قسمت چهارصد و نوزده گودال

   سریال گودال قسمت چهارصد و نوزده 419Çukur Serial Part 419

گودال قسمت 109

سر میز غذا چنگیز مقابل ثریا و اولگا حسابی از کولکان تعریف می کند. اولگا کمی ناراحت می شود و حسادت می کند و ثریا با لبخند می گوید:« من که بهت گفته بودم اگه بهش فرصت بدی خودشو خوب ثابت میکنه بهت! » همان موقع خدمتکارها که یکی شان از گودال است، سرشیر مورد علاقه ی چنگیز را مقابلش می گذارد. چنگیز آن را می خورد و بعد به خواب می رود... وقتی چشمانش را باز می کند خودش را جای دیگری می بیند و تعجب می کند. او میخواهد از روی تخت پایین برود که زمین می خورد و متوجه می شود که پاهایش کار نمی کند! همان موقع جومالی با لباس پرستارهای آسایشگاه به سمت چنگیز می رود و او را سوار ویلچر می کند و می گوید:« عمو چنگیز جون وقت خوردن صبحانه و قرصاتو عمو چنگیز جون! » چنگیز تعجب می کند و با عصبانیت می گوید:« تو چی میگی؟ هیچ میدونی من کیم؟ من چنگیز اردنتم. زنگ بزن پسرام بیان دنبالم! » جومالی که به نظر کلافه شده می گوید: «تو چنگیز اردنت نیستی. چنگیز ماردینی. یه حسابدار ساده. دوتا هم دختر داری که تورو اینجا ول کردن و رفتن! ما همه چیزو میدونیم! » چنگیز بیشتر از قبل متعجب می شود و وقتی جومالی قاشق غذا را مقابل او می گیرد تا بخورد، چنگیز آن را با عصبانیت پس می زند! جومالی عصبانی می شود و دوتا سیلی به او می زند و می گوید:« مثل ادم بشین غذاتو بخور وگرنه از به دنیا اومدنت پشیمون میشی! ما اینجا زحمت تورو میکشیم و تو هی با توهم این که اردنت هستی اذیتمون میکنی! » چنگیز که ترسیده به آرامی صبحانه اش را می خورد. کمی بعد داملا به عنوان پرستار جلو می رود و چنگیز وقتی می بیند جومالی از انها دور شده با ترس و لرز می گوید:« دختر قشنگ بیا یه زنگ بزن به پسرام بگو باباتون اینجاست. یه اشتباهی شده. » داملا با مهربانی می گوید:« باشه. شماره یکیشونو بگو من زنگ بزنم. » چنگیز می گوید:« به اوگدای زنگ بزن. اصلا بده خودم زنگ بزنم. » اما چیزی یادش نمی آید! بعد می گوید:« پس به گوشی خودم زنگ میزنم! » وقتی زنگ می زند دخترجوانی جواب می دهد و می گوید که این شماره خیلی وقت است که واگذار شده است. چنگیز درمانده و ناراحت و ترسیده به داملا نگاه می کند. داملا می گوید:« الان وقتشه بریم پیش دکتر تا باهاتون حرف بزنه. » و او را به سمت اتاق دیگری می برد که ناگهان یاماچ با روپوش سفید جلو می رود که چنگیز با دیدن او با عصبانیت به سمتش حمله می کند اما به خاطر بی حسی پاهایش روی زمین می افتد و فریاد می زند:« من خودم تورو میکشم! همتونو میکشم! » داملا از پشت سر به چنگیز امپولی میزند که می شنود، اما توانایی حرف زدن را از دست می دهد. یاماچ به سمت چنگیز می رود و می گوید: «عصبی شدن هاتون خیلی زیاد شده و متاسفانه برای کم کردن اونا از روش درمانمون نتیجه ای نمیگیریم. پس برای کم کردن شوک های عصبی از روش الکترونیک استفاده میکنیم. » همان موقع مرتضی و آکین به عنوان پرستار چنگیز از راه می رسند تا او را به اتاقش شوک الکتریکی ببرند. آنها چنگیز بی دفاع را روی تخت می گذارند و با دستگاه به او شوک وارد می کنند.

نگهبان برای افسون و نهیر صبحانه می آورد و افسون بلند می شود تا اول به نهیر صبحانه بدهد. نهیر می گوید:« چرا؟ مگه تو خودت چه فرقی با من داری؟! » افسون کمی تعجب کرده و می گوید:« از کجا فهمیدی؟ یاماچ بهت گفت؟ من مثل تو نیستم چون هنوز مرددم! » نهیر می گوید:«خودتو گول نزن نمیتونی تصمیم بگیری چون دوستش داری.» افسون می گوید:« اینا دیگه هیچ کدوم اهمیتی نداره... » و لیوان آب پرتقال را برمیدارد که بخورد. نهیر می گوید:« من جای تو بودم نمیخوردم چون اول صبح حالت تهوع میده بهت! » افسون هم لیوان را کناری می گذارد و نهیر می گوید:« چطوره فرار کنیم. یه بار امتحانش کنیم ما که چیزی برای از دست دادن نداریم. » افسون هم به فکر فرو می رود.

علیچو نزدیک سطل آشغالی است که یک زن که صورتش را پوشانده در حالی که داخل ان را نگاه می کند و گریه می کند، با دیدن علیچو فورا از سطل زباله فاصله می گیرد. علیچو ناگهان می بیند که درون آن بچه ی کوچکی وجود دارد و سعی میکند آن زن را صدا بزند. اما وقتی با بچه تنها می ماند خودش بچه را برداشته و به سمت خانه ی کوچوالی می برد. سعادت از دیدن بچه ناراحت و متعجب می شود و وقتی علیچو جریان را تعریف می کند، ان را در آغوش می گیرد تا آرامش بکند. کمی بعد هم بچه ی کوچک را روی تخت عایشه که هنوز هم افسرده است می گذارد و می گوید: «مهمون خداست. از مامان پرسیدم چیکارش کنم اون گفت ببر پیش عایشه اون میدونه چیکار کنه... » عایشه لبخند می زند و به بچه خیره می شود.

یاماچ زیر آپارتمانی که روی سنا در ان زندگی کرد می رود و همراه کیک کوچکی شمع 26سالگی سنا را روشن می کند. بعد هم گریه اش می گیرد و یاد تمام لحظه هایی که با سنا داشت می افتد و اشک می ریزد.

کولکان با لباس عادی وارد گودال شده و در خیابان های آن قدم می زند. حتی به مغازه عمو سلامی می رود و خودش را احمد یکی از بچه های گودال معرفی می کند. پیرمرد فورا حرف او را باور می کند و کولکان سراغ رمزی را که مثلا دوست دوران کودکی اش بوده را می گیرد.

به یاماچ زنگ می زنند و خبر می دهند که ندیم باز جلوی قهوه خانه منتظر او است. یاماچ با عصبانیت سراغ او می رود و ندیم می گوید: «اسکندر یه خواهری داره که قراره بیاد استانبول اما خبر رسیده سرور می خواد بگیرتش! شما باید مواظب دختر باشین در عوض من هم به شما اسم کسی که دفترهای چنگیز داره رو میدم! پول کثیفی که از فروش هرویین به دست اومده و همه پولشویی های چنگیز! اگه اون شخص رو به دست بیارین ضربه نهایی رو به چنگیز می زنید. » یاماچ بدون درنگ از او می خواهد که بیرون برود و حتی با عصبانیت یقه اش را می چسبد و می گوید:« برو بیرون! گفتم به نوبت! »

علیچو به خانه اش برمی گردد که روی مبل متوجه بچه ی کوچک دیگری می شود. او سراسیمه شده و به سمت بچه می رود که ناگهان پشت مبل هم پسربچه ی سه چهار ساله ای را می بیند. علیچو که نمیداند چه کار کند، سعی می کند بچه ها را آرام بکند. از طرفی، زن جوانی از مغازه ای مشغول دزدیدن خوراکی است اما صاحب مغازه متوجه این موضوع شده و او را دنبال می کند. زن به سرعت می دود که باعث می شود خوراکی ها هم از دستش بیفتد. او با ناراحتی به سمت خانه ی علیچو می رود و وقتی می بیند علیچو بالاسر نوزاد است با عصبانیت به سمتش می رود و می گوید:« از بچه های من فاصله بگیر! » علیچو تند تند می گوید:« من کاری نکردم! بچه گریه میکنه. » زن او را رها کرده و به سمت بچه ها می رود.

رمزی وقتی می بیند کولکان او را زیرنظر دارد، ترسیده و فرار می کند. کولکان هم او را دنبال می کند. آنها به خرابه ای میروند و رمزی چاقویش را بیرون می کشد تا از خودش دفاع بکند. کولکان او را خلع صلاح می کند و می گوید:« من داداش چائتایم. نیازی نیست بترسی. »

وقتی نگهبان برای بردن میز صبحانه ی افسون و نهیر می رود، افسون با عشوه گری و ناز سعی می کند مخ نگهبان جوان را بزند. نگهبان هم که اسمش مراد است محو افسون می شود و وقتی افسون به او اصرار می کند تا برای کمی شیطنت بیرون بروند. اول قبول نمی کند اما با اصرار افسون خام او می شود.

جلاسون به یاماچ خبر می دهد که یکی از جوانان محله دیشب در بار توسط یک دیوانه ای کشته شده و همه برای تشییع جنازه او جمع شده اند. یاماچ هم برای عرض تسلیت به سمت خانه ی آن پسر می رود. کولکان بین خیلی ریلکس بین جمعیت نشسته و به یاماچ خیره می شود. ناگهان یاماچ متوجه او می شود اما دوباره که نگاه می کند، کولکان رفته است! رمزی با عصبانیت به کولکان می گوید:«تو معلوم هست داری چیکار میکنی؟ میخوای منو تو خطر بندازی؟ » کولکان دسته ای پول بیرون می آورد و به سمت رمزی می گیرد و می گوید:« دیگه باید واسه من کار کنی! » رمزی با دیدن پول ها چشمانش برق می زند و قبول می کند.

مراد افسون و نهیر را بیرون می اورد و سوار ماشین می کند تا از پارکینگ بیرون بروند. اما ناگهان کولکان مقابل چشمان دخترها به سمت مغز مراد شلیک می کند و آنها را به اتاق برمی گرداند و می گوید:« شماها منو دست کم گرفتین! سختش نکنید وگرنه دفعه بعد جون شماهارو میگیرم! » همان موقع یاماچ به کولکان زنگ میزند. کولکان اسم او را نشان نهیر و افسون می دهد اما جوابی به یاماچ نمی دهد! افسون زیر گریه می زند و نهیر به سمتش می رود تا آرامش بکند. بعد هم خون پاشیده شده ی مراد روی صورت افسون را تمیز می کند و او را در آغوش می گیرد.

ثریا سرن را به اتاقش صدا می زند و همان موقع هم خدمتکار اهل گودال برای انها قهوه می برد و می شنود که ثریا به سرن می گوید:« من وقتی قاتل بابات رو بهت گفتم تو همون اولش فهمیدی باید چیکار کنی فقط نمیدونم چرا داری طولش میدی! » سرن می گوید:« یادم نرفته فقط منتظر زمان درستم. »

اکین و داملا بعد از شوک الکتریکی که به چنگیز وارد کرده اند، دستگاهی روی سر او می گذارند و آکین می گوید:« ما مجبوریم یادت بیاریم که کی هستی.» و چراغ ها را خاموش می کند و روی صفحه ای، عکس هایی از چنگیز در کنار خانواده ی معمولی اش نشان او می دهد. چنگیز نمیداند که این عکس ها فتوشاپ هستند و با غصه آنها را باور می کند. آکین او را بیهوش می کند و از داملا می پرسد:« چرا ما همین الان این یارو رو نمیکشیم؟ » داملا می گوید:« همونطور که بابات نیست و تو داری عذاب میکشی، اونم باید بکشه! »

جومالی وقتی از یاماچ خواسته ی ندیم را میشنود، او را راضی می کند تا کاری که ندیم از آنها خواسته را انجام بدهند. یاماچ به فکر فرو می رود. کمی بعد آنها با ندیم قرار می گذارند و قبول می کنند که این کار را برایش انجام بدهند. یاماچ از ندیم عکس چهره ی دختر را می خواهد. ندیم عکسی از یک دختر با روبنده آبی که اصلا چهره اش مشخص نیست نشان انها می دهد!!

اولگا سرن را صدا می زند و به او می گوید:« هنوز پیشنهادت سرجاشه که منو از اینجا نجات بدی و پیش پسرم ببری؟ » سرن کمی فکر می کند و می پرسد:« مگه جای چائتای رو میدونی؟ » اولگا تایید می کند و سرن می گوید:« باشه. برو آماده شو تا قایمکی از اینجا ببرمت بیرون. » اولگا با خوشحالی قبول می کند.

وقتی علیچو متوجه می شود که زن از گشنگی شیر هم ندارد تا به نوزاد کوچک بدهد، با عجله سراغ سعادت می رود و بدون این که چیزی در مورد زن و بچه ها بگوید، از او یک قابلمه سوپ و نان می خواهد. علیچو با عجله سوپ را به زن می رساند و خودش را هم با بچه ها سرگرم می کند..

چنگیز چشمانش را باز می کند و با قاب عکسی از خانواده ی معمولی اش همراه دو دختر کنار تختش می بیند. او متعجب و سردرگم زیرلب می گوید:« من اردنتم. چهارتا پسر دارم. من ماردین نیستم. » همان موقع مرتضی سراغ او می رود و می گوید:« عمو چنگیز جون من تورو باور میکنم. تو یه اردنتی. میخوام فراریت بدم اما اول باید یه چیزی بهم بدی! » چنگیز از این که می شنود کسی او را اردنت صدا می زند خوشحال می شود و می گوید:« هرچی بخوای بهت میدم. همین الان هم یه ساعت دارم تو وسایلام. خیلی گرونه. اون مال تو. » مرتضی قبول می کند و به سمت اتاقی که وسایل چنگیز در آن است می رود و بین وسایل او ساعتش را بیرون می کشد. ساعتی ارزان قیمت و قلابی! مرتضی با عصبانیت ساعت را نشان چنگیز می دهد و می گوید:« این بود ساعتت؟! منو بگو که باورت کردم اردنتی اما همش دروغ بوده! بیا برگردیم اتاقت! » چنگیز مات و مبهوت مانده و دیگر نمیداند چه بگوید که یاماچ از راه می رسد و او را به اتاقش می برد و مقابلش می نشیند و با دلسوزی می گوید: «شما زیر فشار زیادی هستین و برای مراقبت از خودتون شخصیت دیگه ای رو خلق کردین. بزرگترین فیگوری که خودسرانه عمل میکنه و باهاش روبرو شدین هم منم. برای همین بزرگترین دشمنتون شدم من! لطفا با من حرف بزنید. » چنگیز گریه اش می گیرد و با مظلومیت می گوید: «نمیدونم... شاید دخترامم نیومدن. آخرین بار کی اومدن ملاقاتم؟ » یاماچ می گوید:«من همیشه باهاشون در ارتباطم اما نتونستم قانعشون کنم تا بیان. اخرین بار سه سال پیش بود... » چنگیز زیر گریه می زند و یاماچ می گوید:« منو اکیپم پیش شما هستیم اما همه خانواده ها عین هم نیستن. اونا شمارو تنها گذاشتن. » چنگیز بیشتر زیر گریه می زند و یاماچ او را تنها می گذارد و سراغ جومالی و بقیه می رود و می گوید:« الان وقتشه. طرف داغونه! » آکین می گوید:« چرا یارو رو همین الان نمیکشیم عمو؟ » یاماچ می گوید: «میخوای اونو نجات بدی؟! » و اسلحه را به سمتش می گیرد. آکین هم منصرف می شود.

آکین در فرودگاه منتظر خواهر اسکندر، یاسمین می ماند و فورا او را پیش یاماچ می برد و جایش را با یکی از دخترهای گودال عوض می کنند و به راه می افتند. سرور هم آنها را دنبال می کند و در یک فرصت مناسب به آنها حمله کرده و یاسمین را فراری می دهند. سرور یاسمین را در اتاقی می اندازد و به سمتش می رود و می گوید:«خودتو عقب نکش! هرچی باشه الان زن و شوهریم! » و لباس هایش را در می آورد که دختر گودال روبنده را کنار می زند و چاقو را در قلب سرور فرو کرده و از انجا فرار می کند.

ثریا به کولکان زنگ می زند و وقتی کولکان سراغ پدرش را می گیرد و ثریا می گوید: «از صبح ندیدمش. احتمالا مریض شده. » او با عجله به سمت عمارت می رود و فورا وارد اتاق چنگیز می شود. اما پدرش را می بیند که ارام به خواب رفته. ناگهان چنگیز چشمانش را باز می کند و خودش را که در اتاقش می بیند زیر گریه می زند و به کولکان می گوید:« پسرم من چنگیز اردنتم؟ » کولکان که تعجب کرده این را تایید می کند و چنگیز که مثل بچه ها گریه می کند را در آغوش می گیرد.

سرن اولگا را سوار صندوق عقب می کند و از عمارت اردنت ها بیرون می زند. جاسوس گودال او را می بیند و این خبر را به فرهاد می دهد. از طرفی یاماچ وقتی سالم بودن یاسمین را به ندیم می دهد. ندیم هم می گوید کسی که تمام کارهای چنگیز را انجام می دهد اولگا است! یاماچ هم که از قبل از فرهاد شنیده بود که سرن او را از عمارت خارج کرده، به سرعت به سمت آدرسی که فرهاد می گوید میرود.

سرن اولگا را پیاده می کند و اسلحه را به سمتش می گیرد و می گوید: «خیلی دوس داشتم تا اول قاتل بابامو بکشم و بعد از این دنیا برم! » و درست وقتی که میخواهد ماشه را فشار بدهد یاماچ همراه فرهاد سر می رسد و مانع او می شود. یاماچ سراغ دفتر و اطلاعات چنگیز را از اولگا می گیرد. اولگا می گوید:« قول بده که منو نمیکشی. » یاماچ قول می دهد و اولگا با نگرانی سکوت می کند اما چشمش هم مدام به کوله ای که با خود آورده می افتد. یاماچ که رد نگاه او را می گیرد، کوله پشتی را برداشته و دفتر اطلاعات را از داخل آن بیرون می آورد. بعد به سمت سرن کرده و می پرسد:« چیکارت کرده بوده که میخواستی بکشیش؟ » سرن می گوید:«بابامو کشته. » یاماچ اسلحه ای به دست سرن می دهد و همراه فرهاد آنجا را ترک می کند. سرن بدون مکث به سمت اولگا شلیک می کند. اولگا در حالی که جان می دهد می گوید:«من کاری نکردم... همش کار ثریا بود... »

کولکان که وضعیت پدرش او را به شدت عصبانی کرده سراغ نهیر و افسون می رود و چاقویی به سمتشان می گیرد و می گوید:« من هم شمارو هم یاماچتون را بدبخت میکنم! تموم شد! »

یاماچ به سمت قهوه خانه می رود و دفترچه را به جومالی می دهد. کمی بعد دوتا پیک از راه می رسند و جعبه ای به یاماچ می دهند. یاماچ وقتی جعبه ها را باز می کند داخل یکی از انها رشته ای از موهای نهیر و داخل دیگری رشته از موهای افسون را می بیند! او با عصبانیت به فکر فرو می رود که کولکان با او تماس می گیرد و می گوید:« شوهر خواهر جون بهت یه ساعت وقت میدم. من یکیشونو یه جا و یکی دیگه رو جای دیگه مخفی کردم. دوتا معما ازت میپرسم اگه یکیشونو حل کنی، میتونی یکیشونو نجات بدی. اما این که دوتا معمارم حل بکنی، نمیدونم چطور میخوای نجاتشون بدی! » او معما ها را مطرح می کند و یاماچ با عصبانیت به یاد سنا و وقتی که او را از دست داده بود می افتد...

نهیر دست و پا بسته روی یک صندلی است در حالی که سیم برقی با ولتاژ بالا نزدیکی اوست. از طرفی افسون هم دست و پا بسته روی یک تخته است در حالی که از دو طرف بدنش، اره هایی از سقف آویزان شده! او با وحشت فریاد میزند و یاماچ را صدا می کند...

قسمت بعدی - سریال گودال قسمت چهارصد و بیست 420 قسمت قبلی - سریال گودال قسمت چهارصد و هجده 418 Next Episode - Çukur Serial Part 420 Previous Episode - Çukur Serial Part 418

منبع خبر: پندار

اخبار مرتبط: قسمت چهارصد و نوزده گودال