنی وقتی که قرار بود امیر زمانی بهجای پدر شما فرمانده تیپ بشود. درست است؟
اسکندری: بله. مدتها گذشته بود و کسی سراغش نمیآمد. بعضاً کسانی به خاطر ترس از موقعیتشان، از او فاصله گرفته بودند. اما آقای زمانی از بابا اجازه گرفتند که پشت میزش بنشینند.
[زمانی هقهق و اشکهایش را پاک میکند.]
اسکندری: آنروز، یکی از روزهای قشنگش بود. عمو رضا (قرهباغی)، عمو نادر (محرمنژاد) یار غارش بودند. میآمدند و با هم به شمال میرفتیم. پای صحبتها و بحثهایشان مینشستم. پدرم و ایشان (به قرهباغی اشاره میکند)، نادر محرمنژاد را که یکبار در هوا گم شده بود، دست میانداختند که چرا فلان کار را نکردی، چرا آنیکی کار را نکردی؟ من افتخار میکردم که راننده اینها بودم.
* چهطور همسری بود برای مادر شما؟ فکر میکنم از شما خوانده یا شنیدهام که مادرتان گاهی شاکی میشد که تو همهاش در ماموریتی! از این جروبحثها در خانه شما بود؟
قرهباغی: معذرت میخواهم قطع میکنم. اینبحثها در تمام خانهها هست و طبیعی است.
اسکندری: شما تاحالا جایی که یکهواپیما سقوط کرده، رفتهاید؟
* نه!
اسکندری: وقتی یک اففور زمین میخورد، رفتهاید ببینید از خلبان چه مانده؟
* طبیعتاً گوشت سوخته!
اسکندری: نه. هیچچیزی نیست.
ضرابی: پودر!
اسکندری: یکذره ناخن یا شاید کمی موی سر! یکبوی سوخته وحشتناکی میآید که یکبار به مشامتان بخورد، تا آخر عمر یادتان نمیرود. سال ۵۸ در همدان، جایی که عشقیپور زمین خورد، بازی میکردم.
* خلبان خدابخش (بهرام) عشقیپور را میگویید که جلوی چشم همسرش به آن ساختمان نیمهکاره در پایگاه همدان خورد؟ خیلی خاطره تلخی است. همسر عشقیپور با دیدن اینمنظره چنان دست فرزندش را در دست فشار داده که دست بچه شکسته بوده است!
اسکندری: بله. همانماجراست. آنبو همیشه در خاطرم هست. در بهترینحالت اگر چیزی از خلبان باقی بماند، مثل مرحوم حسین مَوْریک (خلعتبری)، یک توده گوشت به جا میماند. اگر یکبار چنینچیزی را ببینید، خیلی دل میخواهد دوباره پایتان را در کابین هواپیما بگذارید.
* و خیلی دل میخواهد بگذاری عزیزت به چنین ماموریتهایی برود! منظورتان این است؟
اسکندری: بله. اسباببازی ما (فرزندان خلبانها) تکههای هواپیمای سقوطکرده بود؛ در جاییکه همرزمهای باباهایمان زمین خورده بودند. یا در رِنْج (محدوده ضدهواییها یا تیراندازی هوا به زمین هواپیماها) میرفتیم و پوکهها را جمع میکردیم. همبازیهایمان بچههای شهید حاجی بودند...
* بیژن حاجی.
اسکندری: بله. یا مثلاً فربد پسر امیر (فرجالله) براتپور. بازیهایمان این بود. شهادت و پودر شدن پدرها را میدیدیم و درکش میکردیم. معنی اِمِرجنْسی را درک میکردیم، از زیر هواپیما آویزان میشدیم، آتش میسوزاندیم و...
منبع خبر: خبرگزاری مهر
اخبار مرتبط: دادستانی اسپانیا تحقیق در مورد اتهام فساد مالی علیه پادشاه سابق را خاتمه داد
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران