تیغ انتقام بر گردن گذشته – «شب مشوش» قباد آذرآیین

تیغ انتقام بر گردن گذشته – «شب مشوش» قباد آذرآیین
رادیو زمانه

داوودچرخی

خلاصه داستان:

داوود چرخی،کودک- نوجوان محرومی است با ” بی” ها و نداشته‌های بسیار؛ فقر مالی، فقر محبت و فقر قد و قامت. نعمت عشقی می‌توانست التیامی بر این همه زخم و محرومیت باشد اما این عشق هم از او دریغ می‌شود

بررسی:

“بی”های داوود چرخی” داستانی کهن الگویی دارد. نویسنده قلم در مرکبی می‌زند که قلم‌ها به خود دیده است. روایتی آنیمایی از کهن الگوی معشوق/ مادر. دربدری و تمنای نیمه گمشده خود را داشتن. در این داستان نیمه دیگر داود، دوبار گم می‌شود. یک بار مادر می‌میرد و یک بار هم معشوقی که به خواب آمده، پیدایش نمی‌شود. داوود یک بار از اتاقی که بوی نفس‌های مادرش را می‌دهد می‌گریزد و بار دیگر در جستجوی نفس‌های معشوق، شهر به شهر می‌گردد. مرگ مادر قطعیتی دارد که داوود جز فرار کردن از آن چاره‌ای نمی‌یابد. دختری که دوچرخه را آورده و دل او را برده بود، برای بردن دوچرخه نمی‌آید. چیزی که داوود را وادار به جستجو می‌کند. در اینجا کهن الگوی مادر در برابر کهن الگوی معشوق می‌نشیند: مادر نگران است. دم مرگ وصیت می‌کند که داوود به کاری بچسبد و سر و سامانی بگیرد. اما با آمدن معشوق، بر خلاف نظر مادر، داود دربه‌در می‌شود.

قباد آذرآیین

قباد آذرآیین متولد ۱۳۲۷ در مسجد سلیمان کار ادبی خود را از نیمه دوم سال‌‌های دهه ۱۳۴۰ با چاپ داستان‌هایی در مجله «خوشه» آغاز کرد. داستان‌های آذرآیین به یادآورنده حال و هوای کلی ادبیات جنوب در یک پیشزمینه واقع‌گرایانه است.
داستان «فال»، یکی از داستان‌های مجموعه «شب مشوش» مانند بسیاری از داستان‌های این مجموعه به زندگی فرودستان و جاماندگان اجتماع توجه دارد. نسیم خاکسار درباره این داستان گفته است:
«در این داستان، عنصر توهم نقش اصلی را دارد. شهر، به شهر اشباح شباهت دارد. همه جا تعطیل است. کسی هم توضیح نمی‌دهد. حضور همین چند آدم در آن، مثل پیدا شدن اشباحی هستند از میان یک مه غلیظ. همه سرد و بی‌روح حرف می‌زنند. دختر فال فروش که مرد زندانی نخستین برخوردش را بعد از خروج از زندان با او دارد فقط حرف خودش را تکرار می کند. راننده و فروشنده هم همین طور. تنها واقعیت استوار این شهر، زندان و قبرستان است و کارگران بی‌جا و بی‌پناه با کار مشقت بارشان؛ هنگام ساختن یک برج و دادگاهی که محکوم می‌کند.»
آذرآیین مجموعه داستان‌های «پسری آن سوی پل»، «حضور»، «شراره بلند»، «داستان من نوشته شد»، چه سینما رفتنی داشتی یدو؟»، «هجوم آفتاب» و «عقرب‌ها را زنده بگیر» را منتشر کرده است. او می‌نویسد:
«سال شصت، من یک دبیر پاکسازی ‌شده! بودم. با دست نوشته‌ی بیست و چند صفحه‌ای ازشهرمان، مسجدسلیمان آمدم تهران تا نوشته‌ام را به آقای درویشیان بسپارم عنوان دست نوشته ی من “راه که بیفتیم ترسمان می‌ریزد” بود. همان جا، روبه روی آقای درویشیان نشستم. ایشان دست نوشته‌ مرا خواندند. من زیرچشمی ایشان را نگاه می‌کردم. می‌دیدم که دارند از خواندن کتاب لذت می‌برند. دست‌نوشته را که خواندند، از آن طرف میز دستشان را دراز کردند، با لبخند روی شانه‌ من زدند و گفتند: “آفرین”… بعد سرشان را بالا بردند و رو به طبقه‌یبالای دفتر نشر گفتند: داستان آقای آذرآیین را به فایل داستان های منتشره‌ این فصل اضافه کنید.” کتاب لاغر”راه که بیفتیم ترسمان می‌ریزد” با یک روی جلد زیبا منتشر شد. همان روز راه افتادم، ترسم ریخت و داستان‌نویس شدم.»

در این داستان ورود به دنیای کهن الگوها توالی نشانه‌ها را به همراه می‌آورد. دوچرخه‌ای که دختر به داود می‌سپارد، کهنه و از دور خارج است. او احیایش می‌کند و روی دوچرخه زین قرمز می‌گذارد. رنگی که نشانه عشق است. او دوچرخه را ترک دوچرخه خودش می‌گذارد و شهر به شهر می‌چرخد. در خواب داود دختر ترک دوچرخه‌اش نشسته و او هم در خیابان‌هایی پا می‌گذارد که نمی‌شناسد. به این ترتیب دوچرخه ترک زین دوچرخه، نشانه‌‌ی خود دختر است. از سوی دیگر دخترِ خواب‌های داوود چهره نداشت. می‌توان این طور گفت که معشوق برای او تصویری عام دارد. پس هر چهره‌ای را می‌شود جایگزین صورت بی‌چهره‌اش کرد. یا از منظری دیگر، هیچ صورتی را نمی‌توان جایگزین فردی بی‌چهره کرد. این طوری دختر نمادی می‌شود از عشقی دست نیافتنی و خارج از قاعده، که با خود دربدری و پریشانی آورده است.

کودک همراه دختر/معشوق، نشانه‌ای از کودکی خود داود است. چیزی که دختر را به نقش معشوق/مادر نزدیک می‌کند. انطباقی که مثل چرخ گرد می‌شود و با خود دور تسلسل می‌آورد. دورانی که همیشه به از دست دادگی ختم می‌شود. از دست دادن مادر و معشوق. با این نگاه داستان به دو بخش مادر و معشوق تقسیم می‌شود. در بخش مادر، روایت داوود روایتی رو به گذشته است. روایتی کلی و از بالا. نویسنده این بخش را با پیرنگی قوی بیان می‌کند. گذشته او را می‌شکافد و اطلاعات را سنجیده و متناسب به داستان وارد می‌کند. در این بخش شمایلی مناسب از داود ترسیم می‌شود. بخش دوم داستان در زمان حال روایت می‌شود و راوی خود را به داود نزدیک‌تر می‌کند. دو نیمه داستان از لحاظ قدرت زبان روایت در یک سطح قرار نمی‌گیرند. نیمه دوم و یا نیمه معشوق، اگر چه از منظر نشانه‌شناسی و کهن الگویی، امتداد منطقی نیمه اول و یا نیمه مادر است، اما از نظر پیرنگ و زمان و شخصیت پردازی، تنها سایه‌ای از نیمه پیش را با خود دارد. روندی که در ادامه داستان حفظ می‌شود. شخصیت مادر جاندار باورپذیر و ملموس است. در مقابل دختر کلیشه و بی‌عقبه و مجهول است. صمیمیت او با داود توجیه نمی‌شود و پاسخ‌های مهرآمیز او معقول به نظر نمی‌آید. مهم‌تر و غیر باور پذیرتر آن که در دیداری چند دقیقه‌ای و چند رویا، باور پذیر نیست که کسی به مرزی از پریشانی برسد که این گونه دربدر شهرها شود.

در کلیت، داستان “بی‌”های داوود چرخی” در کلماتی محدود به موضوعی جذاب و درگیر کننده پرداخته است. موضوعی ریشه‌ دوانده در اسطوره و ادبیات و روانشناسی.

“زندانی سلول صفر” به صراحت می‌گوید که اگر چه دست مظلوم کوتاه است، اما کابوس وجودی او خواب قدرت را آشفته می‌کند. آسودگی در کار نخواهد بود و رفتاری که با مظلوم شده، بی‌تردید پریشان خاطری برای‌تان می‌آورد. از همین رو روایت با نشانه‌های واقعی آغاز می‌شود و پس از آن است که شکلی ذهنی و سورئال به خود می‌گیرد. رویکرد دیگری نیز در داستان دیده می‌شود. سال‌ها بی‌گناهی را زندانی کردن گویی موقعیتی ایجاد می‌کند که بی‌گناه دیگر نمی‌خواهد تنها یک قربانی بماند. چیزی که قربانی را به فردی خشونت طلب تبدیل می‌کند. چرخه‌ای که در انتها گریبان ستمگر را می‌گیرد.

زندانی سلول صفر

خلاصه داستان:

زندانی سلول صفر، حدیث زندگی پیرمردی زندانی است؛ پیرمردی با یک زندگی به مصداق کامل”صفر”…داستان، شرح احکام و قضاوت‌های ناعادلانه و قانون‌های مسخره است. شرح  ستمی است که بر سر آن‌ها که دل به قانون و عدالت بسته‌اند، هوار می‌شود.

بررسی:

“زندانی سلول صفر” داستانی میان خیال و واقعیت است.‌ خواب، تمنا و آرزویی را با خود می‌آورد که نشانه‌هایش در واقعیت هم دیده می‌شود. در این داستان انتقام رویکردی قدرتمند دارد. پیرمردی انگار که می‌خواهد از سرنوشت خودش انتقام بگیرد. پیرمردی اعدامی که خودش هم نشانه‌ای از سرنوشت برای دیگران است. پیرمرد راه رفته را باز می‌گردد و کسانی را که به او آسیب رسانده‌اند می‌کشد. شکل گزارشی روایت، تصویری مستند و حقیقی است که اتفاقا وجهی سورئال به داستان می‌دهد. ماجرا شبیه به انتقامی کور است.

پیرمرد بی‌گناهی که سال‌ها در زندان بوده، شب قبل از آزادی‌اش به قتل اعتراف می‌کند. اعتراف به قتل‌هایی که هر شب یکی از آنها را فاش می‌کند. اعتراف‌ها حتی پس از اعدام او هم ادامه می‌یابد تا جایی که این اعتراف‌ها تبدیل می‌شود به تهدیدی برای کشتن. انگار روحیه‌ای منتقم بازگشته تا از سیستمی ناکارآمد و ظالم انتقام بگیرد. سرهنگ خواب می‌بیند که زندانی اعدام شده سه تیر شلیک می‌کند. او پناه می‌گیرد و تیر به عکس قاب شده‌ی روی دیوار می‌خورد. انتقام مشخصا راس قدرت را هدف گرفته است. از این نگاه داستان چیزی شبیه به پیش‌بینی خشمی عمومی است که در انتها به شورش و خشونت و نهایتا براندازی می‌رسد.

قصه با گزارش سوءقصد به جان سرهنگ آغاز می‌شود. ابتدا ماجرای ترور نافرجام روایت می‌شود و پس از آن ماجرای خواب سرهنگ را می‌خوانیم و سپس خواب عوامل دیگر زندان. خواب‌ها با خود نشانی از پیش‌بینی دارند. ترسی که به جان افراد مسئول افتاده و گریبان‌شان را گرفته است. میل به انتقام و همچنین ترس از انتقام انگیزه داستان را نشان‌مان می‌دهد. رویکرد سمبلیک روایت به سنتی دهه چهلی بر می‌گردد. از این جنبه که ماجرا همچون هشدار و بشارتی به قدرت است که یادآوری می‌کند که هرگز  در امان نخواهد بود. زیرا که مظلمه خلق را جزایی هست.

“زندانی سلول صفر” به صراحت می‌گوید که اگر چه دست مظلوم کوتاه است، اما کابوس وجودی او خواب قدرت را آشفته می‌کند. آسودگی در کار نخواهد بود و رفتاری که با مظلوم شده، بی‌تردید پریشان خاطری برای‌تان می‌آورد. از همین رو روایت با نشانه‌های واقعی آغاز می‌شود و پس از آن است که شکلی ذهنی و سورئال به خود می‌گیرد.

رویکرد دیگری نیز در داستان دیده می‌شود. سال‌ها بی‌گناهی را زندانی کردن گویی موقعیتی ایجاد می‌کند که بی‌گناه دیگر نمی‌خواهد تنها یک قربانی بماند. چیزی که قربانی را به فردی خشونت طلب تبدیل می‌کند. چرخه‌ای که در انتها گریبان ستمگر را می‌گیرد:

«روز بعد، نگهبان سرراهش استوار باقری را دیده بود و خوابش را برای او تعریف کرده بود. استوار باقری گفته بود:” این پیرمرد بعد مرگش هم دست از سر ما برنمی‌داره، می‌بینی سرکار؟!”

وقتی استوار باقری این‌ها را می‌گفته، نگهبان دیده بوده که دست‌ها ولب‌هایش آشکارا می‌لرزیده و توی شیارهای پیشانی‌اش عرق نشسته بوده.»

 پیرایش غیظان

خلاصه داستان:

یک ظهر شرجی زده و نفس گیر، یک مشتری پا به دکان بن بست غضبان آرایشگر می گذارد. این مشتری کسی نیست جز قاضی‌منصوری…کسی که با رای او حاج اکبر اسماعیلی، پدر غضبان، بی گناه به دارآویخته شده…اکنون لحظه ی انتقام است.

 بررسی:

“پیرایش غیظان” روایت انتقام است. در این داستان دو جنازه داریم و یک راوی که خودش می‌تواند جنازه‌ای بالقوه باشد. ماجرای مرگی که مرگ با خود می‌آورد. روایت بار خشمی را با حمل می‌کند که نیرویش را از مرگ می‌گیرد. در واقع پیرایش‌گر در مقام منتقم چیزی را اصلاح نمی‌کند، بلکه تیغی را تیز می‌کند که چیزی بیشتر از اصلاح کردن می‌خواهد: «تیغ تیز برهنه، توی دستم برق می‌زند. آنقدر تیز که با یک اشاره می‌توانم سر یک گوسفند را بندازم جلوی پایش!»

در این داستان خشونت خودش را به عریان‌ترین شکل نشان می‌دهد. شاید به این جهت که ما با ماجرایی روبرو هستیم که بیش از آن که قضاوت کند، موقعیت را نشان می‌دهد. تا به انتهای داستان هرچه که می‌خوانیم، توصیفی از چگونگی روند کشتن است. در اینجا وصف کشتن اهمیت و جایگاهی آیینی دارد. در توصیفی که راوی از چگونگی کشتن قاضی می‌آورد، شکلی از بازی موش و گربه را مثال می‌زند. از شکنجه و دواندن و از پا در آوردن موش می‌گوید. چیزی که پیش از این علت انتقام خون پدرش نامیده بود. راوی مرگ پدرش را ناحق می‌داند. اما برای اجرای عدالت همان شیوه را به کار می‌گیرد. گویی منتقم بودن به تنهایی توجیه کننده هر عملی است.

راوی وقتی روی سینه قاضی خم می‌شود تا پیشبند را صاف کند، بویش را استشمام می‌کند. می‌توان گفت این عمل نوعی یکی شدن با قاضی است. او دارد همان نقش قاضی را ایفا می‌کند. حتی تلفن سیاه رنگ آرایشگاه، شبیه همان تلفن روی میز قاضی است.

قاضی می‌گوید ریش و قیچی دست شماست. حالا دیگر نقش عوض شده و جایگاه و زاویه قدرت تغییر کرده است. آن قدرت خطاب کننده و تعیین کننده صندلی قضاوت، حالا از دست رفته است. متهمی که قبلا قدرتی نداشت و جلوی صندلی قاضی ایستاده بود، حالا به پشت صندلی رسیده و این اوست که قدرت دارد. قدرتی که در هر دو شکلی که مشاهده می‌کنیم، کور و منتقم است.

“فال” داستان پشت کردن مردی به سرنوشتش است. با استعاره‌ای خجول و دور در قیاس با توان نثر و زبان. روایتی که هنوز میل به گفتن دارد وقتی که داستان دیگر نمی‌گوید.

آینه تصویری از راوی را نشان می‌دهد که می‌گوید سال‌های جوانی حاج علی اکبر اسماعیلی است. انگاری آینه بازتاب دهنده چیزی از گذشته است. گذشته به همان شکل پیشین خودش بر می‌گردد. این‌ بار اما با تعویض نقش‌ها.

توصیف کتک خوردن و جان دادن قاضی با صحنه اعدام حاج علی اکبر اسماعیلی برابر می‌شود. گویی که شاهد بازسازی صحنه‌ای هستیم که راوی هیچگاه به چشم خودش ندیده است. داستان بر این قرینه سازی تاکید زیادی دارد.

پس از مرگ قاضی، غیظان کار اصلاح صورت را از سر می‌گیرد. حالا او به نقش آرایشگری‌اش باز می‌گردد. اصلاح باید انجام شود. اصلاحی که با تیغ انتقام انجام می‌شود. راوی اشاره دارد که اگر داداش رحمان یا مامان مهری بودند مخالفت می‌کردند. اما این اوست که به پدر شبیه است. اوست که انتقام می‌گیرد و البته اوست که می‌گریزد.

او در جایی می‌گوید من در آن سال‌ها شبیه به پدرم بودم. اما روایت در زمان حال پیش می‌رود. اگر این جمله را نشانه‌ای از گرفتار نشدن راوی و یا زنده ماندنش فرض کنیم، در جای دیگری اشاره‌ای به این موضوع نمی‌شود. گویی که لغزش و گره‌ای در روایت اتفاق افتاده. پیرمرد مقتول، معترف به قاضی معصومی بودن نیست. ما نمی‌دانیم که غیظان واقعا قاضی را کشته است و یا این که شخص دیگری را به قتل رسانده. روایت زبانی یک سویه دارد و مجالی برای شنیدن صدایی غیر از صدای غیظان نمی‌دهد. ریش و قیچی دست اوست و او هم آماده انتقام است.

“پیرایش غیظان” در خشمی درونی پیش می‌رود. در نگاهی مه گرفته و مبهم، اما با روایتی شفاف و صریح. در خاطره‌ای که دست به عمل می‌زند. در گذشته‌ای که باز می‌گردد و معلوم نیست که دقیقا می‌خواهد چه چیزی را اصلاح کند.

فال

خلاصه داستان:

تنها واقعیت استوار در داستان «فال» زندان و قبرستان است و کارگران بی‌جا و بی‌پناه با کار مشقت بارشان؛ هنگام ساختن یک برج و دادگاهی که محکوم می‌کند. گویی زمان در این شهر هیچ صیرورتی نداشته است و زندگی دایره‌ی بسته‌ای است که درماندگی و فلاکت آدم‌ها در آن تکرار می‌شود.

بررسی:

داستان “فال” نیرو و توانش را از روایت می‌گیرد. و زبان روایت آهسته و شارح، خود را از حاشیه به متن می‌اندازد. توصیفی که از پاها شروع می‌شود. توصیفی درباره خستگی سرازیر شدن از شیب زندان. رابطه‌ای بین پا و دیگر اندام در اینجا به گونه‌ای دیده می‌شود که انتظار می‌رود در ادامه داستان باز هم به این رابطه بازگردیم. همین طور هم می‌شود. تاکید بر رابطه تن و پا شاخه می‌گیرد و در ادامه ماجرا گسترده می‌شود. رابطه‌ای میان اعضای خسته‌ای که به نوعی نافی یکدیگرند.

شروع و پایان “فال” قرینه است. شروع درباره فرود آمدن و پایان درباره بالا رفتن است. و اتفاقات در میان فرود و فراز شکل می‌گیرد. دختر فال‌فروش دوبار در داستان دیده می‌شود. پس از پایین آمدن و بار دوم، پیش از بالا رفتن. که خودش تاکیدی بر قرینه بودن داستان است. مضمون هم بر تکرار تاکید دارد. بازگشت به محل قبلی، شکلی رفت و برگشتی دارد. این قرینه‌گی یادآور می‌شود که توازن در دو سوی روایت باید رعایت شود. اگر میانه داستان را ورود به مغازه بقالی در نظر بگیریم، بخش اول درازتر است، بار پیرنگ و شخصیت‌پردازی را بر دوش می‌کشد و زبان منسجم و زمان یکدستی دارد. اما در مقابل، بخش دوم به ناگاه قطع می‌شود. زبان روایت منقطع می‌شود و زمان پرش دارد. روایت بخش دوم شرح دهنده نیست و بر خلاف بخش اول اطلاعات را از خواننده دریغ می‌کند. حجم کلمات این بخش هم از بخش قبلی کمتر است. ورود به مغازه پیرمرد، حد میانه‌ای است که دو سوی کفه‌های ترازوی روایت را مشخص می‌کند. میانه‌ای که از نظر جایگیری در فاصله زمانی داستان، در نقطه‌ای نامتوازن  قرار گرفته و کنش‌های روایی پس از آن سریع‌تر از کنش‌های روایی پیش از آن است.

گردبادی که بعد از خواندن فال، تکه پاره‌هایش را ‌دور مرد می‌چرخاند، می‌تواند نشانه‌ای از دوار بودن روایت و همچنین سرنوشت مرد باشد.

واکنش مرد به فال و پاره کردنش، پشت پا زدن به طالعی است که در زندگی خود می‌بیند. نفی کردن آن قطعیتی که نوید دهنده و بشارت دهنده است. یا شاید این‌طور بتوان گفت که به شکل نمادین، در دست گرفتن سرنوشت است. خیره به مغاک نگریستن و به مقابله دعوت کردنش. استعاره و نشانه‌ای که به ظرافت در داستان قرار گرفته است. اما به آن میزان که باید با روایت همسویی ندارد. از نگاهی دیگر پایین آمدن مرد را از بلندی می‌توانیم اشاره‌ای به هبوط آدم فرض کنیم. و همچنین بازگشت او را به بلندی، نشانه‌ای از مرگ. طبعا نشانه‌های این چنینی بر تاویل پذیری داستان می‌افزاید.

مرد به همان جایی که آمده بود باز می‌گردد و دایره کامل می‌شود. گذشته به آرامی در جریان روایت شکل می‌گیرد و به مردی که از مصیبت پایین آمده هویت می‌بخشد. رفتار مرد با دختر، ویژگی‌های شخصیتی‌اش و بیادآوری گذشته، اتفاقات و سرنوشت او را به خوبی نشان می‌دهد. چیزی که به او هویت و شخصیت می‌بخشد و باور پذیرش می‌کند. اما پس از بردن اجناس مغازه، روند آرام اطلاعاتی که منجر به شناخت شخصیت و ثبات رفتاری و فکری او می‌شود، در موقعیت و روندی باورپذیر قرار نمی‌گیرد.‌ در بخش‌هایی رفتار مرد و پرشی که در روایت می‌آید، منطق نیمه اول داستان را نفی می‌کند. در واقع زنجیره‌ی علت و معلولی که در دنیای روایت ساخته شده، این توقع را در خواننده به وجود می‌آورد که بیشتر درباره مرد بداند. به جز این نکته، روایت بار خود را روی نثری مطمئن می‌اندازد. با زبان و روایتی یکپارچه و گرم، در نثری جا افتاده و قصه گو.

“فال” داستان پشت کردن مردی به سرنوشتش است. با استعاره‌ای خجول و دور در قیاس با توان نثر و زبان. روایتی که هنوز میل به گفتن دارد وقتی که داستان دیگر نمی‌گوید.

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: تیغ انتقام بر گردن گذشته – «شب مشوش» قباد آذرآیین