افسر ارتش شاهنشاهی که رزمنده دیروز و شاعر امروز است

ایسنا/همدان غلامرضا زارع سال ۱۳۲۵ در روستای داویجان از توابع بخش مرکزی ملایر در خانواده ای هفت نفره به دنیا آمد. پدرش مانند دیگر اهالی آبادی مشغول کشاورزی و باغداری بود و دوست داشت فرزندانش نیز راه او را پیش بگیرند اما غلامرضا به علت علاقه ای که به کار نظامی داشت، وارد نظام شد و مسیر زندگی اش تغییر کرد.

او گفت‌وگویی با ایسنا داشت و درباره زندگی و سال های جوانی اش اینگونه گفت:

پدرتان با ورود شما به ارتش موافق بود یا مخالف؟

پدرم با ورود من به ارتش مخالفت می کرد چراکه ترجیح می داد پسرش کمک حالش باشد و مانند خودش به کشاورزی مشغول شود. از طرف دیگر نیز او فوق العاده مذهبی بود و اعتقاد داشت حقوقی که ارتش شاهنشاهی به افسرانش می دهد، حرام است اما من علاقه بسیاری به نظامی گری داشتم و همین باعث شد در سن ۱۸ سالگی درست پس از اینکه با خانمم عقد کردیم، به واسطه و کمک پدرخانمم که آن موقع کارمند فرمانداری ملایر بود، وارد ارتش شوم.

چطور جذب ارتش شدید؟ وارد دانشگاه افسری شدید یا با درجه داری جذب شدید؟

سال ۴۵ با مدرک کلاس ششم جذب ارتش شدم و یک سال بعد با درجه گروهبانی برای آغاز خدمت به دزفول رفتم و خانمم هم همراه خود بردم. از همان موقع همزمان که سرکار می رفتم، درس خواندم و طی سه سال دیپلم گرفتم و سال ۵۱ وارد دانشگاه افسری شدم و پس از اتمام تحصیل مجدداً به خوزستان و مسجد سلیمان بازگشتم و شروع به خدمت کردم.

شما هم مانند پدر مذهبی بودید؟

من از کودکی علاقه شدیدی به پنج تن آل عبا داشتم و همین علاقه سبب شده بود در خط مداحی و شعر بیفتم. خوب یادم هست در سن پنج سالگی در روستای داویجان مداحی می کردم، موقعی هم که مسجد سلیمان بودیم با بچه های ملایر هر شب جمعه هیأت و دعای کمیل داشتیم.

در بحبوحه انقلاب سال ۵۷ چه می کردید و کجا بودید؟

خوب یادم هست که دو ماه مانده به انقلاب فرمانده کارخانه تانک سازی مسجد سلیمان به نام تیمسار علائی که بعدها فهمیدیم بهائی بوده است، من را به علت همین فعالیت های مذهبی و نوحه خوانی به پادگان باغین کرمان تبعید کرد. اسباب و اثاثم مسجد سلیمان ماند و خانواده را به ملایر فرستادم و خودم به کرمان رفتم.

یعنی زمانی که انقلاب شد شما کرمان بودید؟

بله، آن روز ما پادگان بودیم. فرمانده پادگان فردی به نام سرهنگ رضوی از سادات نیک روزگار بود. حالا یه خاطره خنده دار هم از همان روز بگویم:

هر روز صبح در حیاط پادگان طی مراسم صبحگاه باید پرچم ایران با شعر «به سلامتی آریامهر، اعلی حضرت، بزرگ ارتش داران، هورا، هورا، هورا» بالا می رفت و غروب با همین شعر پایین می آمد. روز ۲۲ بهمن نیز طبق رسم هر روزه پرچم در حیاط صبحگاه بالا رفت و ظهر خبر دادند که انقلاب پیروز شده است. سرهنگ رضوی آمد پیش من و گفت «جناب زارع حالا پرچم را چطور بیاوریم پایین» گفتم «من با چند تا از سربازها پرچم را پایین می آورم.» چند سرباز بردم و کنار پرچم ایستادیم. گفتم بر جمال پیامبر خدا(ص)، بلند صلوات و سپس پرچم را پایین آوردیم.

همان روز هم سرهنگ رضوی برای جلوگیری از درگیری بین ما و افسرهای تندرو و طرفدار رژیم شاهنشاهی، یک ماه به همه مرخصی داد و آمدیم ملایر.

بعد از انقلاب در ارتش ماندید؟

بله، پس از اعلام بی طرفی ارتش و صدور پیام امام(ره) به ارتشیان، من ابتدا به تهران و سپس به مسجد سلیمان یعنی همان محل کار قبلی خودم منتقل شدم و به عنوان معاون عقیدتی سیاسی کارخانه تانک سازی مسجد سلیمان خدمتم را از سر گرفتم.

از سال های آغاز جنگ بگویید که کجا بودید و چه می کردید؟

آغاز جنگ تحمیلی من در مسجد سلیمان خدمت می کردم و در تمام سال های جنگ هم آنجا بودم. آن موقع در مسجد سلیمان ۶۰۰ دستگاه آپارتمان نیمه کاره داشتیم که خانواده های جنگ زده را در آنها پناه داده بودیم. خانواده های زیادی از اهواز، خرمشهر، آبادان، مهران و دهلران به مسجد سلیمان پناه آورده بودند. در هر دستگاه چهار خانواده را جا داده بودیم.

ابتدای جنگ، عراق چنان پیش‌روی کرده بود که روزی دو بار مسجد سلیمان را با موشک می زد. سرهنگ احمدی از بچه های شیراز و افسر گشت بود که به همراه ستوان فیضی و ۲۶ سرباز پاسدارخانه بر اثر اصابت موشک در مسجد سلیمان شهید شدند. هر بار که موشک به بخشی از شهر اصابت می کرد، ما با ۲۰ سرباز به محل می رفتیم و تا ظهر جنازه ها را جمع می کردیم.

خاطره ای از آن سال ها دارید؟

جاده ورودی اندیمشک به پلدختر بسته شده بود و در نتیجه نیروها از شهرکرد به اصفهان و سپس به مسجد سلیمان آمده و از آنجا راهی اهواز و خرمشهر می شدند. یک روز ۱۲ خلبان هلی‌کوپتر از اصفهان به فرماندهی سرهنگ آسیابی به مسجد سلیمان آمده بودند که از آنجا برای پشتیبانی لشکر ۷۷ خراسان و ۲۱ حمزه، به سمت شوش حرکت کنند. سرهنگ آسیابی در یکی از سوله ها برای خلبانان جلسه توجیهی برگزار کرد اما مجاهدان محل برگزاری جلسه را اطلاع داده بودند و درست زمانی که سرهنگ آسیابی و نیروهایش در جلسه بودند، عراق سوله را هدف موشک قرار داد و همه ۱۳ خلبان ما همانجا پر پر شدند.

هم دوره ای داشتم به نام سرهنگ عروجی. آمد و با من خداحافظی کرد و همان روز به جبهه اعزام شد. فردای همان روز در تانک شهید شد. حتی لباسش هم به دست خانواده اش نرسید.

سربازی هم داشتیم که اهل روستای می آباد از توابع بخش مرکزی ملایر بود که عازم جبهه شد و هنوز هم خانواده اش چشم انتظار بازگشت نشانه ای از او هستند.

پس از تمام شدن جنگ چه کردید؟

سال ۶۸ به تهران آمدم و به مدت دو سال فرمانده گروهبان دژبان شدم و سپس به بروجرد رفتم و از سال ۷۰ تا ۷۵ به عنوان فرمانده پشتیبانی مهندسی بروجرد خدمت کردم و سپس بازنشسته شدم.

شعر گفتن را از کی شروع کردید؟

یادم می آید سال ۷۲ که سیدمحمدرضا موسوی گلپایگانی فوت کرد، مردم در بروجرد مراسم ختمی برای ایشان گرفتند و پادگان ما هم به این مراسم دعوت شد. من آن موقع نخستین شعرم را به مناسبت فوت ایشان گفتم و در روز مراسم شعر را برای مردم و نیروهای مسلح حاضر در مراسم خواندم. بعد از پایان مراسم مردم بروجرد تعداد زیادی از شعر را فتوکپی گرفته و بین خودشان پخش کردند. شعر این بود:

روزمان تیره ز غم رنگ شب تار گرفت/ شب ز ماتم همه جا برزن و بازار گرفت

دو به هفتاد شده جمع و پسش الف و سه صد/ پر زنان سوی جنان جا بر دادار گرفت

نام او نام محمد بُد و پسوند رضا/ او رضیا به رضا از بر دادار گرفت

 شهر گلپایگان زادگه و شهرت اوست/ شهر از شُهره به جایی شد و مقدار گرفت

کتاب شعر هم نوشتید؟

شعرهایم را در چهار جلد کتاب جمع آوری کردم که هنوز موفق به چاپ نشدم اما ویراستاری کتاب ها تمام شده و آماده چاپ هستند. جلد اول به نام شکوه عشق، غزلیاتی درباره عشق به خداوند، اهل بیت(ع) و ایران است. جلد دوم به نام حب الولایه، غزل و قصیده هایی در مدح اهل بیت(ع) است. یک جلد هم شامل شعرهای طنز با موضوع خانواده و یک جلد هم به گویش و لهجه ملایری است. بیشتر از ۱۰ سال است که با تلویزیون و رادیو ارتباط دارم و در دو فیلم سینمایی هم بازی کردم.

در حال حاضر به چه کاری مشغولید؟

سلامتی نعمتی است که خداوند با گذشت ۷۶ سال از عمرم به من و خانواده ام بخشیده است. با اینکه پس از سال ها زندگی از خود خانه و ماشینی ندارم و مستأجرم اما خدا را برای سلامتی و قلمی که به من داده تا بتوانم با آن شعر بگویم و بنویسم، سپاسگزارم. از زمانی هم که بازنشسته شدم سرگرم باغداری هستم. همین باغداری هم کمک زیادی به من کرده تا خداوند را بهتر و بیشتر بشناسم. وقتی به درختان انگور نگاه می کنم که یکی انگور دارد و دیگری باری ندارد در حالیکه هر دو به یک اندازه آب و کود داشتند فکر می کنم که پس دستی در کار است که اینها را اینطور چیده و سازماندهی کرده است.

به جوانان توصیه ای دارید؟

تا می توانند به دنبال تحصیل علم و دانش باشند و هر کاری را با آگاهی انجام دهند و جوگیر نشوند. قانع باشند خود من با ۳۰۰ تومان استخدام ارتش شدم.

انتهای پیام

منبع خبر: ایسنا

اخبار مرتبط: افسر ارتش شاهنشاهی که رزمنده دیروز و شاعر امروز است